انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

میدانی رئوف جان، دستِ خودِ آدم نیست. از یک جایی به بعد دیگر چیزی تویِ عالم نیست که ناراحت و نگران و خوشحال و شادت کند و این اصلا به معنای پیری یا خمودگی یا افسردگی نیست؛ از همانجا به بعد دقیقا چیزهایی برایت مهم شده که به یقین رسیده ای تویِ این دنیا یافت می نشود، پس خودت را نمیکشی، آه و فغان نمیکنی، به همان اندازه که گرفتنِ نمره ی بیست در درسِ چهار واحدیِ معادلات دیفرانسیل بی اهمیت شده، اینکه دخترِ همسایه عروسِ کسِ دیگری شده است هم برایت توفیری نمیکند.
اما
حواست باشد.
یک جاهایی تویِ این دنیا هست، یک لحظه هایی، یک روزهایی هست، که جان و مال و آبرویت را میگیرند، تا چیزی به دیگری بفهمانند و نمیفهمد. تو را در این نقطه ها فدا کرده اند و فدا شدنِ هر کسی به اندازه ی ظرفیتِ خودش کم و زیاد دارد. ولی بدان رئوف، که این فقط یک رویِ سکه ی بلاست، یک سویِ قضیه لشکری چهارهزار نفری ست که مقابلِ تو ایستاده و این تویی که خدا فدایی ات میخواهد برای فهماندنِ چیزهایی به عده ای کثیر یا قلیل و رویِ دیگرِ سکه این است که آن لشکرِ چهارهزار نفری خودت هستی که صف کشیده ای مقابلِ خودت و باید جان و مال و آبرو را هفتاد بار فدا کنی تا بفهمی ؛ و قانونِ عالم این طور است که میفهمانندت.
سعی کن کلامِ مادر را بفهمی رئوف.

حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام، در عاشورا جان و مال و آبرو داد، و رسید به آنچه باید میرسید و تو روزی هفتاد بار جان میدهی مقابلِ لشکرِ چهارهزار نفریِ ابنِ زیادِ نَفس. کدام دانش آموزی ست که بی سختیِ شب بیداری و نچشیدنِ طعمِ تلخِ همبازی نشدن با دیگران، نمره ی قبولی بگیرد؟
بگذر رئوف
از خیلی چیزهای این دنیا و از من میشنوی حتی آن دنیا هم بگذر. بگذار آنچه هست، رضایتِ او باشد. نه رضایتِ تو. خطکشِ پنج سانتیمتریِ وجودِ تو، اگرچه ذره هم نیست در مقابلِ قدّ به آسمان رسیده یِ امیرالمومنین علی علیه السلام، ولی همین پنج خط را پر کن. اندازه ی همین پنج خط، بنده ی خوبی باش. اندازه ی همین پنج خط مقابلِ نَفست فدا شو، تا بفهمد آنچه را باید بفهمد.
  • انارماهی : )

این بار پیراهنت را جا بگذار

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲ ق.ظ
آشِ رشته ی خانجون و مربایِ بهِ عمه خانم و انجیرهای حیاطِ خانه ی مادرت بهانه ست، راستش را بخواهی دم کرده ی بهارنارنج های شیراز هم نمیخواستم، دلم تو را کشیده شازده. اگرنه من کجا و ویارِ گوجه سبز؟!! سرِ سیاهِ زمستان.

  • انارماهی : )

نامه به خانم شماره ی چهار (فوری)

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۴۲ ق.ظ

سلام.

همان طور که در تیترِ نامه میبینید این نامه فوری نوشته شده. یعنی هم فوری نوشته شده و هم باید فوری خوانده شود و هم باید فوری جواب داده شود. بله، من هم مثلِ شما عجولم. وقتی انرژیِ هسته ای حقِ مسلّمِ ما شد، وقتی جشنِ غنی سازیِ اورانیوم گرفتیم، وقتی آن چند نفر آمدند رویِ یک سن و یک استوانه که چیزِ زردی درونش بود را هی با شعری دست به دست کردند و با لباس های اقوامِ مختلفِ ایرانی از غنی سازیِ چند درصد حرف زدند و وقتی چند ماه بعدش یک جشنِ دیگر گرفتیم و یک چند نفرِ دیگری آمدند و از همان تیاترها اجرا کردند و این بار چند شاخه گندم را دست به دست کردند و گفتند در گندم خودکفا شده ایم، من درگیر و دارِ درس و مدرسه بودم، کلاس سوم راهنمایی. نه میفهمیدم کیکِ زرد چیست و نه میدانستم ارزشِ خودکفایی در گندم چقدر است و چجوری ست. وقتی سالِ هشتاد و هشت شد، من سالِ آخرِ دبیرستان بودم، درگیر و دارِ کنکور، غولِ بی شاخ و دمی که باید کشته میشد. من دانشگاه قبول شدم، سرِ کلاس های مسخره درسهای مسخره تر خواندم، چهارسال درباره ی اقتصادِ هزار و نهصد و بیست و نهِ آمریکا جزوه و کتاب بلغور کردم و هروقت سوالی درباره ی وضعِ موجودِ کشورم پرسیدم از اساتیدی که نگرانِ جوانیِ به هدر رفته ی من در روزگارِ انقلابِ اسلامی بودند در جواب شنیدم که: "اقتصادِ ایران رو با هیچ جا مقایسه نکنید، وضعیتِ ما استثناییه". و چهار سال و اندی به همین منوال گذشت تا اینکه، وضع دیگر مثلِ قبل نبود، ما گندم وارد میکردیم، اورانیوم را از غنی سازی بیست و دو درصد به هشت درصد رساندیم، تورم روز به روز بالا رفت، وامِ ازدواج گران شد، فرشِ دستبافتِ ایرانی از سبدِ کالایِ ایرانی خارج شد، پرایدها دنده عقب نداشتند، سنِ ازدواج و نرخ بیکاری هر دو سر به فلک کشید و صاحبخانه ها سرمایه دار شدند. این وسط، من زندگی کردم، بزرگ شدم، رشد کردم، عاشق شدم، دلشکسته شدم، بی پولی کشیدم، ولی ربطِ هیچ کدامِ روزهایِ سختِ جوانی ام را با فتنه هشتاد و هشت و گرانی و تورم و بیکاری و اورانیومِ بتون ریزی شده نمیفهمم.

خانم شماره ی چهار

لطفا به من بگویید اینهایی که میخواهند بعد از برداشته شدنِ تحریم ها جوانی کنند، دقیقاً چه کار میخواهند بکنند؟ شاید حال و روزِ من هم بهتر شد.


قربانِ شما

سیصدوچهاردهمی


  • انارماهی : )

علف های هرز رو از سرِ راه برداریم

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ
یه بار بیایم به جای اینکه هی منتظر بشیم دیگران یاد بگیرن با هم مشاجره نکنن و جدل رو بذارن کنار، فضا رو برای جدل نداشتن و مشاجره نکردنشون مهیّا کنیم.
اینجوری که وقتی تو خونه میدونیم مادر یا پدر، خواهر یا برادر، خاله یا دایی، عمو یا عمه، مادر بزرگ یا پدر بزرگ، به چیزی حساسیت دارن، قبل از اینکه متوجهش بشن و ببیننش از سرِ راهشون برش داریم.

این خیلی بهتره تا هی بیایم براشون در فوایدِ جدل نکردنِ در منزل دادِ سخن بدیم و هی روایت بخونیم براشون که جدل نکن حتی اگر حق با تو باشه. اینجوری ما هم تو ثوابِ اونها شریک میشیم.
  • انارماهی : )

آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مرده ست*

جمعه, ۲۵ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

یک وقتهایی توی این دنیا دلت میگیرد، نه که فقط بگیردها، میچسبد، انگار هرچه میخوری جایی بین معده و گلو میماند، بین دنیا و آخرت هروله میکنی، نمیدانی چه میخواهی و میدانی، داد میزنی و سکوت میکنی، اشک میشوی و خشم میباری، هوار میکشی و صدایت به گوش خودت هم نمیرسد، با توام معصومه، بکوب، محکمتر به سینهی دنیا بکوب، حقت را که نمیدهد، ولی زیر بارش خم نشده ای.


*در تنگ دیگر شور دنیا غوطه ور نیست-فاضل نظری

  • انارماهی : )

قلبِ رآکتور پر از خون بود*

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ
مثلِ لاستیکی شده ام که در بالاترین سرعت وسطِ جاده بترکد و ماشین را چپ کند. چپ شده، زل زده ام به سقف، به سقفِ دنیایی که باید بداند #این_روزها_بنفش_نمیماند .


* نسلِ ما از شاهدانِ عینیِ خون های جاریِ قلبِ رآکتور بود، از شاهدانِ عینیِ لبخندهای روشنِ علیرضا، از شاهدانِ عینیِ پاهایِ کوچکِ آرمیتا از شاهدانِ عینیِ یک توافقِ لعنتی.


  • انارماهی : )

بابا گفت دوست داری برایت کوتاه بنویسم

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ق.ظ
پسرم، مرتضی

در احکامِ پیدا کردنِ گمشده، مسائل بسیاری ست که باید رعایت شود، اما قدرِ مسلم آن است که فرد میتواند آنچه پیدا کرده را برندارد تا ضامنِ آن نباشد؛ فلذا، "دوستت دارم"های راه گم کرده ی دور و برت را ندیده بگیر و بگذر.


قربانِ قدّت، خودت را بپوشان، سرما استخوان سوز شده.

  • انارماهی : )

خلاق شو، ناراحت نشو

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

معمولا وقتی به کسانی که باهاشون سر و کار دارم میگم: "نقاشی بکش، خطاطی کن، کاردستی درست کن و ..." اولین و بیشترین پاسخی که میشنوم اینه: "من از بچگی استعداد نقاشی نداشتم". حالا کافیه موقع حرف زدن با تلفن یه خودکار دم دستِ همین آدم بذاری، شروع میکنه به خط خطی کردن و گل و بلبل کشیدن ولی خب چون کج و کوله درمیاد و نمیتونه تابلویی مثلِ ضامنِ آهوی استاد فرشچیان خلق کنه اسم خودش رو میذاره بی استعداد.

مساله ی بعدی اینه که وقتی تشویقشون میکنم به نقاشی کردن با هر شکل و طرح و وسیله ی دم دستی، به این نتیجه میرسن که باید در اسرع وقت برن کلاس ولی چون بخاطرِ دانشگاه و کار و ... وقت ندارن، پس کلاً بیخیالِ نقاشی کشیدن میشن.


اما لازم است بدانید که:

نقاشی کردن در خانم ها و خطاطی در آقایان موجب رشدِ خلاقیتشون میشه، رشدِ تفکرِ خلاق فقط به معنی این نیست که در آینده بتونید استیوجابز یا بیژن پاکزاد بشید یا مثل استاد شجریان چند نوع ساز موسیقی ابداع کنید. داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه بدونید وقتی همسرتون برای هزارمین بار عصبانی به خونه اومده چیکار کنید، داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه وقتی برای صد هزارمین بار کودکتون ازتون وسیله ای رو میخواد که مناسب سنش نیست، چه جوابی بهش بدید، داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه اگر سنِ ازدواجتون رفته بالا یا قصدِ ادامه تحصیل ندارید تویِ مهمانی های خانوادگی چطور ناراحت نشید و چطور طرفِ مقابل رو اصطلاحاً بپیچونید که هیچ ناراحتی این وسط پیش نیاد، داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه بدونید وقتی همسرتون به جای نیم کیلو گوجه فرنگی با یه جعبه گوجه فرنگی اومده خونه به جای داد و هوار راه انداختن و عصبانی کردنِ خودتون و همسرتون چیکار کنید، داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه بدونید چطور وقتی حوصله ی خرید رفتن با همسرتون رو ندارید از زیرش در برید طوری که نه اون ناراحت بشه نه شما عذاب وجدان بگیرید، داشتنِ تفکرِ خلاق به شما کمک میکنه اگر واقعا رفتن به مجلس یا مهمانی ای رو مناسب نمیدونید چطور دعوت رو رد کنید که این وسط فرسایشی ایجاد نشه.


پس لطف کنید یه خودکار بردارید و نقاشی و خطاطی رو شروع کنید تا بتونید خلاقیتِ خودتون رو تقویت کنید.

  • انارماهی : )

قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۶ ب.ظ

آسمانِ خدا بی انتهاست،

زمینِ خدا گسترده است

و خورشید، همواره هست

و نورش را در شب و روز به تو میرساند

و تو را نعمتی ست عظیم، به نامِ هجرت

چه میشود که میگویی نشد؟


+ تدبری در سوره ی مبارکه ی شمس



  • انارماهی : )

اذن دخول

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ
رفاقتمان سرِ جاش، رابطه ی پدر-دختری هم، آن یله دویدن را هم کار ندارم، قاطی آن قسم نگاه های لبخندانه ی آرامِ سبزآبیِ عقیقی هم نمیشوم، اینها به کنار، لطف کن به زوارت بگو دورِ اسمِ من یکی را موقع فرستادنِ پیامکِ: "در جوارِ حرمِ مقدسِ رضوی به یادت هستم" قلم بگیرند. یک قلمِ ابی فیروزه ایِ جیغ، از آنها که پایِ براتِ کرببلایشان را امضا میکنی، بله رنگش را دیده ام، فی الحال فرصتش نیست، بعداً در موردش صحبت میکنیم.


+ ایـنـجـا  هـوا  گـرفـتـه تـر  از  هـر  جـهـنـم  اسـت
  ما مبتلایِ صحن و سرایِ "رضا" علیه السلام شدیم

 
  • انارماهی : )

تو یک تیر "خلاص" شده ای به پهنه ی هستی

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ
یک وقت هایی توی زندگی برای رسیدن به چیزی میدویی، تند، بدجور، خودت را به در و دیوار میکوبی که برسی بهش، میرسی، میبینی نیست، رفته، تمام شده، نخواسته که باشد.
دقیقا بعد از این وقت هاست که دیگر به معنای واقعی کلمه واژه ی "ذوق" از فرهنگ لغات زندگی ات حذف میشود، تو دیگر حتی ذوق غمگین شدن برای کنسل شدن عروسی پسر عمو را هم نداری، حتی معجزه هم کارساز نیست.

+بلوار دریا، یک نصفه شب، پیاده روی جهت هضم غذا
  • انارماهی : )

والا

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

یه "که چی؟" بذار قبل همه ی چیزایی که از دنیا میخوای و خیال خودتو راحت کن

  • انارماهی : )


+ چجوری انقدر خوب آر پی جی میزنی؟


- با چشم بسته



  • انارماهی : )

چون قاعدتاً چشماتون رو از سرِ راه نیاوردید.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

از من به شما نصیحت، هیچوقت کشیدن نمودار سوره به اضافه نوشتن متن گزارش یک ترم کلاس به اضافه طراحی لوگو به اضافه درست کردنِ دفترِ خیاطی تون به اضافه خوندن کتابچه ای که استاد گفته حتما سه شنبه بهش تحویل بدید رو ... نگذارید تو یه روز.


حاصلِ نمودارِ هنوز توسطِ استاد تصحیح نشده ی سوره ی مبارکه ی بَلَد:


  • انارماهی : )

پنج. گروه رو ترک کردم.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۹ ق.ظ
یک.
مدت ها قبل، به خودم اومدم و دیدم اسیر شدم، اسیر حرفها و نکته ها و موافقت ها و مخالفت هایی که هییییچ دردی از من و بقیه دوا نمیکنه. ساعت ها و ساعت ها بحث بر سر مسائلی مثل ولایت فقیه و وحدت و ریاست جمهوری و خطبه غدیر و فدک و ... انقدر ازم انرژی فکری میگرفت که به خودم میومدم میدیدم ساعت دو نصفه شبه و من با وجودِ اینکه هیچ کارِ فیزیکی انجام ندادم دارم از شدت خستگی و ضعف جسمی دیوانه میشم. همین مساله باعث شد گروه ها رو ترک کنم. حتی گروه های شعری یا گروه های مذهبی که قرار بود (!!) توش فقط مطلب مفید گذاشته بشه. بعد از اون زندگی برام خیلی راحت تر شد.

دو.
مدتی پیش به اجبارِ هماهنگی های کاری به اعضایِ گروهِ تحریریه ای که باید با هم برای نوشتن متونی هماهنگ میبودیم اضافه شدم. همه چیز خوب بود. بحثی در نمیگرفت و هرچی بود هماهنگی و نهایتا یه حال و احوال ساده بود تا اینکه شیخ نمر به شهادت رسید. با عوض کردنِ عکس پروفایلم و اعلام ناراحتی در همون گروه یکی از اعضا واردِ بحثی شد که وادارم کرد دفاع کنم ولی مدت کوتاهی نگذشت که بخاطرِ احترامِ بزرگتر کوچکتری و بی فایده دونستن بحث، با سلام و صلوات و خیر و خوشی مساله تمام شده اعلام شد.

سه.
چند ساعت بعد، باقی اعضای تحریریه به طورِ کاملا آهسته و فرسایشی به بیانِ عقایدِ خودشون در مورد لبنان و سوریه و ... پرداختند و با بیان قربون صدقه گونه ای همه ی عقایدم رو به تمسخر گرفتند. سکوت کردم.

چهار.
اگر عقایدتون رو کاملا درست و بی عیب و نقص میدونید، در بیانش شجاع باشید. از پشتِ دیوار سنگ پرت نکنید، بیاید رو در رو حرف بزنیم.




تا هفدهم دی ما میتونید به سینما فلسطین تهران و بقیه ی مراکز جشنواره عمار مراجعه کنید و هر فکری برای حفظِ مدافعانِ حرم از سرما دارید، عملی کنید.
  • انارماهی : )

گاهی امنیت درد دارد

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ

از سری فکرهای یهویی که به سراغم آمده بود این بود:

از خانه ی ما تا مشهد، نهصد کیلومتر فاصله است، نهصد کیلومتر فاصله یعنی نه ساعت، نه ساعت را میتوانیم اینجوری بگوییم:

موقعیتِ امام جواد علیه السلام

هی تویِ دلم خوشحال بودم از این کشفِ نو یافته که رسیدم خانه و رسیدم به اینترنت و فهمیدم از خانه ی شیخ نمر تا خدا دیگر هیچ فاصله ای نیست. خوشحالی کشفِ نویافته با فکرِ یهوییِ جدیدی کاملا ماسید:

معنی این صلح و امنیت و آرامشِ لعنتی که ما توش زندگی میکنیم چیست؟

چرا هیچ کاری نمیکنم؟
دقیقاً برای این روزهای شیعه چه کاری بکنیم؟


  • انارماهی : )
وقتی اتفاقی میفته، زندگی از روندِ عادی خودش خارج میشه، مشکلی پیش میاد، یا هر چیزی که فکرِ ما رو به خودش مشغول کنه. اولین سوالی که به ذهنمون میرسه اینه که "چیکار کنم؟". از دوست و آشنا گرفته تا مشاورهای خبره رو ردیف میکنیم و از هر کدوم به نوعی میپرسیم "چیکار کنم؟". دعا میکنیم، نذر میکنیم، از بقیه میخوایم برامون دعا کنند و هزار و یک راه رو پیدا میکنیم که ببینیم بالاخره به کدوم یکی از این راه ها میشه پا گذاشت و هی از خودمون و دیگران میپرسیم "چیکار کنم؟".

ما دوست داریم زودتر برگردیم به برنامه ی عادی زندگی مون، دوست داریم زودتر اون دل مشغولی رو از بین ببریم، دلمون میخواهد هرچه سریعتر از موقعیتی که توش افتادیم رها بشیم، و همه چی بشه دقیقا همون طوری که ما میخوایم. البته این کاملا طبیعیه و اگر غیر از این باشه جای تعجب داره ولی بد نیست گاهی کارهای عجیب بکنیم. به جای تغییر موقعیت و درست کردنِ موقعیت و حل کردنِ مساله و کمک گرفتن از در و همسایه و دوست و آشنا و مشاور و استاد و ... یه ذره تلاش کنیم با اتفاقِ پیش اومده کنار بیایم. به جای اینکه بخوایم حذفش کنیم، تغییرش بدیم و باهاش بجنگیم، باهاش بسازیم.

زندگی یه خونه ست، با یک عالمه سنگ و چوب و آهنِ نا همسان که باید با دست های ما ساخته بشه، مهم اینه که یاد بگیریم، از این چوب و سنگ و آهن های غیرِ هم شکل و بعضا خراب و شکسته و درب و داغون، خونه ای بسازیم که نه تنها خودمون توش آرامش داشته باشیم، که وقتی بقیه هم پا به خونه ی ما میذارن، حس کنند از یه دنیای درب و داغون پا به بهشت گذاشتن.
  • انارماهی : )

کجایی؟

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ
حیا، چیزی نیست که همه درکش کنند. از آن نعمت هایی ست که وقتی نباشد تازه میفهمی که نیست. وقتی حالم از تلفنی حرف زدن با نامحرم بد میشد، وقتی هول میشدم، وقتی برای هماهنگیِ یک نشریه یا یک جلسه ی کاری همه ی کلمه ها را قاطی میکردم و چرت و پرت میگفتم و سیصد بار هر جایی که بودم را میرفتم و برمیگشتم و بقیه مسخره ام میکردند که: "تو چرا تا یکی بهت زنگ میزنه هول میشی؟". نمیدانستم دارم با هر بار تمرینِ هول نشدن و ثابت ایستادن و کلمات را درست و کامل ادا کردن، حیایم را، عفتم را، دست نخوردگی و بکر بودنم را حراج میکنم. وقتی هر بار تماسِ اتفاقیِ دستِ راننده با انگشتانم موقع دادنِ بقیه پول را توجیه میکردم، نمیدانستم که دارم بخش های دست نیافتنیِ وجودم را از دست میدهم. وقتی دوختنِ جلویِ چادر شد مالِ "دختر انقلابی"ها و انقلابی بودن شد ننگ، نمیدانستم دارم بخش هایی از وجودم را با پاک کنی بی برگشت تمام میکنم. وقتی رو گرفتن از نامحرم شد مالِ پیرزن ها و منِ دخترِ جوان، به خاطرِ همین قیدِ جوانی باید روسریِ گلدارم را نشانِ همه میدادم که یک وقت فکر نکنند چادری ها کثیف و چرک هستند، هیچ فکر نمیکردم زمانی برسد که برایم سوال شود چرا همه انقدر راحت نگاهم میکنند.
کم کم حضور در راهپیمایی ها هرچه رنگی تر و خوشگل تر و باز تر، جذابیتِ بیشتری داشت، چراکه دیگر یک بچه مثبتِ حزب اللهی که خط قرمزهای مشخص و مربوط به خود را دارد خطاب نمیشدی، حالا شده بودی یک دخترِ "باحال" که "همه" دوستش داشتند. نمیدانستم که اصلا چرا "همه" باید آدم را دوست داشته باشند؟ کم کم تکه پرانی سر کلاس های دانشگاه برای تو هم حلال شد، چرا که "همه" باید از تو خوششان میامد. کم کم باید با "همه" همه جا میرفتی، از کافه هایی که بویِ سیگار پرشان کرده بود گرفته تا امام زاده هایی که بهترین جا برای توجیه یک قرار دوستانه ی دور همی بود، خب بالاخره امامزاده رفته بودید، مهم همین بود، مهم این نبود که تویِ امام زاده چه کارها و چه حرفها ...
دیگر شبیهِ خودم نبودم، نه شبیهِ خودم، نه شبیهِ چادرم، نه شبیهِ حرفهام. خنده ها و راه رفتن ها و لباس پوشیدن هام فرق کرده بود و من همه ی اینها را وقتی فهمیده بودم که شده بودم شبیهِ "همه".


+ وقتی استاد گفت داستانی میخواهند از زندگی فردی که در کودکی مورد کرامت قرار نگرفته و خواستند نوشتنش را به عهده بگیرم و قرار شد تا آخر همین هفته مقدمه ای از نوشته را آماده کنم، اولین چیزی که موقع نوشتن به ذهنم رسید حیا بود ... دعا کنید کارِ خوبی از آب دربیاید.

+ 9 دی درد دارد، به اندازه ی جمله ی "علمدار کجایی؟".
  • انارماهی : )

بـ ـهـ ـمـ ـرـیـ ـخـ ـتـهـ‌اـمـ

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ
از من به شما نصیحت، روانشناسی نخوانید و دنبال پیدا کردن ریشه های رفتارهای فعلی تان در کودکی نگردید. روانشناسی شما را از پدر و مادرتان متنفر کرده و آنها را از شما میترساند. به همین تیریپ من دراوردی پدر یا مادر سالاری که توی خانه هایتان هست با همه ی ضعف ها و کاستی ها و بدبختی ها ادامه دهید، هرچه که باشد از علاقه ی شما به والدینتان کم نمیکند. اصلا شاید یکی خوشحال باشد از اینکه به دلیل کتک هایی که در کودکی از مادرش خورده حالا دچار اضطراب مزمن است، به شما چه که آگاهش کنید علتش چه بوده؟ بگذارید با همین اضطراب مادرش را دوست داشته باشد. یا با ترس از تاریکی عاشق پدرش باشد یا مثلا فوبیای کمربند و چوب و سیم و هر چیز درازی داشته باشد ولی پدرش را دوست داشته باشد. به شما چه که آرامش آدم ها را ازشان میگیرید؟

+ به من چه که چون آقای الف مثل شمر با بچه هایش رفتار کرده حالا دخترش باید عکس هایش با یک اکیپ پسر را نشان من بدهد و با افتخار بگوید : خب ببین منم به محبت نیاز دارم، بابام که بهم محبت نکرده، اینجوری بزرگتر که بشم دچار عقده میشم ، پس نیاز به محبتمو باید یه جوری رفع کنم.
و در مقابل قیافه این ریختی 0_o من ادامه دهد که: به خدا راست میگم، استاد روانشناسیمون میگفت محبت های از دست رفته تون رو یه جوری جبران کنید...
  • انارماهی : )

ای که در شدّت غم «چهره ی باز ی» داری*

دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۸ ب.ظ
آدم همیشه برای گریه کردن روضه نمیخواهد، وقتی که بشنوند شما به سگ غذا میدادید، اشکش سرازیر میشود و دیگر یادش میرود که امشب شبِ عید است. دلم اصلا کربلا نرفت، دلم رفت پیشِ خودم. دلم شکست آقا. که این همه آقا آقا آقا کردن، یعنی من از سگ کمترم؟
لابد هستم
نمیدانم.
میدانم برای امشب خیلی خیالها داشتم، خیلی آرزوها، خیلی نقشه ها، خیلی فکرها. اما خب از آنجا که شما دوست دارید مرا "حسرت زده" مثل سیل زده، مثل زلزله زده، ببینید، خب نشد که بشود. حالا من شبِ هفدهم ربیع الاولِ بیست و چهار سالگی ام را در سکوت محض سپری میکنم.

سلام حضرتِ سبز.
بچه که بودم اولین مداد رنگی که زودتر از بقیه کوچک میشد، مدادِ سبز بود. بس که دوست داشتم هر چیزی رنگِ سبزی داشته باشد. بزرگتر که شدم بیشترین لباس هایم سبز بودند، اما دلم ... . خب راستش آدم مدینه ندیده و کربلا نرفته که باشد، یازده ماه مشهد الرضا راهش ندهند قرار برایش نمیماند. انصافاً این بار بدجوری دلم درد آمده. پاسپورت هنوز توی کشو خاک میخورد، و من حسرت رویِ حسرت مینشانم. امشب گنبدِ سبزتان چه شکلی ست؟ امشب لبخندتان عمیق است یا نه؟ هنوز آرام گام برمیدارید کوچه های مدینه را؟ من به کنار، دلِ شیعه بدجور این روزها زخمی ست
اهل این کارها نیستم ولی انصافاً دلم به شادی نمیرود شبِ عیدی. لج دارم، از دنیا، از زمان، از مکان، از شما. از شما که چرا خسته نمیشوید، کاش من هم مثلِ شما بودم. کاش ... .
حضرتِ خضرا.
من هنوز حکایتِ آن جوان و آن آیه و آن راندنِ بی حسابِ شما را نفهمیده ام. ولی من هم جوانِ گناهکاری ام که گناهانم از رودها و دریاها و کوه ها بزرگتر است، امشب آمده ام درد و دل کنم. اشکالی ندارد این همه میگویند و میخندند و دست میزنند و هلهله میکنند آمدنِ شما را من یکی این گوشه اشک بریزم؟ جای کسی را تنگ نمیکنم، اصلا از همین دمِ در. ... از همین رویِ پله های بقیع، اصلا از همین دروازه ی شهر، نه از همین تهران که تا حجازِ شما فرسنگ ها فاصله است.
کم آورده ام
من این دفعه بدجوری کم آورده ام. مثل ماهیِ بی همه چیزی که تویِ تُنگِ زمردینش نشسته و از پشت شیشه تلظّیِ ماهی های دیگر را میبیند، نمیدانم چه کنم. از این ندانستن کم آورده ام. نیجریه، سوریه، یمن، حجاز، قدس، ایران، عراق، اصلا چرا این همه نام، بگذار بگویم شیعه آباد. شیعه آبادِ دنیا را به توپ بسته اند و من نمیدانم چه کنم. آقا من در تنگِ تلظّیِ خویش سرگردانم.

بابای سادات
خیلی دوست داشتم بابا صدایت کنم، یا برادر، یا ... تویِ خیالاتم "سید" صدایت میزنم و پیشِ خلوتِ خودم دلخوشم که اشکالی ندارد شما را این طور ساده خواندن. از نشستن و بافتن و نوشتن و گفتن و ماندن خسته ام سید. کاش راهی بود. اینها که میروند دفاع، آشپز نمیخواهند؟ کسی که کفش هایشان را واکس بزند، زخم هایشان را ببندد، جلویِ پایشان را جارو کند، توالت های صحرایی شان را بشورد، به هیچ کدامِ اینها نیاز ندارند این مدافعانِ حرم؟

دیدی بچه خودش را به در و دیوار میکوبد و بهانه پشتِ بهانه جور میکند که بابا، با خود همراهش کند؟ امشب این طوری ام سید. دردم آمده. این همه تنهایی، این همه به درد نخوردگی، حتی به دردِ گونیِ سنگر نخوردگی دردم آمده، شما هم هیچ نمیکنید. آره، من کارنامه ی سیاهی دارم، سیاه تر از ذغال، ولی به همین قرآنِ سورمه ایِ رویِ میز که یک شاخه گلِ میخکِ سفره ی علی اکبر و یک شاخه گلِ میخکِ سرِ خاکِ پلارک را امانت داری میکند، دوستتان دارم.


* چون مسیحا چه دمِ روح نوازی داری
تا که چون شیرِ خدا شیرِ حجازی داری
چه نیازی به فلانی و فلانی داری؟

+ نمیدانم شعر از کیست
  • انارماهی : )

برای عطیه

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۱ ب.ظ

میدانی، نوشتن از آدم ها برایم سخت شده. قبلاً راحت تر بود، راحت تر مینوشتم، راحت تر شرح میدادم، ولی حالا. تفاوتِ های عجیب و غریبِ آدم ها برایم بی اهمیت شده. مثلا اینکه تو چطوری ذوق میکنی یا چطوری بالا و پایین میپری یا چقدر احوالاتت با آنچه واقعا هستی فرق میکند دیگر برایم مهم نیست. خیلی وقت است اصلا برایم مهم نیست که آدم ها چطوری اند و در پیِ اثباتِ عقیده ای یا حرفی یا احقاقِ حقی حرف نزده ام. خیلی وقت است فقط نگاه میکنم و فقط فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه اگر روزی من در جایگاهِ این آدم قرار بگیرم قطعاً بدتر از آنچه او الان هست عمل خواهم کرد.

مثلا همین تهران آمدنِ تو. من اگر جایِ تو بودم سرِ یک ماه عطایِ کارشناسی ارشد را به لقایش میبخشیدم و برمیگشتم ولایت. نه بخاطرِ اینکه تنبلم یا مسئولیت پذیر نیستم، نه. من آدمِ زیرِ بارِ حرفِ کسی رفتن نیستم و اصلا نمیدانم این خوب است یا بد، من آدمِ این مقاله را تا فلان تاریخ ترجمه کن، نیستم. مثلا تو دوست داری شبیهِ آدم های بنظرِ خودت خوب باشی، من نه. من دوست دارم شبیهِ هیچ کس نباشم. مثلا تو ادایِ آدم با کلاس ها را خوب درمیاوری ولی متاسفانه من سر تا پایِ هرچی کلاس در عالم است را قهوه ای میکنم و خلاص. من و تو با هم خیلی فرق داریم. به اندازه ی آن شبی که بی خداحافظی دمِ باب الرضا رفتم و تو هاج و واج ماندی. میدانم هرکس جایِ من بود و دوستش را بعد از مدتها دیده بود حداقل یک خداحافظی خشک و خالی میکرد، من ولی همه را ول کرده بودم و دویده بودم تا از دری که هنوز بسته نشده بود بتوانم وارد بازار شوم و کیفی که جا مانده بود را پیدا کنم.

مثلا همین لهجه یِ اصفهانی ت، که دوستش دارم، مثلا همین گول خوردن های بچه گانه ات یا مثلا همین سادگی و صافی که از تو توقع ندارم ولی مدام تویِ وجودت هست، من هر بار جایِ هر کدامِ اینها بودم گند میزدم، به لهجه ی اصفهانی، به گول خوردن، به سادگی و صافی. میدانی عطیه، همه ی ما در جایگاهِ خودمان قشنگیم. من اگر بخواهم جایِ تو باشم، تو اگر بخواهی ملیکا باشی، یا از اینها فراتر ما هر کدام اگر بخواهیم دیگری را چون خودمان را دوست نداریم، دوست داشته باشیم، دنیا به آخر میرسد.


  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ق.ظ

خیلی دلم میخواهد حرف بزنم. بی واسطه، از آوارگی این روزها، از آزمون مزخرف مدیریت که خودم را انداختم توش و دویست و بیست و پنج هزار تومان پول بی زبان را حرام کردم، که چه؟ که کارت مدیریت بگیرم، حالا نگیرم چه میشود؟ نمیدانم. حرف بزنم از سوال های بی سر و ته فامیل، چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا سر کار نمیری؟ چرا ارشد نمیخونی؟ تو که نمیخواستی بری سر کار چرا رفتی دانشگاه؟ این کیفا رو کسی هم میخره اونوقت؟ کِیسِ مناسبتونو پیدا کردید؟ نمیدانم مثلا دانشگاه رفتنم جای کدامشان را تنگ کرده بوده یا سر کار نرفتنم روزی کدام یکی را عقب انداخته یا ارشد نخواندم موجب تنزل رتبه ی کدام یکی میشود یا ازدواج نکردنم نسل کدام یکی را قطع کرده یا کدامشان را مجبور کرده ام کیف هایم را ببینند و نظر بدهند یا اصلا مگر روی کول آنها سوار میشوم و به قول خودشان این همه رااااااه میروم مدرسه قرآن ... کاش جواب این سوال ها را پیدا میکردم.

چیه آقا؟ توقع نداشتی امروز "بعد منزل نبود در سفر روحانی"طور دلم مشهد بخواهد و از اینها با تو سخن بگویم ، نه؟ راستش خودم هم باورم نمیشد. باورم نمیشد یک روزی برسد که من با شما از این حرفهای صد من یک غاز بزنم. ولی خب امروز از آن روزها بود ... راستی چرا صله رحم خوب است؟ ما در فامیلمان هرچه بدبختی میکشیم از همین صله رحم است، مثلا عروسی پسر عمو بهم خورد چون بنظر عمو و زن عمو که صد البته نظر هیچ شخص دیگری برایشان مهم نیست، عروس جهاز در شانی نیاورده بود و اگر دختر خاله ی عمو دست دختر و عروسش را بگیرد ببرد خانه ی پسر عمو و ببیند یخچالش ایرانی ست، آبروی عمو میرود....

راستش مخم داغ کرده. از دعای ان شاالله عروسی ملیکا جون خسته ام و حوصله ی توضیح اینکه چرا ارشد نمیخوانم و سر کار نمیروم را هم ندارم. دلم لج کرده، میخواهم بنشینم صحن انقلاب، پشت به گنبد و زار بزنم، انقدر زار بزنم تا دلتان به رحم بیاید و خلاصم کنید .

مثلا تمهیدی

تولد دوباره ای

خسته ام آقا. از تکرار بی دلیل روزها خسته ام. از اینکه چند جلسه ای ست استاد حرفم را نمیفهمد، از اینکه قلمم خشک شده، از اینکه نمیدانم ولی مان کجاست و چه میکند و از اینکه از حال و روز خودم بیشتر از همه بی خبرم، خسته ام.

کاش تبری بود، تیشه ای، اره ای ... تا این شاخ و برگ های نمیدانم چه را از خودم جدا میکردم.

دست رأفت میخواهم ...

  • انارماهی : )

جنگ بود، نه شوخی

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

+ حلالم کن آقاجون


- مرتضا، ازت راضی نیستم بری خودتو به کشتن بدی، برو دفاع کن



  • انارماهی : )

چهارشنبه ی سیزدهم

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ
  • انارماهی : )

بگذار دل، آرامه ی جانی شده باشد

چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ
عقیل، پسرم، سلام.

در انتخابِ نامِ تو همین بس که میخواستیم، امن و امانِ قوم و عشیره ات باشی. میخواستیم عقل با تو در منزلمان حضوری مداوم داشته باشد و میخواستیم در هر لحظه به خاطر بیاوریم که "مسلم" پسرِ چه کسی بود. بماند که با هر بار صدا زدنِ رئوف نامِ رئوفِ آلِ محمد در خانه ی مان زنده میشود و با هر بار خواندنِ حنّانه خانم، خواهرت، درک میکنیم که میشود یک درخت بود، اما مهربان و ذی شعور.

تا امروز که بخواهی این را بخوانی لابد روزها گذرانده ای و خواندنی ها خوانده ای و شنیدنی ها به خاطر سپرده ای، اما آنچه مرا واداشت تا این سخن با تو بگویم، حکایتِ "زراعت" بود. پسرم، کشاورز، دانا یا نادان، به امیدی هر شب سر بر بالین میگذارد که این زمین، زمینِ من است. این کِشت، کِشتِ من است و پاییز و زمستانم را توشه ی زندگی. و این امید را هر شب که راحت سر بر بالین میگذارد با اهلِ خانه قسمت میکند و فردا روز، هنگامه ی دِرو، اندازه ی عقل و تدبیر و آداب دانیِ خویش برمیدارد و به خانه میبرد.
اهلِ خانه، سرمست، خوشحال و مسرور از محصولِ به عمل آمده، به استقبال میایند و زارع، سررشته ی آن همه سرمستی و سرور و خوشی را در دست گرفته پا به خانه میگذارد. اگر محصول کم بوده باشد، گره به ابروان انداخته، با نیم نگاهی همه ی سرمستیِ اهلِ منزل را به باد میدهد و اگر محصول خوب و کامل و کافی بوده باشد، یک لبخندِ زارع برای یک سال پایکوبیِ اهلِ خانه بس است.
اما
کسی چه میداند از برکتِ محصولِ کم و آفتِ محصولِ زیاد؟ انبار پر از موش است و آسمان پر از نعمت. پس، هر گاه مردِ خانواده ای شدی، شادمانشان زنده بدار و روزهایشان را تیره مکن. بگذار، در کم و زیاد و بالا و پایین، انچه از تو به یادگار با خویش میبرند، "زندگی" باشد و "امید" و "ایمان".

دوست دارِ مهربانی هایت
مامان
  • انارماهی : )

متوکاربامول+بتامتازون+روباکسیم

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

+ ینی هر سه تا شو همین امشب بزنم دکتر؟

- آره ، برا فردا شبت سه تا دیگه مینویسم


پ.ن: درد داشت، خیلی


  • انارماهی : )