انارماهی

بسم الله

بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ق.ظ

گاهی هست که یک تصادف باعث قطع عضو می شود. اگر فرد همه ی تلاشش را برای بازگشت به زندگی و موفقیت بکند، موفق می شود، در کلِ دنیا اسوه ی تلاش و استقامت می شود و الگوی زندگیِ خیلی ها ؛ ولی با تمام حسِ خوبی که به لحاظِ روحی، به زندگی دارد، هیچوقت یک عضو از بدنش را نخواهد داشت، حتی اگر به لحاظِ روحی به چنان رشدی برسد که احساس کند نیازی به بودن آن دست ندارد.


بخشی از این ماجرا حکایتِ بعضی آدم هاست که با رفتارشان، تصمیماتشان، کارهایشان، بخش هایی از وجودت را نابود می کنند، و بعد اگر خیلی خوش شانس باشیم سعی می کنند جبران کنند. ولی حتی اگر بتوانیم ببخشیمشان، آن بخش از وجود هرگز بر نمی گردد.


+ شاید هم برای من فعلا اینطوری ست و بعدا نباشد.


  • انارماهی : )

من مست و تو دیوانه

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ب.ظ

شده که در این زمانه ی یخ زده، یک نفر باشد که برایتان نامه بنویسد، بعد شما، به جای جواب دادنِ زود زودِ نامه، هی بخواهید نامه را کلمه به کلمه، جرعه به جرعه، حرف به حرف، واج به واج، سر بکشید و صامت ها و مصوت ها را زندگی کنید و بعد که قشنگ کیف کافی را از تمامِ نامه بردید، جواب بنویسید برایش؟


در چنین حالی ام از دیشب تا ... نمی دانم تا کِی.



  • انارماهی : )

ببین سادات خانم،

یک لیوان بلور، تا وقتی که سالم است، فقط یک لیوان است برای مصارفِ متعدد و با گنجایش مشخص. اما همان لیوان، وقتی که شکست، دیگر لیوان نیست. تبدیل می شود به خرده تکه هایی که منعکس کننده ی دنیای اطرافِ خود است. البته به شرطِ قرار گرفتن در محلی که مانعی باشد که بتواند نور را از داخل خرده تکه های لیوانِ بلور منعکس کند.


دلِ آدمیزاد، لیوانِ بلور است. وقتی که می شکند، بزرگتر می شود، بهتر می تواند دنیای اطرافِ خود را نشان دهد. دلِ آدمیزاد، ابتدا ، حرمِ خداست، بعد از شکستن، بزرگتر می شود، خدا را بیشتر نشان می دهد. هر یک تکه اش یک بار خدا را نشان می دهد، سه تکه سه بار، ده تکه ده بار، هزار تکه ، هزار بار.


ببین، جانِ مادر، این تعبیرِ ذهنیِ من است، از روایتی که می گوید خداوند نزدِ دل های شکسته است. خیلی ها در این دنیا به تعبیرِ عام، دلشان شکسته، ولی دیگر حرم الله نیست. پس اگر می خواهی دلت حرم الله بماند، بزرگش کن. بشکنش، دلت را بشکن، یعنی خودت را آزاد کن. چیزی را برای خودت نخواه. خودت را فراموش کن.


یک روز اینها را می فهمی. من به رسیدنِ آن روز ایمان دارم.



*جویا معروفی


  • انارماهی : )

نظم چیست؟ دو نمره

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ق.ظ
من به این نتیجه رسیدم که آدم ها تعاریف متفاوتی از نظم دارند.
شما هم به این نتیجه رسیدید؟
  • انارماهی : )

این تاک کهنه را قدحی تازه آرزوست*

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ
می دانی. ما شاید خیلی از چیزهایی که توی کتاب های قصه، آدم خوشبخت ها دارند را نداشته باشیم. ولی با همین چیزهایی که داریم، قدِّ تمام قصه ها خوشیم. و همین اصلا چیزِ کمی نیست.


پ.ن: حتی فکر کردن به بهارِ پیش رو رو دوست دارم، چون حالا برنامه دارم، کلی برنامه برای چند سال آینده. خنده داره اگر بگم که من در تمام سالهای عمرم فکر میکردم بیست و پنج سالگی میمیرم. البته یه اتفاقاتی افتاد که تا دم مرگ رفتم و برگشتم به لطف خدا، ولی الان که زنده ام یهو دیدم برای بعد از بیست و پنج سالگی هیچ تصوری ندارم، و امروز نشستم و برنامه های روزها و سالهای آتی رو به صفحه ی کاغذ آوردم و الان از تصورِ خودِ جدیدم خیلی خوشحال ترم. بزرگترین تصمیمِ امسالم یه تصمیم خیلی بزرگه، که یا اواسط اسفند، یا اواخر همین بهمن میام و بهتون میگمش. اگر یادم رفت بگم یاداوری کنید.

* به روایت گوگل شعر از علی حسینی ست


  • انارماهی : )

باید بگردم ... معجزه می خواهم

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ

باورش برای خودم هم سخت است

ولی

معجزات زندگی من دقیقا زمانی اتفاق افتاده که از ته دلم برای کسانی که دوستشان نداشتم، ازشان آزاری به من می رسیده، یا در رنجی مدام از دستشان به سر می برده ام

دعا کرده ام

اشک ریخته ام

محبتشان را به جانم انداخته ام

و با عشقی لبریز از بودنشان، هر چند سرد و سنگی و سخت ... خدا را بابت بودنشان شکر کرده ام.



سندش نوشته های همین وبلاگ است.


  • انارماهی : )

زیر نورِ مه تاب

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ

یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد ول کند برود. همه چیز را ول کند برود وسطِ بیابان بنشیند، به ستاره ها نگاه کند و در عمقِ سکوتِ کویر، و صدایِ احتمالی باد، خدا را مقابل خود ببیند که نشسته، تکیه زده به تکه چوبی، آرام نگاهت می کند، لبخند می زند، و طوری که انگار گفته باشد راه را درست آمدی دست رویِ شانه ات میگذارد و بلند می شود می رود طوری که انگار بگوید بیا باز هم از همین مسیر به دنبالم بیا، و تو همین طور که رفتنش را در نورِ مه‏ تاب دنبال می کنی، خیالت جمعِ خودت شود، و برگردی، ببینی همه چیز درست سر جای خودش است، همان طور آرام، همان طور کامل، و همان طور که باید باشد.


و در آن سکوت و آرامش، سماع می رقصی و به خواب می روی، به خوابی آرام.



  • انارماهی : )