انارماهی

بسم الله

بایگانی

۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از اینجا که منم» ثبت شده است

پس از سالها

پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ

شاید عنوان برای آنچه که می خواهم بنویسم مناسب باشد. یعنی مناسب ترین عنوانی بود که به ذهنم رسید. مدت زیادی است ننوشته ام. نه فقط اینجا که هیچ کجا. جز اندکی در اینستاگرام که نمی دانم آن هم کی بد عهدی اش را اثبات خواهد کرد و خیلی هم کم در دفترچه خاطرات روزمره. حقیقتش این است که خسته ام. این جمله اول همه ی جمله هایی که این مدت در دفتر خاطراتم نوشته ام وجود دارد. خیلی خسته ام. انگار کن کلمات را چون باری از این سو به آن سو میبرم و بی هیچ تولدی یا هیچ تغییری فقط ایستگاه ها را طی میکنم.

امروز دخترم گفت: امروز اصلا روز خوبی نبود مامان. تازه ظهر بود که به این نتیجه رسیده بود. پرسیدم چرا؟ گفت: چون اصلا خوشحال نبودم و اصلا باهام بازی نکردی.

راستش حوصله ی هیچ پاسخ دیگری را نداشتم جز اینکه: این جزو طبیعت زندگیه دیگه؛ همه ی روزها که شاد و خوشحال و شنگول نیست آدم. و او که بخاطر جهان بکر کودکانه اش کلمه‌ی معصوم را زندگی می کند، در جوابم گفت: نه این طبیعت زندگی نیست، اگر هست خورشید و کوه و درختش رو نشونم بده.

بی حوصله تر از قبل گفتم: حالا طول میکشه تا این چیزا رو بفهمی. طبیعت زندگی با اون طبیعتی که تو میگی فرق داره. متاسفانه ذهن پرسشگرش را بیدار کرده بودم و پرسید: چه فرقی خب برام بگو. و من که صبر نداشته ی امروزم ته کشیده بود فقط گفتم: بزرگ میشی میفهمی. نق زد. بی توجهی کردم. تلویزیون را روشن کرد و نشست پاش.

اصلا کی گفته مادرها همیشه باید حوصله داشته باشند؟ حقیقتش آمدم بنویسم تا بار کلمات روی دوشتم سبک شود. اگر کسی اینجاست به من بگوید چرا نمی توانم حرف ر با سه نقطه رویش را در کیبورد پیدا کنم؟ تا شاید بتوانم بیشتر بنویسم و هر روزی اندک باری از دوشم بردارم و شاید قد راست کنم.

دوباره.

  • انارماهی : )

بقیه‌ای که قرار بود بگم

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۶ ب.ظ

بله؛ اون آدم مظلومی که خیلی از ما نقشش رو بازی کردیم. حتی توش غرق شدیم یه روی دیگه هم داره و اون روییه که نمیخواد، نمیتونه یا شاید یاد نگرفته علاقه‌ی اطرافیان نسبت به خودش رو ببینه و اگر بخوام یه کم بیشتر به کنه قضیه نگاه کنم باید بگم شاید به نفعش نیست که دوست داشته شدنش رو ببینه.

چرا؟

چون توی همه ی قصه‌ها توی همه‌ی ماجراهایی که تهش یکی میبره و یکی می‌بازه مزه میده جای اونی باشیم که قدرشو ندونستن. راحت تره، بی مسئولیت تره و بار آدم سبک تره وقتی که خیالش راحته طرف مظلوم قصه است. بار آدم خیلی سبکه وقتی همه بعد از شنیدن حرفهاش بگن: آخیییییی بمیرم برات.

حالا قسمت سختش، اون واحدی که تو این ترم زندگی من برداشتم همینه دقیقاً. که بگردم ببینم سخت‌ترین‌ها، زمخت‌ترین‌ها، من در مقابلشون قابل ترحم‌ترین‌ها. اونا چجوری دوستم دارند؟ اصلا ساده نیست. هیچکس هم این وسط نیست که دلداریت بده. چون این خود خود تویی که باید بگردی و مدل دوست داشتن دیگرانُ نه تنها پیدا کنی که ازش خوشت بیاد و دل به دلش بدی.

 

شماها کدومتون دنبال این رفتید تا حالا؟ کدومتون پا پس نکشیدید از اینکه بخواید طرف مظلوم ماجرا نباشید؟ قربانی ماجرا نباشید؟ اگر تجربه‌ای داشتید بگید بهم.

 

  • انارماهی : )

بقیه‌شُ بعداً میگم

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۴۱ ب.ظ

هفته‌هاست شب‌ها بیدار می‌مونم و می‌نویسم. چی؟ خیلی چیزها. خیلی هم مهم نیست که دقیقا چی، چیزی که برام مهمه اینه که دوباره قلم به دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن و اتفاقا باز هم با استقبال مواجه شدم و احساس خودشیفتگی درونیم خیلی زیاد قلقلک یافت. از اینکه شب‌ها بیدار می‌مونم و تا نزدیکای صبح می‌نویسم و صبح‌ها با صدا و لبخند دخترکم قبل از اینکه بتونم خواب کامل و جامعی داشته باشم بیدار میشم خوشحالم. چرا؟ چون بهم حس مفید بودن میده.

اتفاقا این شب‌بیداری‌ها باعث پر کارتر شدنم هم شده. مثلا خونه اغلب اوقات تمیز‌تر از قبله و نهار و شام درست درمون تری به خورد خودم و خانواده میدم. عذاب وجدانم از خوردن چیپس و پفک و شکلات و شیر کاکائو کمتره و در کل منهای اضافه وزن لذت بیشتری دارم از زندگی‌م می‌برم.

اما

دقیقا همین امروز خودمو وسط یه چالش جدید دیدم. چیزی که شاید برای شما هم پیش اومده باشه و از کنارش مث قبلنای من سرسری گذشته باشید. چالش «مدل دوست داشتنِ دیگران». دارم به این فکر می‌کنم که زندگی و برقراری ارتباط با آدما خیلی ساده و خیلی راحته وقتی به این نتیجه می‌رسیم که: دوستم ندارن

ازم خوششون نمیاد

بهم محبت نمیکنن

محبت کردن رو بلد نیستن

هیشکی دوسَم نداره

و نتایجی از این دست. همه‌ی این نتیجه ها باعث میشه در نهایت خودمونُ حق به جانب‌ترین آدم خلقت بدونیم. کسی که خوبه، مهربونه، با گذشته، سرشاااااار از استعداده و هزار و یک آپشن فعال و اکتیو و فول داره ولی بهش بی توجهی میشه و مورد بی مهری قرار می‌گیره.

شخصیت جالب و دوست داشتنی و قهرمانیه نه؟ هر کدوم از ما بارها و بارها جای این آدم بودیم. توی قصه‌ها خوندیمش و توی فیلم‌ها تحسینش کردیم.

اما امروز بعد از حرف‌هایی که با یکی از دوستام زدم به این نتیجه رسیدم که این آدم قهرمان طرد شده‌ی مظلوم، سکه ش یه روی دیگه هم داره و اون اینه که شاید آدمای اطرافش دوستش دارن، قطعا دارن،‌ ولی اون نوع دوست داشتن اونا رو قبول نداره، نمی‌خواد ببینه، چشمش رو به روشون بسته.

قشنگ شد نه؟

  • انارماهی : )

تو آدم نیستی

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۰۳ ق.ظ

سنگم که سنگه و اسمش روشه، آب بهش نفوذ می کنه گاهی باعث ترک خوردنش می شه، گاهی صیغلی شدنش و گاهی شکستنش، تو هیچی نمیفهمی وقتی میگی : "چرا انقد حرف دیگران روت اثر میذاره"

 

  • انارماهی : )

و قاشق قاشق خاک میریزند که بمیرم، که بپوسم

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ق.ظ

نمیدانم پرم سوخته؛ چشمم کور شد یا پای خیالم را از بالا بریده اند که اینطور بی حرکت نشسته ام گوشه ی زندگی؛ صبحانه آماده میکنم، نهار، شام، روزی چند بار چای دم میکنم و میخورم، شبکه های تلویزیون را زیر و رو میکنم، هزار تا فیلم و سریال میبینم، با تلفن حرف میزنم، آی دی پیج های اینستاگرام را حفظ میکنم و دنبال پیام های آماده ی ارسال گوگل را زیر و رو می کنم، کنارش گاهی اجابت مزاج هم دارم اما سابقه نداشته هی منتظر باشم، هی منتظر باشم هی منتظر باشم تا اوضاع بهتر شود.

من همیشه کاری میکردم، کاری از قدم بلندتر؛ کاری از زورم بیشتر؛ این چه زندگی تخمی ای ست که برای خودم ساخته ام؟ چه جبر مزخرفی ست که هی توی سرم میگوید صبر کن به ثبات برسیم ... مختصات ثبات در کدام نقطه ی جغرافیایی ست که توش میشود پرواز کرد و چشم ها را به افق های دور خیره کرد و پاهای خیال را بلند کرد تا پشت پرچینِ واقعیت؟

من از انتظار بیهوده برای ثباتی که نمیرسد و نمیدانم چرا انتخابش کرده ام بی‌زارم ... 

انگار کن گذاشتندم ته قبر

  • انارماهی : )

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۱۲ ب.ظ

چرا اینجا این مدلی شده؟ نظرات شده یا تبلیغ فضای آپلود یا درخواست تبادل لینک

  • انارماهی : )

همین

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۵۱ ب.ظ

دستِ خودم نیست، من به کسی که مادرش را یا فرزندش را؛ به خصوص در جوانی یا کودکی از دست می دهد، نمی توانم بگویم خدایش بیامرزد یا رحمت کند یا هر چه... فقط می توانم دیگر برای همیشه مقابل آن فرد، سکوت کنم ...

 

  • انارماهی : )

شاید ...

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ب.ظ

مثلا بعد از سرکشی از زنِ همسایه و دوقلوهایش امیرعلی و امیرمحمد، برسی به من که ایستاده ام کنارِ مطبخ و مثل همیشه ایستاده کارهام را انجام می دهم، بپرسی: این چیست ملیکا؟ بگویمت: چسب ، مقواها را با آن به هم می چسبانم، بگویی مقواها به چه کار می آیند؟ بگویم جعبه هایی می شوند برای قرار دادنِ اجناسِ مردمان و نظم انگیز کردنِ کشوها و کمدها، و جا دادنِ وسایل عروس ها و دامادها و دخترها و پسرهای آینده ی هر خانواده، بگویی دیگر چه؟ بگویم و کتاب ها، کلمات، و اسرار مگوی هر دفتر و کتاب و کاغذی که باید دور باشد از دست، از چشم ، از نامحرم ... بگویی آن را بیفکن ... جرات دارم رها کنم آنچه را که فکر می کنم وسیله ی رزقم آن است؟ نمی دانم. به اینجای مکالمه که می رسیم، احتمالا تو رفته ای. چون نه ایمانِ من قدرِ موسی ست، نه تو آنقدر از شناختِ من دوری که ندانی عکس العملم را...

همین یک تکه ی مکالماتِ تو با موسی در قرآن کافی ست تا حسرت بخورم به اینکه چرا در زمان هیچ پیامبری رویِ زمین نبودم ... شاید زمین با بودنِ پیامبرانِ تو، زمین، زمانِ حضورِ حاضر و ناظرِ حجتِ تو جای بهتری بوده برای زیستن، برای ایمان داشتن. و چه سخت است به حقیقت، ایمان به پوست پاره ای، برای ما مردمِ آخر الزمان.


کاش دلم را ببرم جایی که دور باشد از دست، از چشم، از نا محرم، شاید مومن تر شدم.



  • انارماهی : )

ماهِ شب چهارده امشب پیش تو کم میاره؟!

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ

می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. ...


شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند یا توی یادداشت های همان گوشی. من اما ناراحت نیستم هیچ.


جایی خواندم که دادن اطلاعات به بچه ها باید خیلی کم و محدود و نکته ای باشد، از آن روز وقتی می پرسد این چیه مامان؟ به جای اینکه بگویم "این ماهِ کامل است مامان، ماهِ شبِ چهارده که در چهاردهمین روز از هر ماهِ قمری مثلِ صورتِ تو در آسمان می درخشد، وقتی که ماه این طوری ست، مامان‏عزیز در خانه اش ختم انعام دارد، ..." می گویم: خودت چی فکر میکنی؟ و او بعد از چند روزی که در جواب این سوال سکوت کرد، بالاخره گفت: ماه.


مادری کردن را این روزها بیش از پیش در سکوت کردن پیدا می کنم.

  • انارماهی : )

نگندیم یک وقت

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ
اینجا که ماییم صحرای محشر است. همه چیز در بهترین حالت خودش؛ ولی گندآب گذاشته. همه ، بی که نگاه کنند مرد کدام میدانند، شده اند مربی بهترین سبکِ زندگی، بهترین آشپزی، بهترین شوهرداری، اووووووه بهترین روش‌های بچه داری را که نگو و نپرس. انگار از شکم مادر که بیرون آمدیم کاغذی دستمان دادند از عیوب دنیا و گفتند یک به یک برطرف کن و تیک بزن.
همه خودمان را ریخته ایم بیرون روی دایره. و فکر می کنیم این "من" انقدر خوب است که بتواند هزار تا یا ده هزار تا یا صد هزار تا یا حتی یک اِم و دو اِم و سه اِم از خودش تکثیر کند. از روی دست هم زندگی می کنیم. از روی دستی که از خودش هیچ چیز ندارد بس که همه چیزش را گذاشته به حراج. 

پوچمان کرده این سهل الوصول بودن شبکه های مجازی. پوچ و تو خالی. بد نیست گاهی با خودمان فکر کنیم خطی، ربطی، احساسی، رازی، نیازی، چیزی مانده برای خودمان و خودمان؟ فکری و سوالی هست برای خودمان؟ درد دلی، جشنی، سروری، غمی، حس شاذّ ی که با "صبر کن عکسشو بگیرم" خرابش نکرده باشیم؟

میوه تا وقتی سالم است و قابل نیوشیدن که تازه است و بکر و تو پُر، پوستش را که بگیری و بگذاری برای تماشا؛ زود می‌گندد. خیلی زود.
  • انارماهی : )

ب الف ز الف ر

پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۸ ق.ظ

آقاجون، از شش سالگی کفاشی کرده، پادویی کرده، زمین خورده، ورشکسته شده، بارها از صفرِ صفر شروع کرده و حالا صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های تولید کفش تمام چرمِ دست دوزِ مردانه است. از چند سال پیش به لطف واردات کفش چینی و این اواخر کفشِ چرمِ تُرک، کاسبی شان مثل قبل نیست ولی زندگی شان چرا.


خاله بزرگه، از هفده سالگی که ازدواج کرد پی کسب هنرهای مختلف بود، خیاطی و منجق دوزی و گلدوزی و گل سازی و مجسمه سازی و سرمه دوزی و روبان دوزی و هر چیز دوختنی و ساختنی و پختنی که فکرش را بکنی را یاد گرفت و دستِ آخر آموزشگاهِ خودش را تاسیس کرد. حالا به لطف تورم و بالا رفتنِ سرسام آور نرخ کلاس های سازمان فنی حرفه ای کاسبی شان مثل قبل نیست، اما زندگی شان چرا.


از این مثالها اگر بخواهم بزنم، دور و اطرافم زیادند، کسانی که شاید کسب و کارشان مثل دورانِ قبل از رکود و تورم و بالا رفتن نرخ دلار نباشد، ولی زندگی شان هست. به همان اندازه پر برکت، به همان اندازه و شاید حتی بیشتر پر رزق و روزی، به همان اندازه بزرگ، به همان اندازه و شاید بیشتر قشنگ. برای من که دلیل همه ی اینها را چیزهایی میدانم که برای خودم مقدس اند، تازه وارد شدن به بازاری که انگار رحم و مرام و مروت و بذل و بخشش در آن جایی ندارد کمی یا شاید بهتر است بگویم خیلی سخت است. ورود به بازاری که می گوید اگر گران شد تو هم جنس از قبل خریده را گران کن تا بتوانی بعداً بخری، برای منی که نانِ دستِ پیرمردی را خورده ام که هیچوقت حتی در اوضاع کنونی جنس از قبل خریده را به این بهانه گران نکرده، سخت است، خیلی سخت. این که می بینم همراهان و هم صنفان راهکارها و حرفهایم را درک نمی کنند سخت نیست ولی اینکه ببینم دارم کم کم شبیه به باورهای کسانی می شوم که شبیه من زندگی نکرده اند، شبیه من نان نخورده اند، شبیه من شب و روز به هم نرسانده اند، سخت است. خیلی سخت. ترجیح دادم که تنها باشم. به دور از هیاهو، به دور از حرفها، به دور مشورت هایی که از آنچه می خواهم از خودم بسازم دورم می کنند. من به برکت باور دارم. به ایمانی که پشتِ هر سود کمتر هست، و به هر بخششی که از زحمتِ دستِ آدمی باشد، قسم می خورم.


من با باورهای خودم، در همین بازارِ پر هیاهوی سرشار از برکت به کار ادامه می دهم و ایمان دارم که سود، نه در جیبِ من و بقیه، که در نگاهی نهفته است که مشتری به من و محصولات من خواهد داشت.


  • انارماهی : )

...

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ

یک وقت هایی دلم می خواهد همه ی کارهایم را رها کنم و فقط بنویسم و بنویسم و بنویسم ...


  • انارماهی : )

خدایا این شبا ما رو ریست فکتوری کن

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۲ ب.ظ
رسیدن به این نقطه که به آدم ها صفر و صدی نگاه نکنیم، یک مرتبه ی بالا از رشده و اکتسابی به دست میاد مگر اینکه یه نفر مادر یا پدری داشته باشه که این مساله جزء ارزش هاش بوده باشه و از نوزادی بچه رو با این نگاه بار آورده باشه. از نوجوونا، جوونای دو آتیشه، بچه هایی که همه چیز رو با حواسشون درک می کنند و حتی خیلی از بزرگسالها نباید توقع داشت این نوع نگاه رو همینجوری به صورت دیفالت داشته باشند. نه که دیفالت نداشته باشند ها، دارند، منتها کمترین دست کاری رویِ تنظیماتِ کارخونه در این زمینه شدیدا فرد رو تحت تاثیر قرار میده، وگرنه فطرتِ آدمی کاملا بی عیب و نقصه.

  • انارماهی : )

خودآزاری هم شد موضوع؟!

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۸ ب.ظ
یه مقاله ی ترجمه شده از زبان یه زنِ آمریکایی فرستاده که بخونم و بر اساسش یه مطلب بنویسم، و تازه از تیترهای مقاله هم در مطلبم استفاده کنم. حالِ مقاله انقدر بده که الان نیازمند اینم که یه مقاله نوشته بشه و حالِ خودم رو خوب کنه تا بتونم مطلبی بر اساسش بنویسم.

  • انارماهی : )

مث الان

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ

یه وقتایی هم انقدر حرف رو دلت تل انباره که هیچ بنی بشری درکشون نمی کنه چون با هیچ زبونی نمی تونی فریادشون بزنی، جز اشک.


  • انارماهی : )

التماس دعا

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

انجام کارهای عقب افتاده، یعنی کشتنِ غولِ مرحله ی آخر. همان غولی که هر سرش را می کشی، هفت سر دیگر در میاورد.


  • انارماهی : )

کاش ناصر عبداللهی هنوز زنده بود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

یک استادی داشتیم میگفت بچه ها از دو سه سالگی که می گذرند، دیگر به چشمِ مادر و پدر و بقیه آن بچه ی گوگولی مگولیِ خوشگلِ بی آزارِ ناز نیستند، تبدیل می شوند به یک غول بی شاخ و دمِ قسی القلب که رحم و مروت ندارد. منظورش این بود که ابعاد بچه که بزرگ می شود فکر میکنند از حالتِ طفل معصوم بودگی هم خارج میشود و هر کاری می کند می گذارند به حساب بدجنسی. بعد می گفت در حالیکه اگر پدر و مادر بتوانند آن نگاهِ طفل معصومِ گوگولی مگولی گونه ی خود به بچه را تا آخرِ عمر  حفظ کنند، باعث سعادتِ دنیا و آخرت خودشان و بچه می شوند. میگفت یعنی این نوع نگاه به بچه باعثِ رفتارِ کریمانه با او می شود و الخ.


وسطِ این قاراشمیشِ فکری که دچارش شده ام؛ یکباره عکسی که فکر نمیکردم داشته باشم بعد از حدود سه سال از کیفِ پولم افتاد بیرون. عکس به گمانم مربوط به پنج یا شش سالگی ات باشد با یک روسری سفید و نگاهی که زل زده به دوربین. نگاهِ معصومی که تصورِ سرنوشتِ روزهای جوانی اش به آن شکل که گذشت، محال است. دلم به حالت سوخت، نه برای سرگردانیِ آن روزهات، برای لحظاتی یا شاید دقایقی و ساعاتی و شاید هم روزهایی توانستم به همان چشمِ طفلِ معصوم گونه ی گوگولی مگولی نگاهت کنم. برای لحظاتی بیشتر از قبل دعایت کردم و از آن حالها بهم دست داد که گوشی را دست بگیرم و بخواهم مثلِ فرشته ی مهربان از چنگ دیو بیرونت آورم و اصلِ خویشت را به یادت بیاورم؛ امّا ... امّا به فرشته ی درونم گفتم استپ. تو آنچه شرط بلاغ(؟) بود با آنها گفتی.


راستی اگر ما بتوانیم به هر کدام از اطرافیانمان به چشمِ یک نوزادِ معصومِ پاک نگاه کنیم که فقط برای برطرف کردن نیازهایش گریه میکند و گاه صدای گریه اش خوابمان را مختل می کند، دنیا چه شیرین می شود و رفتارمان با هم چقدر فرق می کند. نه؟


یا مثلا اگر بتوانیم قبل از هر عکس العملی در مقابل هر رفتاری از سمتِ دیگران علی الخصوص همسرمان، به این فکر کنیم که "این رفتار واقعا بده؟ یا چون مامانم اینا بدشون میاد منم بدم میاد؟" چقدر از بحث ها را نمی کنیم و چقدر جدل ها را در نطفه خفه می کنیم. البته این ربطی به اینجا نداشت، نوشتم که یادم بماند. همین.


  • انارماهی : )

این طور مادری هستم

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یک بار که پدرش پایین تختش دراز کشیده بود و من هم دم تختش ایستاده بودم و داشتم با پدرش حرف میزدم و هر دو نگاهمان به او بود، یک دفعه از روی تختی که نرده اش تا انتها بالا بود بدون هیچ ژانگولربازیِ خاصی پرت شد پایین. اینکه به ما آن شب تا صبح چه گذشت، بماند.

از آن روز دیگر نه رویِ میزِ جلویِ مبل ها رفته و بالا و پایین پریده، نه هر وقت که توی تختش گذاشتیم حرکات ژانگولرِ قبل را انجام داده، حتی از رویِ پشتی هم با احتیاط بیشتری بالا و پایین می رود و پله های حیاط و خانه ی مادربزرگش را هم با احتیاط و آرام و گاها نشسته طی می کند.

می توانم خوشحال باشم، از اینکه شاید دیگر کار خطرناک نکند، می توانم به عنوان یک مادر با خیال راحت تری سرم را برگردانم و پنج دقیقه از حالش بی خبر باشم؛ اما نیستم. خوشحال نیستم چون می ترسم جسارتش برای انجام کارهای نامعمول را از دست بدهد، می ترسم که این ترس در وجودش بماند و دیگر انقدر احتیاط کند که دست به تغییر هیچ چیز ثابتی نزند. برای همین وقتی دست می کشد به زمین حیاط، وقتی برگ ها را می کند توی دهانش، وقتی از پتوسِ توی خانه برگ می کند و می خورد، وقتی یک لنگه پا با قابلمه راه می رود ، وقتی چوب در حمام را می کند و برایم به عنوان یک کشف جدید میاورد، وقتی هر کارِ تازه ای می کند که شاید کمی خطر داشته باشد، فقط برایش دست میزنم، آفرین می گویم و تحسینش می کنم.


دوست ندارم که ترس در جانش رخنه کند و پی تجربه ی تازه ها نرود.


  • انارماهی : )

امتحانش برای هر کسی مجانی و ممکن است

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۱۷ ب.ظ

همیشه دوست داشتم در پی اتفاقی بتوانم مدتی از فضای مجازی دور باشم. نه دورِ دور، طوری که دسترسی بهش به راحتی برداشتنِ گوشی از رویِ اپنِ آشپزخانه نباشد. هیچ شعار و برنامه ی خاصی هم نداشتم فقط و فقط دوست داشتم تجربه کنم و ببینم اگر دنیای مجازی و خریدهای اینترنتی و چک کردن صفحات دوستان و آشنایان و ایده های خلاقانه و موسیقی و کتاب الکترونیک و شماره های این و آن و ... انقدر در دسترس نباشد زندگی چطوری ست.


حالا اصلا دوست ندارم بگویم این روزها بیشتر کتاب خوانده ام و فلان کار مفید و بهمان کار عقب افتاده را انجام دادم، نه، من این روزها جز ادامه ی مطالعه ی کتابی که آن روزها هم داشتم می خواندمش کارِ دیگری نکرده ام، فقط و فقط و فقط سبک شده ام. خیلی سبک. انگار مغزم به این استراحت احتیاج داشت، به اینکه هی رنگ و فکر و خبر و حرف و حرف و حرف و حرف نریزم توش. و به جای اینکه حرفها و رنگ ها و عکس های صفحات مجازی مختلف بگویند چطوری فکر کن و چطوری باش خود مغزم تصمیم میگیرد چطوری باشد و چطوری باشد و این طوری واقعا زندگی بهتری را می گذارنیم و ایده های ناب تری داریم، دوتایی، من و مغزم یا شاید هم من و دلم : )


از این سبکی واقعا خوشحالم و راضی و دلم می خواهد تا زمانی که به این وضعیت کاملا عادت کنم اقدام به خرید گوشی تازه نکنم چون تا قبل از این یک روز برنامه ای را رویِ گوشی نصب کردم (که اسمش را نپرسید چون یادم نیست گوش هم که سوخته و نمی توانم نگاه کنم و بگویم) که مدت زمانِ استفاده از گوشی و زمان استفاده از هر برنامه را به تفکیک نشان میداد و آن بالا بینِ نوتیفیکیشن ها هی بهم میگفت که ده دقیقه ی دیگر رفت و تو هیچی نفهمیدی، روز اول بعد از نصبِ برنامه نتیجه ای گرفتم که غیر قابل باور بود، من دقیقا هشت ساعت و سی و سه دقیقه از گوشی تلفن همراهم استفاده کرده بودم. این عدد واقعا وحشت برانگیز بود، چون همزمان ناهار و شام و بچه داری و خانه داری و مطالعه و استراحت و ورزش هم کرده بودم و این یعنی هنگام انجام هیچ کدام این کارها تمرکز کافی نداشتم. پس با توجه به استفاده ی مفیدی که از فضای مجازی می کردم و نیازی که برای ارسال فایلها و متن ها و ... داشتم استفاده ی روزی سه ساعت را برای خودم قانون کردم و بعد از این زمان گوشی را واقعا کناری می گذاشتم و طرفش نمی رفتم. اما الان که می بینم به لطف گوشی قدیمی ای که به دست گرفته ام و کندی اش برای دسترسی به هر کدام از شبکه های مجازی خیلی کمتر از روزی یک ساعت از گوشی استفاده و در شبکه های مجازی رفت و آمد می کنم آرام ترم. و این آرامش را با چیزی عوض نمی کنم و تا زمانی که این آرامش را در وجودم نهادینه کنم اقدام به خرید گوشی جدید نمی کنم.


  • انارماهی : )

اردیبهشت زیبا

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ق.ظ

یه وقتایی همون اوایل راه متوجه میشی که مالِ این راه نیستی، یه وقتایی هم میفهمی که مال این راه هستی ولی نه با این شکل و با این وسیله ی نقلیه ای که تا به حال اومدی، باید پیاده بشی و با یه چیز دیگه بری. برای من الان دقیقا همون اتفاق افتاده.

یعنی باید پیاده بشم، وسیله ی نقلیه ی دیگه ای انتخاب کنم و به راه ادامه بدم و چون فهم این مساله و تغییرِ وسیله در روزهای قبل اتفاق افتاد، از امروز دوباره رو به جلو حرکت می کنیم.


و بخشی از این مساله برمیگرده به ادامه ی نوشتن در رادیو و تبیان : )


  • انارماهی : )

این یک نکته ی عمیقِ فلسفی-عرفانی ست

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ
تعابیرِ نابِ ادبی و تصاویرِ شاذِ تکرارنشدنی، تنها با قلمِ نویسنده ای ساخته می شود که خودش را درگیرِ تعبیراتِ مختلفِ حرفهایِ مادرشوهر/خواهرشوهری نکرده و صحنه ی بکرِ ذهنش را به نقش های بی روحِ حرفهای صد من یک غاز نسپرده باشد.

  • انارماهی : )

راستی چه بهار گرمی بود

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از فردا سال نود و هفت رسما شروع می شود. یعنی انگار تا الان همش تئوری بوده، انقدر که این طرف و آن طرف درباره ی تصمیمات سال جدید خوانده ایم و شنیده ایم و نوشته ایم باورمان شده که تا امروز هر چه بود تئوری بوده و از فردای سیزده بدر رسما باید برویم پی تصمیماتمان. گرچه امسال برای من سال جدید و برنامه هایش از ابتدای اسفند شروع شد اما این یک ماه و اندی که گذشت محک خوبی بود برای اینکه ببینم برای برنامه هایی که ریخته ام چند مرده حلاجم؟ و خب دیدم این بار صد و بیست هندوانه را با یک دست بلند نکرده ام و صد البته این بار وقتی شوق شروع کاری به سراغم آمد اول دفترچه ای که برنامه هایم را در آن نوشته بودم دست گرفتم و وقتی دیدم تاریخ شروعش چند ماه یا حتی چند سال دیگر است به خودم گفتم صبر کن و هی تند باش و زود باش برای خودم دست و پا نکردم. این تعطیلات که امسال برای من به عنوان یک مادر خانه دار واقعا تعطیلات بود بس که بیشتر مهمان بودم تا میزبان فرصت خوبی بود برای تمرکز بر حواشی زندگی که گاها آزاردهنده می شود و وادارم کرد چند تصمیم مهم بگیرم، یکی بستن نظرات اینجا به روی کسانی بود که کاربر بیان نیستند و دیگری عزم جدی بر اینکه جوابِ آدم های ناشناس را به صورت کتبی ندهم؛ چون آدم بیمار واقعا زیاد شده و من هم دکتر نیستم که جوابِ هر بیماری را خوب و مودبانه بدهم. از طرفی واقعا درک نمی کنم چطور انقدر راحت و مسخره با آدم احساس صمیمت می کنند.

از این حرفها که بگذریم بنظرم نود و هفت سالِ خوبی ست. من کلا هفت و نه را همیشه خیلی دوست داشتم و این ترکیب دوست داشتنی در کنار هم می تواند کلی سرخوشیِ الکی به دلم بیندازد. پس پیش به سویِ نود و هفت با تمام متعلقاتش.

راستی

مدتی ست نظراتِ اینجا برای خودم دست نخورده می ماند، آنها که حس کنم نیاز به جواب دارد به شخص نظردهنده جواب می دهم.


  • انارماهی : )

پررنگ می‌خوانم

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ
قرآنِ زندگی ام کم شده. خیلی. باید از نو بخوانم. و تو را با قرآن از زندگی ام کم کنم؛ خیلی کم. آنقدر کم که گم شوی؛ هیچ شوی؛ از میان خوابهایم بروی. من تو را همان روزها بخشیدم گرچه انکارم کردی؛ طوری که انگار در زندگی خودم هم نبوده ام اما باید بروی. گرچه رفقای خوبی برای هم بودیم، گرچه خیلی مسائل اگر نبود شمس و مولانای درست و حسابی ای از ما در میامد؛ گرچه با تمام وجودم دوستت داشتم و شاید هنوز هم دارم اما با تمام اینها و باقی چیزهایی که در دلم مهر و موم شده می ماند باید بروی گم و گور شوی از خوابهام؛ از فکرهام؛ از تمام لحظاتم. باید از نو قرآن بخوانم؛ از نو این بار "مادرانه" کلمه‌ها را ادا می‌کنم.


  • انارماهی : )

یک نسخه هم برای خواب بچه ها در شب می خواهم

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اکثریتِ ما زن ها یک مساله را ندیده می گیریم و رها می کنیم، و اصلا حسش نمی کنیم، برای همین من کسی را در اطرافم ندارم که متوجه منظورم باشد و حالم را درک کند وقتی که می گویم: "نمی دانم بینِ رفع دلتنگیِ مادرم و حفظِ آرامشِ زندگی ام، در هر لحظه کدام را انتخاب کنم؟" و نگوید: خب مادر است دیگر ... یا نگوید: عادت می کنند خب ... یا اینکه: پر روش کردی ... یا ... هزار و یک حرف نسنجیده ی دیگر

بعضی ها کلا بی خیال اولی هستند و بعضی ها کلا بی خیال دومی، من اما جدای از این دو دسته کاملا گیر کرده ام که چه کنم و در حال حاضر فقط یک نفسِ عمیق و یک خوابِ عمیییییق تر می تواند فکرم را خلاص کند.


  • انارماهی : )

کز بی وفاییِ تو ندارم شکایتی

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ب.ظ

حسابش از دستم رفته. میایی، می دوی، مثلِ مرغِ سرکنده دنبالم می کنی، کمک می خواهی، صدایم می کنی، دستانت را دراز می کنی، می گیرمت، با من یکی می شوی، میایی میایی میایی بعد یک باره می روی، از من به در می شوی و میروی، سرگشته تر، گمنام تر، ناآرام تر، سر کَنده تر.

حالِ من بعد از رفتنت؟ یک آرامِ منتظر، انگار می دانم بر خواهی گشت، انگار مطمئنم جز من جای دیگری نداری که بمانی، درخت دیگری نداری که لانه بسازی بر شاخه اش، تکیه بر دیواری یا میانه ی راهی می ایستم، آرام و راحت و منتظر؛ و مطمئن حتی.


حکایت این خواب های تکراری بعد از تو چیست؟ چرا خوابهام را صاحب شده ای؟


  • انارماهی : )

من نمی دانستم معنی "هرگز" را ...

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ب.ظ
کاش می آمدی و می پرسیدی چه شد؟ می پرسیدی چرا؟ تا برایت می گفتم چطور، ریز ریز، ذره ذره، آرام آرام، زنده به گور شدنم را تجربه کردم. ای کاش فقط یک بار، به خودت، و به من این فرصت را می دادی، تا برایت شرح دهم که مرگ چیست، و چطور اتفاق می افتد. ای کاش این فرصت را می دادیم به هم که از مرگِ خویش برای هم بگوییم. از لحظه های تمام شده، از روزهای به تاریخ پیوسته. ای کاش این پرونده را این طور باز رها نمی کردی و می گذاشتی برایت کلمه به کلمه بگویم که چه شد و چه اتفاقی افتاد و برایت بگویم که مرگ چیست و چطور اتفاق می افتد. برایت بگویم از ذره ذره ی لحظاتِ تنهایی که به حتم یک صدم از آنچه چشیدم را حتی نمی دانی که چیست. کاش می آمدی و می پرسیدی چه شد؟ می پرسیدی چرا؟ نه که در سکوتی تنگ و مبهم رهایم کنی و قضاوتم.

افسوس که هیچ گاه، و هیچ گاه و هیچ گاه مرا نفهمیدی و افسوس برای تمام لحظاتی که برای فهمیدنت صرف کردم.
 نمی دانم چرا، شاید به حرمتِ محبتِ خالص و نابی که در دل به تو داشتم، همان روزها بخشیدمت. درست همان روزها، همان لحظه های زنده به گور شدن، درست در همان حالتِ مرگ، بخشیدمت و نه کلمه ای و نه حتی واجی و صامتی و مصوتی، بدت را حتی فکر هم نکردم و افسوس و افسوس و صد افسوس که تو باز هم نه پرسیدی چه شد؟ و نه حتی گفتی چرا؟ تا برایت بگویم که مرگ چیست و چطور اتفاق می افتد.

  • انارماهی : )

یادداشت های زنی در آستانه ی فصلی صورتی رنگ

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

همیشه یک دفعه ای تصمیم می گیرم کاری را بکنم و تا همان روز انجام ندهم و تمام نکنم از پا نمی نشینم. مادری البته کمی دست و پایم را در این زمینه بست و بارها شده و باز هم می شود که بساط کاری روزها و هفته ها و ماه ها باز مانده، اما یک کارهایی که بشود یک روزه تمامش کرد را هنوز یک روزه تمام میکنم. مثل تمام کابینت ها، تمام درها تمام دیوارهای آشپزخانه، هود، دستشویی، حمام، نقاط کثیف دیوارها و گردگیری وسایل که همه و همه ظرفِ دو ساعتی که علی رغم تصمیم قبلی یکباره مصمم شدم خانه تکانی کنم، انجام شد. و گلو درد و گردن درد و کمر درد و سر دردی که آمد و ماند.


مثلِ عشق، یک دفعه ای تصمیم میگیرد بساطش را در دلِ آدم پهن کند و یکباره هم تصمیم می گیرد برود، اما جایش، به خصوص آن جاهایی که آتش روشن کرده بود و خودش را گرم می کرده، می ماند.


بیخود نیست که می گویند میزان عشق زن ها به زندگی شان را می شود از چیدمان خانه ی شان حدس زد.


پ.ن: عمیقاً حس می کنم خیلی پولدارم، چرا؟! الله اعلم

پ.ن: شما هم مثلِ من تعلقِ خاطرِ خاصی به حلقه ی ازدواجتان ندارید؟ یا مثل خیلی از زن ها یک یادگاری که تا آخر عمر باید حفظش کرد می دانید؟ (من حلقه ی نامزدی ام یا همان نشان را خیلی دوست تر دارم)

  • انارماهی : )

این روزها

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ب.ظ

خودم را پیدا می کنم

یکی از همین روزها

و بعد

خودم را در خودم حفظ می کنم

همیشه همراه می برم.




پ.ن: گفته بودم که یه خبری رو میام تا آخر امسال میدم، خبرم اینه که نوشتن برای مطبوعات رو تعطیل کردم، به جز یک نشریه ی درون شهریِ داخلی که اصلا مهم نیست که معروف نیست و تازه کار است و شاید هیچ کس نخواندش، مهم این است که قرار است در آن شبیه به خودم بنویسم. (اسم و ... را هم نپرسید چون انقدر گمنام است که اصلا پیدایش نمی کنید).


پ.ن: سال جدید نزدیکه ولی برای من سال جدید از اول اسفند شروع شد چون برنامه هام رو استارت زدم و دارم ریز ریز ریز قدم برمیدارم و پیش میرم. پس بهارِ من شروع شده.


  • انارماهی : )

فقط باید مادر بود تا از اینکه یاد گرفته چسبِ درِ کمد و کشو و جاکفشی و زیپ کیف رو باز کنه، ذوق کرد.


وقتی ما چیز جدیدی یاد میگیریم، خدا چقدر ذوق می کنه؟



  • انارماهی : )

یک تهدید مادرانه در آغاز سال جدیدی از زندگی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

همیشه به اینکه "خواستن توانستن است" ایمان داشتم. و همیشه هر کار که خواسته ام را توانسته ام انجام دهم و معتقدم کسی نیست که بخواهد کاری کند ولی نداند چه کاری. عده ای هستند که این تفکر را مسخره می کنند، و مثلا مثال می زنند که : من همین الان می خوام خلبان هواپیما باشم پس کو؟ چرا نمیتونم؟. به این عده باید گفت که "خواستن" به معنی لفظ نیست، خواستن، یک خواهشِ از عمقِ وجود است. مثلِ وقتی که تشنه ایم و با تمامِ وجود آب می خواهیم. اگر بتوانیم می خوریم و اگر نه به هر جان کندنی خودمان را به یک آبسردکن می رسانیم، و باز اگرنه از کسی که نزدیکمان است آب می گیریم و اگر واقعا تشنه باشیم حتی دهنی بودنش هم برایمان مهم نیست. به این افراد باید گفت شما اگر واقعا و با تمام وجود بخواهید خلبان شوید، اگر این خواسته طوری باشد که شب بخاطرش خوابتان نبرد، اگر حاضر باشید از دوست داشتنی های بسیاری بزنید بخاطرِ خلبان شدن، پس حتماً خلبان می شوید.

من این را در مورد خودم در موقعیت های بسیاااااری تجربه کرده ام. خیییییلی چیزها را خواسته ام و توانسته ام انجام دهم. و شب های زیادی از فکر و در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها نخوابیده ام و صبح های زیادی با داشتنِ چیزی که خواسته ام از خواب برخاسته ام. پس برای من "خواستم و نشد"، "نمی شود"  ، "شرایطش را ندارم" ، "خانواده ام فلان" ، "همسرم بهمان" و ... هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.

پس، دختران و پسرانِ عزیزم، مطمئن باشید که نمی توانید با این بهانه ها مادرتان را قانع کنید، چون من ایمان دارم، می خواهم و می توانم و می شود. از زیرِ دستِ مادری این چنین نمی توانید راحت فرار کنید. بنابراین بیست و هفت سالگی را در حالی شروع می کنم که می دانم باید خواست و خواست و خواست و هیچ بهانه ای را برای نرسیدن به رویاهایتان از شما پذیرا نیستم.


  • انارماهی : )

یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ق.ظ

گاهی هست که یک تصادف باعث قطع عضو می شود. اگر فرد همه ی تلاشش را برای بازگشت به زندگی و موفقیت بکند، موفق می شود، در کلِ دنیا اسوه ی تلاش و استقامت می شود و الگوی زندگیِ خیلی ها ؛ ولی با تمام حسِ خوبی که به لحاظِ روحی، به زندگی دارد، هیچوقت یک عضو از بدنش را نخواهد داشت، حتی اگر به لحاظِ روحی به چنان رشدی برسد که احساس کند نیازی به بودن آن دست ندارد.


بخشی از این ماجرا حکایتِ بعضی آدم هاست که با رفتارشان، تصمیماتشان، کارهایشان، بخش هایی از وجودت را نابود می کنند، و بعد اگر خیلی خوش شانس باشیم سعی می کنند جبران کنند. ولی حتی اگر بتوانیم ببخشیمشان، آن بخش از وجود هرگز بر نمی گردد.


+ شاید هم برای من فعلا اینطوری ست و بعدا نباشد.


  • انارماهی : )

فقط اومدم اینو اعلام کنم و برم

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۴ ب.ظ

من اینجوری ام که وقتی خیلی کار داشته باشم هیچ کاری نمی کنم.

: ))



  • انارماهی : )

مادرها خیال هم می بافند.

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ

امروز وقتی داشتم دفتر خاطراتم رو می نوشتم، یهو خودم رو کنارِ کسی دیدم که نشسته کنارِ میزِ پذیرایی رویِ زمین و داره مقواها رو میبره، بعد هم بلند شد اومد برام چای آورد. دوستم بود، که با گل دخترش که هم سن و سالِ سیده خانم ماست اومده بود خونه مون تا کلی ایده ی هنری رو اجرا کنیم.

مطمئنم یه روزی یه دوستِ به همین راحتی و به همین روشنی پیدا می کنم، که دنیای رنگی رنگی مون رو آجر به آجر با هم بسازیم.


  • انارماهی : )

و ما هیچ نمی دانیم

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۵۰ ب.ظ

هر وقت زلزله می آید، یا سیل، یا هر به قول کتاب جغرافیا "مخاطرات طبیعی" دیگری. یاد داستان خضر و موسی می افتم. و فکر می کنم ما همه موسی ایم و خدا خضر؛ و می داند چه می کند و قطعا جز خیر نمی کند ... و ما نمی دانیم.


  • انارماهی : )

به گمانم شمس تبریزی درونم را یافته ام

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ق.ظ

اخیراً موجودی در من متولد شده که دوستش دارم، هر سوالی به ذهنم می رسد، قبل از اینکه بگوید: از یک نفر بپرس

می گوید: "صبر کن با هم به جوابش می رسیم".

و شاید باور نکنید

یا می رسیم

یا از تفکر در سوال انقدر غرق در لذت می شویم که ابوابِ بیشتری به رویمان گشوده می شود.


  • انارماهی : )

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ب.ظ

فرض کنید کتابی آمده باشد، یا یک رشته ی دانشگاهی باشد که همه ی اصول و قواعد "انسان بودن" در آن آموزش داده شده باشد. فرق تمام صفات خوب و بد و راهِ سعادت و شقاوت و همه و همه را گفته باشد و در کل بگوید اگر طبق این اصولی که من می گویم رفتار کنید به سعادت خواهید رسید.

بعد یک نفر بیاید بگوید "من استادِ این کتاب هستم"، "من می توانم این کتاب را تدریس کنم". بگوید اگر می خواهید بفهمید این کتاب چه می گوید، اگر می خواهید این رشته ی دانشگاهی را یاد بگیرید، بیایید پیشِ من.

شما از آن آدم چه توقعی دارید؟ توقع ندارید خودش در همه چیز اول باشد؟ توقع ندارید همه چیز زندگی خودش بیست باشد؟ توقع ندارید وقتی آن آدم، استادِ آن درسِ "همه چیز شمول" است، خودش در "همه چیز" عالی باشد؟


من نمی توانم بدقولی را از یک "معلم" قرآن قبول کنم، من نمی توانم غیبت کردن را از یک معلم قرآن بپذیرم، من نمی توانم داد و هوار کردن به اسم امر به معروف را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم قبول کنم یک معلم قرآن نگاهِ منفی نگر به زندگی را تجویز کند، نمی توانم محدودیت پذیری در خواسته ها و نیازهای عالی و خوب را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم ببینم یک معلم قرآن تلاشِ اقتصادی نکند.


اصلا و ابدا هم با این استدلال که : "نباید به آدم ها صفر و صدی نگاه کرد"، در این زمینه موافق نیستم و کوتاه نمی آیم، کسی که ادعا می کند "معلم" قرآن است، کسی که می گوید بیایید قرآن را برایتان طوری بگویم که بفهمید، بیایید روش های فهم قرآن را بهتان آموزش بدهم، باید صدِ صدِ صد باشد، وگرنه اسمش را بگذارد مثلا پژوهشگر قرآنی، محقق قرآنی، دانشجویِ قرآنی ... یک همچین چیزی ... اینجوری بهتر و راحت تر باهاش کنار می آیم و قبول می کنم صفر و صدی نگاهش نکنم.


  • انارماهی : )
همیشه دوست داشتم خودم تصمیم گیرنده باشم. در مورد مسائل خانوادگی راحت کوتاه میام، ولی در مورد مسائل مربوط به خودم ابداً. نمی تونم اجازه بدم که کسی یا چیزی یا حتی تفکری برام تصمیم بگیره.(خدا رو از این کس یا چیز یا تفکر جدا کنید) چند سال پیش طی مسائلی از گروهی فاصله گرفتم و چند روز پیش به طور کاملا اتفاقی از احوالاتِ الانشون تا حدودی با خبر شدم؛ در نگاهِ اول با خودم گفتم اینا خیلی از من جلوترن، ولی وقتی عمیق تر شدم دیدم که من به چیزی که می خواستم رسیدم: خودم مستقلا برای خودم تصمیم می گیرم، ولی اونها هنوز برای کوچکترین مسائل و راهنمایی ها درگیر نظرِ کسی هستند که از خیلی جهات کامل نیست. پس دوباره برای فاصله گرفتن از اون گروه به خودم آفرین گفتم.
این یه مقدمه بود برای اینکه بگم
خوبه که آدم راهنمایی بگیره، خوبه که آدم مشورت کنه، خوبه که آدم نظراتِ فرد یا افراد بزرگتر از خودش رو بپرسه و گاهی عمل کنه، ولی اینکه انقدر به اون فرد یا افراد وابسته بشه که نتونه خودش مستقلا تصمیم بگیره و اگر اون نباشه همه ی زندگیش مختل بشه خیلی بده.

خوبه که آدم به حرکت تیمی و جمعی اعتقاد داشته باشه ولی هیچوقت نباید طوری در آرمانها و نظراتِ پذیرفته شده ی یک جمع غرق بشه که وقتی دید دارن کج میرن نتونه یه پشت پا بزنه به همه ی قوانین پذیرفته شده ی اون جمع و بیاد بیرون. آدم باید همیشه قدرتِ نقدِ اجتماعِ اطرافش رو داشته باشه و این محقق نمیشه مگر با "فکر"، "آگاهی"، "اتصال به حق" .

خوبه که آدم به مذهب، دین، ایمان، آدم های خوشگل مذهبی (از نظر مدلِ مذهبی بودن)، علاقه داشته باشه و بخواد از این راه ایمانش رو قوی کنه، ولی امان، امان از وقتی که شیطان انقدر هنرمندانه اعمالِ پستِ اون گروه رو برات زیبا نشون میده که حتی فکرشم نمی کنی داری اشتباه می کنی چه برسه به اینکه بخوای بپذیری و خودت رو تغییر بدی.

خوبه که آدم از یه سری آدم گنده گنده (علی الخصوص) از بینِ شهدا الگوبرداری کنه، ولی ای کاش نخواد مثلِ اون آدم زندگی کنه، چون راهش بدجوری به بن بست می رسه و با مغز میره تو دیوار، چرا؟ چون اون شهیدِ والا مقام یا اون انسانِ گنده (از همه جهت) در یه شرایطی زندگی کرده که برای هیچ بنی بشری تکرار نمیشه، آدما باید یاد بگیرن آدم گنده ی دنیای خودشون باشن، نه آدم گنده ی دنیای که هیچ ربطی به دنیای اونها  نداره.

خوبه که آدم بخواد پیشرفت کنه، بزرگ بشه، زندگی خوبی داشته باشه، ولی اینکه فکر کنه فقط باید در درد، در افسردگی، در خمودگی، در کسالت، در هر نوع از این احساس باشه تا بتونه اتصال به حق و حقیقت و خدا رو حفظ کنه تا بزرگ بشه تا پیشرفت کنه تا مثل شهید فلانی و استاد بهمانی و ... بشه؛ اشتباه محضه.

در آخر
به من، تصمیمِ اون روزم، کارم، تلاشم، گریه هام، خنده هام، آبرویی که ازم رفت، به تحقیری که شدم، آفرین و صد آفرین. هزارباره ارزشش رو داشت.


* مبارکت ای صبور شب ها، به صبح تابان رسیدی آخر
   ز تن پراکندگی گذشتی ، به مطلق جان رسیدی آخر
   هادی سعیدی کیاسری
  • انارماهی : )

یک آبان آرام

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ب.ظ

خیلی دوست داشتم می شد آدم ها را برنامه نویسی کرد. مثلا یکی را طوری می نوشتی که وقتی سردرگمی، با یک کلمه حرف خاک مالت نکند، یا دیگری را طوری که وقتی داری از احساس خوشحالی و خوشبختی منفجر می شوی با مغز از آسمانِ دنیا پرتت نکند پایین. واقعا آدم ها اگر کمی ملاحظه دار تر (؟) بودند چه دنیای زیبایی داشتیم. آدم ها اگر فکر می کردند، اگر فکر می کردند که ممکن است فکر نکنند، چقدر راحت تر زندگی می کردیم. آدم ها اگر این همه فقط و فقط خودشان را قبول نداشتند و گاهی فکر می کردند ممکن است اشتباه کنند، چقدر دنیا زیباتر بود.

خب

تا فردا صبح هم که بخواهم از این حرفها بزنم، هست. از این حرفها زیاد است که ای کاش دنیا جور دیگری بود و آدم ها جور دیگری بودند ولی تهش که چی؟ بنظرم "که چی؟" دار ترین کاری که آدم ها می کنند  همین انتقاد از دنیا و آدم هایش است، همین که صبح تا شب همه چیز را بمباران کنند و همه ی نظریاتِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و ... را به باد انتقاد بگیرند. فکر می کنند کارِ خوب و مهمی ست، فکر می کنند این یعنی آرمانی زندگی کردن، این یعنی خوب بودن، این یعنی کمک به جامعه ی بشری ... هه. کاش به جای این همه انگشت که به طرف همه جا گرفته ایم، کمی هم به خودمان نگاه می کردیم.


چای دم نکرده ام، ما خیلی اهلِ چای نیستیم، ولی بساطِ ناهار آماده است سیب و گلابی میان وعده مان را هم خورده ایم. دخترم خط کش فلزی پنجاه سانتی ام را برداشته و احتمالا بنظر خودش کشف خیلی بزرگی کرده "یک چیزِ براقِ بلند". خانه کاملا جارو و گردگیری شده و جان می دهد برای یک مهمانی حسابی. نصف بیشتر برنامه های امروز انجام شده و من لبریز از حس خوشبختی،دخترم را که حالا حوصله اش از خط کش سررفته و بغل مرا می خواهد بغل می کنم و باقی متن را با یک دست تایپ می کنم. او هم غرق دنیای نور و تصویر نقش کلمات را نگاه میکند  و چون هیچ نمی فهمد با سکوت و حیرت، آرام میگیرد. فکر میکنم کاش ما آدم ها هم کمی در سکوت به دنیا نگاه میکردیم و غرق حیرت میشدیم از نعماتش.

  • انارماهی : )

در کارگاه

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ
حالِ بعد از مادری ام بخاطرِ یک سلسله دردهای جسمی بد بود. دیر توانستم خودم را پیدا کنم. ولی کردم. حالا که تقریبا با دخترک به ثبات رسیده ایم، چراغِ کارگاهِ کوچکی را روشن کرده ام که همیشه در آرزویش بودم. بچه که بودم یکی از تفریحاتم چرخ زدن وسطِ پارچه ها بود، کمد مادر بزرگ همیشه پر بود از تکه پارچه های رنگارنگ با نقش های زیبا، از دوختن و سر هم کردنِ پارچه لذت می بردم. بزرگتر که شدم دیدم حوصله ی خیاطی را ندارم. لباس دوختن با پارچه ها را سر هم کردن خیلی فرق داشت، خارج از توانِ من بود. پس دنیای پارچه ها را با فکر به اینکه از پارچه ها فقط می شود لباس ساخت رها کردم.

حالا در دنیای امروز با پارچه ها خیلی کارها می شود کرد، و من باز به دنیای رنگارنگ پارچه ها برگشته ام و چراغِ کارگاهِ کوچکم را این بار با محصولِ تازه ای و از جنسِ تازه ای روشن کرده ام. اگر دوست داشتید، می توانید وارد کانالِ تلگرامِ دست سازه های انارماهی که لینکش آن بالاست شوید.

و برای برکتِ کارم دعا کنید.

  • انارماهی : )

: )

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

تهران اکثر خونه ها طبقه دارند، شماره ی واحد دارند، پلاک دار بودنِ خونه ها در تهران یه امر کاملا عادیه و فکر میکنم خونه ای که پلاک نداشته باشه اونجا وجود نداره. اما اینجا، شهری که من زندگی می کنم، خونه مون پلاک نداره، طبقه نداره و یک طبقه است پس یک واحد هم بیشتر نیست. حیاط داره و گل داره و دو تا درختچه ی انار که هیچوقت میوه نمیدن، حتی گلِ انار هم نمیدن. حیاط ما دو تا پله داره که ما رو وصل می کنه به خونه، به تویِ خونه، به درونِ خونه، حیاط هم جزوِ خونه ست ولی انگار همه ی خونه نیست. خونه اونجاست که گرم باشه، که یه جای راحت داشته باشه برای لَم دادن، که یه وقتایی که دلت خواست تلویزیون رو روشن کنی ازش حسِ خوب بگیری و وقتی دیدی داره حسِ خوبش تموم میشه دکمه ی خاموش رو بزنی. خونه ی ما پلاک نداره، طبقه و واحد نداره، پستچی ها از رویِ کد پستی خونه مون رو می شناسند و به راحتی هر نامه یا بسته ای رو به دستمون می رسونند، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران نیست، یه سقف خیلی بلند داره با درهای بلند، انقدر که به راحتی دستم به چوب لباسیِ پشتِ درها نمی رسه، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ من، شهرِ محلِ تولدِ من، محلِ عاشق شدن و شکست خوردن و زمین خوردن و بلند شدن و شاد شدن و غمگین شدن و از دست دادن های من،نیست. خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ نوجوونی و جوونی های من نیست، ولی دلچسبه، چون اولین جاییه که توش معنی عشق رو فهمیدم، از تهِ دل گذشتم، از تهِ دل خندیدم، از تهِ دل زن بودم، از ته دل برای کثیف بودن کفِ آشپزخونه ش غصه خوردم و از تهِ دل وقتی درِ کابیت هاش رو دستمال کشیدم شاد شدم. اینجا خونه ی بی پلاک و بی طبقه و بی واحدِ منه، در شهری که با همه ی کاستی هایی که ممکنه نسبت به تهران داشته باشه دوستش دارم.


  • انارماهی : )

درد دلانه ...

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

نوشتن و خواندن و غرق شدن در وادی کلمات را بیشتر از هر کارِ دیگری دوست دارم

اما ...

نوشتن در مجلات ... نوشتن برای رادیو و تلویزیون و سایت ها ... هیچ کدام شبیه قلم من نیست ... برایشان می نویسم اما نه خودم را ... و این آزاردهنده ترین کاری ست که می کنم ... چه میشد اگر متن های یک مجله ی نوجوانانه فاخر بود؟ یا متن های رادیو به زبانِ ادبیات کهن بیان میشد؟ و مردم شنیدن متن های سنگین را دوست داشتند؟ ... چه کنم؟ نوشتن را به حالِ خودش رها کنم؟ بیانم آنقدر سرکوبِ "محاوره بنویس" ها شد که انگار دیگر هیچ چیزی از کلام من نمانده ... از آنچه روزهای دانشجویی هر استادی که خواند گفت: "شما سبک خودتون رو دارید و این عالیه" ...

چه کنم؟

خدایا ، بهترین راه را خودت جلوی پایم بگذار ... من از دستِ پایینِ پایینِ پایینِ پایین نوشتن ... خسته شدم ، کلمه های خودم را می خواهم، همان ها که بخاطرشان اینجا شکل گرفت ... همانها که بخاطرشان تحسین شدم، همانها که همراهشان خودم بودم ...


  • انارماهی : )

لباس ها همان طور که مامان تایشان کرد گوشه ی پذیرایی مانده. تشک کوچکی که برای داخل کالسکه ی سیده خانم گذاشته بود رویِ عسلیِ مبل هاست، به بروشور و سی دی راهنمای چرخ خیاطی دست نزدم و علی رغم دستمال کشیدنِ رویِ اپن آشپزخانه اجازه دادم آنها همان طور بهم ریخته آنجا بمانند. تسبیحِ سبزرنگش وسطِ اتاقِ سیده خانم جا مانده و من حتی نگاهش هم نمی کنم، طوری که انگار یکی از طرح های فرشِ اتاق باشد. متنی که باید برای تبیان بنویسم تمام شده ولی باز مانده و ارسال نشده رویِ صفحه لبتاب است. بشقابِ آبِ پرنده ها را به اشتباه گذاشته لبه ی حوض و خیلی چیزهای دیگر که جایشان یک جایِ دیگر است. از صبح که رفته هم دو بار زنگ زده و پرسیده لباس ها را اتو کرده ام یا نه و هر بار با جواب نه من با خنده گفته: "ملیکاااااااا پس چیکار می کنی تووووو؟؟؟"

من اما از صبح نشسته ام، راه رفته ام، غذا پخته ام، ظرف شسته ام، خوابیده ام و همه ی تلاشم را کرده ام که به تغییراتی که با آمدن مامان در خانه رخ داده حتی اگر اشتباهی باشد دست نزنم. می خواهم همین جور زندگی را حفظ کنم، انگار که هنوز هست و قطار کیلومترها از من دورش نکرده.


  • انارماهی : )

خودتان باشید، شاید خودتان بیشتر به درد خورد.

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ
من دنیای آدم های هفت هشت سال از خودم کوچکتر را درک نمی کنم. نه از این جهت که شبیه من نیست، نه از این جهت که نمی فهممشان. اتفاقا چون خیلی شبیه همان روزهای خودم است درکشان نمی کنم و نمیفهمم. پس کو حرفِ جدید؟ کو راهِ جدید؟ کو نگاهِ نو؟ کو تفاوت؟

می ترسم دخترم هم عین همان روزهای خودم باشد، اگر این طور باشد قطعا از حرفهای تکراری اش خسته می شوم، از دنیایی که خودم تجربه کردم، کلمه هایی که خودم نوشتم، روزهایی که خودم به شب رساندم. چرا آدم ها انقدر شبیه به هم شده اند؟ سبک زندگی، آرمان، اعتقاد، چپ یا راست فرقی نمی کند، آدم ها شبیه به هم شده اند.

آوینی و چمران با پانزده شانزده سال اختلاف سن قدّ پانزده شانزده سال تفاوت نگاه داشتند، تفاوت راه داشتند، تفاوتِ عمل داشتند، نتیجه اما یکی بود. حالا چی شده که فکر می کنند برای رسیدن به یک نتیجه، باید از یک راه و یک عقیده و یک روز و یک شب و یک روش استفاده کرد؟

خسته ام، از حرف های تکراری و آرمان های تکراری و شعارهای تکراری ... حرفِ نو بزنید. حرفِ نو، طرحی نو در اندازید در شبیه آبادِ سختِ کسل کننده.

  • انارماهی : )

عنوان ندارد.

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۱ ب.ظ

امشب فهمیدم چرا نیومدی

چون

من قهرمان نشده بودم

.


  • انارماهی : )

کای بی خبر فنا شو، ای با خبر به رقص آ

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ
جوان تر که بودم، تا حدود سه چهار سالِ پیش، گاهی پهن می شدم کفِ زمین، در سکوتِ خانه چشم می دوختم به سقفِ سفیدِ اتاقم و فکر می کردم طی روزهای گذشته چه کرده ام؟ چه به دست آورده ام؟ چه از دست داده ام؟ به چه چیزهایی فکر کرده ام؟ گاهی وقتی فکرِ جالبی یادم نمیامد و فقط حسِّ شوقِ همان لحظه ی حاصل از آن فکر باقی مانده بود، اذیت می شدم، انقدر اذیت می شدم که ترجیح میدادم بروم سراغِ فکرِ دیگری، به خودم قول می دادم فکرهایم را بنویسم ولی باز یادم می رفت، فرصت نمی شد رویِ پله برقیِ مترو کاغذ و قلم دست گرفت، فرصت نمی شد سرِ کلاسی که استاد انقدر تند جزوه می گفت که بی نقطه می نوشتم، فکر را یادداشت کرد، حقیقت این بود که من وقت هایی فکرهای جالب به ذهنم می رسید که نباید می رسید. خودم را توجیح می کردم که موقعیتش نبوده. فکر می کردم به رفتارم با آدم ها، انقدر به رفتارم با آدم ها فکر میکردم و صحبت هام را پس و پیش می کردم که تعجبم می آمد از آنچه واقعا گفته بودم و آنچه دوست داشتم گفته باشم. تهِ خط می رسیدم به این که من آنی نیستم که نشان می دهم و دق می خوردم از این فکر و اعصابم می ریخت بهم از خودی که همیشه پنهان کرده بودم.

دوست داشتن هایم را، نفرت هایم را، اندوه هایم را، اعتقاداتم را همیشه پنهان می کردم. در هاله ای از "من حتماً اشتباه می کنم" زندگی می کردم، تو که غریبه نیستی سادات خانم، زندگی می کنم. من همیشه و همواره خودم را قایم کردم مبادا که دوست نداشتنی شوم. مبادا که طرد شوم از بینِ آنها که دوستشان داشتم، مبادا که اشتباه باشم. نمی دانم تجربه اش خواهی کرد یا نه اما خیلی بدبختی بزرگی ست اینکه آدم به پشتِ سرش نگاه کند و ببیند هیچ جا خودش نبوده. ببیند خودش همیشه کز کرده آن گوشه، ببیند چیزی که تویِ آینه هست خودش نیست. هرچقدر هم بگویم تا تجربه اش نکنی نمی فهمی. بعضِ چیزها در این دنیا اینطوری ست که باید حتماً تجربه کنی تا بفهمی.

گذشت، زندگی بالا و پایینم کرد، جوانی ها کردم و روزها از سر گذراندم، فکر می کردم خیلی بلدم، خیلی می دانم، خیلی فهمیده ام. می دانی چرا؟ چون آنان که با آنها بودم را بلد و دانا و فهمیده می دانستم. بی آنکه فکر کنم شاید اینها هم ندانند؟ نمی دانم چرا الان اینها را می نویسم و از همه بیشتر نمی دانم چرا برای تو می گویم، شاید آمده ام اعتراف کنم خسته ام. از شبیهِ دنیایِ خودم نبودن خسته ام. از قبولِ چیزهایی که دوستشان ندارم خسته ام. از شبیه به یک نفر و دو نفر و سه نفر بودن خسته ام. دوست دارم خودِ تنهایم باشم، دقیقا مثل وقت هایی که دوتایی تنهاییم. من این روزها تنها وقتی با تو هستم خودم هستم. خودِ واقعیِ خسته ام، خود واقعیِ پر انرژی ام، خودِ واقعیِ مستاصلم، خودِ واقعیِ آرزومندِ نادانِ دانایِ مهربانِ خشمگینِ درونِ خودم، من با تو هرچه هستم خودم هستم.

شاید بهتر است دوباره پهن شوم وسطِ زمین، چشم بدوزم به سقفِ سفیدِ اتاق و فکر کنم، فکر کنم به اینکه چه کرده ام؟ می خواهم چطور باشم؟ چگونه باشم؟ چرا جراتِ خودم بودن را ندارم؟ چرا نظرِ مخالفم را ابراز نمی کنم؟ چرا انقدر هر کسی که بگویی را قبول دارم جز خودم؟ این طوری نمی شود مادر بود سادات خانم، من نمی دانستم، اما تو بدان، مادرها باید خودشان را خیلی قبول داشته باشند. باید خودشان را خیلی خوب بشناسند. باید به تصمیماتشان خیلی احترام گذاشت باید به تشخیصشان هرچه که بود عمل کرد. مادرها با همه فرق دارند.

این است که این روزها جرات کرده ام آدم های اطرافم را گاهی به دید نقد نگاه کنم، به این دید که اینها هم قطعا اشتباهاتی دارند، به این دید که نباید دنیا را از دریچه ی ذهنِ آدم های اطرافم ببینم، جرات کرده ام داد بزنم، دعوا کنم، اذیت کنم، لج کنم، ببخشم، لطف کنم، مهربانی کنم، آن طور که من دوست دارم، نه آن طور که دیگران می گویند.

و حالا از تو ممنونم و از خدای تو، که این فرصت را به من داد و این جرات را، و چه زود، و چه به موقع، که خودم را پیدا کنم و خودم باشم. خودم که تشخیص می دهم گرسنه ای یا گرمت است، خودم که می دانم خوابت میاید یا فقط بغل می خواهی، خودم که می فهمم دلت بازی می خواهد یا یک لبخندِ ساده برایت بس است. و قول می دهم ، به تو و به خدایِ خودم که زین پس در "خودم بودن" بکوشم.

  • انارماهی : )

این توفیقتان بخورد تویِ سرِ من

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

مثلا فکر میکردم اگر امروز نرم سرِ کلاسِ اقتصادِ خرد، یعنی با تفکراتِ غربی که بهمان یاد می دادند مبارزه کرده ام، یا اگر سرِ همه ی جلساتِ اندیشه اسلامیِ یک غیبت کنم و به جایِ کلاس بروم بنشینم تویِ پارک ایرانشهر، یعنی خیلی دانشجوی مذهبی حزب اللهی بودم که سرِ کلاس یک استاد دین نفهم ننشسته ام، یا فکر می کردم اگر همه ی جلسه های مهندسی اقتصادی را غیبت کنم یعنی خیلی شاخم، یا اگر نروم سرِ کلاس های اقتصاد کلان و حقوق تجارت و به جاش بروم بهشت زهرا خیلی خوبم، یا اگر به جای کتاب های درسی همه ی پولم را خرج تازه های سوره مهر و روایت فتح کنم یعنی دارم تفکر انقلابی را اشاعه می دهم و ... خلاصه، فکر کنم منظورم را رسانده باشم.


اما نبود، نشد، لطفا شماها که تازه دانشجو شده اید یا می خواهید بشوید ، فکر نکنید این چیزها یعنی حزب اللهی بودن، فکر نکنید مبارزه با تدریس نظریات غربی در اقتصاد (یا هر درس دیگری) یعنی اینکه به جای نشستن سرِ کلاس ، بروید بنشینید زیارت عاشورا بخوانید یا به جای دادنِ امتجان میان ترم مالیه ی عمومی بروید اعتکاف و نصف نمره را از دست بدهید یا کارهای امثالهم که معروف است و مشهور بین خیلی از دانشجوهای مذهبی و حزب اللهی. اینها همه توجیه است، توجیه های قشنگِ شیطان، شما را به خدا قسم به اسمِ شهدا جاخالی ندهید، به اسمِ شهدا وقت تلف نکنید، به اسمِ شهدا و انقلاب و امام و آقا گناه نکنید.


نکنید، وقتی بروید اردویِ جهادی که همه ی نمره هایتان بالای هفده بوده باشد، وقتی بروید زیارت عاشورا که با زمان کلاستان تداخل نداشته باشد، وقتی بروید بهشت زهرا سرِ مزار چمران و آوینی و کاظمی و صیاد، که درستان را کامل خوانده باشید، وقتی بروید تویِ اتاق بسیج و مسئولیت قبول کنید که معدل ترمتان بالای هجده باشد، اینها را اگر که راست می گویید، اگر که دوست دارید، اگر که واقعا برای دین و مذهب و انقلاب و ارزش هایی که ازش دم می زنید ارزش قائلید وقتی دنبال کنید که کار اصلی تان، مسئولیتتان، نقشتان، رویِ زمین نمانده باشد، شما را به خدا وقتی بروید اعتکاف که واقعا کارِ رویِ زمین مانده نداشته باشید.


شما را به خدا قسم اگر واقعا شهدا را دوست دارید، فقط افسردگی و غم و ناراحتی از دست دادنشان را در خودتان بروز ندهید، اگر واقعا برای شهدا ارزش قائلید مثلِ آنها سربلندِ دنیا و آخرت باشید، نه که یک آدم افسرده ی دلمرده ی غمگینِ درس نخوانِ خاک بر سر تحویل جامعه بدهید با این توجیه که: "توفیق نداشتیم"، با این توجیه که: "دستمان را نگرفتند".


مثلِ بچه ی آدم درس بخوانید ، مثلِ بچه ی آدم جهاد کنید، مثلِ بچه ی آدم به خودتان سختی بدهید لطفا که چند روزِ دیگر بتوانید یک حرفی تویِ همین کشورِ خودمان بزنید.


پ.ن: نگو خواستم و نشد که من خودم زغال فروشم


  • انارماهی : )

بالاخره روزی خواهیم خواست

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ب.ظ

نظریه ی امید مالِ من بود، نظریه ی تکرارِ وحدت پذیرِ آدم ها به شرطِ خواستن. هنوز هم که در ظاهر از آن حال و هوا و شور و غوغا و بالا و پایین پریدن های عرصه ی فرهنگی کنار کشیده ام، هنوز هم که مدت هاست با کسی سرِ یک میز ننشسته و بحث نکرده ام، هنوز هم که ایده هایم را رویِ کاغذ می نویسم و با شور و حرارت خاصی شب تا صبح شهر و کشور و دنیای دوست داشتنی ام را در سر می پرورانم، هنوز هم دست از چیزی که به نظر همه کله شقی بود برنداشته ام و معتقدم تو دوباره متولد خواهی شد، هنوز هم معتقدم تو دوباره باز خواهی گشت، کارهای نیمه تمامت را تمام خواهی کرد و به آنچه در ذهن داشتی جامه ی عمل خواهی پوشاند. شاید اسمت دیگر مرتضی آوینی نباشد، شاید مثلا مرضیه عمرانی، هادی فراقتی، اکبر دوست دار، مریمِ شیرین گفتار، یا سیده خانمِ ما باشی، ولی برخواهی گشت و دوباره بینِ ما خواهی زیست، به شرطِ خواستن؛ به شرطِ خواستنِ هر کس که بخواهد، که تو معنیِ حقیقی خواستن بودی.

شهادتت مبارک سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم.


  • انارماهی : )

اگر سراغ دارید معرفی کنید.

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

گاهی احساس می کنم باید با نوشتن خداحافظی کنم. بس که حرف زدن برایم سخت شده. این را وقتی فهمیدم که نامزد بودیم. آقای همسر حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و من فقط گوش می کردم و گوش میکردم و گوش میکردم، به جاش وقتی که نبود هی پیام میدادم و پیام میدادم و پیام میدادم و او پاسخ های کوتاه و کامل می فرستاد. بعدتر وقتی به این مساله پی بردم که هی خواستم با کودکِ درونم (یعنی بچه ام) حرف بزنم و هی حرفم نیامد و هی برگه برداشتم و برایش نوشتم و نوشتم و نوشتم و حالا نمیدانم چه روزی او سواد دار بشود و بخواند. بعدتر وقت هایی بود که دیدم چقدر قشنگ موقع توضیح دادن همه ی بدیهیات ذهنی ام به این و آن ریپ میزنم ولی همان مطلب را خیلی خوب مینویسم، حتی سرِ کلاس و موقع درس دادن، باید از قبل مطلب را برای خودم تشریح کنم و بنویسم رویِ کاغذ تا بعد بتوانم خوب توضیحش دهم. بعدتر متوجه شدم در کامنت های هرجایی موقع دادنِ جواب سربالا به سوالاتِ بی ربط چقدر توانا هستم ولی همان سوالات اگر شفاها پرسیده شود هنگ میکنم. این روزها دارم فکر میکنم به اینکه چطور میشود خوب حرف زد؟ این همه کلاس نویسندگی و اینها هست، کلاسِ آموزش حرف زدن نیست؟


  • انارماهی : )

یک روز همه ی اینها را می دانی

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ق.ظ

این روزها که مجبورم به یکجانشینی، مجبورم از خانه بیرون نروم، این روزها که تا دمِ درِ حیاط رفتن انقدر به نفس نفس میاندازتم که انگار رویِ شانه هایم کوه حمل میکنم؛ این روزها بیشتر به بیماران سرطانی، به کسانی که از شیمی درمانی برمیگردند، به آنهایی که رویِ تختِ بیمارستان منتظرِ عمل هستند، به دیالیزی ها، به مامان بزرگ ها و بابابزرگ هایی که روزی برای خودشان یلی بوده اند فکر میکنم، به جانبازان جنگ، به شیمیایی ها، به بیمارانِ تنفسی، به کسانی که یک تصادف ساده ویلچرنشینشان کرده، به همه ی آنهایی که یک روزی دنیا را زیرِ پایشان له میکردند و حالا باید صبر کنند و صبر کنند و صبر کنند تا ببینند دنیا دوباره فرصت قامت راست کردن بهشان میدهد یا نه، به همه ی اینها فکر میکنم بی توجه به ملیت و مذهب و مسلکشان و فکر میکنم که فرقی ندارد بنده ی چه قیافه ای خدا باشی، حتی فرقی ندارد انسان باشی یا حیوان، "عاجز" که باشی باید برایت دل سوزاند. گاهی با التماس و گاهی با نگرانی از مامان میپرسم: "بنظرت میتونم دوباره راحت دولا بشم و چیزی که افتاده رو زمین رو بردارم؟" و این برای من منتهای عجز است.


تقریبا همه ی زندگی ام تعطیل شده، دیگر نمیشود یک روزِ تمام از شمال تا جنوبِ شهر را دنبال یک کتاب یا یک سی دی آموزشی یا یک تکه چرم یا یک نوع نخ خاص یا پارچه ای گل دار گشت، باید صبر کرد یک نفر باشد که صبور باشد که همراه باشد که وقت داشته باشد که بلد باشد تو را ببرد به جایی نزدیک تر و البته محدودتر و تو بتوانی نیازت را از آنجا برطرف کنی یا باید بنشینی پشت لبتاب و آنچه میخواهی را بدونِ دست زدن، بو کردن، لمس کردن و اندازه گرفتن با یک کلیک انتخاب کنی و بعد از پستچی دمِ در خانه تحویل بگیری و هی از اینکه نمیتوانی زیاد بنشینی، زیاد بایستی و زیاد هیچ کاری را بکنی انقدر غصه بخوری که هرچه خریده بودی را پرت کنی گوشه ی اتاق تا یک نفر بیاید که دلش بسوزد که آنچه نتوانسته ای خم شوی بگذاری تویِ کمد را بردارد برایت جابجا کند و این باز هم یعنی عجز.


برای یک لیوان آب باید آرام بلند شوی، تازه اگر پایت در این حین نگیرد و مجبور نشوی یک ربعی به همان حالت بمانی تا ول کند، بعد بچرخی و لبه ی تخت بنشینی تا جان به بدنت بیاید بعد بلند شوی و بعد اگر باز پایت گرفت دستت را به دیوار بگیری و بایستی تا ول کند و بعد آرام آرام کمر راست کنی و از اتاق بروی تا آشپزخانه، لیوانی که روی اپن مانده و نمیدانی تمیز است یا کثیف و نفر قبلی که با آن آب خورده چه کسی بوده را برداری چون جانِ دولا شدن و لیوان تمیز برداشتن نداری و از این بدتر ترجیح میدهی لیوان کثیف نکنی که مجبور باشی بشوری، پر از آب کنی و بعد ببینی جانِ باز کردنِ دوباره ی در یخچال را هم نداری و شیشه ی آب را میگذاری رویِ اپن و با همان فلاکت قبل میروی که بخوابی، این وسط نگاهی هم به ساعت می اندازی، هنوز حتی به صبح نزدیک هم نشده ... خودت را به تخت میرسانی و با همان فلاکت قبل، بلکه بیشتر، میخوابی، انتخاب اینکه به این پهلو بخوابی یا آن یکی، سخت است، هر دو درد می کند، رویِ یکی میخوابی و بی اختیار از درد اشک میریزی و به خواب ... نه نمی روی، تا خود صبح بیداری، و این یعنی عجز.


و همه ی اینها، لحظه های کوچکی ست از مادر شدن. از شروعِ یک تحولِ عمیق، از آغاز یک فصلِ تازه، از شروعِ راهی که نمیدانی آخرش کجاست، چه میشود، چگونه است. موجودی درونِ توست که نمیبینی اش، سلامت و صحت و بزرگی و کوچکی اش دستِ تو نیست، مجبوری به اعتماد کردن، اینجا دیگر نمیشود کارِ کسی را قبول نداشت، مجبور میشوی به خدایت اعتماد کنی، اینجا مجبور میشوی توکل کنی، و شاید مادر شدن جبری ترین اتفاق این عالم باشد، که به تو می فهماند هیچ چیز نیستی، همه چیز به دستِ یک نفرِ دیگر است و تو فقط میتوانی بنشینی، دعا کنی، بخواهی، مراقبت کنی و صبر کنی، و صبر کنی، و صبر کنی. و همین صبر کردنِ آرام است که نگاهت را به همه چیز تغییر میدهد. موجودی درونِ توست که بود و نبودش به تصمیم و اراده و میلِ تو بستگی ندارد پس همه ی این عالم چه دارد که برایش این همه حرص میخوری؟


و در آخر بدان که مادرها قدرتمندترین عاجزانِ این عالم اند.


  • انارماهی : )

از قرآن ...

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ق.ظ

داشتم با شور و حرارت زیادی شرورِ سوره ی فلق را برای کلاس می گفتم. همه ی تلاشم هم این بود که کلاس مشارکت داشته باشند و خیلی خوب هم داشتم به نتیجه میرسیدم ولی همه ی حواسم پیش نیمه ی دیگر کلاس بود که صم بکم نشسته بودند و هرچه تلاش میکردم و سوال میپرسیدم و تویِ چشمهایشان زل میزدم هیچی نمیگفتند. کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید از ریخت و قیافه ام خوششان نمی آید یا شاید این حرفها بنظرشان مسخره است که به صدا درآمدم: چرا اینوریا هیچی نمیگن؟

یک نفرشان که بنظرم از بقیه بزرگتر بود گفت: "بحث خیلی سنگینه" ؛ و دیگری طرفداری کرد که: "آره خانم ما هیچی نمیفهمیم". شاخم داشت درمیامد که پرسیدم: پس چرا این وریا میفهمن؟

یکی که از بقیه ریزه میزه تر بود گفت: خب اونا نهم دهمی اند ؛ پرسیدم: مگه شما چندمی اید؟

- ما هفتم هشتمی م، تازه من ششمم

آه از نهادم بلند شد و همزمان آهم را به صدا دراوردم: پس چرا اینجایید؟

- خانم ... بهمون گفتن بیایم.

چاره ای نبود باید کلاس را حفظ میکردم، بحثِ نفاثات فی العقد و غاسق اذا وقب را سریع بستم و رفتم سرِ حسد، حتما می توانستند در بحثِ حسد مشارکت کنند و همان طور هم شد. به خانه که آمدم همه ی فکرم مطالعه ی کتاب "تربیت دینی کودک و نوجوان" بود که چند صفحه اش را خوانده بودم و بعد گذاشته بودم کنار تا وقتش برسد و بنظرم حالا وقتش بود، اما چطور میشد انقدر سریع یک کتاب را کاربردی کرد که تا هفته ی بعد مخاطب از دست نرفته باشد؟

پس دست به دامن خدا شدم و خیلی یهویی متوجه وجود جزوه ای شدم که دقیقا برای تدریس چیزهایی که من میخواستم به همان دو گروه همزمان تهیه شده بود، با پرداخت مبلغ اندکی جزوه را خریدم و مشغول مطالعه شدم تا ان شاالله هفته ی بعد.


اما

بیایید قرار بگذاریم هرجا اسم قرآن میاید همه را جمع نکنیم، یا اگر کردیم به معلمشان بگوییم، بگوییم که قرار است از فردا مثلا چند نفر در یک بازه ی سنی دیگر هم بیایند سرِ کلاس شما بنشینند. بیایید قرآن را مهجور نکنیم. قرآن را اگر نفهمیم مهجور کرده ایم و اگر کلاسی را ترتیب بدهیم که در آن شاگرد هیچ چیزی از حرفِ معلم نفهمد نه تنها کلاس را بی فایده کرده ایم که به قرآن ظلم کرده ایم. قرآن خواندن و بلد شدن خوب است اما باید متناسب با مخاطب خودش باشد.


  • انارماهی : )