به جنابِ آقای نمیدانم که
نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها و نقش ها. کوک میزنم و به تو فکر میکنم. به موهات که مجعد است یا لَخت. به دست هات که رنگی ست یا روغنی، اگر رنگی ست چه رنگی و اگر روغنی ست چربِ کدام روغن، روغنِ چراغ؟ یا روغنِ ماشین یا ... . شاید از پیاده روی برگشته باشی، شاید پای یکی از ستون ها دلت هوای بودنم را کرده باشد، که مثلا باشم و بگویم "خسته شدم، یه کم استراحت کنیم خب حاج آقا"، نگاهم کنی و بگویی ام: "باز من دستتُ ول کردم خسته شدی حاج خانوم" و نوووووم آخرش را بکشی ...
- به من نگو حاج خانوم مگه من چند سالمه؟
بخندی و تمام خستگی راه از تنم رفته باشد، آنقدر که شبانه هم پیاده روی کنیم. بعد لابد رسیده ای به تیر پانصد و چهل و هشتم و یک "هععععی" نثارِ دنیا کرده ای و بقیه ی راه را تنهایی گز کرده ای به امیدِ روزی که همراه باشیم.
نیستی و من دنیایم را دوخته ام به رنگ ها، کرم قهوه ای میپوشی یا زیتونیِ روشن؟ عینک میزنی یا هنوز دنیا چشمانت را کور نکرده؟ اصلا نکند کچل باشی هان؟ چه میخوانی؟ شاید تو هم این روزها مثل خیلی های دیگر دمِ "عزیزم کجایی" گرفته باشی و نشنوی که میگویم من اینجام، گوش برزخی هم نداری الحمدلله. بعدها که اینها را بخوانی شاید تو هم مثلِ فاطمه فکر کنی من از این دختر دیوانه ها بوده ام که ... (بقیه اش را بعدا به خودت میگویم). ولی از این گمان ها نکن، ما نویسنده ها یک دفعه کلمه میایدمان. میاید و دوست داریم که بنویسیم. حالا شما جنابِ آقای نمیدانم که، یا زودتر بیا و تکلیف این نوشته را معلوم کن یا دوری ات را معدوم کن.