خواستگاری
راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای ارشد بخوانی و اینستاگرامت را چک کنی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.