بدونِ پلک زدن.
چهارشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ
یک دفتر داشتم، قدّ نوشتنِ یک خروار حرف، با تو. حرفهایی که فقط مالِ خودِ خودت بود. از وقتی که واقعا دلم خواست تویی باشی که حرفهام را بهش بزنم، هیچ راهِ بهتری به ذهنم نرسید، جز داشتنِ یک دفتر، برای حرف زدن. آنقدر حرف تویِ گلوم تل انبار شده بود که دم دستی ترین دفتری که تویِ کمد بینِ کتابها پیدا کردم را برداشتم و شروع کردم به گفتن. وقت هایی که دلم خیلی میگرفت دفتر را با خودم میبردم این طرف و آن طرف به خیالِ اینکه تو همراهمی.
حالا
آمده ای، هستی، و من انگار که سالهای سال با تو هم سخن بوده ام، فقط دلم میخواهد نگاهت کنم. همین.