مرا به اسم بخوان
شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ
نشسته ام همین کنجی، گوشه ی باب الرضا. جلو تر هم نیامده ام، زانو ها را خم کرده ام و سر را تکیه داده ام به دیوار و چشم دوخته ام به گنبد. دایی گفته بود ضریح حسین بن علی علیه السلام را دیدی، وحشت نکن، بزرگ است، ابهت دارد، عظمتش آدم را درگیر میکند. من هنوز جرات نکرده ام از باب الرضای حرمت جلوتر بیایم. اشک هام؟ نمیدانم کجایند، شاید بینِ راه گمشان کرده باشم. یک عمر حسرت به دل نشستم و زار زدم و کربلا خواستم و حالا که آمده ام، رمقی برای جلوتر آمدن نمانده. رمق که چه عرض کنم. دوست دارم بنشینم همین کنج، دمِ در، بالاخره کسی از راه میرسد که به چشمش بیایم و شما را خبر کند که جوانکی کنج در نشسته و چشم از گنبد بر نمیدارد.
بعد شما یا کسی را میفرستید دنبالم، یا خودتان. خواسته ی زیادی نیست از حسینِ زهرا. هست؟
+ نمیدانم حسرتِ کربلا را با خودم به گور میبرم، یا یک روز پا برهنه میپذیرندم. نمیدانم حرمِ حسین بن علی علیه السلام در این دنیا باب الرضا دارد که بشود کنجش نشست یا نه، ولی میدانم که میشود براتِ کربلا را از باب الرضا گرفت.
بعد شما یا کسی را میفرستید دنبالم، یا خودتان. خواسته ی زیادی نیست از حسینِ زهرا. هست؟
+ نمیدانم حسرتِ کربلا را با خودم به گور میبرم، یا یک روز پا برهنه میپذیرندم. نمیدانم حرمِ حسین بن علی علیه السلام در این دنیا باب الرضا دارد که بشود کنجش نشست یا نه، ولی میدانم که میشود براتِ کربلا را از باب الرضا گرفت.
انشاءالله به زودیِ زود...