انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تاسوعا

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ

انقدر امشب

ارمنی

دست پر از خانه ی شما برمیگردد

که گاه

دوست دارم، محض دست پر برگشتن، از دستهای شما

ارمنی باشم

  • انارماهی : )

یا قاسم بن مجتبی، یابن الکریم ... ادرکنی

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ
همین که بی گلایه و اخم و تَخم به جای روضه با مامان میروم ختم، همین که از خواب بیدارم میکند برایش روغن بیاورم و بی دق و سِق برایش میاورم، همین که بیشتر میگویم چشم، همین که شب ها همه ی ظرفها را میشورم، همین که به جز استمبولی غذای دیگری هم میپزم، همین که وسط حرفش نمیپرم، سر خواهرم داد نمیزنم، سکوت میکنم، صبر میکنم و لبخند میزنم، اینها یعنی دارم توی خیابان امام حسین راه میروم، حتما که نباید آدم پای روضه اشک بریز که اشکش اشک باشد، میشود توی راه مدرسه ی خواهر ، به جای توی راه مجلس روضه بودن خواند "کریم کاری به جز جود و کرم نداره ... آقام تو مدینه س اما حرم نداره ..." و اشک شد برای یتیم مجتبی ...
  • انارماهی : )

مرا به اسم بخوان

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ
نشسته ام همین کنجی، گوشه ی باب الرضا. جلو تر هم نیامده ام، زانو ها را خم کرده ام و سر را تکیه داده ام به دیوار و چشم دوخته ام به گنبد. دایی گفته بود ضریح حسین بن علی علیه السلام را دیدی، وحشت نکن، بزرگ است، ابهت دارد، عظمتش آدم را درگیر میکند. من هنوز جرات نکرده ام از باب الرضای حرمت جلوتر بیایم. اشک هام؟ نمیدانم کجایند، شاید بینِ راه گمشان کرده باشم. یک عمر حسرت به دل نشستم و زار زدم و کربلا خواستم و حالا که آمده ام، رمقی برای جلوتر آمدن نمانده. رمق که چه عرض کنم. دوست دارم بنشینم همین کنج، دمِ در، بالاخره کسی از راه میرسد که به چشمش بیایم و شما را خبر کند که جوانکی کنج در نشسته و چشم از گنبد بر نمیدارد.
بعد شما یا کسی را میفرستید دنبالم، یا خودتان. خواسته ی زیادی نیست از حسینِ زهرا. هست؟


+ نمیدانم حسرتِ کربلا را با خودم به گور میبرم، یا یک روز پا برهنه میپذیرندم. نمیدانم حرمِ حسین بن علی علیه السلام در این دنیا باب الرضا دارد که بشود کنجش نشست یا نه، ولی میدانم که میشود براتِ کربلا را از باب الرضا گرفت.

  • انارماهی : )

زنی محو تماشاست ز بالای بلندی

چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ

الفِ قامتِ او دال

همه هستی او

در کفِ گودال...

کلیک: چهارشنبه ی سوم 

  • انارماهی : )

و ما ادراک ما شهید؟

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
خیلی دیر شده بود
ولی
یه روزی بالاخره فهمیدم آدما فقط با تیر خوردن شهید نمیشن ...


  • انارماهی : )
سجاده نشینِ با وقاری بودم "آقا"
بازیچه ی کودکانِ کویم کردی ...


: موضوع پروپوزالم رو هنوز ننوشتم، این دوشنبه باید با خودم ببرمش

- باز عمه ی سادات پریشوووونه

: موضوعایی که بهم گفته بودی رو یه بار دیگه برام یادداشت کن ببینمشون

- یک قافله تو قلبِ بیابووووونه

: از کتاب نظریه های ارتباطاتمون دو فصل حدفه، دقیقا همون دو فصلی که من خوندم

- پریشونه پریشونه پریشووووونه

: خوب شد حالا از بچه ها پرسیدم

- انگار نه انگار که مهموووونه

: وسایلت رو جمع کردی؟

- میذاری دهه ی محرم رو برم خونه ی بصی جون اینا بمونم؟

: ده رووووووز بری بمونی اونجااااا؟؟؟؟!!!!!!

- خب حالا عین ده روز رو نه، مثلا نه روز برم ، بذار دیگه

: باید فکر کنم
  • انارماهی : )

- استاد من فکرامو کردم، این موضوع بهتره که رمان بشه، اگر لطف کنید و در این زمینه کمکم کنید ممنون میشم

: تو چند سالته دخترم؟

- بیست و چهار سال

: برای رمان نوشتن هنوز خیلی زوده، باید سرد و گرم روزگار رو بچشی، از نویسنده های زیادی کتاب بخونی، متن بنویسی برای چارتا مجله ای اینوری اونوری، نوشته هات بره، رد بشه، فعلا به همین داستان کوتاه نوشتن قناعت کن

+ ایشون اون مراحل رو رد کردن آقای الف جان

: بله این روزها این جوونا چارتا جشنواره میرن چند تا به به چه چه میشنون دیگه فکر میکنن کسی شدن و نیازی به نقد شنیدن ندارن

+ خب ایشون اگر اینجوری بود که هی نمیومد اینجا پیگیر کارش بشه و بده من و شما کارشون رو بخونیم که، در ثانی شما هنوز نخوندید نوشته هاشو

: خوندن نداره، ایشون هنوز به سنی نرسیده که بخواد رمان بنویسه، اصن این خانم چجور نویسنده ایه که اسم من و آقای صاد رو تا حالا نشنیده؟ [با خنده ای به شدت مضحک]

+ کتابای دیگه خونده، دیگران رو میشناسه، اسم چند نفر رو بگو

- خب من امیرخانی و شجاعی و نصر آباد و فیض و مستور و موذنی و دانشور و بیضایی و آوینی و ابراهیمی و قدس و جعفریان و آل احمد و گلی ترقی رو خوندم ، و خیلی های دیگه چون نثر خاصی رو میپسندم و تو کلاس های آموزش نویسندگی شرکت نکردم که اسم همه به گوشم خورده باشه ...

: شما باید این کلاس ها رو شرکت کنی، بنویسی، یک درصد بنویسی و نود و نه درصد بخونی



آقای الف و آقای صاد حق داشتند، من نباید خیلی صادقانه ابراز میکردم که نمیشناسمشان و تا به حال نه اسمشان را شنیده ام و نه کتابی ازشان خوانده ام ... اما از این خیلی خوشم آمد که وقتی این دو نفر رفتند استاد با اینکه مخالف نظرشان بود زیرابشان را نزد و فقط به من گفت :

این دوستان هر کدوم هیوده هجده تا کتاب چاپ کردند حق دارند که اینجوری صحبت کنند ولی این انتقادها سازنده س برای شما


القصه قرار شد با دو نفر دیگر تماس بگیرم و کمک بخواهم برای رمان کردن نوشته ای که به نظر استاد همینجوری هم میشود چاپش کرد ولی من دوست دارم رمان باشد تا بماند. برای این اثر دعا کنید. نه برای من، برای اثری که به این عالم پا گذاشته و نیاز به مراقبت دارد وگرنه مثل نعمت هایی که کفرانش میکنیم ازمان دریغ میشود.

  • انارماهی : )

راه خودتو پیدا کن

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۰ ب.ظ

وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.

بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.

حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.

  • انارماهی : )

نامه های چهارشنبه

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ب.ظ
  • انارماهی : )

تفکرآلات یکم

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ب.ظ

زمین‌خورده، لگد زدن نداره



+ تفکرآلات ابزاری‌ست برای تفکر در روابط اجتماعی‌مان


  • انارماهی : )
دو-سه سالِ پیش هم را دیده بودیم، آن روزها او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت. من هم خواستگاری در راه داشتم که دقیقا مثلِ الان نمیدانستم چرا باید قبولش کنم یا چرا باید ردش کنم. هر دخترِ دمِ بختی درک میکند که چه میگویم. خواستگار مقوله ی جان فرسایی ست برای دخترها. یک پدیده ی آزاردهنده است که یکباره و بی هماهنگی قبلی رخ میدهد و سایه میندازد رویِ زندگی شما و تا مدتی شما را از کار و زندگی میاندازد، خدا پدر پسرهایی را که سربازی نرفته اند و کار درست و حسابی ندارند و درس هم نخوانده اند و خانه و ماشین هم ندارند و سنشان یا زیادی بالا یا زیادی پایین است را بیامرزد که خیلی راحت تکلیفِ جوابِ "نه" ی آدم را معلوم میکنند. خدا نکند پسری قرار باشد بیاید که سربازی رفته باشد یا کارت معافیت داشته باشد و کارش هم سرِ جایش باشد و از قضا درس هم خوانده باشد و اگر خانه و ماشین ندارد به جاش خانواده ش میتوانند آن قدری حمایتش کنند که یک زندگی دست و پا کند، این موارد، دختردیوانهکُن اند. کار را سخت میکنند، تو باید اینها را بشناسی، تازه سختی راه شروع میشود، باید ببینی بهش میای یا نه، شبیه هستید یا نه، هم کفو هستید یا نه، و خیلی ساده تر بگویم تو باید ببینی وقتی ده دقیقه داری باهاش صحبت میکنی حالت ازش بهم خورد یا نخورد، حرف زدنش را نظراتش را مدل نشستنش را تاب میاوری یا نه، و جواب دادن به این بله یا نه ها مصیبتی ست که نگو و نپرس. اگر نه، که رسته ای و راحت شده ای، اگر بله که بیشتر به لبه ی گود نزدیک شده ای و هر آن ممکن است پرتت کنند آن پایین. از قضا آن روزها یعنی همان د.-سه سال پیش که هم را دیده بودیم و او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت، من هم خواستگاری داشتم که از نوع دوم بود و نشده بود که با یک نه ی ساده خودم را راحت کنم. او هم نشست و برایم کلی حرف زد، یکی از حرفهاش خیلی بیشتر از بقیه به دلم نشست، گفت: "من اگر به عقب برگردم دوباره همین مرد رو برای زندگی انتخاب میکنم ولی رفتار خودم رو تغییر میدم".

حرفش انقدر عالمانه و قشنگ بود که تا همین امروز من روزی یک بار هم به خاطر میاوردم هم برای بقیه نقلش میکردم، خاله کوچیکه هم که بیشتر از من از زندگی او خبر داشت هر بار این حرف را از زبانم میشنید میگفت: "اون یه چیزی گفت" ... ولی باور من به حرفِ او آنقدر بود که برود در لیست خوشبخت های ذهنم. امروز که دیدمش حرفش را به یادش آوردم و برایش بازگو کردم، توقع داشتم بشنوم: "آره ، من هنوزم همونو میگم" ولی گفت: "نه ملیکا جان زندگی خیلی فرق کرده، من اگر برگردم عقب هیچ انتخابی نمیکنم میشینم تو خونه ی بابام راحت زندگی م رو میکنم".
من که دهانم تا سقف باز شده بود، مبهوت نگاهش کردم و او رفت تا پسرِ دومش که هشت ماهه بود و تازه از خواب بیدار شده بود را مادری کند.

شما چه کار میکنید؟ بالاخره ازدواج خوب است یا بد؟ چگونه ازدواج کنیم؟ اصلا چرا خواستگار راه بدهیم؟ چرا راه ندهیم؟ چرا خیلی ها وقتی ازدواج نمیکنند افسرده میشوند و خیلی ها نه؟ چرا مجردها دوست دارند ازدواج کنند و متاهل ها دوست دارند برگردند خانه ی پدری؟
  • انارماهی : )

دوستم داری را با من بسیار بگو

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ
احساس میکنم این اسم ها بی تاثیر نباشند، سال سوم دبیرستان هم خانم گونه ای درباره ی اسم هایمان گفت. من ملیکا بودم حرفی که زد را هنوز یادم هست، بعدها همان شد که او آن روزها گفت، مرضیه مرضیه بود، هانیه هانیه ... آن روز چقدر دلم برای بچه هایی که هیچ رقمه نمیشد اسمشان را به ائمه ربط داد سوخت.

امروز اما حکایت اسم ها بنظرم حکایت دیگری ست. آن روز که صدا میکنند افهم افهم یا ملیکا بنت مَهدی، اسم باید رمز و رازش را باز کند. ملیکا دختر مَهدی زیر اسمت چه کردی؟ یادت هست؟ با اسمت کجاها رفتی؟ چه ها خوردی؟
حالا این هم باز به کنار
حکایت عجیب اسم ها باز هم باید فرق بیشتری داشته باشد، مثلا چرا یکی یونس بود، یکی لوط، آن یکی ابراهیم، آن دیگری محمد و یکی هم موسی؟ چرا؟ چرا رسول اول و دوم و صد و بیست و چهار هزارم هر کدام اسمی دارند؟ اسم ها مهم اند، قبل و بعد از اسم داشتن و نداشتن، مهم است، اسم که نداشته باشی قابل ذکر نیستی، قابل ذکر نبودن یعنی نامت کنار شب و روز و کوه و دریا نیست ولی هستی، هستی که گفته اند: "من به سوی تو اشتیاق دارم و به پروردگاری تو گواهی میدهم و اقرار دارم به اینکه تو پروردگار منی، بازگشت من به سوی توست و اینکه وجود مرا به نعمت خود پیش از آنکه چیز قابل ذکری باشم، آغاز کردی" این قسمت دعای عرفه غوغاست ... یعنی که خدایا من اصلا یک شیٔ قابل ذکر نبودم ولی تو را دوست داشتم، تو هم مرا دوست داشتی، حالا که من قابل ذکرم، حالا که من اسم دارم، حالا که من فلانی ابن/بنت فلانم ... حالا ، حالا چقدر دوستم داری؟ حالا که به خودت احسنت گفته ای ... وه ... زبان قاصر است و بیان الکن و کلمه ناقص در بیان شدت این علاقه ... حالا که میگویی ملیکا الم یعلم بان الله یری؟ حالا که میگویی ملیکا ا لیس بکاف عبده؟ حالا که میگویی ملیکا الست بربکم؟ و من در جواب همه ای اینها بگویم بلی، بلی، بلی، بلی ...
  • انارماهی : )

چهارشنبه ی یکم

چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ب.ظ
جمعه‌نویسی رسم خوبی‌ست به شرط استمرار. آن روزها که نگارنده ی نامه ها شروع به قلم زنی کرده بود گمانم این بود که دو سه هفته ی بعد تمام میشود، بعد گفتم هفته ی هشتم نهم یادش میرود، بعد از خیالم گذشت که هفته ی سی و یکم خسته میشود و بعد دیگر چیزی با خودم نگفتم. جمعه نویسی ها شده بود روزی هفته هایم، هر هفته موضوعی بود که ذهنم را به خودش درگیر کرده باشد و جوابش در جمعه نویسی هفته ی بعد یافت شود. حالا جمعه نویسی ها شده مثل روزنامه ی هفت صبح، باید بخوانم. سوال کردن شده مثل آب و نان، باید بپرسم و بپرسم و بپرسم و در هر جمعه نویسی به سرنخی به جواب برسم.

اما دوست دارم من هم بنویسم. هر هفته یک نامه از من به شما. خیلی خوب است آدم تمام هفته را به این فکر کند که به شما چه بگوید. تمام اعمال و رفتار و گفتار آدم را تحت تاثیر قرار میدهد. انگار با شما سخن گفتن یک جور ابراز وجود است، من اینطوری نگاه میکنم، یک جور ابراز وجود در مقابل شما، خودنمایی نه ها، ابراز وجود، یک جور مرا هم ببینِ رفاقتی، چیزی مثل ژل زدن و ویراژ دادن پسرها جلوی دبیرستان دخترانه. آدم تمام هفته را مراقب است که چطور باشد که چه را به محضر شما ابراز کند که از چه با شما سخن بگوید. همه ی اینها نوعی شوق، نوعی هیجان، نوعی حال خوش برای آدم دارد که عجیب دوست دارم تجربه اش کنم، تجربه ای که یک روز مثل جمعه نویسی ها برسد به جمعه ی صد و چهل و هشتم و استمرارش دل آدم را خنک کند.

دوست دارم هر چهارشنبه شب بنویسم، که نمیدانم منسوب به کی و چی ست. چهارشنبه ها، انگار روزی در هفته برای من و شما.

سلام.


+لینک جمعه نویسی در پیوندهای روزانه.
  • انارماهی : )
این روزها بیشتر از همیشه میفهمم رضاخانِ امیرخانی چه نوشته بود:

خشم
عجز
تنهایی
اینها لغاتی علمی نیستند، "حاجیان" ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بودند رویِ زمین ...


  • انارماهی : )

ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلی‏

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ

من و فاطمه -خواهرم- خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای کاملا متفاوت با روحیه هایی که حتی در انتخابِ غذا هم شبیهِ هم نیست. شاید یازده سال اختلاف سن باعث همچین چیزی شده باشد و شاید خیلی عللِ دیگر، ولی این روزها دارم به تفاوت هایی که بیشتر اوقات اشکم را در میاورد به چشمِ دیگری نگاه میکنم. فاطمه در ظاهرِ امر، یک خودخواهِ بیخیالِ لجباز بالفطره است که هیچ جوره نمیشود مقابلش کوتاه نیامد. ولی وقتی تویِ رفتارش دقیق میشوی میفهمی که نه خودخواه است نه بیخیال فقط یک ذره بیشتر از آدم های دیگر زندگی را ساده میگیرد و از کنارِ گیر و گورهای الکیِ آدم ها به خودش میگذرد. مثلا بنظر من آدابِ معاشرت بلد نیست، بر خلافِ من که تعارف تکه پاره کردن در دیدارهای رسمی و به اصطلاح زبان ریختن انگار جزء لاینفک وجودم شده، او به جایِ "سلام، حالِ شما؟ الحمدلله، دست بوسند، قربونتون برم، خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم، تشریف بیارید در خدمت باشیم، اجازه بدید، من خداحافظی میکنم، گوشی ... مامان تلفن شما رو کار داره" میگه: "سلام، مرسی، مامان بیا". هر طوری هم تلاش کنیم یادش بدهیم بهتر با مردم حرف بزند و در جواب "چه خبر؟" به جای "هیچی" حداقل بگوید "ممنون"، موفق نمیشویم. فاطمه همه چیز را خیلی ساده تر از آن چیزی که هست میبیند. ساده تر از چیزی که هست بلد نیست نقش بازی کند و ساده تر از چیزی که فکرش را بکنید هیچی را تویِ خودش نگه نمیدارد. دنیای خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. او یک برون گرای طولانی ست و من یک درون گرای عریض و طویل. توی مهمانی اگر از غذای مهمان خوشش نیاید تشکر نمیکند. یا وقتی از من ناراحت است الکی لبخند نمیزند که گولم بزند و تِلم را ازم قرض کند از یک چیز دیگر استفاده میکند و اصلا کوتاه بیا نیست که عذرخواهی کند و تل را بگیرد. یا وقتی اتفاقی میفتد که همه ناراحت اند برخلافِ من که سنگ تر از همیشه تلاش میکنم ساکت و آرام بمانم و به هر بدبختی که هست خودم را سرِ پا نگه دارم او تلاش میکند همه را بخنداند و به حرف بیاورد و حواس هر کس را یک جور از اتفاقی که افتاده پرت کند، من ولی اینجور مواقع همه را رها میکنم و در حفظِ ظاهرِ آرامم میکوشم تا زمانی که بتوانم اشک بریزم او ولی در بحران ها سراسر تلاش است و کوشش. همه ی این سادگی های کودکانه تا الان که سیزده ساله است همراهش مانده.

نمیدانم کی تصمیم میگیرد پا به دنیایِ آدم بزرگ ها بگذارد و مثلِ من یک بازیگرِ ناشی شود ولی وقت هایی که از همه جا بریده ام، وقت هایی که دارم هوار هوار میکنم سرِ خدا و او اتفاقی میشنود، کنارم میشیند و آرام میگوید: "آبجی خب روز قیامت خدا همه چیزهایی که ازش میخوایمو بهمون میده دیگه، گریه نکن". ایمان خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. خیلی ساده تر از من میداند که  وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولی‏ ...

  • انارماهی : )

حواسمان به نعشمان باشد.

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ب.ظ

چیزی که این روزها بییشتر از بقیه ی چیزها ذهنم را درگیر کرده، پایداریِ جبهه ی باطل است. هی دارم فکر میکنم که یک نفر، دو نفر، سه نفر، نه اصلا صد نفر و هزار نفر که از جبهه ی باطل می کَنند، باز جبهه ی باطل به قوت خود باقی ست. آدم احساس شکست میکند. احساس میکند اشتباه کرده، ولی خب هر طوری که در نظر میگیرد میبیند که نه، هیچ جای کارش و تصمیمش اشتباه نبوده و هیچ چیزی نیست که باطل بودن جبهه ی باطل را ببرد زیرِ سوال ولی خب ... چرا به جبهه ی باطل انقدر خوش میگذرد؟ حالا خوش گذشتن اصلا به کنار، آدم توقع دارد وقتی که فهمید اینها سپاه معاویه اند و خودش را کشید سمتِ سپاهِ علی یک دفعه سپاه معاویه پودر شود، ولی نمیشود، چرا؟ میفهمید چه میگویم؟ چرا مثلا خوارج پودر نشدند؟ چرا بعد از صلح امام حسن سپاه معاویه تبدیل به سنگ و چوب نشد؟ چرا آنهایی که در غزوه ی احد به حرفِ پیامبر گوش ندادند و کوه را رها کردند تبدیل به کاه و یونجه نشدند؟ اصلا چرا سپاه مسلمانان در احد شکست خورد؟ چرا؟ چرا حق همیشه مقابل باطل بوده ولی گاهی شکست خورده، گاهی پیروز شده، گاهی آرام بوده، گاهی مشخص بوده، گاهی ناپیدا بوده، گاهی ناآرام؟ چرا؟

حق همیشه به قوت خود باقی ست، چنان که باطل، اما چیزی که هست ما باید حق را تشخیص دهیم و طرفدارش باشیم، همین طوری هی طرفدار باشیم باشیم باشیم، یک جور طرفداری مستمر، یک جور استمرار دائمی، یک جور یقینِ طولانیِ محکم. باید به جبهه ی حق یک یقین طولانیِ محکم داشته باشیم تا بهمان خوش بگذرد، تا باطل نشویم، تا بدانیم اگر در احد شکست خوردیم ربطی به حق نبودنمان ندارد، باید با فکر، با دانش، با مهارت، با ولایت پاسدارِ حق بود، وگرنه یک دفعه ای یک جایی که فکرش را نمیکنیم میخوریم با مغز تویِ دیوار که هزار نفر هم بیاید نمیتوانند نعشمان را جمع کنند.


  • انارماهی : )

غزل نشد خیالِ من، جنونِ من نگفته باقی ست.

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ
اطمینان، آدم را بزرگ میکند. این را از من به یادگار داشته باش. آدم باید به یک اطمینانِ محکمی چسبیده باشد تا بتواند زندگی کند. اطمینان به یک تکه چوب از بی اطمینانی محض و راه رفتن در شک و تردید و دو دلی بهتر است. دختر دبیرستانی های زمانِ ما، وقتی با یک پسر دوست میشدند، رویِ ابرها سیر میکردند، نیازِ ما آن زمان فقط در شنیده شدن خلاصه میشد. دخترها آن زمان دوست داشتند گوشی داشته باشند برای شنیده شدن و پسرهای آن زمان گوش های خوبی بودند. همیشه تویِ جلسه های مدرسه مشاورها به مادران تذکر میدادند که به حرفهای عجیب و غریب و مسخره ی دخترتان گوش بدهید تا محتاجِ بقیه نباشد. [و من چه پیر کردم گوش های مادرم را از بس که حرف داشتم برای زدن]. آن روزها اطمینانِ دخترها به پسری که همه ی حرفهایشان را میشنید، خیلی قوی بود. پسرک میشد یک بُت که باید پرستیدش. چون حرفهایی که باید شنیده میشد را میشنید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. بعد مثلا فردا میدیدیم دخترک با چادر آمده مدرسه، چرا؟ چون پسرک گفته. آره، فرق داشت، با این روزها فرق داشت. گوشی انقدر همگانی نبود، مثلا نصفه شبی وقتی که مامان و بابا خواب بودند دخترها میتوانسند یواشکی گوشی بابا را کش بروند و یک اس ام اس یواشکیِ "جیرجیرک به خرس گفت بیا قدم بزنیم و خرس گفت الان وقتِ خوابِ زمستانی ست باشد برای بعد و رفت در حالی که نمیدانست عمرِ جیرجیرک فقط یک روز است" بعد مثلا از پسرک جواب میامد که: "رنگین کمان سهم کسانی ست که تا آخرین لحظه زیر باران مانده باشند" و بعد که بابا غلت زد هر دو پیام را پاک میکرد و میرفت میخوابید و فردا صبح از این دو تا پیام هزار تا قصه ی هزار و یک شب بود که تویِ مدرسه رویِ دهانِ دختر/پسرها میچرخید. [دختر-پسرهای الان با زمانِ ما خیلی فرق کرده اند]. دخترها اطمینان داشتند که آن پسره دوستشان دارد که وقتی ولشان میکرد میرفت تا سه روز کل مدرسه عزای عمومی بود. آن زمان اطمینان ها راحت تر بود. اطمینان به اینکه کریستین رونالدو تویِ بازی های لیگ اروپا به دوربین مستقیم نگاه کرده و قطعا با [مثلا] شیرین بوده که او را دوست داشته و بعد به واسطه ی این خوشی و خوشحالیِ شیرین هفت شبانه روز در مدرسه قوطی های رانی را به سلامتیِ کریستین میزدیم به هم و میخوردیم. [زمان ما با حالا خیلی فرق داشت]. آن زمان اطمینان کردن خیلی راحت تر بود. بچه مثبت ها، به جایِ اعتماد و اطمینان به محمود و عرشیا و احسان و ساسان، اطمینانشان به خدا بود. یک خدای خیلی خیلی خاصی که همیشه بود، همه جا بود، بعضی ها با گوشی بابا عشقبازی را تجربه میکردند و بعضی ها در مناجات هایِ دلِ شب. آن زمان ها این دو گروه خیلی همدیگر را دوست داشتند، خدای اینها به اندازه ی دوست دختر/پسرِ آنها بود، اینها به اندازه ی اطمینانِ آنها به دوست دختر/پسرشان به خدا اطمینان داشتند و همزمان همدیگر را خیلی دوست.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. پریسا و رویا و میترا و سارا و حمید و ساسان و احسان و امید و امیر با اطمینانشان به هم بزرگ شدند و ابراهیم و احمد و موسی و ایوب و مریم و علی، با اطمینانشان به تو. اطمینانِ ابراهیم بود که اسماعیلش را به ذبح برد، اطمینانِ احمد بود که به آغوشِ تو کشاندنش و بعد نزولِ سوره ی ضحی، احمد اگر اطمینان نداشت از تمسخر کفار به تو پناه نمیاورد و دل شکسته اش را پیشِ تو عرضه نمیکرد که در جوابِ "هه خدایت ولت کرده محمد؟" بگویی "قسم به روز و شب که ما تو را رها نکرده و مورد خشم قرار نداده ایم". اطمینان موسی بود که میدانست تو میدانی آن عصاست و با آن چه میکند و باز عاشقانه جوابت را میداد و با تو سخن میگفت، اطمینانِ ایوب بود که باز هم بعد از آن همه درد و زجر و رنج و تلخی و خواری و خفت، گفت :"شکرت". اطمینانِ مریم بود که پا زد به نخلِ خشکیده، اطمینانِ علی بود که ماجرایِ کوچه را تاب آورد.

اطمینان، آدم را بزرگ میکند. اطمینان به یک تکه چوب، قدرِ یک تکه چوب بزرگت میکند، اطمینان به یک چشم آبیِ آسمانیِ که دستانش قدر اقیانوس هاست و صداش قدرِ بادها و اشک هاش اندازه ی طوفان ها که شلوارِ خاکستری میپوشد و بلوزِ سفید و هی دوست دارد رحمت و رحمان و رحیم و رئوف و وهاب و ستار خوانده شود، آدم را خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگ میکند لابد. من ترجیح میدهم به تو مطمئن باشم. به تو که این روزها انگار تلخک مالیده ای به قاشقِ مهربانی هایت.
  • انارماهی : )

عنوان ندارد

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ
- به کی رای دادی؟
: نادر سلیمانی
- واااا اون که اجراش خوب نبود
: چون خوب نبود رای دادم، میدونستم همه رای میدن به مهران غفوریان دلم سوخت

  • انارماهی : )

گفته بودم نامه های عرفه ام همیشه گم میشوند؟

چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

عرفه ام با یک خبر بد شروع شد. من به خبرهایی که آدم را معلق می‌کنند میگویم خبر بد چون تا بیایم تصمیم بگیرم چطور به مساله نگاه کنم حالم را خراب کرده. مثلا اینکه فلانی مرده یا این که فلان اتفاق به ظاهر بد در یک جای کره ی زمین افتاده، بنظرم خبر بد نیست. خبرهای بد خبرهایی ست که آدم را یک لنگه پا می‌کنند‌. یک لنگه پا بین بودن و نبودن، بین ماندن و رفتن. یک لنگه پای شدن و نشدن. بلاتکلیفی بدترین و در عین حال خوب ترین حالت عالم است. بد است چون نمیدانی بالاخره خوشحال باشی یا ناراحت، خوب است چون میدانی هنوز فرصت داری برای خواستن و بهتر خواستن و داشتن و شدن.

سالهای پیش عرفه میرفتم توی کمد دیواری مینشستم و در را هم میبستم و از نوری که از لای در میزد تو برای نوشتن نامه ای به خدا استفاده میکردم. پارسال برای اولین بار دسته جمعی عرفه خواندم و راستش آن حس و حالی که دلم میخواست را نداشتم، گریه هم کردم، خیلی هم گریه کردم ولی حس و حالی که دلم میخواست را ... نه، منظورم حس و حال لحظه ای نیست، از آن حال ها که یک روز لااقل با آدم است و حال آدم را خوب می کند. من به زبان نوشتن بهتر با خدا حرف میزنم تا به زبان بیان، مهم ترین حرفهام با مامان را هم همیشه نوشته ام، مهم ترین حرفهام با خدا را هم. امسال عرفه باید بلندبالا نامه ای بنویسم به حضرت غیاث چرا که دقیقا همانگونه که به فرزانه هم گفتم، این بیست و چهار-پنج سالگی انگار سخت عالَمی ست که فقط خدا میداند و بس. و قسم به بیست و چهار سالگی آن هنگام که ، آدم معلق است بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن، شدن و نشدن ...

  • انارماهی : )