راه خودتو پیدا کن
وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.
بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.
حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.
تیتر مخصوصن.