انارماهی

بسم الله

بایگانی

باید بگردم ... معجزه می خواهم

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ

باورش برای خودم هم سخت است

ولی

معجزات زندگی من دقیقا زمانی اتفاق افتاده که از ته دلم برای کسانی که دوستشان نداشتم، ازشان آزاری به من می رسیده، یا در رنجی مدام از دستشان به سر می برده ام

دعا کرده ام

اشک ریخته ام

محبتشان را به جانم انداخته ام

و با عشقی لبریز از بودنشان، هر چند سرد و سنگی و سخت ... خدا را بابت بودنشان شکر کرده ام.



سندش نوشته های همین وبلاگ است.


  • انارماهی : )

زیر نورِ مه تاب

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ

یک وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد ول کند برود. همه چیز را ول کند برود وسطِ بیابان بنشیند، به ستاره ها نگاه کند و در عمقِ سکوتِ کویر، و صدایِ احتمالی باد، خدا را مقابل خود ببیند که نشسته، تکیه زده به تکه چوبی، آرام نگاهت می کند، لبخند می زند، و طوری که انگار گفته باشد راه را درست آمدی دست رویِ شانه ات میگذارد و بلند می شود می رود طوری که انگار بگوید بیا باز هم از همین مسیر به دنبالم بیا، و تو همین طور که رفتنش را در نورِ مه‏ تاب دنبال می کنی، خیالت جمعِ خودت شود، و برگردی، ببینی همه چیز درست سر جای خودش است، همان طور آرام، همان طور کامل، و همان طور که باید باشد.


و در آن سکوت و آرامش، سماع می رقصی و به خواب می روی، به خوابی آرام.



  • انارماهی : )

لطفا نظرتون رو بگید

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ

چطور با یک برنامه نویس اندروید وارد کار بشیم که ایده مون رو ندزده؟


  • انارماهی : )

عمر مفید

شنبه, ۹ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ق.ظ
لپ تاپی که با آن می نویسم، هفت ساله است، ولی به اندازه ی بیست سال کار کرده، انقدر که چند روز پیش یک دفعه خاموش شد. رفت بیمارستان و برگشت، مشکل پیش آمده استفاده ی بیش از حد از قطعاتی بود که عمر مفیدشان سه الی چهار سال است. ولی من انقدر با این رفیق همیشه همراه راحتم که دوست ندارم تعویضش کنم. حتی دوست دارم اگر قرار شد عوض شود یکی عینِ همین را بخرم، بس که با همه ی سنگینی و بد باری اش همراه بوده و خوب.

اتفاقی که برای لپ تاپ افتاده باعث شد فکر کنم، آدم ها هم عمر مفید دارند یا نه؟ بنظرم عمر مفید دارند. می دانید چرا؟ چون آدم ها تغییر می کنند. نمی شود یک نفر طی دو سال همانی باشد که قبلا بوده. آدم ها به سمتِ مثبت یا منفی میل می کنند و این یک مساله ی انکار ناپذیر است و آدم هایی می توانند با هم بمانند که هر دو به یک سمت در حال میل کردن باشند. اگر شما به سمتِ مثبت میل می کنید ، طرفتان (دوست، همسر، و ...) امکان ندارد به سمتِ دیگری میل کند. شما قطعا رویِ هم تاثیر می گذارید این یک اصل ثابت شده است (بروید در مورد اصل پاولی سرچ کنید) و امکان ندارد هر کدام به سمتِ مخالف میل کنید و با هم بمانید. تکرار می کنم، امکان ندارد، شما بالاخره یک جایی از هم جدا می شوید، بدونِ اینکه کوچکترین آسیبی به هر کدام برسد. (اصراری هم به پاسخ دادنِ به نظرهای مخالف ندارم چون مطالعه کرده، تجربه کرده و به نتیجه رسیده ام).


پ.ن: بعضیا همیشه دوست دارند مخالفت کنند. ببینید، این که شما اعتراض کنید و پیگیری کنید که مثلا رییس کشورتون یا مربی تیمتون به نظرات شما احترام نمیذاره رو درک می کنم ولی شما به راحتی می تونید یه وبلاگ رو نخونید، چرا اصراااااار دارید مخالفت کنید؟ شما که نمی تونید من رو قانع کنید نظرتون رو بپذیرم (ئ) یا مثلا نظرِ مخالف من یا نظرِ مخالف شما چه تاثیری در زندگی هر دومون داره؟ پس چرا اصرااااااار دارید که مخالفت کنید؟ اصلا چرا چیزی که اذیتتون می کنه و باهاش مخالفید رو می خونید؟ چرا واقعا؟ برام سواله جداً. من واقعا برای مخالف و موافق احترام قائلم چون همه بالاخره انسانیم و در مقابل خدا صاحب احترام، ولی جانِ من وقتی نوشته های اینجا آزارتون میده چرا می خونید؟ اگر نویسنده بنظرتون خیلی بده ، چرا دنبالش می کنید؟

پ.ن: اون ئ اون وسط رو دخترک یه لحظه اومد تو بغلم و نوشت و منم دلم نیومد پاکش کنم : )
  • انارماهی : )

نتیجه گرایی و دیگر هیچ

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ
قبل از هر برداشتی عرض کنم که به هر گونه عالم و علامه و تمام کسانی که برای یافتنِ حقیقت و فهم قوانینِ هستی گامی برداشته اند احترام قائلم.

مدتی پیش دوره ای را می گذارندم که حدود دو سال طول کشید، یکی از دوستانم معرفی کرده بود. آن دوره، دوره ی خیلی خوبی بود، حدود پنج شش سال هم طول می کشید و برای کسی که قصد داشت استادش شود شاید همه ی عمر هم کافی نبود. ولی وقتی به مشکلی خوردم و خواستم خودم را با یافته های آن دوره بسنجم، خواستم مدد بگیرم، خواستم از آموخته هایم استفاده کنم موفق نشدم. از اساتیدم کمک خواستم، راهکارها کافی نبود، جامع نبود، مثل این بود که به دکتر بگویی سرطان خون دارم و دکتر تجویز کند: روزی یک لیوان چایی شیرین بخور خوب می شوی.
خوب نشدم، نتیجه نگرفتم. برای من نتیجه گرفتن خیلی مهم است. اینکه سرِ یک کلاس می نشینی یا پای بحثِ استادی بزرگ می شوی یا کتابی می خوانی یا غذایی می پزی یا هر حرکتی که در زندگی میزنی یک نتیجه ای داشته باشد برایم خیلی مهم است. اینکه از آن همه دبدبه و کبکبه نتیجه نگرفتم خیلی زد توی ذوقم. دوره را ول کردم. یکی از دوستانم سلسله مباحثی را معرفی کرد از عالمی بزرگ که خدایش بیامرزد، شاگردِ یکی از شاگردانش داشت شرح و بسط میداد، بسیار عالی و بسیار خوب و در بهترین شکل ممکن، سی دی را گوش دادم، کم کم کلاس های شاگرد را پشت هم پیگیری کردم، مباحث را به روز دنبال کردم و ... دستِ آخر اینکه برای مثال عالم ربانیِ بزرگوار که خدایش آن دنیا رحمت روز افزون عنایتش کند، می خواست در آثارش ثابت کند: دو دوتا می شود چهارتا (برای مثال) و خب این را در یک فصل با رسم شکل توضیح داده بود، در یک فصل با کشیدن خط، در یک فصل با نقطه ... آقا جان خب فهمیدیم، بعدش چه؟؟؟ بعدش هیچ همین را بفهمید یعنی کل زندگی را فهمیده اید ... خب آن را فهمیدم، ولی کل زندگی را نه، می دانید چرا؟ چون کل زندگی من با کل زندگیِ آن عالم بزرگ چندین سال فاصله داشت و البته این را هم فهمیدم که خود عالم بزرگوار فرموده بوده این نوشته های من شاید فقط برای هفت هشت سال بعد کافی باشد، بعدش باید دنبال یافته های جدیدتری باشید، ولی خب ده ها سال از نگارشِ آن کتب می گذشت و ما هنوز داشتیم می خواندیم. آن را هم گذاشتم کنار، راستش حوصله نداشتم هر جلسه سرِ کلاسی بنشینم یا درسی را گوش بدهم که داشت می گفت دو دو تا می شود چهارتا و سرِ بقیه ی جدول ضرب نمی رفت.

اینکه بعد از آن چه شد، بماند، شاید بعدها بیایم و بگویم فعلا خلاصه اینکه:  الحمدلله ;)
اینها را نوشتم که عرض کنم، ببینید دنبال چه کسی یا چه راهی می روید، نتیجه برایتان مهم باشد، مهم باشد که الان دو ماه است در این کلاس، در این جمع، در این مسجد، در این آموزشگاه، در این سمینار، و ... نشسته اید برایتان چه نتیجه ای داشته؟ اصلا نتیجه ای داشته؟ اگر نداشته ولش کنید، بروید دنبال چیزی که واقعا به دردتان بخورد، گرهی از کارتان باز کند. مطمئن باشید کلاس و دوره و جمعی که بعد از دو ماه به شما کمک نکند یک مشکل کوچک دم دستی تان را حل کنید، بعد از دو سال هم نمی تواند، حتی اگر با مدرک دکتری و تحت عنوان بهترین شاگرد آن دوره را به پایان برسانید.


زمستان بر شما مبارک
پ.ن: پست قبل به درخواست همسرِ گرامی مان حذف شد : )

  • انارماهی : )

از یافته های این روزها

دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ب.ظ

یه روزی اومدم اینجا نوشتم آدم های کمال گرا آدم های بدبختی هستند

و با مخالفت های زیادی مواجه شدم

امروز اومدم بگم

من به یقین رسیدم که آدم های کمال گرا آدم های بدبختی هستند

و از بین هزاران دلیلی که براش پیدا کردم به گفتن همین یکی اکتفا می کنم که : اونها چون همیشه دنبال بهتر، بهتر، بهتر و باز هم بهتر هستند، هیچوفت موفق نمی شن به اون میزان دانایی که دارند به درستی عمل کنند.


  • انارماهی : )

نمی شود که گم شده باشم، هان؟

يكشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

شاید لابه لای گردنبد گل دخترانِ هندو، شاید در رنگ لباس تین ایجرهای اَمِریکَن، شاید زیرِ نقابِ زنانِ بلوچ، شاید بالای یک درختِ آلبالو، شاید زیرِ یک بوته ی شمعدانی، شاید وسطِ عطرِ بهارنارنجِ موهایِ معشوقی آرام، شاید همین جا، ولی مطمئنم، بالاخره یک روز، که دیر هم نیست، خودم را پیدا می کنم و از شاه راه های ابریشم، یا کوریدورهای هوایی، یا ریل های قطار، یا جاده های آسفالته ی بی چراغِ بینِ شهری، بالاخره، به خودم می رسم.


  • انارماهی : )

فقط اومدم اینو اعلام کنم و برم

دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۴ ب.ظ

من اینجوری ام که وقتی خیلی کار داشته باشم هیچ کاری نمی کنم.

: ))



  • انارماهی : )

مادرها خیال هم می بافند.

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ

امروز وقتی داشتم دفتر خاطراتم رو می نوشتم، یهو خودم رو کنارِ کسی دیدم که نشسته کنارِ میزِ پذیرایی رویِ زمین و داره مقواها رو میبره، بعد هم بلند شد اومد برام چای آورد. دوستم بود، که با گل دخترش که هم سن و سالِ سیده خانم ماست اومده بود خونه مون تا کلی ایده ی هنری رو اجرا کنیم.

مطمئنم یه روزی یه دوستِ به همین راحتی و به همین روشنی پیدا می کنم، که دنیای رنگی رنگی مون رو آجر به آجر با هم بسازیم.


  • انارماهی : )

و ما هیچ نمی دانیم

دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۵:۵۰ ب.ظ

هر وقت زلزله می آید، یا سیل، یا هر به قول کتاب جغرافیا "مخاطرات طبیعی" دیگری. یاد داستان خضر و موسی می افتم. و فکر می کنم ما همه موسی ایم و خدا خضر؛ و می داند چه می کند و قطعا جز خیر نمی کند ... و ما نمی دانیم.


  • انارماهی : )

قسمتتان شود به زودی

چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۵۴ ق.ظ

مشهد رفتنِ زمانِ مادری اصلا قابل قیاس با مشهد رفتن های بی قید و بندِ زمانِ دانشجویی نیست. این را وقتی فهمیدم که سهمم از ایوانِ مقصوره یک آسمانِ بی ستاره ی سیاهِ بی گنبد بود و کودکی که در آغوشم بعد از ساعاتِ پرواز و رسیدن به هتل و جابجا شدن و ... خوابیده بود و کوچکترین حرکتم چرتِ شیرینش را پاره می کرد. و وقتی فهمیدم که همه رفتند زیارت جز من که دخترکم پیشِ کسی آرام نمی گرفت، حتی پدرش. مشهد رفتنِ زمانِ مادری خیلی فرق دارد با وقتی که بی هیچ قید و بندی تا نیمه های شب در حرم می نشینی، فرق دارد با وقتی که می روی زیر پله های دارالحجه و جایی برای نشستن پیدا می کنی و اشک می شوی و اشک؛ مشهد رفتنِ زمانِ مادری شیرین تر است از تمامِ مشهد رفتن های قبل، چون انگار حالا یک بهانه ی درست و حسابی داری برای حرف زدن، برای از هر دری سخن گفتنِ با آقا، برای از راهِ دور زیارت کردن، یک بهانه ی درست و حسابی داری برای از زندگی حرف زدن، مشهد رفتن های زمانِ مادری شاید انقدر سخت باشد که تا یکی دو هفته ی بعد از دست درد و کمر درد، آرام نگیری ولی شیرین تر از تمامِ مشهد رفتن های قبل است، انگار تازه می فهمی صاحبِ این صحن و سرا تا به حال چجوری و چه شکلی و به چه کیفیتی هوایت را داشته.


  • انارماهی : )

به گمانم شمس تبریزی درونم را یافته ام

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۴۴ ق.ظ

اخیراً موجودی در من متولد شده که دوستش دارم، هر سوالی به ذهنم می رسد، قبل از اینکه بگوید: از یک نفر بپرس

می گوید: "صبر کن با هم به جوابش می رسیم".

و شاید باور نکنید

یا می رسیم

یا از تفکر در سوال انقدر غرق در لذت می شویم که ابوابِ بیشتری به رویمان گشوده می شود.


  • انارماهی : )

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ب.ظ

فرض کنید کتابی آمده باشد، یا یک رشته ی دانشگاهی باشد که همه ی اصول و قواعد "انسان بودن" در آن آموزش داده شده باشد. فرق تمام صفات خوب و بد و راهِ سعادت و شقاوت و همه و همه را گفته باشد و در کل بگوید اگر طبق این اصولی که من می گویم رفتار کنید به سعادت خواهید رسید.

بعد یک نفر بیاید بگوید "من استادِ این کتاب هستم"، "من می توانم این کتاب را تدریس کنم". بگوید اگر می خواهید بفهمید این کتاب چه می گوید، اگر می خواهید این رشته ی دانشگاهی را یاد بگیرید، بیایید پیشِ من.

شما از آن آدم چه توقعی دارید؟ توقع ندارید خودش در همه چیز اول باشد؟ توقع ندارید همه چیز زندگی خودش بیست باشد؟ توقع ندارید وقتی آن آدم، استادِ آن درسِ "همه چیز شمول" است، خودش در "همه چیز" عالی باشد؟


من نمی توانم بدقولی را از یک "معلم" قرآن قبول کنم، من نمی توانم غیبت کردن را از یک معلم قرآن بپذیرم، من نمی توانم داد و هوار کردن به اسم امر به معروف را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم قبول کنم یک معلم قرآن نگاهِ منفی نگر به زندگی را تجویز کند، نمی توانم محدودیت پذیری در خواسته ها و نیازهای عالی و خوب را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم ببینم یک معلم قرآن تلاشِ اقتصادی نکند.


اصلا و ابدا هم با این استدلال که : "نباید به آدم ها صفر و صدی نگاه کرد"، در این زمینه موافق نیستم و کوتاه نمی آیم، کسی که ادعا می کند "معلم" قرآن است، کسی که می گوید بیایید قرآن را برایتان طوری بگویم که بفهمید، بیایید روش های فهم قرآن را بهتان آموزش بدهم، باید صدِ صدِ صد باشد، وگرنه اسمش را بگذارد مثلا پژوهشگر قرآنی، محقق قرآنی، دانشجویِ قرآنی ... یک همچین چیزی ... اینجوری بهتر و راحت تر باهاش کنار می آیم و قبول می کنم صفر و صدی نگاهش نکنم.


  • انارماهی : )
همیشه دوست داشتم خودم تصمیم گیرنده باشم. در مورد مسائل خانوادگی راحت کوتاه میام، ولی در مورد مسائل مربوط به خودم ابداً. نمی تونم اجازه بدم که کسی یا چیزی یا حتی تفکری برام تصمیم بگیره.(خدا رو از این کس یا چیز یا تفکر جدا کنید) چند سال پیش طی مسائلی از گروهی فاصله گرفتم و چند روز پیش به طور کاملا اتفاقی از احوالاتِ الانشون تا حدودی با خبر شدم؛ در نگاهِ اول با خودم گفتم اینا خیلی از من جلوترن، ولی وقتی عمیق تر شدم دیدم که من به چیزی که می خواستم رسیدم: خودم مستقلا برای خودم تصمیم می گیرم، ولی اونها هنوز برای کوچکترین مسائل و راهنمایی ها درگیر نظرِ کسی هستند که از خیلی جهات کامل نیست. پس دوباره برای فاصله گرفتن از اون گروه به خودم آفرین گفتم.
این یه مقدمه بود برای اینکه بگم
خوبه که آدم راهنمایی بگیره، خوبه که آدم مشورت کنه، خوبه که آدم نظراتِ فرد یا افراد بزرگتر از خودش رو بپرسه و گاهی عمل کنه، ولی اینکه انقدر به اون فرد یا افراد وابسته بشه که نتونه خودش مستقلا تصمیم بگیره و اگر اون نباشه همه ی زندگیش مختل بشه خیلی بده.

خوبه که آدم به حرکت تیمی و جمعی اعتقاد داشته باشه ولی هیچوقت نباید طوری در آرمانها و نظراتِ پذیرفته شده ی یک جمع غرق بشه که وقتی دید دارن کج میرن نتونه یه پشت پا بزنه به همه ی قوانین پذیرفته شده ی اون جمع و بیاد بیرون. آدم باید همیشه قدرتِ نقدِ اجتماعِ اطرافش رو داشته باشه و این محقق نمیشه مگر با "فکر"، "آگاهی"، "اتصال به حق" .

خوبه که آدم به مذهب، دین، ایمان، آدم های خوشگل مذهبی (از نظر مدلِ مذهبی بودن)، علاقه داشته باشه و بخواد از این راه ایمانش رو قوی کنه، ولی امان، امان از وقتی که شیطان انقدر هنرمندانه اعمالِ پستِ اون گروه رو برات زیبا نشون میده که حتی فکرشم نمی کنی داری اشتباه می کنی چه برسه به اینکه بخوای بپذیری و خودت رو تغییر بدی.

خوبه که آدم از یه سری آدم گنده گنده (علی الخصوص) از بینِ شهدا الگوبرداری کنه، ولی ای کاش نخواد مثلِ اون آدم زندگی کنه، چون راهش بدجوری به بن بست می رسه و با مغز میره تو دیوار، چرا؟ چون اون شهیدِ والا مقام یا اون انسانِ گنده (از همه جهت) در یه شرایطی زندگی کرده که برای هیچ بنی بشری تکرار نمیشه، آدما باید یاد بگیرن آدم گنده ی دنیای خودشون باشن، نه آدم گنده ی دنیای که هیچ ربطی به دنیای اونها  نداره.

خوبه که آدم بخواد پیشرفت کنه، بزرگ بشه، زندگی خوبی داشته باشه، ولی اینکه فکر کنه فقط باید در درد، در افسردگی، در خمودگی، در کسالت، در هر نوع از این احساس باشه تا بتونه اتصال به حق و حقیقت و خدا رو حفظ کنه تا بزرگ بشه تا پیشرفت کنه تا مثل شهید فلانی و استاد بهمانی و ... بشه؛ اشتباه محضه.

در آخر
به من، تصمیمِ اون روزم، کارم، تلاشم، گریه هام، خنده هام، آبرویی که ازم رفت، به تحقیری که شدم، آفرین و صد آفرین. هزارباره ارزشش رو داشت.


* مبارکت ای صبور شب ها، به صبح تابان رسیدی آخر
   ز تن پراکندگی گذشتی ، به مطلق جان رسیدی آخر
   هادی سعیدی کیاسری
  • انارماهی : )

دخترم

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ق.ظ
گاهی که حرف می زنی
لطافت صدایت به قدری ست
که فکر می کنم باید صدایِ جبرئیل وقتی با محمّدِ امین حرف می زده همین قدر لطیف بوده باشد
وگرنه حقِ مطلبِ وحی، ادا نمی شده.

  • انارماهی : )

یک آبان آرام

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ب.ظ

خیلی دوست داشتم می شد آدم ها را برنامه نویسی کرد. مثلا یکی را طوری می نوشتی که وقتی سردرگمی، با یک کلمه حرف خاک مالت نکند، یا دیگری را طوری که وقتی داری از احساس خوشحالی و خوشبختی منفجر می شوی با مغز از آسمانِ دنیا پرتت نکند پایین. واقعا آدم ها اگر کمی ملاحظه دار تر (؟) بودند چه دنیای زیبایی داشتیم. آدم ها اگر فکر می کردند، اگر فکر می کردند که ممکن است فکر نکنند، چقدر راحت تر زندگی می کردیم. آدم ها اگر این همه فقط و فقط خودشان را قبول نداشتند و گاهی فکر می کردند ممکن است اشتباه کنند، چقدر دنیا زیباتر بود.

خب

تا فردا صبح هم که بخواهم از این حرفها بزنم، هست. از این حرفها زیاد است که ای کاش دنیا جور دیگری بود و آدم ها جور دیگری بودند ولی تهش که چی؟ بنظرم "که چی؟" دار ترین کاری که آدم ها می کنند  همین انتقاد از دنیا و آدم هایش است، همین که صبح تا شب همه چیز را بمباران کنند و همه ی نظریاتِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و ... را به باد انتقاد بگیرند. فکر می کنند کارِ خوب و مهمی ست، فکر می کنند این یعنی آرمانی زندگی کردن، این یعنی خوب بودن، این یعنی کمک به جامعه ی بشری ... هه. کاش به جای این همه انگشت که به طرف همه جا گرفته ایم، کمی هم به خودمان نگاه می کردیم.


چای دم نکرده ام، ما خیلی اهلِ چای نیستیم، ولی بساطِ ناهار آماده است سیب و گلابی میان وعده مان را هم خورده ایم. دخترم خط کش فلزی پنجاه سانتی ام را برداشته و احتمالا بنظر خودش کشف خیلی بزرگی کرده "یک چیزِ براقِ بلند". خانه کاملا جارو و گردگیری شده و جان می دهد برای یک مهمانی حسابی. نصف بیشتر برنامه های امروز انجام شده و من لبریز از حس خوشبختی،دخترم را که حالا حوصله اش از خط کش سررفته و بغل مرا می خواهد بغل می کنم و باقی متن را با یک دست تایپ می کنم. او هم غرق دنیای نور و تصویر نقش کلمات را نگاه میکند  و چون هیچ نمی فهمد با سکوت و حیرت، آرام میگیرد. فکر میکنم کاش ما آدم ها هم کمی در سکوت به دنیا نگاه میکردیم و غرق حیرت میشدیم از نعماتش.

  • انارماهی : )

در کارگاه

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ
حالِ بعد از مادری ام بخاطرِ یک سلسله دردهای جسمی بد بود. دیر توانستم خودم را پیدا کنم. ولی کردم. حالا که تقریبا با دخترک به ثبات رسیده ایم، چراغِ کارگاهِ کوچکی را روشن کرده ام که همیشه در آرزویش بودم. بچه که بودم یکی از تفریحاتم چرخ زدن وسطِ پارچه ها بود، کمد مادر بزرگ همیشه پر بود از تکه پارچه های رنگارنگ با نقش های زیبا، از دوختن و سر هم کردنِ پارچه لذت می بردم. بزرگتر که شدم دیدم حوصله ی خیاطی را ندارم. لباس دوختن با پارچه ها را سر هم کردن خیلی فرق داشت، خارج از توانِ من بود. پس دنیای پارچه ها را با فکر به اینکه از پارچه ها فقط می شود لباس ساخت رها کردم.

حالا در دنیای امروز با پارچه ها خیلی کارها می شود کرد، و من باز به دنیای رنگارنگ پارچه ها برگشته ام و چراغِ کارگاهِ کوچکم را این بار با محصولِ تازه ای و از جنسِ تازه ای روشن کرده ام. اگر دوست داشتید، می توانید وارد کانالِ تلگرامِ دست سازه های انارماهی که لینکش آن بالاست شوید.

و برای برکتِ کارم دعا کنید.

  • انارماهی : )

به جواب نرسیدم

شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۴ ب.ظ

داشتم فکر می کردم اینکه قبلا یک روز درمیان عصبانی میشدم و به یک چیزی گیر میدادم و حالا تبدیل شده به پنج روز در میان، یعنی خیلی رشد کرده ام. بعد فکر کردم لابد همه ی اجزاء این عالم در حالت رشد هستند، و برایم سوال شد که ... رشدِ شخصیتی مثلِ علی بن ابی طالب، چه شکلی بوده؟ چجوری بوده؟ از کجا به کجا و از کدام نقطه به کدام نقطه بوده؟


به گمانم این از آن سوالهاست که به قول استاد باید خیس بخورد، یک سال، دو سال، ده سال، یا شاید هم بیشتر ...


  • انارماهی : )

باز آمد ...

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ

دوران مدرسه شبِ اول مهر اولین کسی بودم که به رخت خواب می رفت. لباس ها و جوراب ها و کفش و کیف نو رو آماده میکردم و می ذاشتم رویِ صندلی و میز تا صبح زود بپوشم و برم. منظم بودن برام خیلی اهمیت داشت. اینکه هر چیزی در کیفم دقیقا جای مشخصی داشته باشه خیلی برام مهم بود. البته این نظم رفته رفته فراموش میشد ولی نظمِ چیزی که هیچوقت یادم نرفت تا زمان دانشگاه، خطِ اتویِ شلوارم بود. که روش به شدت حساااااس بودم چون در مدرسه همیشه بخاطرِ نظمِ مانتو شلوارم تحسین شده بودم. زمان دانشگاه انقدر شلوارهای عجق وجق پوشیدم که خودم خجالت میکشم ازشون :دی ولی خب اون زمان با اون شلوارها که نمی دونم جنسش چی بود ولی خیلی راحت بود و به رنگ های کرم و سبز و قرمز و ... رویت می شدند به حال و هوایِ اون روزهام می خورد. از وقتی رفتیم دانشگاه دیگه اول مهر نداشتیم. اول مهرمون مثلا تبدیل شده بود به پونزده شهریور یا دهِ مهر یا دیرتر و نزدیکتر بسته به استادی که سخت گیر بود یا نبود و اینکه کِی دلش می خواست بیاد دانشگاه. حالا نه دانش آموزم نه دانشجو و اول مهرم رو در خونه سپری می کنم. هیچ کیفی نمی چینم و خط اتوی هیچ شلواری رو چک نمی کنم. هیچ جورابی رو با رنگ روپوشم ست نمی کنم و هیچ گل سری رو برای موهام نو نگه نمی دارم. فردا اولِ مهر میاد، من در خونه، کنارِ دخترم صبحانه می خورم، شعر می خونم، نهار می پزم، خونه رو مرتب می کنم و اول مهر رو خیلی متفاوت تر از اول مهرهای دیگه میگذرونم. ولی پر از شور و شوقم، پر از حسِ زندگی، حالم خوبه که فردا اولِ مهره، اولِ یه شروعِ دوباره برای خیلی از آدم ها.


حس خیلی از روزها و زمان ها و اتفاقات در زندگی ما برامون موندگار میشه. موندگار میشه که اولِ پاییز خوشحالیم یا غمگین، موندگار میشه که شبِ تولدمون چه حسی داریم، روزِ سالگردِ ازدواجمون، اولین باری که عشقمون رو دیدیم، اولین مسافرتِ بی خانواده، اولین روزی که موبایل دست گرفتیم، روزِ گرفتنِ نتایج کنکور، روز ثبت نام دانشگاه، روزی که یاد گرفتیم راه بریم، بخندیم، گریه کنیم و هر روزی که هر کاری کرده باشیم که حسش در خاطرمون موندگار شده باشه، تا ابد باهامون همراهه. میشه این حس رو برای بچه ها همیشگی کرد.


دارم سعی می کنم وقتی سیده خانم اولین کلمه هاش رو میگه، وقتی جارو رو از کنار آشپزخونه برمیداره، وقتی می خنده، وقتی یاد میگیره دالی کنه، وقتی بای بای می کنه، وقتی غلت میزنه و هرررررر کار دیگه ای که می کنه، انقدر براش دست میزنم و تحسینش می کنم که حسِ خوبِ یاد گرفتنِ یه کار جدید، حسِ خوب پشت سر گذاشتنِ یه مرحله، حسِ خوبِ کسبِ یه تجربه ی تازه، حسِ خوبِ تحسین شدن ... همیشه و همیشه باهاش بمونه و بهش کمک کنه.


حس های خوبتون موندگار و لحظه هاتون سرشار از تحسین، که شما نمره ی تحسینِ خدایید به خودش.


  • انارماهی : )

: )

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۴۰ ق.ظ

تهران اکثر خونه ها طبقه دارند، شماره ی واحد دارند، پلاک دار بودنِ خونه ها در تهران یه امر کاملا عادیه و فکر میکنم خونه ای که پلاک نداشته باشه اونجا وجود نداره. اما اینجا، شهری که من زندگی می کنم، خونه مون پلاک نداره، طبقه نداره و یک طبقه است پس یک واحد هم بیشتر نیست. حیاط داره و گل داره و دو تا درختچه ی انار که هیچوقت میوه نمیدن، حتی گلِ انار هم نمیدن. حیاط ما دو تا پله داره که ما رو وصل می کنه به خونه، به تویِ خونه، به درونِ خونه، حیاط هم جزوِ خونه ست ولی انگار همه ی خونه نیست. خونه اونجاست که گرم باشه، که یه جای راحت داشته باشه برای لَم دادن، که یه وقتایی که دلت خواست تلویزیون رو روشن کنی ازش حسِ خوب بگیری و وقتی دیدی داره حسِ خوبش تموم میشه دکمه ی خاموش رو بزنی. خونه ی ما پلاک نداره، طبقه و واحد نداره، پستچی ها از رویِ کد پستی خونه مون رو می شناسند و به راحتی هر نامه یا بسته ای رو به دستمون می رسونند، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران نیست، یه سقف خیلی بلند داره با درهای بلند، انقدر که به راحتی دستم به چوب لباسیِ پشتِ درها نمی رسه، خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ من، شهرِ محلِ تولدِ من، محلِ عاشق شدن و شکست خوردن و زمین خوردن و بلند شدن و شاد شدن و غمگین شدن و از دست دادن های من،نیست. خونه ی ما مثلِ خونه های تهران، شهرِ نوجوونی و جوونی های من نیست، ولی دلچسبه، چون اولین جاییه که توش معنی عشق رو فهمیدم، از تهِ دل گذشتم، از تهِ دل خندیدم، از تهِ دل زن بودم، از ته دل برای کثیف بودن کفِ آشپزخونه ش غصه خوردم و از تهِ دل وقتی درِ کابیت هاش رو دستمال کشیدم شاد شدم. اینجا خونه ی بی پلاک و بی طبقه و بی واحدِ منه، در شهری که با همه ی کاستی هایی که ممکنه نسبت به تهران داشته باشه دوستش دارم.


  • انارماهی : )

درد دلانه ...

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

نوشتن و خواندن و غرق شدن در وادی کلمات را بیشتر از هر کارِ دیگری دوست دارم

اما ...

نوشتن در مجلات ... نوشتن برای رادیو و تلویزیون و سایت ها ... هیچ کدام شبیه قلم من نیست ... برایشان می نویسم اما نه خودم را ... و این آزاردهنده ترین کاری ست که می کنم ... چه میشد اگر متن های یک مجله ی نوجوانانه فاخر بود؟ یا متن های رادیو به زبانِ ادبیات کهن بیان میشد؟ و مردم شنیدن متن های سنگین را دوست داشتند؟ ... چه کنم؟ نوشتن را به حالِ خودش رها کنم؟ بیانم آنقدر سرکوبِ "محاوره بنویس" ها شد که انگار دیگر هیچ چیزی از کلام من نمانده ... از آنچه روزهای دانشجویی هر استادی که خواند گفت: "شما سبک خودتون رو دارید و این عالیه" ...

چه کنم؟

خدایا ، بهترین راه را خودت جلوی پایم بگذار ... من از دستِ پایینِ پایینِ پایینِ پایین نوشتن ... خسته شدم ، کلمه های خودم را می خواهم، همان ها که بخاطرشان اینجا شکل گرفت ... همانها که بخاطرشان تحسین شدم، همانها که همراهشان خودم بودم ...


  • انارماهی : )

مهربانی را بیاموز ...

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ق.ظ

خانم دکتر می گفت تو می فهمی، می گفت بچه ها از همان روزهای اول جنینی هویتشان شکل می گیرد، و وقتی مادر و پدر با او حرف می زنند احساس خوبی پیدا می کند. من آن دوران را از دست دادم. نمی توانستم با تو خوب حرف بزنم، با خدایت بیشتر حرف زدم تا با تو. حالا هم که آمده ای و مونسم شده ای، باهات حرف ها دارم اما، خانم دکتر می گفت بچه از وقتی خواندن می آموزند، خواندن حرف های پدر و مادرشان را خیلی دوست دارند تا شنیدنش. من برای تو نامه ها نوشته ام. پس باز هم می نویسم. به امید روزی که خواندن بدانی.


دخترکِ نازم.

در نوشته های پیشین برایت از معنی ایمان گفته ام. باز هم بدان که ایمان از ریشه ی "امن" به معنی بودنِ در امنیتِ محض است، و مومن کسی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد. حال که دختری بدان، در آینده ای نه چندان دور، احساسِ امنیتِ مملکتی به نامِ خانه به عهده ی توست، و اگر تو در امان باشی، بقیه نیز در امان اند.

دخترم

انسان در حالتِ امنیت، شاد است، می خندد، بازی می کند، شعر می گوید، شعر می خواند، در تکاپو و تلاش و بودن است. در امنیت است که انسان در محضِ شکوفایی ست. شکوفاییِ خودش، شکوفاییِ دیگران. پس کلیشه ها را دور بریز، بی مرز مومن باش، بی مرز محبت کن، بی مرز ببخش، بی مرز چشم بپوش و مهربان باش و مهربان باش و مهربان باش.


و در حذر از کلیشه ها همین قدر به تو بگویم که مِسکه نوه ی فضه خاتون روزی در ایام حج بر یکی از ائمه مشرف می شود و خاطره ای را نقل می کند که از زبان مادربزرگ شنیده: فضه می گوید هنوز مسلمان نشده بودم، دخترِ رسولِ خدا کنارم نشسته بود. عصر جمعه ای بود، حضرتِ زهرا سلام الله علیها مرا صدا زد، گفت: فضه، نزدیکِ غروب است، روزِ جمعه است، زمانِ استجابتِ دعاست، فضه تو از خانواده ات دور افتادی، شان و منزلتت پایین آمده، دل شکسته ای و احساس غربت می کنی، من دعا می کنم، تو آمین بگویی، حتماً مستجاب می شود ... ؛ فضه می گوید اینجا بود که مسلمان شدم ...


می بینی جانِ مادر ... اگر بخواهی خانه ی شکوفایی داشته باشی، باید کلیشه ها را دور بریزی،یعنی گاهی از کنیزت بخواهی برای دعایت آمین بگوید ... باید مهربان باشی و مهربان باشی و مهربان باشی تا مانند مادرت زهرا سلام الله علیها شکوفا باشی و شکوفایی ببخشی.


پ.ن: سند روایت را نمیدانم، از زبان استادی شنیدم و بر دلم خوش نشست.


  • انارماهی : )

چشمانمان را باز کنیم

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ
اگر از من بپرسند مرضِ قرنِ امروز چیست، بی درنگ می گویم: بی تفاوتی. ما عادت کرده ایم به فکرنکردن. عادت کرده ایم به اینکه هر حرفی را بی هیچ تفکری بپذیریم و نهایتا اگر کمی احساسمان قلقلکش آمد بگوییم: "اشکال ندارد، حوصله نداشته"، "در اوضاع روحی خوبی نبوده که این حرف را زده یا این مقاله را نوشته" ... یا "حواسش نبوده" یا "مصلحت این طور بوده که این را بگوید/بنویسد". اما واقعیت چیست؟ حقیقت کدام است؟ کافی ست کمی به حرفها، نظرات، کتاب ها، نوشته ها، مقاله ها، و هر اطلاعاتِ دم دستیِ دیگری فکر کنیم.

خیلی از مسائل نیاز به سند و مدرک و اثبات هم ندارد، همین فکر کردن، همین استفاده از حجتِ درون، همین دو دوتا چهارتای ساده ی عقلانی کمک می کند، حقیقت را بفهمیم.

ما بی تفاوت شده ایم به حرفها، به کتاب ها، به مقاله ها، به داستانها، به عکس ها، عادت کرده ایم چشم ببندیم و خودمان را غرق کنیم در دنیایی که همه می گویند "آخرالزمان" است. اما آیا آخرالزمان محدوده ی زمانی و مکانی خاصی دارد؟ چرا فقط برخی مناطق خاص درگیرِ آخرالزمان اند؟ و بقیه ی دنیا در صلح و آرامش و امنیت و عِلم زندگی می کنند؟


  • انارماهی : )

هفت ماهِ پیش در چنین ساعاتی ...

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ

این روزها گاهی به جای دخترم، سیده خانم، متن می نویسم، در ذهن، برای خودم. می نویسم که دوست دارم چطور مرا بشناسد و مثلا با چه جمله ای مرا تعریف کند. مثلا بگوید: "مادرم عطرِ خوشی داشت، آفتاب که رو به غروب می رفت عطر بهارنارنج بود که در خانه می پیچید". بعد از من بگوید، از رنگ ها، از نقش ها، از آرمان ها، از کتاب خانه مان، از دست هایم. امروز داشتم فکر می کردم یکی از جمله هایی که دوست دارم در ذهنش از من نقش ببندد این است: "مادرِ رهایی داشتم، معلم بود، نویسنده بود، دانشجو بود، نقاش و خیاط و نجار هم بود، او به معنای تامِّ کلمه "مادر" بود، "ما" را "در"بر گرفته بود".


بعد فکر کردم تا چه اندازه باید خودخواه و مغرور باشم که برای ذهنِ دخترم، سیده خانم هم تصمیم گیری کنم. اما بعدتر دیدم برای او نیست که تصمیم میگیریم. ملیکای درونم دوست دارد چنین مادری باشد و برای اینگونه بودن می جنگد، با چی؟ با خواب، با خستگی، با تکه کنایه ها، با تمام تردیدهای دنیای مادری، با کمردرد و ضعف و بی حالی و بی حوصلگی. و تمام این جنگ ها را مدیونِ یک نفرم. یک مردِ تمام عیارِ مهربان، که پدر است و همسر است و رفیق، هم برای من و هم برای سیده خانم.


بعد فهمیدم هفت ماه گذشت، از مادری و پدری و دختری ما در کنارِ هم. از خودم که نمی دانم با ترازوی خدا مادرِ خوبی بودم یا نه اما تمام سعی م را کردم که هر صبح با خنده سلامش کنم و هر بار از هزارباره ی شب بیدار شدن هایش را به قربان صدقه استقبال کنم و هر بار از گریه هایش در بی موقع ترین موقعیت ها با لبخند بگذرم و هر بار بهانه ی آغوشم گرفتن هایش را به نوازش پایان برم و برای یک باری که ریتم آرام لالایی را تند کردم ، که به ستوه آمده بودم از گریه ی یک و نیم ظهر تا دوازده و نیمِ شبش که خوابش میامد و نمی خوابید و لحن تندم را وقتی هنوز چهل روزش نبود فهمید و بغض شد و اشک شد و خوابید؛ هنوز و شاید تا آخر عمر خودم را سرزنش کنم که چرا خستگی ام را بروز دادم ... و هفت ماه گذشت از "مادر" بودنِ من.


  • انارماهی : )

می دونی؟ دیگه مهم نیست که چند تا کتاب خوندی یا چند کلاس سواد داری، مهم نیست کارشناسی ارشد داری یا دکتری، مهم نیست یه کتاب خونه ی بزرگ داری تو خونه ت یا نه، مهم نیست اسم رمان های بزرگ جهان رو بلدی یا نه، مهم نیست چند تا از فلسفه های دنیا رو بلدی و چند تا از شخصیت های سیاسی رو میشناسی، دیگه مهم نیست که تو بحث های سیاسی کم بیاری یا نه. دیگه لازم نیست بدو بدو کنی تا یه چیزی رو بلد شی. مهم نیست که خیاطی و گلدوزی و چرم دوزی و هزار تا کلاسِ دیگه رفته باشی و هنری بلد باشی یا نه، مهم نیست زبان تخصصی دانشگاه رو با چند پاس کردی و مهم نیست که حتی بلد نباشی یک جمله انگلیسی بنویسی. مهم نیست که نرفته باشی دنبال علاقه ت به زبان فرانسه و هنوز اهدافت رو دنبال نکرده باشی. دیگه مهم نیست که نمره ت چند میشه. دیگه مهم نیست چاقی یا لاغر، شنا بلدی یا نه، ورزش می کنی یا نمی کنی. بذار راحت تر بگم دیگه مهم نیست که کسی تو رو تایید بکنه یا رد. مهم نیست که تو همه چیز نمره ی کامل بیاری یا بیفتی. دیگه آرامشت بندِ این چیزها نیست.

از یه جایی به بعد دیگه دنبال اثباتِ خودت به خودت و دیگران نیستی. از یه جایی به بعد یه قرارِ خوبی میاد سراغت، یه سکینه ی خاص، یه آرامشی که تو هیچی نیست. از یه جایی به بعد مادر میشی و حتی اگر یه کلاس هم سواد نداشته باشی، حتی اگر هیچ کدوم از ژست های روشنفکری رو ندونی، هیچکس نمی تونه تو رو از مادر بودن بندازه، هیچکس نمی تونه تو رو تو مادر بودن رد کنه. حتی اگر بچه ت رو هم ازت بگیرن، تو باز یه مادری. و از این بودنِ مادرگونه هر شکلی که باشی غرقِ لذت میشی و این لذتِ عمیق تو رو به سمت همه ی چیزهایی که تا قبل از این نداشتی سوق میده و به مرور میشی یه مادرِ تحصیلکرده ی کتابخونده ی روشنفکرِ هنرمندِ با معرفت.


آرامش و قرارِ مادر بودن، روزیِ همه یِ زنانِ دنیا


  • انارماهی : )

لباس ها همان طور که مامان تایشان کرد گوشه ی پذیرایی مانده. تشک کوچکی که برای داخل کالسکه ی سیده خانم گذاشته بود رویِ عسلیِ مبل هاست، به بروشور و سی دی راهنمای چرخ خیاطی دست نزدم و علی رغم دستمال کشیدنِ رویِ اپن آشپزخانه اجازه دادم آنها همان طور بهم ریخته آنجا بمانند. تسبیحِ سبزرنگش وسطِ اتاقِ سیده خانم جا مانده و من حتی نگاهش هم نمی کنم، طوری که انگار یکی از طرح های فرشِ اتاق باشد. متنی که باید برای تبیان بنویسم تمام شده ولی باز مانده و ارسال نشده رویِ صفحه لبتاب است. بشقابِ آبِ پرنده ها را به اشتباه گذاشته لبه ی حوض و خیلی چیزهای دیگر که جایشان یک جایِ دیگر است. از صبح که رفته هم دو بار زنگ زده و پرسیده لباس ها را اتو کرده ام یا نه و هر بار با جواب نه من با خنده گفته: "ملیکاااااااا پس چیکار می کنی تووووو؟؟؟"

من اما از صبح نشسته ام، راه رفته ام، غذا پخته ام، ظرف شسته ام، خوابیده ام و همه ی تلاشم را کرده ام که به تغییراتی که با آمدن مامان در خانه رخ داده حتی اگر اشتباهی باشد دست نزنم. می خواهم همین جور زندگی را حفظ کنم، انگار که هنوز هست و قطار کیلومترها از من دورش نکرده.


  • انارماهی : )

...

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ

و ما ادراک بچه ها ... وقتی تب می کنند ...


  • انارماهی : )

برای تمامِ دلتنگی هایِ این مدّت

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۶ ب.ظ

این درست که زمانه ی از سرِ چشمه آب آوردن گذشته. این درست که نامه نوشتن و فرستادن رونقِ قبل را ندارد. این هم قبول که دیگر نمی شود از شماره ای ناشناس زنگ زد و صدایت را شنید و قطع کرد. مسیج های دوسِت دالم یه خُلده ای هم دیگر تکراری ست. می دانم، ولی هنوز مثلِ زمان های از سرِ چشمهِ آب آوردن، مثلِ روزگارِ نامه نگاری و لایِ کتاب و جزوه گذاشتن، مثلِ دلهره ی لحظه ی یواشکی گرفتنِ شماره ی خانه تان از تلفنِ خانه ی عمه خانم، مثل روزهای ذخیره ی پیام های عاشقانه برای روزِ مبادا، عمیق و دقیق دوستت دارم.


  • انارماهی : )

حقیقت این است که ما پدر و مادرها در خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان در زندگی مشترک نقشِ بسزایی داریم. (هنوز رویِ در زندگی غیرِ مشترک تحقیق نکرده ام). این به معنی تامینِ پول و جهیزیه و مسکن و ماشین و ... نیست. حتی به معنی تامینِ عاطفی فرزندان پس از ازدواج هم نیست. باید بگویم که ربطی به حمایت و پشتیبانیِ خانوادگی هم ندارد.


ما پدر و مادرها در میزانِ احساسِ خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان پس از ازدواج و در زندگیِ مشترک، نقشِ بسزایی داریم. چون تمامِ ترس ها، نگرانی ها، خوشی ها، احساساتِ خوب و بد، استرس ها و اضطراب ها و لبخندها و تشویق ها و تنبیه های ما را مستقیم با خودشان به خانه ی همسرانشان می برند. یک مثال می زنم:

اگر شما در تمامِ عمر فرزندتان را از شب بیداری بعد از یک ساعتِ خاص منع کرده باشید و اگر فرزندتان را دعوا کرده باشید و با تنبیه و توبیخ در خواباندنش تلاش کرده باشید، این حسِ بد، حسِ تنبیه، حسِ توبیخ را با خودش به زندگی مشترکش می برد و حتی اگر همسرش آزادیِ کامل برایش فراهم کند، وقتی بی هیچ قانون و اجباری از طرفِ مقابل شب را بیدار می ماند، حسِ خوشی ندارد. دقیقا همان احساسی که موقع تنبیه های شما داشت، همان احساسی که موقع توبیخ های شما داشت و همه ی آن احساس بد را خواهد داشت بی هیچ تنبیه و توبیخ و جرّ و بحثی. و آن حس بد را به همسرش، فرزندش، خانه و کاشانه و زندگی اش منتقل خواهد کرد. و این انتقال ادامه خواهد یافت و در بلند مدت به سردی عاطفی در شخص و زندگی اش منجر خواهد شد. مگر اینکه تلاشِ مجدانه ای در اصلاحِ احساساتِ خویش به کار گیرد.


این اجبار را تعمیم دهید به نظم، به مطالعه، به سحرخیزی، به نماز، به خوشرویی، به مسواک زدن، به واکس زدن کفش ها قبل از بیرون رفتن از منزل، این اجبار را تعمیم دهید به هر چیزی که با ملایمت و ملاطفت هم می شود گفت، تعمیم دهید به هر رفتار بدی که با تغافل هم می شود حذفش کرد. بیایید از امروز به فرزندانمان احساسِ خوشبختی هدیه کنیم.


وجه دیگرِ مساله که خطرناک تر هم هست، این که، فرزندِ ما از ما یاد میگیرد که چطور به خواسته هایش برسد، با دعوا، با محدود کردن طرفِ مقابل، با تنبیه، با توبیخ، با لجبازی، با داد و بیداد، ... و وقتی سرِ این چیزها به ما گلایه کرد، وقتی از ما راهکار خواست، یا دستمان خالی ست. یا  با راهکارهایمان زندگی اش را بدتر می کنیم، و جامعه می شود اینی که امروز شده است و آمار طلاق و اختلافات و ...


  • انارماهی : )

خودتان باشید، شاید خودتان بیشتر به درد خورد.

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ب.ظ
من دنیای آدم های هفت هشت سال از خودم کوچکتر را درک نمی کنم. نه از این جهت که شبیه من نیست، نه از این جهت که نمی فهممشان. اتفاقا چون خیلی شبیه همان روزهای خودم است درکشان نمی کنم و نمیفهمم. پس کو حرفِ جدید؟ کو راهِ جدید؟ کو نگاهِ نو؟ کو تفاوت؟

می ترسم دخترم هم عین همان روزهای خودم باشد، اگر این طور باشد قطعا از حرفهای تکراری اش خسته می شوم، از دنیایی که خودم تجربه کردم، کلمه هایی که خودم نوشتم، روزهایی که خودم به شب رساندم. چرا آدم ها انقدر شبیه به هم شده اند؟ سبک زندگی، آرمان، اعتقاد، چپ یا راست فرقی نمی کند، آدم ها شبیه به هم شده اند.

آوینی و چمران با پانزده شانزده سال اختلاف سن قدّ پانزده شانزده سال تفاوت نگاه داشتند، تفاوت راه داشتند، تفاوتِ عمل داشتند، نتیجه اما یکی بود. حالا چی شده که فکر می کنند برای رسیدن به یک نتیجه، باید از یک راه و یک عقیده و یک روز و یک شب و یک روش استفاده کرد؟

خسته ام، از حرف های تکراری و آرمان های تکراری و شعارهای تکراری ... حرفِ نو بزنید. حرفِ نو، طرحی نو در اندازید در شبیه آبادِ سختِ کسل کننده.

  • انارماهی : )

از دور سلام ...

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
حرف زدن با شما سخت است. خیلی سخت، انقدر که همیشه میانه های حرف زدن با شما سرم را کج کرده ام سمتِ مدینه. حرفهایم را به رسول الله گفته ام به شما بزند. وقتی شدم عروسِ این قبیله، وقتی شجره نامه نشانم دادند، وقتی رسید به شما، دلم قرص شد. دلم قرص شد از اینکه حالا راحت می توانم باهاتان حرف بزنم. خیلی راحت. ولی حالا، حالا که مادرِ یکی از نسلِ شما هستم، هنوز هم حرف زدن برایم سخت است. انگار زبانِ خاصی می خواهد و ندارم. کلمه ی خاصی می خواهد و نمی دانم. حروفِ خاصی میخواهد و آدابش نمی دانم. استاد می گفت رفاقت با بقیه ی ائمه راحت است ولی با شما رفاقت با گیر و گور نمی شود. می شود مثلا یک کمی اهل ریا باشی ولی با امام رضا هم رفیق باشی، یک کمی شیله پیله تویِ کارت باشد ولی با رسول الله رفیق باشی، ولی رفاقت با شما سوای همه است. من خودم وقتی به بیست و پنج سال سکوتِ شما فکر میکنم می ترسم. وقتی به خطبه ی شقشقیه فکر میکنم می ترسم. وقتی به نامه هایی که به مالک نوشته اید فکر می کنم می ترسم. همیشه دوست داشتم جای سلمان باشم، جای ابوذر، جای ستونِ حنانه، جای بلال، ولی اصلا نمی توانم جای میثم تمار خودم را تصور کنم، یا جای کمیل ... شما و دوستانِ شما یک محکم بودنی، توی وجودتان هست که تویِ وجودِ من نیست. من زود جا میزنم، ترجیح میدهم سکوت کنم تا حرفِ حق بزنم، همیشه مصالحه کرده ام و کنار کشیده ام ولی شما نه. شما محکم ایستاده اید، محکم راه رفته اید، محکم جنگیده اید، محکم انفاق کرده اید و حتی محکم خندیده اید. من اصلا نمی توانم شما را تصور کنم که به من لبخند بزنید. شما را همیشه با یک نگاهِ فوقِ جدی تصور کرده ام ، می دانم، می دانم که خیلی روایات هست که نقض خیلی حرفهام را اثبات می کند،که شما آنقدر شوخ بوده اید که یکی از دلایل ردِ صلاحیتتان برای خلافت همین بوده ... که شما انقدر لطیف بوده اید که دلِ لطیف دختِ رحمة لالعالمین ربوده اید. که شما انقدر لطیف بوده اید که با چاه سخن می گفته اید نه حتی با قلم، نه حتی با دیوار، نه حتی با ریگِ بیابان، نه حتی با نخل، که با چاه ... که با آب ...

ولی با همه ی این آسمان ریسمان بافتن ها باز هم حرف زدنِ با شما سخت است برایم. شما انقدر انقدر انقدر لطیف بوده اید که به محمد حنفیه گفته اید: اینها پسران فاطمه ند نمی شود بروند جنگ، تو پسرِ منی ... هرچقدر برای لطافت این جمله بگریم کم است ... ولی انقدر حرف زدنِ با شما سخت است که نمی توانم حتی "آقا" خطابتان کنم. ...

امشب اما آمده ام چیزی بخواهم. من خوب می دانم عروسی این خانواده را هم از شما دارم، از یک خواستنِ دعوا گونه ی طلبکارانه، بعد از دل شکستنی عظیم میان یک بی کسیِ بزرگ ... وقتی که هیچ کسی، تاکید می کنم، هیچ کسی در این عالم مرا نمی خواست، هیچ کسی از میانِ همه ی کَس های این عالم مرا نمی خواست. من سر بلند کردم و شما را از قعرِ چاهی تاریک خواندم ... بگذریم...

امشب هم آمده ام چیزی بخواهم. امشب، من، به عنوانِ عروستان آمده ام چیزی بخواهم. آمده ام بخواهم گیر و گورهای اخلاقی ام را برطرف کنید، بگذارید رفیقتان شوم، بگذارید من هم راحت "بابا" خطابتان کنم، بگذارید من هم راحت با شما سخن بگویم. امشب آمده ام طلبکارانه بخواهم خوبم کنید. بگویم بدم، بد شده ام، خوب بودن از خاطرم رفته. فکرهایم، حرفهایم، شعارهایم، حتی ایده ها و آرمان هایم ... یک بی همه چیز شده ام ... امشب آمده ام شما را بخواهم ...

می دانم حاجتِ بزرگی ست، ولی برای من بزرگ است، برای شما که نیست ... عروستان را دستِ خالی رد نکنید از این خانه ... من برای ادامه ی زندگی به حبّ نیاز دارم، یک حبّ ِ محکمِ همیشگی. مادرها بدونِ یک حبِّ محکمِ همیشگی می شکنند، زود می شکنند. بگذارید مادرِ محکمی باشم برای سادات خانم. بگذارید ام البنین باشم برای سادات خانم ...

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

  • انارماهی : )

آتش به اختیارید*

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

والله بالله وقتِ این عقده گشایی های جناحی و سیاسی الان نیست، کمی فکر کنید. به افغانستان و پاکستان و یمن و سوریه و مصر و لیبی و بحرین و فلسطین و لبنان و هر کشورِ درب و داغون شده ی دیگه ای که دلتون می خواد فکر کنید، وقتی برید دنبال سر نخِ درگیری ها، برید دنبال سرِ نخِ حضورِ بیگانه، میرسید به یه چیز "تفرقه" چیزی که ما نداشتیم و انقلاب رو بردیم، چیزی که نداشتیم و جنگ رو بردیم، چیزی که الان داریم و داریم می بازیم، نذارید دشمن هر غلطی دلش می خواد بکنه. انقدر بنفش و سبز و زرد و آبی نکنید جونِ مادراتون.


* فرمانده های جنگ های بزرگ، وقتی دیگه امکانِ فرمانِ لحظه به لحظه ندارند، فرمانِ "آتش به اختیار" می دهند، یعنی هر سربازی هر جا کاری که صلاح دید رو انجام بده. رهبر الان انقدر رشد در ما دیده که فرمانِ آتش به اختیار داده ... اجازه بدید رشد یافته باشیم، اگر نیستیم خودمون رو رشد یافته بکنیم، اگر نمی کنیم بشینیم سرِ جامون دهنمون رو ببندیم آب تو آسیاب دشمن نریزیم.


  • انارماهی : )

...

چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ
به دلیل اهمیت حفظ اتحاد در مقابل  دشمن
محتوای پست پاک شد

  • انارماهی : )

سیاست ما عین دیانت ماست

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۱۶ ق.ظ

خواهشا برای شعور مردم ارزش قائل بشید و فیلم های آموزش بافتنی ترک رو با صدای خودتون تحویل ملت ندید به عنوانِ فیلم آموزشِ قلاب بافی.


با تشکر از عده ی قلیلی که خودشون زحمت تهیه ی فیلم رو می کشند و همه ی ریزه کاری ها رو هم توضیح میدن.



پ.ن: یه دوستی داشتم که اون زمان که ما پونزده سالمون بود، می فهمید باید از فلان شخصیت سیاسی بدش بیاد و از بهمان شخصیت خوشش بیاد و مخالف سر سخت نظام بود (من نمی فهمیدم این چیزا رو اون موقع، کاش حالام نمی فهمیدم)، خانواده ی مذهبی و مقید به حجاب و ... هم نداشت و یه حرفهایی میزد از برخی شخصیت های نظام که هنوز شرمم میشه حتی تو فکر خودم یاداوریشون کنم. ما و اونا دو قطب مخالف بودیم و با هم دوست و همسایه و هم مدرسه ای و هم کلاسی و دیوار به دیوار و هم سن و ... خلاصه؛ این دوست ما پاش به یه سری کلاس امام زمان شناسی باز شد ، من اون زمان شدیدا از این مدل کلاس ها بدم میومد و مخالف سر سخت هرگونه خانم جلسه ای بودم (الان با دیدنِ تعداد انگشت شماری خانم جلسه ایِ آدم حسابی نظرم یه مقدار خیلی کمی فرق کرده)، می گفت منم باهاش برم ولی نمی رفتم، به مرور موهاش رفت تو، نماز خون شد، ساق دست می ذاشت، تو مهمونی های زن و مرد قاطی نمی رقصید، نماز شب می خوند، غیبت نمی کرد، داشت نماز قضاهاش رو می خوند و گذشت و گذشت و یه سال دو سالی گذشت و ای دل غافل رسیدیم به سال هشتاد و هشت و اون قضایا، از قضا خانم جلسه ایه مذکور از طرفداران دو اتیشه ی آقای میم.الف.نون بودن و دوست من از طرفداران سر سختِ آقای میم.ح.میم و سر کلاس حرف شده بوده از ولایت فقیه و طرفداری از نظام و ... رفیق مام قاطی کرد و گذاشت کنار و صد و پنجاه برابر بدتر از وضعیتِ قبلش شد. اینا رو گفتم که بگم خیلی جاها و خیلی وقتا معتقدم تاریخ انقضایِ جمله ی تیتر مطلب گذشته، یه جور دیگه مبارزه کنید ، یه جور دیگه خودتون رو اثبات کنید، از یه طریق دیگه سیاست رو تحلیل کنید ... حداقل تو کلاس امام زمان شناسی این کار رو نکنید خواهشا ...



  • انارماهی : )

عنوان ندارد.

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۱ ب.ظ

امشب فهمیدم چرا نیومدی

چون

من قهرمان نشده بودم

.


  • انارماهی : )

رمضان هم مبارکتان باشد.

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۴ ب.ظ

یکی از فواید مطالعه برای انسان این است که


وقتی رفتارِ غیر معمولی در شخصی یا چیزی می بیند، قبل از اینکه فوراً تلفن دست بگیرد و عالم و آدم را خبر کند که فلانی اینطوری کرد و چرا کرد و چطور کرد و اینها، کمی فکر می کند، کمی قوه ی تعقل و تصور و تخیلش را به کار می اندازد و می بیند طرف ممکن است به چه دلایلی و احتمالاتی آن رفتار را کرده باشد.

جانِ موبایلتان کتاب بخوانید.


  • انارماهی : )

و در آن غرق شوی آرام بگیری

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۱۶ ب.ظ

همه ی تلاش هایم در جهت مرتب نگه داشتنِ خانه جواب می دهد، ظرف ها را با تمامِ خستگی ام بلافاصله بعد از نهار میشورم و آخر شب هم اگر ظرفی حتی یک لیوان نشسته باشد می شورم. هر چیز را بر می دارم با تمام سختی اش همان موقع سرِ جایش می گذارم. به محض اینکه کمی آرام می گیری در هر روزی که باشد خانه را جارو میکشم و هروقت خواب باشی بلافاصله گردگیری می کنم. با این همه لباس های اتو نشده رویِ هم تلنبار شده، توانسته ام متن هایم را به حد قابلِ قبولی جلو جلو بفرستم و نگذارم برای دقیقه ی نود که هم تو اذیت شوی هم من ولی باز آرامش ندارم. فکر می کنم باید کاری کنم و نمی کنم. باید تلاشی صورت بگیرد که نمی گیرد. فکر می کنم به اندازه ی کافی مامان نیستم، به خودم قول می دهم از آخر اردیبهشت کمی دوخت و دوزی جاتِ داخلِ منزل را شروع کنم تا به خوب شدنِ حالم کمک کنم، برنامه ی ختم قرآنم عقب افتاده، برنامه ی درس هایم هم، تدریس هم تقریبا به طور کامل کنار گذاشته ام، از خروجی خودم ناراضی ام، از دو روزی که بخاطر واکسنِ تو حتی نهار نپخته ام، از برنامه هایی که انجام نشده، اما یک لحظه صبر می کنم، رویِ صندلی می نشینم و فکر می کنم به ترمِ تمام نشدنیِ مادری، به واحدی که خودت را هم بکشی حذف نمی شود، هیچکس نمی تواند تو را از آن محروم کند حتی خودت و هیچکس نمی تواند قضاوتت کند و هیچکس نمی تواند بخاطرِ انجام دادنی ها و ندادنی ها مواخذه ات کند، در یک کلام قرار نیست برای مادری به تو نمره ای بدهند یا اگر کاری نکنی امتیاز مادری را از تو بگیرند.

و این تنها نقشی ست در عالم که می توانی با همه ی کاستی ها و نداشته هایت در آن بمانی. انگار که قائم به ذاتِ تو باشد.


  • انارماهی : )

آشنایی با وسایل چرم دوزی سنتی

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

در سایت تبیان، به قلمِ اینجانب : کلیک


  • انارماهی : )

کای بی خبر فنا شو، ای با خبر به رقص آ

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ
جوان تر که بودم، تا حدود سه چهار سالِ پیش، گاهی پهن می شدم کفِ زمین، در سکوتِ خانه چشم می دوختم به سقفِ سفیدِ اتاقم و فکر می کردم طی روزهای گذشته چه کرده ام؟ چه به دست آورده ام؟ چه از دست داده ام؟ به چه چیزهایی فکر کرده ام؟ گاهی وقتی فکرِ جالبی یادم نمیامد و فقط حسِّ شوقِ همان لحظه ی حاصل از آن فکر باقی مانده بود، اذیت می شدم، انقدر اذیت می شدم که ترجیح میدادم بروم سراغِ فکرِ دیگری، به خودم قول می دادم فکرهایم را بنویسم ولی باز یادم می رفت، فرصت نمی شد رویِ پله برقیِ مترو کاغذ و قلم دست گرفت، فرصت نمی شد سرِ کلاسی که استاد انقدر تند جزوه می گفت که بی نقطه می نوشتم، فکر را یادداشت کرد، حقیقت این بود که من وقت هایی فکرهای جالب به ذهنم می رسید که نباید می رسید. خودم را توجیح می کردم که موقعیتش نبوده. فکر می کردم به رفتارم با آدم ها، انقدر به رفتارم با آدم ها فکر میکردم و صحبت هام را پس و پیش می کردم که تعجبم می آمد از آنچه واقعا گفته بودم و آنچه دوست داشتم گفته باشم. تهِ خط می رسیدم به این که من آنی نیستم که نشان می دهم و دق می خوردم از این فکر و اعصابم می ریخت بهم از خودی که همیشه پنهان کرده بودم.

دوست داشتن هایم را، نفرت هایم را، اندوه هایم را، اعتقاداتم را همیشه پنهان می کردم. در هاله ای از "من حتماً اشتباه می کنم" زندگی می کردم، تو که غریبه نیستی سادات خانم، زندگی می کنم. من همیشه و همواره خودم را قایم کردم مبادا که دوست نداشتنی شوم. مبادا که طرد شوم از بینِ آنها که دوستشان داشتم، مبادا که اشتباه باشم. نمی دانم تجربه اش خواهی کرد یا نه اما خیلی بدبختی بزرگی ست اینکه آدم به پشتِ سرش نگاه کند و ببیند هیچ جا خودش نبوده. ببیند خودش همیشه کز کرده آن گوشه، ببیند چیزی که تویِ آینه هست خودش نیست. هرچقدر هم بگویم تا تجربه اش نکنی نمی فهمی. بعضِ چیزها در این دنیا اینطوری ست که باید حتماً تجربه کنی تا بفهمی.

گذشت، زندگی بالا و پایینم کرد، جوانی ها کردم و روزها از سر گذراندم، فکر می کردم خیلی بلدم، خیلی می دانم، خیلی فهمیده ام. می دانی چرا؟ چون آنان که با آنها بودم را بلد و دانا و فهمیده می دانستم. بی آنکه فکر کنم شاید اینها هم ندانند؟ نمی دانم چرا الان اینها را می نویسم و از همه بیشتر نمی دانم چرا برای تو می گویم، شاید آمده ام اعتراف کنم خسته ام. از شبیهِ دنیایِ خودم نبودن خسته ام. از قبولِ چیزهایی که دوستشان ندارم خسته ام. از شبیه به یک نفر و دو نفر و سه نفر بودن خسته ام. دوست دارم خودِ تنهایم باشم، دقیقا مثل وقت هایی که دوتایی تنهاییم. من این روزها تنها وقتی با تو هستم خودم هستم. خودِ واقعیِ خسته ام، خود واقعیِ پر انرژی ام، خودِ واقعیِ مستاصلم، خودِ واقعیِ آرزومندِ نادانِ دانایِ مهربانِ خشمگینِ درونِ خودم، من با تو هرچه هستم خودم هستم.

شاید بهتر است دوباره پهن شوم وسطِ زمین، چشم بدوزم به سقفِ سفیدِ اتاق و فکر کنم، فکر کنم به اینکه چه کرده ام؟ می خواهم چطور باشم؟ چگونه باشم؟ چرا جراتِ خودم بودن را ندارم؟ چرا نظرِ مخالفم را ابراز نمی کنم؟ چرا انقدر هر کسی که بگویی را قبول دارم جز خودم؟ این طوری نمی شود مادر بود سادات خانم، من نمی دانستم، اما تو بدان، مادرها باید خودشان را خیلی قبول داشته باشند. باید خودشان را خیلی خوب بشناسند. باید به تصمیماتشان خیلی احترام گذاشت باید به تشخیصشان هرچه که بود عمل کرد. مادرها با همه فرق دارند.

این است که این روزها جرات کرده ام آدم های اطرافم را گاهی به دید نقد نگاه کنم، به این دید که اینها هم قطعا اشتباهاتی دارند، به این دید که نباید دنیا را از دریچه ی ذهنِ آدم های اطرافم ببینم، جرات کرده ام داد بزنم، دعوا کنم، اذیت کنم، لج کنم، ببخشم، لطف کنم، مهربانی کنم، آن طور که من دوست دارم، نه آن طور که دیگران می گویند.

و حالا از تو ممنونم و از خدای تو، که این فرصت را به من داد و این جرات را، و چه زود، و چه به موقع، که خودم را پیدا کنم و خودم باشم. خودم که تشخیص می دهم گرسنه ای یا گرمت است، خودم که می دانم خوابت میاید یا فقط بغل می خواهی، خودم که می فهمم دلت بازی می خواهد یا یک لبخندِ ساده برایت بس است. و قول می دهم ، به تو و به خدایِ خودم که زین پس در "خودم بودن" بکوشم.

  • انارماهی : )

صرفا جهتِ خنده:

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۴۳ ب.ظ

نشد با کلید قفل ها رو باز کنند

این بار می خوان با مشت گره کرده قفل ها رو بشکونن

:دی



  • انارماهی : )

عنوان ندارد

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ب.ظ

بیا برایمان مهم نباشد چه کسی رای میاورد، بیا چند ماهی خون دل نخوریم برای نوشتن متن های رادیو، بیا اخلاق برایمان بی ارزش باشد، بیا اصلا نسل نوجوان و مجله شان را بریزیم دور و فکر کنیم ستون ثابتی نداریم، بیا سایت ها را به حالِ خود رها کنیم، مثل ظرفها و لباس های تا نشده و پیراهن های اتو نشده ی بابا سید. بیا فکر کنیم جهان هیچ ربطی به ما ندارد، بیا بیا مادر-دختری کنیم بچه، بریم بیرون، بخندی، گریه کنی، بغلت کنم، شیرت دهم، بخندم، نگران نباشم، بیا، بیا بی هیچ فکرِ دیگری مادر-دختری کنیم، بی فکرِ ناهار، بی فکرِ شام، بیا فقط به هم نگاه کنیم، بیا فقط بخواه تویِ بغلم باشی، بیا و اصلا بغلی شو، بیا و وابسته ام شو و پیش هیچ کسی نمان، مگر چقدر طول می کشد؟ نهایتش دو سال، بعدش تو دنیا را کشف می کنی، دیگر این من نیستم که دستت را به گل ها و برگ ها و خاک و آب بکشم، بعدش این تویی که کشف می کنی، بی هیچ نیازی به من. بعدش این تویی که حتی مرا هم کشف می کنی.

راستی چه نعمت خوبی ست مادر شدن

برای اولین بار کشف می شوی، توسط دست هایی که برای اولین بار لمس می کند، برای اولین بار بو می کشد، برای اولین بار می بیند و هر بار تو را و تو را و تو را به نامِ مادر، کشف می کند.


  • انارماهی : )

بچّه

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ب.ظ

از اون لحظه ای تبدیل به یه هیولای وحشتناک میشه که عادت های ساده ی خودت رو عیناً تو وجودش می بینی، که مثل تو شست پاش رو صاف نگه میداره یا پاهاش رو تکون میده تا بخوابه و... فکر میکنی به حرفهات، ترس هات، جسارت هات، ...


  • انارماهی : )

این توفیقتان بخورد تویِ سرِ من

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

مثلا فکر میکردم اگر امروز نرم سرِ کلاسِ اقتصادِ خرد، یعنی با تفکراتِ غربی که بهمان یاد می دادند مبارزه کرده ام، یا اگر سرِ همه ی جلساتِ اندیشه اسلامیِ یک غیبت کنم و به جایِ کلاس بروم بنشینم تویِ پارک ایرانشهر، یعنی خیلی دانشجوی مذهبی حزب اللهی بودم که سرِ کلاس یک استاد دین نفهم ننشسته ام، یا فکر می کردم اگر همه ی جلسه های مهندسی اقتصادی را غیبت کنم یعنی خیلی شاخم، یا اگر نروم سرِ کلاس های اقتصاد کلان و حقوق تجارت و به جاش بروم بهشت زهرا خیلی خوبم، یا اگر به جای کتاب های درسی همه ی پولم را خرج تازه های سوره مهر و روایت فتح کنم یعنی دارم تفکر انقلابی را اشاعه می دهم و ... خلاصه، فکر کنم منظورم را رسانده باشم.


اما نبود، نشد، لطفا شماها که تازه دانشجو شده اید یا می خواهید بشوید ، فکر نکنید این چیزها یعنی حزب اللهی بودن، فکر نکنید مبارزه با تدریس نظریات غربی در اقتصاد (یا هر درس دیگری) یعنی اینکه به جای نشستن سرِ کلاس ، بروید بنشینید زیارت عاشورا بخوانید یا به جای دادنِ امتجان میان ترم مالیه ی عمومی بروید اعتکاف و نصف نمره را از دست بدهید یا کارهای امثالهم که معروف است و مشهور بین خیلی از دانشجوهای مذهبی و حزب اللهی. اینها همه توجیه است، توجیه های قشنگِ شیطان، شما را به خدا قسم به اسمِ شهدا جاخالی ندهید، به اسمِ شهدا وقت تلف نکنید، به اسمِ شهدا و انقلاب و امام و آقا گناه نکنید.


نکنید، وقتی بروید اردویِ جهادی که همه ی نمره هایتان بالای هفده بوده باشد، وقتی بروید زیارت عاشورا که با زمان کلاستان تداخل نداشته باشد، وقتی بروید بهشت زهرا سرِ مزار چمران و آوینی و کاظمی و صیاد، که درستان را کامل خوانده باشید، وقتی بروید تویِ اتاق بسیج و مسئولیت قبول کنید که معدل ترمتان بالای هجده باشد، اینها را اگر که راست می گویید، اگر که دوست دارید، اگر که واقعا برای دین و مذهب و انقلاب و ارزش هایی که ازش دم می زنید ارزش قائلید وقتی دنبال کنید که کار اصلی تان، مسئولیتتان، نقشتان، رویِ زمین نمانده باشد، شما را به خدا وقتی بروید اعتکاف که واقعا کارِ رویِ زمین مانده نداشته باشید.


شما را به خدا قسم اگر واقعا شهدا را دوست دارید، فقط افسردگی و غم و ناراحتی از دست دادنشان را در خودتان بروز ندهید، اگر واقعا برای شهدا ارزش قائلید مثلِ آنها سربلندِ دنیا و آخرت باشید، نه که یک آدم افسرده ی دلمرده ی غمگینِ درس نخوانِ خاک بر سر تحویل جامعه بدهید با این توجیه که: "توفیق نداشتیم"، با این توجیه که: "دستمان را نگرفتند".


مثلِ بچه ی آدم درس بخوانید ، مثلِ بچه ی آدم جهاد کنید، مثلِ بچه ی آدم به خودتان سختی بدهید لطفا که چند روزِ دیگر بتوانید یک حرفی تویِ همین کشورِ خودمان بزنید.


پ.ن: نگو خواستم و نشد که من خودم زغال فروشم


  • انارماهی : )

بالاخره روزی خواهیم خواست

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ب.ظ

نظریه ی امید مالِ من بود، نظریه ی تکرارِ وحدت پذیرِ آدم ها به شرطِ خواستن. هنوز هم که در ظاهر از آن حال و هوا و شور و غوغا و بالا و پایین پریدن های عرصه ی فرهنگی کنار کشیده ام، هنوز هم که مدت هاست با کسی سرِ یک میز ننشسته و بحث نکرده ام، هنوز هم که ایده هایم را رویِ کاغذ می نویسم و با شور و حرارت خاصی شب تا صبح شهر و کشور و دنیای دوست داشتنی ام را در سر می پرورانم، هنوز هم دست از چیزی که به نظر همه کله شقی بود برنداشته ام و معتقدم تو دوباره متولد خواهی شد، هنوز هم معتقدم تو دوباره باز خواهی گشت، کارهای نیمه تمامت را تمام خواهی کرد و به آنچه در ذهن داشتی جامه ی عمل خواهی پوشاند. شاید اسمت دیگر مرتضی آوینی نباشد، شاید مثلا مرضیه عمرانی، هادی فراقتی، اکبر دوست دار، مریمِ شیرین گفتار، یا سیده خانمِ ما باشی، ولی برخواهی گشت و دوباره بینِ ما خواهی زیست، به شرطِ خواستن؛ به شرطِ خواستنِ هر کس که بخواهد، که تو معنیِ حقیقی خواستن بودی.

شهادتت مبارک سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم.


  • انارماهی : )

کدام خدا؟

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ

سیده خانم

خوب است کمی هم از خدا برایت بگویم. از او که به قولِ مشهورِ معروفی فرموده: "من نزدِ گمانِ بنده ی خویش هستم".

جانِ مادر؛ این را خوب به خاطر بسپار و بدان که خدا برای تو همان قدر خداست که بخواهی؛ و این البته هیچ ارتباطی با مساله ی چند خدایی ندارد ولی خدای تو همان قدر خداست که قدرِ تو باشد.

ایمان به یک خدایِ قادرِ عادلِ متعالِ زیبایِ کریمِ رحیم، همان قدر تو را توانمند و عدالت خواه و والا و زیبا و با کرامت و مهربان می کند که ایمان به یک خدایِ متکبرِ سنگدلِ بی رحم و مروتِ نفهمِ تلافی کن، تو را بی رحم و رنجور و لاابالی و زشت و کریه می گرداند. آری، ایمان رفتارِ آدم را تغییر می دهد، شکلِ ایمان دنیای آدم را متفاوت می سازد.


مومن اگرچه از ریشه ی امن و در تشریح به معنی شخصی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد، اما باید دید که در چه دنیایی؟ در کدام موعد؟ در چه قرارگاهی؟ آنجا که فطرتِ بیدار قرار و آرام یابد مومن است یا آنجا که فطرت خوابیده و سرکوب شده و بیمار دنبال هوای خویش می گردد؟ ایمان را به لحاظِ لفظ و نه در معنایِ حقیقیِ خویش، می توان دارای شکل و مصداق و اعتباراتی گوناگون در نظر گرفت.


پس قربانِ لبخندِ شیرینت

خوب فکر کن، در هر لحظه مراقب باش، و نیک به این مساله بنگر که به کدام خدا، کدام سو و کدام راه ایمان یافته ای؟ و ظنّ به خدایت را تا می توانی کریم و کریم و کریم و کریم تر قرار ده که در کوره راه های تاریک و سرد دنیا و آنجا که تنهایی مثلِ خوره به جانِ سالمت چنگ می اندازد تنها و تنها کرامت است که می تواند سربلند از هر ورطه ای بیرونت آورد.



پ.ن: با تشکر از عطیه خانم که قلم ما را پس از مدت هااااا روشن کرد.

  • انارماهی : )

این یک توصیه ی کاملا جدی ست.

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

اگر می خواهید بفهمید واقعا آدم تنبلی هستید یا نه؟ اگر دوست دارید خودتان را تست کنید که واقعا سحر خیز هستید یا نه؟ اگر دوست دارید ببینید خیلی از رفتارهای مذهبی (مثل سلام بر حسین علیه السلامِ بعد از آب خوردن) برای شما یک عادت است یا یک جور مراقبه که همیشه حواستان بهش هست؟ اگر می خواهید بفهمید الحق صبورید یا فقط ادایش را در میاورده اید؟ اگر دوست دارید بهتان ثابت شود اعتماد بنفس دارید یا فقط گول تعریف های خاله و عمه را خورده اید؟ اگر دوست دارید هیولای درونِ خودتان را بشناسید و بعد بکشیدش بیرون و تویِ چشمهایش نگاه کنید و با پشت دست بخوابانید تویِ گوشش یا تسلیمش شوید و اجازه دهید روز به روز بیشتر و البته با سرعت زیادتر از قبل به رشد خود ادامه دهد، بچه دار شوید.


بعدش تازه می فهمید تمام سالهای قبل را داشتید تئاتر بازی می کردید، یا اینکه نه، شعار نمی داده اید و واقعا روی خودتان کار کرده اید و بعد از مدت کوتاهی می توانید این مسافر جدید را جایی از قایق بنشانید که مثل قبل در امواج نابهنگام و پر تلاطمِ دریای زندگی چپکی نشوید.


  • انارماهی : )

همیشه بهار

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 

این پنجاه و سومین بار بود که دستانش را می‌شست، کرم می‌زد و با تمام قدرت مقابل بینی می‌گرفت و بو می‌کرد و در ذهنش جمله‌ی مادر مرور می‌شد: "دستاتُ همیشه جوون و با طراوت حفظ کن، دست‌ها شناسنامه‌ی زن‌ها هستند"، و پاسخ همیشگی خودش که: "واااای مامان چه حرف‌ها می‌زنی، حالا کی به دست‌های من نگاه می کنه؟!". اما حالا انگار که همه‌ی جهان چشم به دست‌های او دوخته باشند با وسواس خاصی تلاش می‌کرد تا بویِ گوشت را از دستانش پاک کند. انگار دنیا شده بود بینی و او تنها بویِ موجود رویِ زمین، می‌خواست خوش باشد. وقتی خیالش از بابت دست‌ها راحت شد رفت سراغِ کمدِ لباس‌ها، بلوزِ سفید و دامنِ آبی و روسریِ آبی-صورتی را برداشت و گذاشت کنارِ جورابِ پشمیِ نازک‏بافتِ رویِ تخت که از حراجی‌های لحظه آخریِ شبِ عیدِ سالِ گذشته خریده بود، چادر گل‌دار و کفش‌های روفرشی را تویِ کیف گذاشت و بعد از پوشیدن لباس‌ها و براندازِ‌ خودش در آینه، راضی از نقشی که از وجودش بر آینه بسته بود، خرامان از اتاق بیرون رفت، هفت‌سین را دوباره نگاه کرد، چیزی کم داشت، چیزی شبیهِ یک سنبلِ جگری‌رنگ ناب، نبود، سنبل پیدا نکرده بود، هرچه گشته بود همه یا جگری نبودند یا سر خم کرده بودند و او سربلندی را دوست داشت، پس گلدانِ کوچکِ سفالی که هدیه‌ی مادر شوهرش برای اولین تولدش بود را برداشت، شکوفه‌ای از درخت سیبِ حیاط چید و تویِ گلدان گذاشت و گلدان را نشاند کنارِ تنگِ ماهی و با رضایت تمام نشست منتظرِ "حاج‌آقا" که بیاید.


حاج‌آقا، لقبی که بعد از ازدواج رویِ همسرش گذاشته بود. آن‌ها اگرچه جوان بودند و جزوِ زن و شوهرهای همین دوره و زمانه به‌حساب می‌آمدند و حاج‏آقا اگرچه هنوز حاجی نشده بود، اما او دوست داشت برخی سنت‌ها را حفظ کند، سنتی مثلِ حفظِ یک حریم و حیایِ همیشگی بینِ او و همسرش؛ و چه چیزی بهتر از کلام برای حفظِ این حریمِ نازکِ شکستنی؟ حاج‌آقا بالاخره آمده بود، او را که زیرکانه دورتر ایستاده بود و خودش را مشغول ماهی‌های هفت‌سین نشان داده بود تا فرصت یک براندازِ جانانه را به همسرش داده باشد، دیده بود و با کلام و نگاه تحسینش کرده بود؛ پیراهنِ لیمویی و کت‌وشلوار سورمه‌ای را پوشیده بود و کفش‌های واکس‌خورده‌ی مشکی را به پا کرده بود و باهم راهیِ اولین عید دیدنیِ سال شده بودند. منزلِ بزرگ‌ترها، بعد خاله و دایی و عمه و عمو و بعد خواهرها و برادرها، در زندگیِ او هر چیز ترتیبِ خاصِ خودش را داشت...


این‌ها تمام صحنه‌هایی بود که در ذهنش مرور می‌شد. سال‌های گذشته، بهار، تمیزیِ خانه، بویِ خوشِ وایتکس و پودر لباسشویی و شیشه‌شوی، برق زدنِ فرش‌های نم‌دار بعد از کشیدنِ شامپو فرش، دیوارهای تر و بویِ تمیزی و پاکی و نویی، خیابان‌های شلوغ و بویِ زندگی، هفت‌سین، که باید قشنگ چیده می‌شد و ساده‌ی ساده‌ی ساده می‌بود، او عاشق سادگی بود و شلوغی و هیاهویی که بویِ زندگی نداشته باشد و دنبالِ خریدنِ نگاهِ تحسینِ دیگران باشد را نمی‌پسندید. لیست کتاب‌های خوانده و نخوانده برای سالِ جدید، برنامه‌ها و قرارهای صفحه‌ی اولِ سررسید و از همه مهم‌تر مراسم انتخابِ سررسید که حتماً می‌بایست صفحه‌ی جمعه‌هایش کامل بود، چون او هزارتا حرف داشت که با جمعه‌ها بزند. و سبزه، که حتماً باید گندم می‌بود و حتماً باید خودش سبز می‌کرد، با بسم‌الله و قرائت حمد و دعایِ خیر و برکت در روزِ بیستمِ اسفند، ده روز مانده به بهار.


حالا اما دیوارها نصفه‌کاره مانده بود، شیشه‌ها را فقط از داخل تمیز کرده بود، سعی کرده بود خودش را قانع کند که پرده‌ها تمیز است و ظرف‌های تویِ بوفه خاک نگرفته و همین‌که خودِ بوفه را گردگیری کند کافی‏ست، لباس‌ها به‌اندازه‌ی رفع نیاز اتو شده بودند، هنوز ظرف نشسته تویِ سینک ظرف‌شویی بود و گردوغبار نشسته رویِ میزها خودنمایی می‌کرد، حتی شاید دستانش هنوز بویِ گوشت و مرغ و سبزی و ماهی می‌داد. برای هفت‌سین تخم مرغ رنگ نکرده بود و سبزه‌اش کوتاه‌تر از هرسال به چشم می‌آمد، روز اول نرسیده بود به خانه‌ی بزرگ‌ترها برود و روزِ دوم در خانه مانده بود و روز سوم را با برنامه‌ای خلافِ هر سال و زیارتِ امامزاده‌ی محله گذرانده بود. سررسیدی در کار نبود، و برنامه‌ای و کتابی برای خواندن، از آخرین کتابی که نصفه‌نیمه رها کرده بود چند روزی می‌گذشت، همان روزی که فهمید حالا حالاها نمی‌تواند کتاب بخواند و غرق داستان و دنیای کلمات شود، فهمیده بود حالا خودش به‌تنهایی یک کتاب است، یک رمان، یک دیوانِ شعر، و شاید اصلاً یک کتابخانه بود با تمامِ بخش‌های اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و سیاسی.


حالا این بهار نبود که سالِ او را نو می‌کرد، بهار نبود که لحظه‌های زندگی‌اش را رنگ می‌داد و گرد کهنگی از روزهایش می‌گرفت، حالا این فقط بهار نبود که جزئی‌نگری او را به رخ تمامِ دنیا می‌کشید، بهار نبود که روزهایش را سبز می‌کرد، بهار نبود که آغازِ دوباره‌ای در پسِ روزها خمودگی و حسرت و تکرار و کهنگی بود. حالا تقویمِ سال‌هایش و ساعتِ روزهایش فرق کرده بود. برای او بهار به وقتِ مادری می‌گذشت، به رنگِ رویش شکوفه‌ی لبخند به لب‌های دخترِ کوچکش. حالا پاییز و زمستان و تابستانش هم بهار بود، حتی اگر نمی‌خواست لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش بویِ رویشی تازه می‌داد، بویِ شکوفه‌های سفید و صورتی و زرد، بویِ بودن، بویِ بهار. یک لبخند در ده‌روزگی، یک لبخند بازتر در چهل‌وپنج روزگی، بلند کردنِ سر در سه ماه و هفت‌روزگی ... حالا تمام لحظه‌هایش شروعی تازه بود، نو کردنی تمام‌نشدنی و یک پاکی ماندگار بر صفحه‌ی آفرینش از بودنی که او را مادر کرده بود، او را برای همیشه‌ بهار کرده بود.


  • انارماهی : )

زندگی رسم خوشایندی ست

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

داشتم به این فکر می کردم که: "چه چیز در زندگی مشترک باعث رشد میشه؟"


فکر کردم به اینکه، مرتب کردن خونه و زندگی، نهار و شام پختن، خوش اخلاق و مهربان بودن، احترام گذاشتن و رعایت حق و حقوق دیگری و حتی خوش زبان و آراسته بودن و هر کار خوب و نیک دیگری که در زندگی مشترک انجام میدیم، هیچ کدوم در شرایط عادی باعث رشد ما نمیشه. خب خوب بودن و مهربان بودن و آراسته بودن و اصلا عمل نیکو انجام دادن در شرایط ایده آل اصلا کار سختی نیست. خوش زبان بودن و خوش رو بودن و رعایت حق و حقوق و حرمت نگه دار بودن هم اصلا سخت نیست. وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنند و همدیگه رو خیلی دوست دارند و صبح تا شب دارن قربون صدقه هم میرن، هیچ کدوم اینها سخت نیست ، هیچ زن یا شوهری هم در این شرایط هنر به خرج نداده اگر همه ی اعمال و رفتارش خوب و نیکو باشه.


وقتی همه ی کارهایی که بالا گفتم میشه هنر، میشه باعث رشد، میشه باعث بزرگ شدن و چیز یاد گرفتن، که زندگی بیفته رو یه دنده ی ناجور، بیفته رو ساز ناکوک. وقتی که فقر، بیماری، مشکلات، بلاها و ابتلائات به زندگی رو بیارن و زن و شوهر بتونن مثل قبل مهربان و حرمت نگهدار باشند و خونه و زندگی رو مرتب نگه دارند و ... هنر کردند.

اما

کاری که اکثر آدم ها می کنند چیه؟ دقیقا تو همین موقعیت ها به خودشون حق میدن که "خوب" نباشند، چرا؟ "چون من تو شرایط سختی بودم" این جمله، حرف تمام کسانیه که یه جایی تو زندگی کم آوردند، و اون جا دقیقا همون جایی بوده که نباید کم میاوردند، یعنی یه جایی بوده نزدیکیای خط پایان، که اگر دو قدم دیگه، دووم میاوردند، میرسیدند به اون جایی که باید، به اون نقطه ای که بخاطرش ازدواج کرده بودند، به اون حدی که از خودشون برای رشد انتظار داشتند ولی ... عرفِ غلط و حرفهای خاله زنک گونه به افراد این اجازه رو نمیده که اون چند قدم رو دووم بیارند.


بیایید به جای توجه به عرفِ غلط و حرفهای این و اون، یه کم، فقط یه کم به حرفهای خدا و پیغمبر توجه کنیم. توصیه هایی که در مورد بخشش و محبت و اعمال نیک گفته شده، در مرحله ی اول برای خانه و خانواده و همسر و فرزند گفته شده، اعمال نیکی که ما فقط در حق همسایه و همکار و دوست و فامیل انجام میدیم.


این چند خط رو به خودم میگم: میشه تمام بدخلقی ها رو ندید و عکس العمل در مقابلشون نشون نداد و بیخیال سیاست های زنانه شد که خیلی ها حرفش رو می زنند، میشه حتی وقتی دو شب پشت هم بخاطر گریه های بچه نخوابیدی، کار خونه رو بیخیال بشی و اجازه بدی ظرفهای نشسته روی هم تلنبار بشن ولی بخندی، یا حداقل اگر نمیخندی برج زهرمار نباشی. میشه مهربون بود، میشه قضاوت نکرد، میشه بیخیال شد، همونجوری که بیخیال بی حرمتی های خیلی از آدم ها تو فامیل میشی با این توجیه که: "من کی ام که انتظار حرمت داشته باشم". میشه خوب بود. میشه. فقط باید انقدر خودت رو نبینی، یه کم این آینه ای که دستت گرفتی رو بذار زمین، دنیا به جز تو چیزهای قشنگ تری هم برای دیدن داره، به اونها هم نگاه کن.


  • انارماهی : )

لحظه های مادرانه

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ
وقتی مامان اصرار می کرد سرِ ساعت خاصی خانه باشم، وقتی برای کلاس های ساعتِ هشتِ شبِ ترمِ زمستان نگران بود، وقتی در اردوهای دانشگاه روزی چندبار زنگ میزد و تاکید میکرد بی خبرش نگذارم، و در تمامِ اوقاتِ دیگری که نسبت به مامان دیر بودم و دور و او به معنایِ واقعی کلمه نگران بود، با اطمینان خاصی همه ی ایمان مامان را برای خودش با هزار و یک استدلال زیرِ سوال می بردم که: "مگه شما برای من آیةالکرسی نمیخونی؟ مگه منو به خدا نمی سپری؟ این چه ایمانیه مادر من؟ خیالت راحت باشه دیگه" ...

بعدها در تفکراتم به این نتیجه رسیدم که توکل کردن برای یک قشر از جمعیتِ کره ی زمین سخت ترین کارِ دنیاست، و آن قشر، مادران هستند. اما حالا که خودم مادر شده ام، با تمام وجودم حس میکنم که توکل کردن، وقتی برطرف کردن تمامِ نیازهای موجودِ دیگری به تو وابسته است، غیرممکن ترین کارِ دنیاست و مادرهایی که می توانند در این شرایط توکل کنند، قطعا از بندگانِ خاصِ خدا هستند.

خیلی سخت است کسی که به تو وابسته است را به خودت وابسته ندانی. تا در این موقعیت قرار نگرفته باشید نمی فهمید چه میگویم. گریه می کند، فکر میکنی تویی که آرامش می کنی، شیر میخورد، فکر میکنی تویی که سیرش می کنی، بی قراری می کند، فکر میکنی تویی که آرام و قرارش می شوی و همه ی اینها به واسطه ی تو می شود اما ...

از آنجا که ما به این دنیا آمده ایم که قد بکشیم و بزرگ شویم و فکر کنیم و بعضی چیزها را بفهمیم، ساعت هایی هست، که بچه با جایِ خشک و شکم سیر و آروغِ گرفته شده و بعد از یک خوابِ چند ساعته ی آرام و راحت، فقط گریه می کند. تو به عنوانِ یک مادر هر کاری از دستت بر بیاید برایش می کنی، نوازش می کنی، دارو می دهی، نبات داغ، آب برای رفع تشنگی، چک کردنِ جایش که خشک باشد، هزار و یک مدل اختراع می کنی برای بغل کردنش، انواع و اقسام ماساژهای کمر و شکم و قفسه ی سینه را امتحان می کنی، راهش می بری، می نشینی، شیرش میدهی، به اندازه ی یک مثنوی هفتاد من با اسمش شعر می سازی و ... بچه آرام نمی شود که نمی شود که نمی شود و اینجاست که می فهمی شیر تو نیست که سیرش می کند، آغوش تو نیست که آرامش می کند، و تلاش تو نیست که نیازهایش را برطرف می کند.
بلکه
یک سمیعِ بصیرِ رزاق آن بالا نشسته، که سیر شدنش را هر وقت اراده کند در شیرِ تو قرار میدهد و آرام گرفتنش را هر زمان که صلاح بداند در آغوش تو می گذارد و اینجاست که می فهمی هیچ کاره ای و شاید برای خاطرِ همین هیچ کاره بودن است که در یک اتصالِ دائمی هستی با آن بالا، یعنی باید دائم در نیاز باشی، در طلب، در یک مطالبه ی مضطرانه ی دائمی مادرانه ... و ای کاش به حق این وقتِ اذان، هر زنی این لحظاتِ اضطرار مادرانه را تجربه کند.

  • انارماهی : )

من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم، اما ...

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

اتفاقی که در پاساژ پلاسکوی تهران افتاد برای همه ی ما ناراحت کننده و دردآور بود. خانواده هایی داغدار شدند، فرزندانی بی پدر شدند، همسرانی بی سرپرست شدند، چراغ خانه هایی خاموش شد. جمع کثیری از هموطنانمان شغل خود را از دست داده و در روزهایی که همه میدانیم برای ما و در کشورمان از نظر اقتصادی روزهای ویژه و مهمی به شمار می آید درمانده شدند. واقعه جداً دردناک، ناراحت کننده، فاجعه بار و آزاردهنده بود و عده ای از بندگانِ خدا را به معنایِ واقعیِ کلمه مستاصل کرد و ما اگر واقعا آدم باشیم، قطعا گوشه هایی از دلمان به درد آمده و شامل قاعده ی چو عضوی به درد آورد روزگار شده ایم.


پلاسکو این روزها از منظرهای مختلفی مورد بحث و نقد و بررسی قرار گرفت. سلفی گرفتن ها، مسائل سیاسی، مسائل ایمنی و ... و هر کس به نوبه ی خودش و از نگاهِ خودش به این واقعه نگاه کرد و فصل مشترک همه ی این نگاه ها "غم" بود. غم، ناراحتی، افسردگی، دلمردگی و هر احساس ناراحت کننده ی دیگری که فکرش را بکنید "ما" -یعنی ما مردم- را فرا گرفت. عده ای در صفحات اجتماعی خود نوشتند که از انجام امورات روزانه ی خود بازمانده اند و در تمام این هشت-نه روزِ آواربرداری شده بودند آواری رویِ زندگیِ خودشان و دست و دلشان به کاری نمی رفت.

اما

بنده دوست دارم واقعه را از منظرِ دیگری نگاه کنم، در تمام این مدت، از خودم می پرسیدم: "چرا من دست و دلم به کارهایم می رود؟"، "آیا من بی تفاوتم؟" برای سوال اول جواب خاصی پیدا نکردم ولی در مورد سوال دوم، خوب میدانستم که "خیر" بی تفاوت نیستم، من هم برایشان دعا کردم، من هم برایشان نگران شدم، من هم خیلی به خانواده هایشان فکر کردم، من هم خانواده هایشان را بردم جزو لیست همیشگی دعاهایم، من هم دلم برای فرزندانشان سوخت، من هم با فکر به اینکه مردی مجبور است شبِ عید دستِ خالی به خانه برود در فکرم غصه دار شدم و دنبال هزار و یک راهِ چاره گشتم، پس بی تفاوت نبودم. و سوال بعدی که برایم ایجاد شد این بود که:

همین مردمِ افسرده، اگر خبردار میشدند که در یکی از طبقاتِ پاساژ پلاسکوی تهران یک صندوقچه پر از سکه های طلا به ارزش 1500 میلیارد تومان* پیدا شده که قرار است بین کارکنان همان پاساژ تقسیم شود هم به اندازه ای که از آتش سوزی پلاسکو غمگین و افسرده و دلمرده شدند، خوشحال و شاد مسرور میشدند یا نه؟


و به عکس العمل هایی فکر میکنم که قبلا شاهد بوده ایم، به چشم نداشتن ها و ندیدن ها، به جمله ی "خدا شانس بده"، به هجوم تهمت ها و ناسزاها و ... ادامه ندهم ، خودتان بهتر میدانید. فقط همین قدر بگویم که من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم اما به این فکر کردم که اگر به جای این فاجعه، کارکنان پلاسکو را نعمتی عظیم در برمیگرفت و به جایِ واژه ای مثلِ مستاصل شبِ عید دست پر به خانه می رفتند هم، هشت-نه روز خوشحالی و سرور تمام ایران را بخاطرِ گشایش در زندگی عده ای از هموطنانمان فرا میگرفت یا نه؟!.


*رقم خسارت وارده شده به پاساژ پلاسکو


  • انارماهی : )