موجِ بلند و پهنه ی طوفانم آرزوست*
مثلا میفهمی که قشنگ تر از بقیه میخندی، میفهمی که بر خلافِ بقیه در مواقعِ بحرانی میتوانی لبخند به لب داشته باشی و آرام باشی، میفهمی که بهتر از بقیه مینویسی، میفهمی که بهتر از بقیه فکر میکنی، میفهمی که ایده پردازِ عالی ای هستی و بعد از فهمیدنِ هر کدامِ اینها تلاش میکنی خودت را بکنی تویِ چشم. مثلا مدلِ لباس پوشیدنت، مدلِ راه رفتنت، مدلِ ادایِ سین و شین و تا و را و هـ جیمی ات فرق میکند، مدل سجده هایت، مدلِ جانماز پهن کردنت، مدلِ قنوت هایت فرق میکند. تو همه ی تلاشت را میکنی که تفاوتت را حفظ کنی. و این بر خلافِ تصورِ عموم از متفاوت ها، اصلا کارِ سختی نیست. اصلا سخت نیست که تو متفاوت باشی و این تفاوت را یک جوری [که بالاخره در جریانِ حیات یاد میگیری چجوری] بزنی تو سرِ بقیه.
میدانی سخت چیست؟ سخت این است که بدانی مدلت کاملا این طرفی ست، یا کاملا آن طرفی ولی بفهمی که هیچ کدامِ این دو طرف بر خلافِ ظاهرشان، برخلافِ آداب و رسومشان، برخلافِ اسم درکردنشان حق نیستند. تو طیِ جریانِ حیاتت به "حق" برخورد کرده ای و فهمیده ای این همه حفظِ مدل برای رهایی از همین "حق"ی بوده که کشفش کرده ای و حالا تصمیم با توست، میتوانی ندیده اش بگیری یا میتوانی زین پس "سخت" زندگی کنی، یعنی جایی در میانه ی میدان.
* رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست [مولانا]