سی و دو: هجرت
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۶ ب.ظ
تب کرده بودم، تن و بدن درد امانم نمیداد. چشم هایم به اندازه ای درد میکرد که حس میکردم همین الان است از کاسه ی سر خارج شود و سرگیجه باعث میشد هر ده دقیقه یک بار بروم زیرِ میزم پناه بگیرم و فکر کنم زلزله آمده. درد در تمامِ تنم پیچیده بود و بخاطرِ اینکه در طول ترم یک کلمه هم نخوانده بودم نمیتوانستم مسکن بخورم مبادا خوابم بگیرد و همان یک کلمه ی شب امتحان را هم نشود بخوانم. لازم به ذکر است که به احد الناسی از حالِ بدم هیچ چیزی نگفته بودم و توی اتاقم چپیده بودم که خدای نکرده نخواهند مرا ببرند دکتر و بعد کلی مراقبت و اینها و ... خلاصه تصمیم گرفته بودم اول امتحاناتِ ترم ششم دانشگاه را در بیست و دو سالگی بدهم و بعد بمیرم.
روزِ پرکارِ بدی بود. دو تا امتحان داشتم و دانشگاهم مرکز شهر بود و بعدش باید میرفتم شمال و از آنجا به غربی ترین نقطه ی تهران و بعد برمیگشتم به شرق. سرِ امتحان دوم به گریه افتاده بودم، انقدر که هی از رویِ صندلی غش میکردم اینور و آنور مراقب مدام حواسش بود که تقلب نکنم. زودتر از همیشه برگه ی حقوق تجارت را دادم و آمدم بیرون. شب نزدیک ساعت ده بود که رسیدم خانه. مامان با دیدنم داد زد که چرا انقدر قرمزی؟؟؟؟ و بعد شکمم را چک کرد که هیچ اثری نبود و بعد پشتِ سرم را، بله من فقط مبتلا به یک آبله مرغانِ ساده شده بودم و قرار نبود بمیرم.
تب کرده ام، چمباته زده ام تویِ اتاقم یک گوشه نشسته ام. زار زار زار اشک هام را تویِ حلقم خفه میکنم و ذکرِ خدایا گریه م نیاد گرفته ام و مثلِ روانی ها هم اشک میریزم هم بغضم را قورت میدهم و هم دستمال را چپانده ام تویِ چشمم که نکند اشکم سرریز شود. من فقط یک "ندا"ی طولانیِ روشن میخواهم. مثلِ گفتگوهای با موسی. بگویی آن چیست در دستت؟ در حالی که میدانی و من بگویم این غربتِ من است، با آن زندگی میکنم، راه میروم، گله ی اموراتم را به جلو و عقب میرانم، بگویی آن را به زمین بیفکن ... آن را به زمین بیفکنم و بعد پیامبری شده باشم از جنس هجرتی مدام.
روزِ پرکارِ بدی بود. دو تا امتحان داشتم و دانشگاهم مرکز شهر بود و بعدش باید میرفتم شمال و از آنجا به غربی ترین نقطه ی تهران و بعد برمیگشتم به شرق. سرِ امتحان دوم به گریه افتاده بودم، انقدر که هی از رویِ صندلی غش میکردم اینور و آنور مراقب مدام حواسش بود که تقلب نکنم. زودتر از همیشه برگه ی حقوق تجارت را دادم و آمدم بیرون. شب نزدیک ساعت ده بود که رسیدم خانه. مامان با دیدنم داد زد که چرا انقدر قرمزی؟؟؟؟ و بعد شکمم را چک کرد که هیچ اثری نبود و بعد پشتِ سرم را، بله من فقط مبتلا به یک آبله مرغانِ ساده شده بودم و قرار نبود بمیرم.
تب کرده ام، چمباته زده ام تویِ اتاقم یک گوشه نشسته ام. زار زار زار اشک هام را تویِ حلقم خفه میکنم و ذکرِ خدایا گریه م نیاد گرفته ام و مثلِ روانی ها هم اشک میریزم هم بغضم را قورت میدهم و هم دستمال را چپانده ام تویِ چشمم که نکند اشکم سرریز شود. من فقط یک "ندا"ی طولانیِ روشن میخواهم. مثلِ گفتگوهای با موسی. بگویی آن چیست در دستت؟ در حالی که میدانی و من بگویم این غربتِ من است، با آن زندگی میکنم، راه میروم، گله ی اموراتم را به جلو و عقب میرانم، بگویی آن را به زمین بیفکن ... آن را به زمین بیفکنم و بعد پیامبری شده باشم از جنس هجرتی مدام.
وای اینجا عالی بود دختر... :( :( انقدر این تیکه رو دوست دارم که میخوام صدبار بخونمش... این غربت من است... :((