شاید هم در خودگوریدگی
به حال الان من چی میگن؟
شوریدگی؟
ژولیدگی؟
مسخرگی؟
به حال الان من چی میگن؟
شوریدگی؟
ژولیدگی؟
مسخرگی؟
هفته پیش سرِ کلاس بحثِ این بود که آدم باید یک کار یا نهایتا دو کار را انجام دهد ولی به نحو احسن انجام دهد. طبق معمول کسی که از این مساله شاکی بود و سوال داشت و مساله ی هر روزه ی زندگی ش بود، بنده بودم که در کنار همه ی کارهای روزمره هزار و یک کار دیگر هم داشتم، جوابِ استاد چیزی بود به معنی اهم مهم کردن، من ولی با اهم و مهم کردنِ فعالیت هایم مشکل دارم، شاید هم کنار گذاشتن هر کدامشان را به معنی سقوط میدانم ولی الان به نقطه ای رسیده ام که ... بهتر است انتخاب کنم.
روحیه ای که از بچگی با من بود، روحیه ی ساخت و ساز بود، فکر میکردم برای اینکه به کسی محتاج نباشم باید بلد باشم همه چیز را بسازم و با همچین روحیه ای فکر کردم همه چیز را ساختن یعنی همه چیز، پس باید علاوه بر ابزار و مواد مادی و فیزیکی وارد حوزه ی ادبیات و شعر و داستان هم میشدم، مثلا به این فکر کردم که اگر روزی کتابی نبود که بخوانم بنویسمش، یا اگر روزی آینه ای نبود که خودم را در آن ببینم بسازمش، یا مثلا جامدادی و تخت و کمد و هر چیزی که به ذهنم میرسید و دور و برم بود را دوست داشتم خودم بسازم. اصلا نمیدانم چرا و چگونه ولی برایم عیب و عار بود که یک وسیله صنایع دستی را بخرم، چون فکر میکردم وقتی خودم بلدم بسازمش خریدنش یعنی مسخرگی، با همین نگاه خیلی چیزها را یاد گرفتم، و باز از آنجا که نشستن سرِ کلاسِ استاد را تاب نداشتم هر چیزی را خود آموز و با آزمون و خطا یاد گرفتم، مثل نصب ویندوز که بعد از دو بار سوزاندن کامپیوتر پنتیوم فورِ قدیمی مان حاصل شد.
حالا نمیدانم کدام را انتخاب کنم و خوب و تمیز انجامش دهم و غصه میخورم از این درخودگوریدگیِ خودم ایجاد کرده ی سنگین.
"رضای لبنانی که سکوتِ او را می بیند، سرِ حرف را باز می کند:
- راستی، روزه که هستی؟ به خاطر مزرعه ی اَندی که روزه ات را باز نکردی؟
- روزه ام
- دائم السفری ها ارمیا! دائم السفر وطن ندارد ...
- وطن ندارم. روزه ی بی وطن همیشه درست است ..."*
باید دانه دانه، یکی یکی، شاید هم مشت مشت و خروار خروار، بکنی بندازی دور. همه ی چیزهایی که دلت بهشان چسبیده را. نمیدانم چه مرضی ست که از همه ی کارهای عالَم، از همه ی بگیر و ببندهای این طرفی و آن طرفی، از همه ی واحدهای درسی، همیشه دوست دارم سخت ترین هاش را بردارم برای خودم. مثل آن سال که هیچ کس با استاد ح.ف درس برنداشت، یا وقتی که رفتم نشستم سرِ کلاسِ استاد سین. یا وقتی که با خاله اینها رفتم بیمارستان، یا وقتی که عروسکم را دادم به رها، یا وقتی که شیرینی لطیفه خوردم. یا وقتی که با آقاجون حرف زدم. یا وقتی که با مالیدنِ پیهِ همه چیز به تنم همه چیز را به مامان گفتم. یا وقتی که ... . من همیشه سخت ها را انتخاب کرده ام. به دلیلِ نامعلومی، حالا هم بی وطن می شوم، به دلیلِ نامعلومی.
* بی وتن، رضا امیرخانی، فصلِ زبان.
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها
رها
رها
من
هرچی بیشتر به آینده فکر میکنم بیشتر پیچیده میشه، هرچی بیشتر دوست دارم دونه دونه ثانیه ها رو با دستهام کنار هم بچینم، میبینم بیشتر از عهده ش بر نمیام، هرچی بیشتر میگذره، فکر میکنم بیشتر باید بسپرمش به خودت، خودِ خودِ خودت، تنهایی
قدیما بیشتر فکر میکردم، خیلی بیشتر، این روزها دارم تمرینِ فکر کردن میکنم، فکر کردن به حرفهام، فکر کردن به خودم، فکر کردن به دور و بری هام، فکر کردن به اینکه چقدر نسبت به قبل بزرگتر شدم. نمیدونم چرا ولی دقیقا حس کسی رو دارم که از کلاسِ دوم راهنمایی رفته سوم.
همبازیِ روزهای نوجوونی م رو بعد از شیش هفت سال دیدم، مامان شده بود. یه نی نی تو راه داشت و باید خیلی از خودش مراقبت میکرد.
دقت کردم
به نشستن و پا شدن و خندیدن و نگاه کردن و حرف زدن و به همه چیزش دقت کردم، مثلِ همون وقتا. مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود صدایِ خنده م از چند مگاهرتز بیشتر نشه و برای اون نه، مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود چادر رو جوری سرم کنم و خرامان راه برم که چند تا کتابی که رویِ سرمه نیفته و برای اون نه، مثل وقتایی که برای من تعریف شده بود چه مقدار غذا باید توی قاشقم باشه که وقتی قاشق رو میزارم تویِ دهنم برنجاش نریزه بیرون و قاشق رو طوری از دهنم خارج کنم که به دندونام نخوره و صدا نده و برای اون نه، دقیقا مثلِ وقتایی که برای من تعریف شده بود باید تهِ بشقابم رو تمیز کنم و خورش رو یه ذره رویِ برنج بریزم و بعدش خورش و برنج رو هم نزنم و ... برای اون نه. برای اون هیچوقت هیچ کدوم این چیزها تعریف نشده بود. اون هر طور که میخواست میخورد، هر طور که میخواست حرف میزد، هر طور که میخواست راه میرفت و میخندید و گریه میکرد و من نه.
ما با هم یک دنیا فرق داشتیم.
درست مثلِ وقتایی که اون هیچ تصوری برای آینده ش نداشت و من یه روز دوست داشتم برم خارج درس بخونم و یه روز دوست داشتم زنِ یه دکتر بشم و یه روز دوست داشتم با یه نجار ازدواج کنم و یه روز میخواستم دکتر بشم و یه روز تعمیرکار زیردریایی و اون ... اون فقط دوست داشت ازدواج کنه و مامان بشه. من همیشه فکر میکردم اگر زیرِ بیست و پنج سالگی ازدواج کنم یعنی به بدبختی سلام کردم و اون از بعد از دیپلم به طورِ جدی دوست داشت ازدواج کنه و حالا در سن بیست و دو سالگی مامان بود.
مامانی که هنوز همونجوری میخندید، همونجوری غذا میخورد، همونجوری حرف میزد، همونجوری راه میرفت، همونجوری نگاه میکرد، همونجوری بی اعتنایی میکرد و حتی با شوهرش مثلِ وقتایی که با من حرف میزد، حرف میزد، انگار دوستشه. تنها فرقی که داشت این بود که حالا آروم بود، حالا دیگه خجالت نمیکشید سرِ سفره بگه آب میخواد، اون به وضوح دیگه خجالت نمیکشید و انگار آزاد بود. آزاد بود که به حرفهایی که میشنوه بی اعتنایی کنه، آزاد بود که انتخاب کنه کدوم حرف رو بشنوه و کدوم رو بندازه دور، آزاد بود.
حالا من بیست و چهار ساله ام، هنوز ازدواج نکردم، مامان نشدم، خارج نرفتم، مدلِ چادر سر کردن و راه رفتن و حرف زدن و خندیدن و گریه کردنم هر روز یه شکله، هنوز تمیز غذا میخورم، دیگه دلم نمیخواد برم خارج درس بخونم، و آزادم که انتخاب کنم کدوم حرف رو بشنوم و کدوم یکی رو بندازم دور.
وقتی دوستام رو میبینم که با گذشت این همه سال هنوز مثلِ اون وقتان، هانیه هنوز زبونش نیش داره، درسا هنوز تکلیفش با خودش معلومه، فاطمه مامان شده، پردیس گفته بود زودتر از همه ازدواج میکنه و کرد، مرضیه میخواست معلم بشه و رفت دنبالش ... از خودم میترسم، از خودم که هر روز دنبالِ یه چیز رفتم، هر روز یه دنیایِ تازه رو تجربه کردم، هر روز یه آرزوی جدید رو تو سرم پروروندم و هر روز یه چیز تازه خواستم ... هم از خودم میترسم و هم فکر میکنم چقدر توی این سالها و این دنبال کردن ها و چشیدن ها و رها کردن ها تجربه کسب کردم، ... و البته تهش، یادم میفته که این من بودم که از ده سالگی، دلم خواست نویسنده بشم و ... شدم
: )
تا چند سالِ پیش، بیشتر فکر میکردم. خیلی بیشتر، شاید بهتر است بگویم تا چند سالِ پیش که فکر میکردم، زندگی طورِ دیگری بود.
اندازه ی فکر کردن هایم به قدری بود که خانه و مدرسه را به تکاپو کشانده بود و بعد ها دکترِ خانوادگی مان را، که چجوری کاری کنند که من فکر نکنم. البته دکتر تجویزش این بود که "از ایران برو، وگرنه این فکرها میکشدت". نمیدانم چرا دکتر همچین تجویزی کرد ولی یک سالِ بعد خودم در مطبِ همان دکتر بودم و میخواستم بهم قرصی بدهد که آنقدر فکر نکنم، گفته بودم "میشه یه دارویی چیزی به من بدید که فکر کردن رو تویِ مغزم تعطیل کنه؟" دکتر نگاهم کرده بود و چیزی نگفته بود. شاید هنوز سرِ تجویزِ خودش و رفتن از ایران بود، نمیدانم رفتن از ایران چه ارتباطِ مستقیمی با فکرهای من داشت.
تویِ مدرسه معلم ها از سه چیز در عذاب بودند، یکی اینکه من اساسا در عالمِ دیگری سیر میکردم، دیگری سوالهایم بود، و مساله ی بعدی اینکه در عینِ سیرِ کردن در عالمِ دیگر حواسم انقدر به کلاس بود که سوالهایی بپرسم که معلم را جلویِ بچه ها ضایع کند. البته قصدم ابدا ضایع کردن نبود، و آنقدرها ساده بودم که نفهمم معلم ها را هم میشود ضایع کرد، بعد ها در دانشگاه این را فهمیدم، وقتی که ترم اول بعد از اولین سوالم استاد چنان زد تویِ پرم و به خنگی متهمم کرد که کلِ کلاس رفت رویِ هوا، فهمیدم که معلم ها چه زجری میکشیده اند از سوالهام، و اتفاقا همان اساتیدِ ترمِ یک بودند که مرا از سوال کردن و فکر کردن و سوالِ دیگری طرح کردن بازداشتند.
اما
عامل اصلی در فکر نکردن های این روزهایم را فقط و فقط یک چیز میدانم، "گوشی" یا حالا هر چیز دیگری که شما بهش میگویید، تلفن همراه، موبایل و ... ، این گوشی به خاطر دم دستی بودنش اجازه نمیدهد که به توحید و معاد و نبوت و اصالتِ وجود و حرکتِ جوهری و تلاش و هدف و از جایی به جایی دیگر رفتن و رفتار و اخلاق و عمل و ... فکر کنم. واقعا اجازه نمیدهد. مدام میپرد وسطِ فکرهام. بس که دمِ دست است، قدیم تر ها تلفن، آنقدری از دسترس دور بود که بگذارد راحت فکرت را بکنی و بعد بروی سمتش. گوشی تلفن در پیشرفته ترین شکلِ خودش یک محدودیتِ اساسی داشت و آن هم این بود که تو جلویِ هر کسی نمیتوانستی هر حرفی را بزنی پس باید حرفت را شسته رفته میکردی، به حرفت فکر میکردی، حرفت را به کمالِ نسبی میرساندی و بعد در جایِ مناسبی در مکانِ مناسبی با شخصِ مناسبی مطرح میکردی. ولی این گوشی های تلفنِ همراه، بس که دمِ دستی ست، بس که میشود با هر کسی در هر جایی با هر ادبیاتی حرف زد و بلافاصله یک پیام ستاره دار [*] فرستاد که یعنی ببخشید که به جای چوب نوشتم خوب و بعد یک دو نقطه دی و خلاص ، اصلا فکرِ "فکر کردن" به حرف و سخن و اندیشه را از ما یا حداقل از من یک نفر گرفته. خیلی ساده است که تو طی صد و بیست و پنج پیام منظوری را بگویی و بعد هی تغییرش دهی و هی اصلاح کنی و هی ... و تازه دستِ آخر طرفِ مقابل یک چیز دیگری دستگیرش شود که اصلا آنی نیست که تو فکر میکنی. ما یا حداقل من، با گوشی همزمان هم فکر میکنم و هم حرف میزنم بنابراین حرفی که میزنم اصلا یک حرفِ کامل نیست.
این گوشی، خودش، در ساده ترین و ابتدایی ترین شکلِ خودش، یعنی همه ی همه ی اپلیکیشن های ریز و درشت و پایین و بالایش به کنار، خودِ خودش به تنهایی آفتِ فکر کردن های من بود، تازه، حالا هم نه که فکرم تعطیل شده باشد ها، نه، حالا مثلا وسطِ حرف زدن هایم فکر میکنم، بعد یک چیزی را یک جایی میگویم که نباید، از یک مقدمه به موخره ای میرسم که نباید و از یک ایده به طرحی میرسم که نباید و اینجوری میشود که همه چیز درهم و قاطی میشود.
هی میگویند انقدر خودت را ورق نزن، انقدر به خودت گیر نده، انقدر سیاه نمایی نکن، هی میگویند الان بهتر از قبل است، من ولی دقیقا عینِ اسفندِ رویِ آتشم، مدام میپرم بالا و پایین. مدام میجهم بالا و پایین، مدام دارم جان میدهم، روزی هزار و یک بار تجربه میکنم که "خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند" ماهی بی دست و پای حرام گوشتی شده ام رویِ زمین.
+ارمیا، رضا امیرخانی
بعد از بعضی اتفاق ها باید زمان بگذرد، آدم خودش میداند که باید زمان بگذرد، هر کس هم از کنارِ آدم رد میشود تاکید میکند که بگذار زمان بگذرد، ولی زمان آدم را پیر و کور میکند تا بگذرد، آدم را تا میکند، زمان میشود یک غلتک (؟) و از رویِ آدم رد میشود تا بخواهد بگذرد، زمان میشود یک شعرِ تلخ، میشود یک لیوان زهر، میشود یک تیوپِ چسبِ رازی که به جایِ کاکائوی فرمند گذاشته باشی تویِ دهانت.
زمان، آدم را مثلِ یک مادرشوهرِ سخت گیرِ زمانِ ناصرالدین شاهی روانی میکند، زجر میدهد، از بین میبرد، تا بگذرد. زمان، آدم را میکشد تا بگذرد ...
زمان گذشت، گذشت، من تا خوردم، دو نیم شدم، له شدم، شکستم، شکستم تا زمان هم با من شکست، حالا، من خوبم
: )
تا آنجا که فهمیده ام رسالتم در این دنیا نوشتن است، انتخابِ واژه ها با من، خواندنم با شما
سلام.
بلاگفا خوب موقعی خراب شد، درست وقتی که من، تمامِ خاطراتم را درونش چال کردم و به آتش کشیدم، خواستم همانجا بنویسم ولی بهتر است بگویم اعتیادِ من به نوشتن و ایرادِ جدیِ وارد شده به سخت افزارهای بلاگفا و بدقولی های شرکتِ خارجی و آن جمله های هر روزه ی رویِ سایت، مانع شد. پس به اینجا کوچ کردم .