انارماهی

بسم الله

بایگانی

این توفیقتان بخورد تویِ سرِ من

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ

مثلا فکر میکردم اگر امروز نرم سرِ کلاسِ اقتصادِ خرد، یعنی با تفکراتِ غربی که بهمان یاد می دادند مبارزه کرده ام، یا اگر سرِ همه ی جلساتِ اندیشه اسلامیِ یک غیبت کنم و به جایِ کلاس بروم بنشینم تویِ پارک ایرانشهر، یعنی خیلی دانشجوی مذهبی حزب اللهی بودم که سرِ کلاس یک استاد دین نفهم ننشسته ام، یا فکر می کردم اگر همه ی جلسه های مهندسی اقتصادی را غیبت کنم یعنی خیلی شاخم، یا اگر نروم سرِ کلاس های اقتصاد کلان و حقوق تجارت و به جاش بروم بهشت زهرا خیلی خوبم، یا اگر به جای کتاب های درسی همه ی پولم را خرج تازه های سوره مهر و روایت فتح کنم یعنی دارم تفکر انقلابی را اشاعه می دهم و ... خلاصه، فکر کنم منظورم را رسانده باشم.


اما نبود، نشد، لطفا شماها که تازه دانشجو شده اید یا می خواهید بشوید ، فکر نکنید این چیزها یعنی حزب اللهی بودن، فکر نکنید مبارزه با تدریس نظریات غربی در اقتصاد (یا هر درس دیگری) یعنی اینکه به جای نشستن سرِ کلاس ، بروید بنشینید زیارت عاشورا بخوانید یا به جای دادنِ امتجان میان ترم مالیه ی عمومی بروید اعتکاف و نصف نمره را از دست بدهید یا کارهای امثالهم که معروف است و مشهور بین خیلی از دانشجوهای مذهبی و حزب اللهی. اینها همه توجیه است، توجیه های قشنگِ شیطان، شما را به خدا قسم به اسمِ شهدا جاخالی ندهید، به اسمِ شهدا وقت تلف نکنید، به اسمِ شهدا و انقلاب و امام و آقا گناه نکنید.


نکنید، وقتی بروید اردویِ جهادی که همه ی نمره هایتان بالای هفده بوده باشد، وقتی بروید زیارت عاشورا که با زمان کلاستان تداخل نداشته باشد، وقتی بروید بهشت زهرا سرِ مزار چمران و آوینی و کاظمی و صیاد، که درستان را کامل خوانده باشید، وقتی بروید تویِ اتاق بسیج و مسئولیت قبول کنید که معدل ترمتان بالای هجده باشد، اینها را اگر که راست می گویید، اگر که دوست دارید، اگر که واقعا برای دین و مذهب و انقلاب و ارزش هایی که ازش دم می زنید ارزش قائلید وقتی دنبال کنید که کار اصلی تان، مسئولیتتان، نقشتان، رویِ زمین نمانده باشد، شما را به خدا وقتی بروید اعتکاف که واقعا کارِ رویِ زمین مانده نداشته باشید.


شما را به خدا قسم اگر واقعا شهدا را دوست دارید، فقط افسردگی و غم و ناراحتی از دست دادنشان را در خودتان بروز ندهید، اگر واقعا برای شهدا ارزش قائلید مثلِ آنها سربلندِ دنیا و آخرت باشید، نه که یک آدم افسرده ی دلمرده ی غمگینِ درس نخوانِ خاک بر سر تحویل جامعه بدهید با این توجیه که: "توفیق نداشتیم"، با این توجیه که: "دستمان را نگرفتند".


مثلِ بچه ی آدم درس بخوانید ، مثلِ بچه ی آدم جهاد کنید، مثلِ بچه ی آدم به خودتان سختی بدهید لطفا که چند روزِ دیگر بتوانید یک حرفی تویِ همین کشورِ خودمان بزنید.


پ.ن: نگو خواستم و نشد که من خودم زغال فروشم


  • انارماهی : )

بالاخره روزی خواهیم خواست

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۵ ب.ظ

نظریه ی امید مالِ من بود، نظریه ی تکرارِ وحدت پذیرِ آدم ها به شرطِ خواستن. هنوز هم که در ظاهر از آن حال و هوا و شور و غوغا و بالا و پایین پریدن های عرصه ی فرهنگی کنار کشیده ام، هنوز هم که مدت هاست با کسی سرِ یک میز ننشسته و بحث نکرده ام، هنوز هم که ایده هایم را رویِ کاغذ می نویسم و با شور و حرارت خاصی شب تا صبح شهر و کشور و دنیای دوست داشتنی ام را در سر می پرورانم، هنوز هم دست از چیزی که به نظر همه کله شقی بود برنداشته ام و معتقدم تو دوباره متولد خواهی شد، هنوز هم معتقدم تو دوباره باز خواهی گشت، کارهای نیمه تمامت را تمام خواهی کرد و به آنچه در ذهن داشتی جامه ی عمل خواهی پوشاند. شاید اسمت دیگر مرتضی آوینی نباشد، شاید مثلا مرضیه عمرانی، هادی فراقتی، اکبر دوست دار، مریمِ شیرین گفتار، یا سیده خانمِ ما باشی، ولی برخواهی گشت و دوباره بینِ ما خواهی زیست، به شرطِ خواستن؛ به شرطِ خواستنِ هر کس که بخواهد، که تو معنیِ حقیقی خواستن بودی.

شهادتت مبارک سیدِ شهیدانِ اهلِ قلم.


  • انارماهی : )

کدام خدا؟

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۱۱ ب.ظ

سیده خانم

خوب است کمی هم از خدا برایت بگویم. از او که به قولِ مشهورِ معروفی فرموده: "من نزدِ گمانِ بنده ی خویش هستم".

جانِ مادر؛ این را خوب به خاطر بسپار و بدان که خدا برای تو همان قدر خداست که بخواهی؛ و این البته هیچ ارتباطی با مساله ی چند خدایی ندارد ولی خدای تو همان قدر خداست که قدرِ تو باشد.

ایمان به یک خدایِ قادرِ عادلِ متعالِ زیبایِ کریمِ رحیم، همان قدر تو را توانمند و عدالت خواه و والا و زیبا و با کرامت و مهربان می کند که ایمان به یک خدایِ متکبرِ سنگدلِ بی رحم و مروتِ نفهمِ تلافی کن، تو را بی رحم و رنجور و لاابالی و زشت و کریه می گرداند. آری، ایمان رفتارِ آدم را تغییر می دهد، شکلِ ایمان دنیای آدم را متفاوت می سازد.


مومن اگرچه از ریشه ی امن و در تشریح به معنی شخصی ست که هم احساس امنیت می کند و هم احساس امنیت می بخشد، اما باید دید که در چه دنیایی؟ در کدام موعد؟ در چه قرارگاهی؟ آنجا که فطرتِ بیدار قرار و آرام یابد مومن است یا آنجا که فطرت خوابیده و سرکوب شده و بیمار دنبال هوای خویش می گردد؟ ایمان را به لحاظِ لفظ و نه در معنایِ حقیقیِ خویش، می توان دارای شکل و مصداق و اعتباراتی گوناگون در نظر گرفت.


پس قربانِ لبخندِ شیرینت

خوب فکر کن، در هر لحظه مراقب باش، و نیک به این مساله بنگر که به کدام خدا، کدام سو و کدام راه ایمان یافته ای؟ و ظنّ به خدایت را تا می توانی کریم و کریم و کریم و کریم تر قرار ده که در کوره راه های تاریک و سرد دنیا و آنجا که تنهایی مثلِ خوره به جانِ سالمت چنگ می اندازد تنها و تنها کرامت است که می تواند سربلند از هر ورطه ای بیرونت آورد.



پ.ن: با تشکر از عطیه خانم که قلم ما را پس از مدت هااااا روشن کرد.

  • انارماهی : )

این یک توصیه ی کاملا جدی ست.

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۴۰ ب.ظ

اگر می خواهید بفهمید واقعا آدم تنبلی هستید یا نه؟ اگر دوست دارید خودتان را تست کنید که واقعا سحر خیز هستید یا نه؟ اگر دوست دارید ببینید خیلی از رفتارهای مذهبی (مثل سلام بر حسین علیه السلامِ بعد از آب خوردن) برای شما یک عادت است یا یک جور مراقبه که همیشه حواستان بهش هست؟ اگر می خواهید بفهمید الحق صبورید یا فقط ادایش را در میاورده اید؟ اگر دوست دارید بهتان ثابت شود اعتماد بنفس دارید یا فقط گول تعریف های خاله و عمه را خورده اید؟ اگر دوست دارید هیولای درونِ خودتان را بشناسید و بعد بکشیدش بیرون و تویِ چشمهایش نگاه کنید و با پشت دست بخوابانید تویِ گوشش یا تسلیمش شوید و اجازه دهید روز به روز بیشتر و البته با سرعت زیادتر از قبل به رشد خود ادامه دهد، بچه دار شوید.


بعدش تازه می فهمید تمام سالهای قبل را داشتید تئاتر بازی می کردید، یا اینکه نه، شعار نمی داده اید و واقعا روی خودتان کار کرده اید و بعد از مدت کوتاهی می توانید این مسافر جدید را جایی از قایق بنشانید که مثل قبل در امواج نابهنگام و پر تلاطمِ دریای زندگی چپکی نشوید.


  • انارماهی : )

همیشه بهار

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ق.ظ

 

این پنجاه و سومین بار بود که دستانش را می‌شست، کرم می‌زد و با تمام قدرت مقابل بینی می‌گرفت و بو می‌کرد و در ذهنش جمله‌ی مادر مرور می‌شد: "دستاتُ همیشه جوون و با طراوت حفظ کن، دست‌ها شناسنامه‌ی زن‌ها هستند"، و پاسخ همیشگی خودش که: "واااای مامان چه حرف‌ها می‌زنی، حالا کی به دست‌های من نگاه می کنه؟!". اما حالا انگار که همه‌ی جهان چشم به دست‌های او دوخته باشند با وسواس خاصی تلاش می‌کرد تا بویِ گوشت را از دستانش پاک کند. انگار دنیا شده بود بینی و او تنها بویِ موجود رویِ زمین، می‌خواست خوش باشد. وقتی خیالش از بابت دست‌ها راحت شد رفت سراغِ کمدِ لباس‌ها، بلوزِ سفید و دامنِ آبی و روسریِ آبی-صورتی را برداشت و گذاشت کنارِ جورابِ پشمیِ نازک‏بافتِ رویِ تخت که از حراجی‌های لحظه آخریِ شبِ عیدِ سالِ گذشته خریده بود، چادر گل‌دار و کفش‌های روفرشی را تویِ کیف گذاشت و بعد از پوشیدن لباس‌ها و براندازِ‌ خودش در آینه، راضی از نقشی که از وجودش بر آینه بسته بود، خرامان از اتاق بیرون رفت، هفت‌سین را دوباره نگاه کرد، چیزی کم داشت، چیزی شبیهِ یک سنبلِ جگری‌رنگ ناب، نبود، سنبل پیدا نکرده بود، هرچه گشته بود همه یا جگری نبودند یا سر خم کرده بودند و او سربلندی را دوست داشت، پس گلدانِ کوچکِ سفالی که هدیه‌ی مادر شوهرش برای اولین تولدش بود را برداشت، شکوفه‌ای از درخت سیبِ حیاط چید و تویِ گلدان گذاشت و گلدان را نشاند کنارِ تنگِ ماهی و با رضایت تمام نشست منتظرِ "حاج‌آقا" که بیاید.


حاج‌آقا، لقبی که بعد از ازدواج رویِ همسرش گذاشته بود. آن‌ها اگرچه جوان بودند و جزوِ زن و شوهرهای همین دوره و زمانه به‌حساب می‌آمدند و حاج‏آقا اگرچه هنوز حاجی نشده بود، اما او دوست داشت برخی سنت‌ها را حفظ کند، سنتی مثلِ حفظِ یک حریم و حیایِ همیشگی بینِ او و همسرش؛ و چه چیزی بهتر از کلام برای حفظِ این حریمِ نازکِ شکستنی؟ حاج‌آقا بالاخره آمده بود، او را که زیرکانه دورتر ایستاده بود و خودش را مشغول ماهی‌های هفت‌سین نشان داده بود تا فرصت یک براندازِ جانانه را به همسرش داده باشد، دیده بود و با کلام و نگاه تحسینش کرده بود؛ پیراهنِ لیمویی و کت‌وشلوار سورمه‌ای را پوشیده بود و کفش‌های واکس‌خورده‌ی مشکی را به پا کرده بود و باهم راهیِ اولین عید دیدنیِ سال شده بودند. منزلِ بزرگ‌ترها، بعد خاله و دایی و عمه و عمو و بعد خواهرها و برادرها، در زندگیِ او هر چیز ترتیبِ خاصِ خودش را داشت...


این‌ها تمام صحنه‌هایی بود که در ذهنش مرور می‌شد. سال‌های گذشته، بهار، تمیزیِ خانه، بویِ خوشِ وایتکس و پودر لباسشویی و شیشه‌شوی، برق زدنِ فرش‌های نم‌دار بعد از کشیدنِ شامپو فرش، دیوارهای تر و بویِ تمیزی و پاکی و نویی، خیابان‌های شلوغ و بویِ زندگی، هفت‌سین، که باید قشنگ چیده می‌شد و ساده‌ی ساده‌ی ساده می‌بود، او عاشق سادگی بود و شلوغی و هیاهویی که بویِ زندگی نداشته باشد و دنبالِ خریدنِ نگاهِ تحسینِ دیگران باشد را نمی‌پسندید. لیست کتاب‌های خوانده و نخوانده برای سالِ جدید، برنامه‌ها و قرارهای صفحه‌ی اولِ سررسید و از همه مهم‌تر مراسم انتخابِ سررسید که حتماً می‌بایست صفحه‌ی جمعه‌هایش کامل بود، چون او هزارتا حرف داشت که با جمعه‌ها بزند. و سبزه، که حتماً باید گندم می‌بود و حتماً باید خودش سبز می‌کرد، با بسم‌الله و قرائت حمد و دعایِ خیر و برکت در روزِ بیستمِ اسفند، ده روز مانده به بهار.


حالا اما دیوارها نصفه‌کاره مانده بود، شیشه‌ها را فقط از داخل تمیز کرده بود، سعی کرده بود خودش را قانع کند که پرده‌ها تمیز است و ظرف‌های تویِ بوفه خاک نگرفته و همین‌که خودِ بوفه را گردگیری کند کافی‏ست، لباس‌ها به‌اندازه‌ی رفع نیاز اتو شده بودند، هنوز ظرف نشسته تویِ سینک ظرف‌شویی بود و گردوغبار نشسته رویِ میزها خودنمایی می‌کرد، حتی شاید دستانش هنوز بویِ گوشت و مرغ و سبزی و ماهی می‌داد. برای هفت‌سین تخم مرغ رنگ نکرده بود و سبزه‌اش کوتاه‌تر از هرسال به چشم می‌آمد، روز اول نرسیده بود به خانه‌ی بزرگ‌ترها برود و روزِ دوم در خانه مانده بود و روز سوم را با برنامه‌ای خلافِ هر سال و زیارتِ امامزاده‌ی محله گذرانده بود. سررسیدی در کار نبود، و برنامه‌ای و کتابی برای خواندن، از آخرین کتابی که نصفه‌نیمه رها کرده بود چند روزی می‌گذشت، همان روزی که فهمید حالا حالاها نمی‌تواند کتاب بخواند و غرق داستان و دنیای کلمات شود، فهمیده بود حالا خودش به‌تنهایی یک کتاب است، یک رمان، یک دیوانِ شعر، و شاید اصلاً یک کتابخانه بود با تمامِ بخش‌های اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و سیاسی.


حالا این بهار نبود که سالِ او را نو می‌کرد، بهار نبود که لحظه‌های زندگی‌اش را رنگ می‌داد و گرد کهنگی از روزهایش می‌گرفت، حالا این فقط بهار نبود که جزئی‌نگری او را به رخ تمامِ دنیا می‌کشید، بهار نبود که روزهایش را سبز می‌کرد، بهار نبود که آغازِ دوباره‌ای در پسِ روزها خمودگی و حسرت و تکرار و کهنگی بود. حالا تقویمِ سال‌هایش و ساعتِ روزهایش فرق کرده بود. برای او بهار به وقتِ مادری می‌گذشت، به رنگِ رویش شکوفه‌ی لبخند به لب‌های دخترِ کوچکش. حالا پاییز و زمستان و تابستانش هم بهار بود، حتی اگر نمی‌خواست لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌اش بویِ رویشی تازه می‌داد، بویِ شکوفه‌های سفید و صورتی و زرد، بویِ بودن، بویِ بهار. یک لبخند در ده‌روزگی، یک لبخند بازتر در چهل‌وپنج روزگی، بلند کردنِ سر در سه ماه و هفت‌روزگی ... حالا تمام لحظه‌هایش شروعی تازه بود، نو کردنی تمام‌نشدنی و یک پاکی ماندگار بر صفحه‌ی آفرینش از بودنی که او را مادر کرده بود، او را برای همیشه‌ بهار کرده بود.


  • انارماهی : )

زندگی رسم خوشایندی ست

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ق.ظ

داشتم به این فکر می کردم که: "چه چیز در زندگی مشترک باعث رشد میشه؟"


فکر کردم به اینکه، مرتب کردن خونه و زندگی، نهار و شام پختن، خوش اخلاق و مهربان بودن، احترام گذاشتن و رعایت حق و حقوق دیگری و حتی خوش زبان و آراسته بودن و هر کار خوب و نیک دیگری که در زندگی مشترک انجام میدیم، هیچ کدوم در شرایط عادی باعث رشد ما نمیشه. خب خوب بودن و مهربان بودن و آراسته بودن و اصلا عمل نیکو انجام دادن در شرایط ایده آل اصلا کار سختی نیست. خوش زبان بودن و خوش رو بودن و رعایت حق و حقوق و حرمت نگه دار بودن هم اصلا سخت نیست. وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنند و همدیگه رو خیلی دوست دارند و صبح تا شب دارن قربون صدقه هم میرن، هیچ کدوم اینها سخت نیست ، هیچ زن یا شوهری هم در این شرایط هنر به خرج نداده اگر همه ی اعمال و رفتارش خوب و نیکو باشه.


وقتی همه ی کارهایی که بالا گفتم میشه هنر، میشه باعث رشد، میشه باعث بزرگ شدن و چیز یاد گرفتن، که زندگی بیفته رو یه دنده ی ناجور، بیفته رو ساز ناکوک. وقتی که فقر، بیماری، مشکلات، بلاها و ابتلائات به زندگی رو بیارن و زن و شوهر بتونن مثل قبل مهربان و حرمت نگهدار باشند و خونه و زندگی رو مرتب نگه دارند و ... هنر کردند.

اما

کاری که اکثر آدم ها می کنند چیه؟ دقیقا تو همین موقعیت ها به خودشون حق میدن که "خوب" نباشند، چرا؟ "چون من تو شرایط سختی بودم" این جمله، حرف تمام کسانیه که یه جایی تو زندگی کم آوردند، و اون جا دقیقا همون جایی بوده که نباید کم میاوردند، یعنی یه جایی بوده نزدیکیای خط پایان، که اگر دو قدم دیگه، دووم میاوردند، میرسیدند به اون جایی که باید، به اون نقطه ای که بخاطرش ازدواج کرده بودند، به اون حدی که از خودشون برای رشد انتظار داشتند ولی ... عرفِ غلط و حرفهای خاله زنک گونه به افراد این اجازه رو نمیده که اون چند قدم رو دووم بیارند.


بیایید به جای توجه به عرفِ غلط و حرفهای این و اون، یه کم، فقط یه کم به حرفهای خدا و پیغمبر توجه کنیم. توصیه هایی که در مورد بخشش و محبت و اعمال نیک گفته شده، در مرحله ی اول برای خانه و خانواده و همسر و فرزند گفته شده، اعمال نیکی که ما فقط در حق همسایه و همکار و دوست و فامیل انجام میدیم.


این چند خط رو به خودم میگم: میشه تمام بدخلقی ها رو ندید و عکس العمل در مقابلشون نشون نداد و بیخیال سیاست های زنانه شد که خیلی ها حرفش رو می زنند، میشه حتی وقتی دو شب پشت هم بخاطر گریه های بچه نخوابیدی، کار خونه رو بیخیال بشی و اجازه بدی ظرفهای نشسته روی هم تلنبار بشن ولی بخندی، یا حداقل اگر نمیخندی برج زهرمار نباشی. میشه مهربون بود، میشه قضاوت نکرد، میشه بیخیال شد، همونجوری که بیخیال بی حرمتی های خیلی از آدم ها تو فامیل میشی با این توجیه که: "من کی ام که انتظار حرمت داشته باشم". میشه خوب بود. میشه. فقط باید انقدر خودت رو نبینی، یه کم این آینه ای که دستت گرفتی رو بذار زمین، دنیا به جز تو چیزهای قشنگ تری هم برای دیدن داره، به اونها هم نگاه کن.


  • انارماهی : )

لحظه های مادرانه

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ب.ظ
وقتی مامان اصرار می کرد سرِ ساعت خاصی خانه باشم، وقتی برای کلاس های ساعتِ هشتِ شبِ ترمِ زمستان نگران بود، وقتی در اردوهای دانشگاه روزی چندبار زنگ میزد و تاکید میکرد بی خبرش نگذارم، و در تمامِ اوقاتِ دیگری که نسبت به مامان دیر بودم و دور و او به معنایِ واقعی کلمه نگران بود، با اطمینان خاصی همه ی ایمان مامان را برای خودش با هزار و یک استدلال زیرِ سوال می بردم که: "مگه شما برای من آیةالکرسی نمیخونی؟ مگه منو به خدا نمی سپری؟ این چه ایمانیه مادر من؟ خیالت راحت باشه دیگه" ...

بعدها در تفکراتم به این نتیجه رسیدم که توکل کردن برای یک قشر از جمعیتِ کره ی زمین سخت ترین کارِ دنیاست، و آن قشر، مادران هستند. اما حالا که خودم مادر شده ام، با تمام وجودم حس میکنم که توکل کردن، وقتی برطرف کردن تمامِ نیازهای موجودِ دیگری به تو وابسته است، غیرممکن ترین کارِ دنیاست و مادرهایی که می توانند در این شرایط توکل کنند، قطعا از بندگانِ خاصِ خدا هستند.

خیلی سخت است کسی که به تو وابسته است را به خودت وابسته ندانی. تا در این موقعیت قرار نگرفته باشید نمی فهمید چه میگویم. گریه می کند، فکر میکنی تویی که آرامش می کنی، شیر میخورد، فکر میکنی تویی که سیرش می کنی، بی قراری می کند، فکر میکنی تویی که آرام و قرارش می شوی و همه ی اینها به واسطه ی تو می شود اما ...

از آنجا که ما به این دنیا آمده ایم که قد بکشیم و بزرگ شویم و فکر کنیم و بعضی چیزها را بفهمیم، ساعت هایی هست، که بچه با جایِ خشک و شکم سیر و آروغِ گرفته شده و بعد از یک خوابِ چند ساعته ی آرام و راحت، فقط گریه می کند. تو به عنوانِ یک مادر هر کاری از دستت بر بیاید برایش می کنی، نوازش می کنی، دارو می دهی، نبات داغ، آب برای رفع تشنگی، چک کردنِ جایش که خشک باشد، هزار و یک مدل اختراع می کنی برای بغل کردنش، انواع و اقسام ماساژهای کمر و شکم و قفسه ی سینه را امتحان می کنی، راهش می بری، می نشینی، شیرش میدهی، به اندازه ی یک مثنوی هفتاد من با اسمش شعر می سازی و ... بچه آرام نمی شود که نمی شود که نمی شود و اینجاست که می فهمی شیر تو نیست که سیرش می کند، آغوش تو نیست که آرامش می کند، و تلاش تو نیست که نیازهایش را برطرف می کند.
بلکه
یک سمیعِ بصیرِ رزاق آن بالا نشسته، که سیر شدنش را هر وقت اراده کند در شیرِ تو قرار میدهد و آرام گرفتنش را هر زمان که صلاح بداند در آغوش تو می گذارد و اینجاست که می فهمی هیچ کاره ای و شاید برای خاطرِ همین هیچ کاره بودن است که در یک اتصالِ دائمی هستی با آن بالا، یعنی باید دائم در نیاز باشی، در طلب، در یک مطالبه ی مضطرانه ی دائمی مادرانه ... و ای کاش به حق این وقتِ اذان، هر زنی این لحظاتِ اضطرار مادرانه را تجربه کند.

  • انارماهی : )

من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم، اما ...

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۷ ب.ظ

اتفاقی که در پاساژ پلاسکوی تهران افتاد برای همه ی ما ناراحت کننده و دردآور بود. خانواده هایی داغدار شدند، فرزندانی بی پدر شدند، همسرانی بی سرپرست شدند، چراغ خانه هایی خاموش شد. جمع کثیری از هموطنانمان شغل خود را از دست داده و در روزهایی که همه میدانیم برای ما و در کشورمان از نظر اقتصادی روزهای ویژه و مهمی به شمار می آید درمانده شدند. واقعه جداً دردناک، ناراحت کننده، فاجعه بار و آزاردهنده بود و عده ای از بندگانِ خدا را به معنایِ واقعیِ کلمه مستاصل کرد و ما اگر واقعا آدم باشیم، قطعا گوشه هایی از دلمان به درد آمده و شامل قاعده ی چو عضوی به درد آورد روزگار شده ایم.


پلاسکو این روزها از منظرهای مختلفی مورد بحث و نقد و بررسی قرار گرفت. سلفی گرفتن ها، مسائل سیاسی، مسائل ایمنی و ... و هر کس به نوبه ی خودش و از نگاهِ خودش به این واقعه نگاه کرد و فصل مشترک همه ی این نگاه ها "غم" بود. غم، ناراحتی، افسردگی، دلمردگی و هر احساس ناراحت کننده ی دیگری که فکرش را بکنید "ما" -یعنی ما مردم- را فرا گرفت. عده ای در صفحات اجتماعی خود نوشتند که از انجام امورات روزانه ی خود بازمانده اند و در تمام این هشت-نه روزِ آواربرداری شده بودند آواری رویِ زندگیِ خودشان و دست و دلشان به کاری نمی رفت.

اما

بنده دوست دارم واقعه را از منظرِ دیگری نگاه کنم، در تمام این مدت، از خودم می پرسیدم: "چرا من دست و دلم به کارهایم می رود؟"، "آیا من بی تفاوتم؟" برای سوال اول جواب خاصی پیدا نکردم ولی در مورد سوال دوم، خوب میدانستم که "خیر" بی تفاوت نیستم، من هم برایشان دعا کردم، من هم برایشان نگران شدم، من هم خیلی به خانواده هایشان فکر کردم، من هم خانواده هایشان را بردم جزو لیست همیشگی دعاهایم، من هم دلم برای فرزندانشان سوخت، من هم با فکر به اینکه مردی مجبور است شبِ عید دستِ خالی به خانه برود در فکرم غصه دار شدم و دنبال هزار و یک راهِ چاره گشتم، پس بی تفاوت نبودم. و سوال بعدی که برایم ایجاد شد این بود که:

همین مردمِ افسرده، اگر خبردار میشدند که در یکی از طبقاتِ پاساژ پلاسکوی تهران یک صندوقچه پر از سکه های طلا به ارزش 1500 میلیارد تومان* پیدا شده که قرار است بین کارکنان همان پاساژ تقسیم شود هم به اندازه ای که از آتش سوزی پلاسکو غمگین و افسرده و دلمرده شدند، خوشحال و شاد مسرور میشدند یا نه؟


و به عکس العمل هایی فکر میکنم که قبلا شاهد بوده ایم، به چشم نداشتن ها و ندیدن ها، به جمله ی "خدا شانس بده"، به هجوم تهمت ها و ناسزاها و ... ادامه ندهم ، خودتان بهتر میدانید. فقط همین قدر بگویم که من هم از فاجعه ی پلاسکو غمگین شدم اما به این فکر کردم که اگر به جای این فاجعه، کارکنان پلاسکو را نعمتی عظیم در برمیگرفت و به جایِ واژه ای مثلِ مستاصل شبِ عید دست پر به خانه می رفتند هم، هشت-نه روز خوشحالی و سرور تمام ایران را بخاطرِ گشایش در زندگی عده ای از هموطنانمان فرا میگرفت یا نه؟!.


*رقم خسارت وارده شده به پاساژ پلاسکو


  • انارماهی : )

اگر سراغ دارید معرفی کنید.

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ب.ظ

گاهی احساس می کنم باید با نوشتن خداحافظی کنم. بس که حرف زدن برایم سخت شده. این را وقتی فهمیدم که نامزد بودیم. آقای همسر حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و من فقط گوش می کردم و گوش میکردم و گوش میکردم، به جاش وقتی که نبود هی پیام میدادم و پیام میدادم و پیام میدادم و او پاسخ های کوتاه و کامل می فرستاد. بعدتر وقتی به این مساله پی بردم که هی خواستم با کودکِ درونم (یعنی بچه ام) حرف بزنم و هی حرفم نیامد و هی برگه برداشتم و برایش نوشتم و نوشتم و نوشتم و حالا نمیدانم چه روزی او سواد دار بشود و بخواند. بعدتر وقت هایی بود که دیدم چقدر قشنگ موقع توضیح دادن همه ی بدیهیات ذهنی ام به این و آن ریپ میزنم ولی همان مطلب را خیلی خوب مینویسم، حتی سرِ کلاس و موقع درس دادن، باید از قبل مطلب را برای خودم تشریح کنم و بنویسم رویِ کاغذ تا بعد بتوانم خوب توضیحش دهم. بعدتر متوجه شدم در کامنت های هرجایی موقع دادنِ جواب سربالا به سوالاتِ بی ربط چقدر توانا هستم ولی همان سوالات اگر شفاها پرسیده شود هنگ میکنم. این روزها دارم فکر میکنم به اینکه چطور میشود خوب حرف زد؟ این همه کلاس نویسندگی و اینها هست، کلاسِ آموزش حرف زدن نیست؟


  • انارماهی : )

دهکده ی جهانی

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۴ ق.ظ
قبل ترها، خونه ها رنگ و بویِ خاص خودشون رو داشتند. خونه ی عمه و کمدهای سفید و قهوه ای ش با خونه ی ما که همه ی کمدهامون قهوه ای بود خیلی فرق داشت. خونه ی خاله با گل های چینیِ حلقه شده و گذاشته تویِ گلدون، با خونه ی زن عمو که پر بود از گل های مصنوعیِ پارچه ای خیلی فرق داشت. مبل های خاله بزرگه نارنجی چهارخونه ای بود، مبل های خاله کوچیکه کِرِم با گل های زرد و گلبهی. کابینت های مامان بزرگ پر بود از قابلمه های رویی و تفلون های زهوار در رفته و یک عالمه ادویه که تو شیشه های غیرهم شکل کنار هم چیده شده بودند. آشپزخونه ی مامانم زرد بود، رویِ اپن یه پارچه ی مخملِ قرمز بود که دورش رو با منجق سفید منجق دوزی کرده بود و از جهازش مونده بود. خونه ی هر کس یه رنگی داشت و یه طرحی مخصوص خودش. سبدهای خونه ی ما سفید بود، سبدهای خونه ی مامان بزرگ و خاله قرمز. فرش های عمه اینا هیچ کدوم شبیه هم نبودن و فرش های خاله اینا قرمز لاکی بود و اصلا هم اندازه نبود. اینکه نقشه ی دو تا فرش نه متری ما اصلا شبیه اون یکی فرش دوازده متری مون نبود، چیز مهمی به حساب نمیومد و پرده هامون هر کدوم یه ساز میزدن و همین سازِ نا شبیه بود که هر کس رو با سلیقه ی خاص خودش متمایز می کرد. البته هنوز آدم های متمایز هستند، ولی کمن خیلی کم.

الان تو خونه ی عمه یه ست نوجوان هست شبیه همه ی ست هایی که تو همه ی فروشگاه ها هست، فرش های عمه اینا مثل هم شده، فرش های خاله اینا یه اندازه و یک رنگ، مبل هاشون سفید و صورتی شده ، مث مبل های اون یکی خاله، پرده ها به فرش و مبل و وسایل چوبی اتاق خواب و پذیرایی میان و دیگه یه ساز ناکوک نیستند، مامان مخمل هاش رو جمع کرده، خاله حالا گل کریستالی میذاره تو خونه ش درست مثلِ زن عمو، دیوار خونه ها دیگه رنگی نیست، وسایل چوبی ما سفید شده، شیشه های ادویه شکل هم شدند و قابلمه های مامان بزرگ سرامیکی و رنگی رنگی، مامان بزرگ هنوز سرویسش گل سرخیه ولی دیگه مث قبل غذا خوردن توش مزه نمیده، حالا دیگه شوقِ خوردن یه غذای تازه و یه دسرِ تازه تو خونه ی خاله و عمه و زندایی کسی رو کیفور نمی کنه و ژله ی خالی سرِ سفره گذاشتن ننگ و عار به حساب میاد، الان همه شکل هم شدند، شبیه به هم شدند، و شهر و مغازه هاش و اجناسش هم مدام به این شبیه شدن دامن میزنن. حالا دیگه نمیشه یه مجله ی لوازم خانگی انگلیسی رو بگیری دستت و غرق بشی تو رویای پارچه ها و تخت ها و تورها و ربان ها، حد و مرزِ رویا از بین رفته، پارچه های انگلیسی خیلی زود میرسه به دستت و میتونی عین همون روتختی که دیده بودی رو درست کنی، عین همون جا شمعی رو از مغازه ی سر کوچه بخری و دیگه لازم نیست سالها صبر کنی تا یکی برات یه دونه از اون شکلات های تو قوطی های فانتزی بخره و تو قوطیش رو نگه داری، قوطی های فلزی در رنگ های مختلف همه جا هست.

آره، اینستاگرام شوقِ زندگی کردن و رویا داشتن و متفاوت بودن رو از آدم ها گرفته. دیگه با هیچی کیف نمی کنی، چون همه چی شبیه به هم شده، همه شبیه به هم شدن و همه از هم در این جاده ی شباهت سبقت میگیرن و انگار دیگه هیچکس دوست نداره خودش باشه. همین که شبیه به ادمین یه پیج پرطرفدار سفره بندازه و میز بچینه و کمدش رو مرتب کنه و روتختی بدوزه یعنی داره زندگی می کنه.

  • انارماهی : )

به هوایِ حرم و صحنِ شما محتاجم

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۲۷ ب.ظ

میدانی آقا، بیشتر از هر وقتِ دیگری نیاز دارم به نشستن رویِ پله های پهن روبرویِ ضریح، و خیره شدن، و حرف زدن، بیشتر از هروقتِ دیگری نیاز دارم پله های دارالاجابه را بیایم پایین و بنشینم زیرِ پله و در همان کنجِ همیشگی فقط اشک بریزم و انگار بارِ همه ی زندگی ام را بگذارم و بروم، میدانی آقا بیشتر از هر وقتِ دیگری مضطرم به حضور در حال و هوایِ حرم، به حضور در صحنِ جامع، به نشستن در گوهرشاد ... و بیشتر از هر وقتِ دیگری نمی توانم بیایم. زیارت های معنوی و توسل های از راهِ دور آرامم نمی کند. دوست دارم یک روز از خواب بیدار شوم و بیخیالِ همه چیز راهیِ شما شوم ...


بیشتر از هر وقتِ دیگری دوست ندارم عکس های حرم را نگاه کنم. بیشتر از هر وقتِ دیگری دلم از همه چیز گرفته، از همه کس، بی هیچ دلیلِ خاصی. میدانی آقا عجز و تنهایی آدم را می میراند و من بیشتر از هر وقتِ دیگری دارم می میرم.


  • انارماهی : )

سکوت کرده و نگاه می کنم

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

کاش متصدیانِ امور فرهنگی و همه ی کسانی که خودشان را به نوعی فعال فرهنگی می دانند به چند نکته توجه کنند:


یک: برای گسترش، جا انداختن و دفاع از یک مساله ، نباید از منابعِ مخالفِ همان مساله که دشمن رویِ آن بسیار کار کرده استفاده کرد، چرا که توجه مخاطب را بیشتر از آنکه به سمتِ مفهومی که قصد انتقالِ آن را دارید ببرد، معطوف به منابع دشمن خواهد کرد.

مثال: برای مبارزه با شیطان پرستی نباید به نقدِ روش ها، مفاهیم و موضوعاتِ این فرقه پرداخت چرا که مخاطب را کنجکاو به کسب اطلاعاتِ بیشتر در زمینه ی شیطان پرستی و نه ضد شیطان پرستی خواهد کرد و نتیجه ی عکس خواهد داد.


دو: خواهشا برای کار فرهنگی در هر مساله ای که دوست دارید، یا پول خرج کنید یا شخص یا اشخاصی را پیدا کنید که هم حاضر باشند بی هیچ چشم داشتی برای شما کار کنند و هم توانایی لازم را داشته باشند.

مثال: چند جوانِ دانشجو که کمی فتوشاپ یاد گرفته اند و کمی کتاب خواند اند نمی توانند برای شما تولید محتوا و بعد تولید محصول گرافیکی داشته باشند.


سه: لطفا هزار تا هندوانه با هم بغل نکنید. و مسئول برگزاری چندین همایش و راه اندازی چندین کانال و گروه و شبکه و سایت نشوید. چون هیچ نتیجه ی خوبی از هیچ کدام نخواهید گرفت. پس توانایی نه گفتن داشته باشید.

مثال: همزمان مسئولیت کار در حوزه ی حجاب و اعتیاد و خانواده و آشپزی را نپذیرید به این بهانه که: "ما سربازیم و مامور به انجام وظیفه".


چهار: جانِ هر کس که دوست دارید جَو گیر نشوید.

مثال: فکر نکنید قرار است کل مسئولین کشوری و لشکری دنبال کار شما را بگیرند و به شما جوابِ مثبت بدهند. پس حتی اگر به توصیه های بالا عمل نمی کنید لااقل آزاده باشید و اعصابِ خودتان و دیگران را خط خطی نکنید.


پنج: طهارت داشته باشید.

مثال: تا زمانی که خودتان(زن یا مرد) حجاب را در همه ی شئونِ آن رعایت نمی کنید، هرقدر هم برای یک کار فرهنگی در این زمینه بدوید نتیجه ای نخواهید گرفت.


شش: دقت کرده اید که در همه ی کارهای فرهنگی، قرآن و روایات چقدر مهجور می مانند؟

مثال: بررسی فیلم ها و روزنامه های غربی و جشنواره های بین المللی حجاب در غرب و آنچه غرب و مردم غربی برای کمک به رشد حجاب کرده اند، هرچقدر مفید باشد هرگز به اندازه ی بررسی همین امر در قرآن و روایت اهل بیت نمی تواند مفید فایده باشد.


  • انارماهی : )

چادرِ مظلوم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۱ ب.ظ

وقتی پاساژ میلاد نور در شهرکِ غربِ تهران افتتاح شد، حرف و حدیث در مورد اجناس و قیمت ها و تیپ هایی که آنجا رفت و آمد می کنند زیاد بود. یادم هست همان وقت ها یک نفر از (مثلا) حزب اللهی هایی که منبری داشت و مریدانی گفته بود: "شما چادری ها باید بروید و این پاساژ را پر کنید، آنها (یعنی بی حجاب هایی که آنجا رفت و آمد داشتند) نباید سنگر را خالی ببینند و فکر کنند آنجا فقط مالِ آنهاست". بعدها مکان های دیگری در تهران در محله های خاصی راه افتاد، مکان هایی که جایِ همه کسی به خصوص چادری ها و مذهبی ها و هر کسی که سرش به تنش میارزید نبود و خانواده های مذهبی که انگار آن حرف باورشان شده بود مدام میگفتند: "ما کم کاری کردیم اگر آن روز که فلانی گفت بروید میلاد نور را پر کنید از حضورتان رفته بودیم امروز وضع به این شکل نبود".


کم کم گفتند چادری هستی باش باید شیک باشی، چادرهای زرق و برق دار وارد بازار شد، چادرهایی که زرق و برقشان درست به اندازه ی یک ساپورتِ نگین دار جلب توجه می کرد، گیره های روسری که گاهی نزدیک به ده سانت بلندی زنجیر آویزان بهشان بود و گل و شمع و پروانه های طلایی و رنگینِ آویزان از این گیره ها انقدر بود که خیلی از نگاه های سربه زیر را هم سر بالا کند، ساق دست های نگین دوزی شده، انگشترهای درشت که یعنی ما چادریها بدبخت بیچاره نیستیم، کفش های پاشنه بیست سانتی و پوتین های عجیب و غریب زیرِ چادر پوشیدن هم مد شد، که یعنی ما چادری هستیم ولی خیلی شیکیم. که یعنی چادر ما را محدود نکرده، که یعنی ما تمیز و آراسته و خوبیم و لطفا جذب ما شویدو چادری شوید. فروشگاه های عرضه ی محصولات حجاب در طرح ها و رنگ های مختلف ایجاد شد و به عرضه ی محصولاتِ حسااااابی زرق و برق دار حجاب پرداخت.


کم کم پای مذهبی ها و چادری ها هم به مکان هایی که تا قبل از آن رفتن به آنها به نظرشان درست نبود باز شد، کم کم عکس های سلفی زن و شوهرهای مذهبی تحت عناوینی مثل "عاشقانه های مذهبی" در شبکه های اجتماعی چرخید. کم کم هرچه بود از میان برداشته شد. خط قرمزهای روابط بینِ خانواده های مذهبی و غیر مذهبی از بین رفت و احترام به "هر" عقیده ای شد شرطِ روشنفکر بودن و البته در این میان این طرفِ مذهبی ماجرا بود که باید کوتاه میامد. آقا باید در جمعِ خانم های بی حجاب فامیل حاضر میشد تا دیگران فکر نکنند "متحجر" است، و خانم باید در همه ی مهمانی ها با وجودِ چادر آرایش کامل می کرد تا دیگران فکر نکنند از نظرِ زیبایی و جذابیت چیزی از بقیه "کم" دارد.


و حالا باید شاهد کلیپی باشیم که در آن بزرگانِ یک کشور و نمادهای یک دین و مذهب نشسته اند و در آن دختر و پسرِ نوجوانی ورزش رزمی می کنند و دختر انگار قرار است کاربردهای دیگر چادر را هم نشان دهد ... وزیر می بیند و می خندد و روحانیون می بینند و سر تکان می دهند. اینکه بعدها شاهد چه چیزهایی خواهیم بود بماند.


کاش، آن فلانی که آن حرف را زده بود و آنهایی که به حرفش گوش کردند و همه ی کسانی که چادری بودن را نقض شیک بودن می دانستند و برای شیک کردنِ چادر هی نگین و زرق و برق بهش آویزان کردند، به این فکر می کردند که واقعا جایِ خانم چادری هر جایی نیست و با چادر به هر جایی نباید رفت و گاهی برای حفظِ حرمت و اصلا برای مبارزه ی فرهنگی باید خیلی کارها را "نکرد" و به خیلی جاها "نرفت".


پ.ن: در این هاگیرواگیرِ فرهنگی صفحه ی فرهنگیِ مجله ی نوجوانانه ای را پیشنهاد کرده اند و من دو روز است با مشاهده ی اطرافم گیج و گیج تر می شوم و مدام از خودم میپرسم: "مطلبِ فرهنگی برای نوجوان یعنی چی؟" و هی به جواب نمی رسم، شما اگر جوابی داشتید به من کمک کنید.


  • انارماهی : )

یک روز همه ی اینها را می دانی

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۹ ق.ظ

این روزها که مجبورم به یکجانشینی، مجبورم از خانه بیرون نروم، این روزها که تا دمِ درِ حیاط رفتن انقدر به نفس نفس میاندازتم که انگار رویِ شانه هایم کوه حمل میکنم؛ این روزها بیشتر به بیماران سرطانی، به کسانی که از شیمی درمانی برمیگردند، به آنهایی که رویِ تختِ بیمارستان منتظرِ عمل هستند، به دیالیزی ها، به مامان بزرگ ها و بابابزرگ هایی که روزی برای خودشان یلی بوده اند فکر میکنم، به جانبازان جنگ، به شیمیایی ها، به بیمارانِ تنفسی، به کسانی که یک تصادف ساده ویلچرنشینشان کرده، به همه ی آنهایی که یک روزی دنیا را زیرِ پایشان له میکردند و حالا باید صبر کنند و صبر کنند و صبر کنند تا ببینند دنیا دوباره فرصت قامت راست کردن بهشان میدهد یا نه، به همه ی اینها فکر میکنم بی توجه به ملیت و مذهب و مسلکشان و فکر میکنم که فرقی ندارد بنده ی چه قیافه ای خدا باشی، حتی فرقی ندارد انسان باشی یا حیوان، "عاجز" که باشی باید برایت دل سوزاند. گاهی با التماس و گاهی با نگرانی از مامان میپرسم: "بنظرت میتونم دوباره راحت دولا بشم و چیزی که افتاده رو زمین رو بردارم؟" و این برای من منتهای عجز است.


تقریبا همه ی زندگی ام تعطیل شده، دیگر نمیشود یک روزِ تمام از شمال تا جنوبِ شهر را دنبال یک کتاب یا یک سی دی آموزشی یا یک تکه چرم یا یک نوع نخ خاص یا پارچه ای گل دار گشت، باید صبر کرد یک نفر باشد که صبور باشد که همراه باشد که وقت داشته باشد که بلد باشد تو را ببرد به جایی نزدیک تر و البته محدودتر و تو بتوانی نیازت را از آنجا برطرف کنی یا باید بنشینی پشت لبتاب و آنچه میخواهی را بدونِ دست زدن، بو کردن، لمس کردن و اندازه گرفتن با یک کلیک انتخاب کنی و بعد از پستچی دمِ در خانه تحویل بگیری و هی از اینکه نمیتوانی زیاد بنشینی، زیاد بایستی و زیاد هیچ کاری را بکنی انقدر غصه بخوری که هرچه خریده بودی را پرت کنی گوشه ی اتاق تا یک نفر بیاید که دلش بسوزد که آنچه نتوانسته ای خم شوی بگذاری تویِ کمد را بردارد برایت جابجا کند و این باز هم یعنی عجز.


برای یک لیوان آب باید آرام بلند شوی، تازه اگر پایت در این حین نگیرد و مجبور نشوی یک ربعی به همان حالت بمانی تا ول کند، بعد بچرخی و لبه ی تخت بنشینی تا جان به بدنت بیاید بعد بلند شوی و بعد اگر باز پایت گرفت دستت را به دیوار بگیری و بایستی تا ول کند و بعد آرام آرام کمر راست کنی و از اتاق بروی تا آشپزخانه، لیوانی که روی اپن مانده و نمیدانی تمیز است یا کثیف و نفر قبلی که با آن آب خورده چه کسی بوده را برداری چون جانِ دولا شدن و لیوان تمیز برداشتن نداری و از این بدتر ترجیح میدهی لیوان کثیف نکنی که مجبور باشی بشوری، پر از آب کنی و بعد ببینی جانِ باز کردنِ دوباره ی در یخچال را هم نداری و شیشه ی آب را میگذاری رویِ اپن و با همان فلاکت قبل میروی که بخوابی، این وسط نگاهی هم به ساعت می اندازی، هنوز حتی به صبح نزدیک هم نشده ... خودت را به تخت میرسانی و با همان فلاکت قبل، بلکه بیشتر، میخوابی، انتخاب اینکه به این پهلو بخوابی یا آن یکی، سخت است، هر دو درد می کند، رویِ یکی میخوابی و بی اختیار از درد اشک میریزی و به خواب ... نه نمی روی، تا خود صبح بیداری، و این یعنی عجز.


و همه ی اینها، لحظه های کوچکی ست از مادر شدن. از شروعِ یک تحولِ عمیق، از آغاز یک فصلِ تازه، از شروعِ راهی که نمیدانی آخرش کجاست، چه میشود، چگونه است. موجودی درونِ توست که نمیبینی اش، سلامت و صحت و بزرگی و کوچکی اش دستِ تو نیست، مجبوری به اعتماد کردن، اینجا دیگر نمیشود کارِ کسی را قبول نداشت، مجبور میشوی به خدایت اعتماد کنی، اینجا مجبور میشوی توکل کنی، و شاید مادر شدن جبری ترین اتفاق این عالم باشد، که به تو می فهماند هیچ چیز نیستی، همه چیز به دستِ یک نفرِ دیگر است و تو فقط میتوانی بنشینی، دعا کنی، بخواهی، مراقبت کنی و صبر کنی، و صبر کنی، و صبر کنی. و همین صبر کردنِ آرام است که نگاهت را به همه چیز تغییر میدهد. موجودی درونِ توست که بود و نبودش به تصمیم و اراده و میلِ تو بستگی ندارد پس همه ی این عالم چه دارد که برایش این همه حرص میخوری؟


و در آخر بدان که مادرها قدرتمندترین عاجزانِ این عالم اند.


  • انارماهی : )

مثل گلدانِ تویِ خانه

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ق.ظ

یک روزهایی من دخترِ پرسه زنِ کتابفروشی ها بودم، خلاصه میشدم در کتاب ها و خیابان ها و رنگ ها و طرح ها، خلاصه میشدم در هر چیزی که رنگی از بودن داشت، بودنِ من، بودنِ خودم به تنهایی، حالا تمامِ من خلاصه می شود در صدایِ بسته شدنِ درِ ماشین، صدایِ کفش هایی که حیاط را تا خانه طی می کند، صدایِ اگزوزِ ماشین که شبیهِ هیچ صدایِ دیگری نیست، صدایِ باز شدنِ درِ حیاط که هرچقدر آرام باشد باز به گوشم می رسد، ... و همین صداهاست که زنده نگه میداردم ، همین صداهاست که می گوید زنی هستم از برایِ تو ، همین صداهاست که رنگی از بودن دارد، بودنِ من برای تو.


  • انارماهی : )

این یک سوال واقعی ست:

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۳۰ ق.ظ

با آدم های "فضول" چطور برخورد کنیم؟


  • انارماهی : )

نمیدونم قبلا در این باره نوشتم یا نه ولی این چند وقته صحبت های اطرافیان در مورد خواستگار و معیار و ... فکرم رو سخت مشغول کرده و لازم میدونم حتی اگر قبلا چیزی در این باره نوشتم باز هم بیام و بنویسم.


یکی از مهم ترین مساله هایی که این روزها ضمن بحث مشکلات و مسائل سرِ راهِ ازدواجِ جوانان به گوش میرسد، بحثِ خواستگار داشتن یا نداشتنِ دختران است. این مساله به قدری خانواده ها را نگران کرده که گاها میشنوم در همین تهرانِ متمدنِ متمولِ مملو از امکانات و کلاس های خاص تربیتی و فرهنگی و ورزشی و ... و در محله های موجه و نه زاغه نشین و در خانواده های سطح بالا و نه پایین چه از نظرِ فرهنگی و چه از نظرِ اقتصادی و ... دخترها را در سنِ دوازده و چهارده سالگی (دو موردی که اخیرا شنیدم) شوهر داده اند. از طرفی شاهد آن هستیم که دخترهای به سنِ خوبِ ازدواج رسیده در سنین 20 تا 27 سالگی همین طور هی خواستگار  را بررسی نکرده رد می کنند، چرا؟ چون فرد مورد نظر با معیارهایشان جور نیست، میپرسیم معیارهایتان چیست؟ جواب میشنویم که:

- سطح مالیش به ما بخوره

- تو محله ای که ما زندگی میکنیم زندگی کنن و اهل فلان جا و فلان جای شهر نباشن

- سطح تحصیلاتش از ما بالاتر باشه یا حداقل هم سطح باشیم

- حتما باید شغل دولتی یا حتما باید شغل آزاد داشته باشه

- حتما تو شهری که ما زندگی میکنیم زندگی کنه

- حتما خونه و ماشین داشته باشه

- بتونه یه جشن عروسی مفصل بگیره

- از نظر فرهنگی و تحصیلی و اقتصادی خانواده شون شبیه خانواده ما باشن

- اهل همین شهر و دیاری باشه که ما هستیم و جای دیگه نباشه

- سنش از این سال تا اون ساله باشه و اگر بیشتر باشه نمیشه

- قدش انقدر سانتیمتر باشه و لباسهاش این مدلی باشند

- اهل مطالعه باشه

- روشنفکر باشه و بتونه با من به کافه گردی و قدم زدن بیاد

- دوستای متمدنی داشته باشه که بشه باهاشون رفت و آمد کرد

- و ...

اگر از منظر عقل، فقط و فقط عقل و نه هیچ دریچه ی دیگری همین معیارها را بررسی کنیم آیا واقعا عقلانی ست؟ آیا شخص مورد نظر باید همه ی اینها را داشته باشد تا بتواند ما را خوشبخت کند؟ معنای خوشبختی چیست؟ آیا پدر و مادر ما که نزدیک ترین و پر مهر و محبت ترین اشخاص جامعه نسبت به ما هستند توانسته اند در ما احساس خوشبختی یا بدبختی ایجاد کنند که یک شخصِ ثالثی بتواند؟ آیا احساس خوشبختی و بدبختی به خودِ ما و درونِ ما و نوعِ نگاهِ ما به زندگی برنمیگردد؟ بارها نشده که همه ی اعضایِ خانواده خوشبخت و خوشحال و بشاش و سرزنده بوده اند و برای خوشحال کردن ما تلاش کرده اند و ما چون "نخواسته ایم" خوشحال و خوشبخت باشیم ، پس نبوده ایم؟


آیا نمیشود با کسی از شهر و دیار دیگر خوشبخت بود؟ آیا نمیشود انتظار خانه و ماشین را از خدا داشت و به مرور زمان به دست آورد؟ آیا نمیشود شخصی که در شهر و محله ی ما زندگی نمی کند را بررسی کرد شاید واقعا آدم خوبی بود و میشد کنارش آرامش داشت؟ آیا اساتیدِ دانشگاه که همه شان از نظر تحصیلی از ما بالاتر بودند لزوما قابل تحمل و مهربان و با اخلاق و با گذشت بودند که می خواهیم همسرمان هم از نظرِ تحصیلی از ما بالاتر یا هم سطح باشد؟ آیا جشن عروسی مفصل کسی را خوشبخت یا بدبخت می کند؟ آیا کسی که از نظر سطح فرهنگ و تحصیلاتِ خانوادگی شبیه ما نیست نمی تواند همسرِ خوبی برای ما باشد؟ چه تضمینی هست که شخصی که شغل اداری دارد تا ابد در آن اداره بماند یا کسی که شغلِ آزاد دارد تا ابد رو به پیشرفت و ثروت و ... باشد؟ آیا دوستانِ ما نقش موثری در خوشبختی یا بدبختی ما دارند که دوستان همسرمان داشته باشند؟ آیا اهل مطالعه بودن یعنی آدمِ خوبی بودن؟ روشنفکر بودن را چطور معنا می کنیم؟ بدونِ کافه گردی و پیاده روی نمیشود خوشبخت بود؟ هر پسری سنش کمی بالا بود دیگر نباید بررسی اش کرد؟ تیپ و قیافه ی شما چقدر در خوشبختی و حال ِخوبتان موثر است که تیپ و قیافه ی همسرتان موثر باشد؟


مرحله ی بعد آن جایی ست که دختر خانم معمولا متقاعد میشود که معیارهایش کمی عقلانی نیست و میگوید: خانواده م رو چیکار کنم؟ خانواده م اجاز نمیدن بیاد، خانواده م دوست دارن دامادشون اینجوری باشه، خانواده م فلان، خانواده م بهمان ...

کسی که نمیتواند با خانواده ی خودش، که از محله و شهر و دیار خودش هستند، بینِ آنها بزرگ شده، نسبت به ایشان محبت و مهر و عطوفت دارد و کنارِ آنها احساس امنیت و آسایش می کند؛ صحبت کند و آنها را راضی کند که خواستگاری که از خصوصیاتِ نسبتا خوبِ عقلانی و نه معیارهای بالا، برخوردار است را یک بار به خانه راه داده و بررسی کنند، چطور می خواهد یک زندگی را اداره کند؟ چطور می خواهد با یک نفر غریبه احساس خوشبختی کند؟ چطور می خواهد نیازهایش را در زندگی مشترک بیان کند؟ چطور میخواهد یک زندگی را با هزار و یک مشکل سر راه بسازد؟



عده ای از دختران هم هستند که سنشان بالا رفته ولی هنوز با ملاک های سال های گذشته ی خود گزینش می کنند در حالیکه باید توجه داشت که وقتی مدتی گذشت و چند سالی اضافه شد باید چند تا ملاک را حذف کنند و آمادگی ازدواج با شخص طلاق گرفته و یا دارای دو یا چند فرزند را هم پیدا کنند.

بهتر نیست قبل از بد و بیراه گفتن به زمانه و خواستگارها و آن کسانی که خواستگار بد می فرستند کمی به خودمان و معیارهایمان فکر کنیم؟ بهتر نیست کمی عقلمان را دخیل در معیارهایمان کنیم و معیارهایمان را فقط از صافیِ "من دوست دارم ..." رد نکنیم؟ آیا همه ی آنچه "من دوست دارم" برایم مفید و نتیجه بخش است؟

بهتر نیست وقتی که می دانیم عاقل کسی نیست که فقط فرق خوب و بد را بداند بلکه عاقل کسی ست که فرق بد و بدتر را بفهمد*؛ بین انواع مشکلاتی که در زندگی ما و همه وجود دارد یکسری از مشکلات را بپذیریم تا به گرفتاری های سخت تر و بالاتر دچار نشویم؟ و خوب زندگی کردن در کنار انواع مسائل ریز و درشت و عبور و گذشت از بسیاری موضوعات ساده را تمرین کنیم؟


خوب است دخترخانم های مجرد این سوالات را از خودشان بپرسند و کمی با خودشان خلوت کنند.


* سخن امیرالمومنین علی علیه السلام: لَیْسَ الْعاقِلُ مَنْ یَعْرِفُ الْخَیْرَ مِنَ الشَّرِّ وَ لکِنَّ الْعاقِلَ مَنْ یَعْرِفُ خَیْرَ الشَّرَّیْنِ؛

عاقل، آن نیست که خوب را از بد تشخیص دهد. عاقل، کسى است که از میان دو بد،آن را که ضررش کمتر است، بشناسد.


  • انارماهی : )

از قرآن ...

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ق.ظ

داشتم با شور و حرارت زیادی شرورِ سوره ی فلق را برای کلاس می گفتم. همه ی تلاشم هم این بود که کلاس مشارکت داشته باشند و خیلی خوب هم داشتم به نتیجه میرسیدم ولی همه ی حواسم پیش نیمه ی دیگر کلاس بود که صم بکم نشسته بودند و هرچه تلاش میکردم و سوال میپرسیدم و تویِ چشمهایشان زل میزدم هیچی نمیگفتند. کم کم به این نتیجه رسیدم که شاید از ریخت و قیافه ام خوششان نمی آید یا شاید این حرفها بنظرشان مسخره است که به صدا درآمدم: چرا اینوریا هیچی نمیگن؟

یک نفرشان که بنظرم از بقیه بزرگتر بود گفت: "بحث خیلی سنگینه" ؛ و دیگری طرفداری کرد که: "آره خانم ما هیچی نمیفهمیم". شاخم داشت درمیامد که پرسیدم: پس چرا این وریا میفهمن؟

یکی که از بقیه ریزه میزه تر بود گفت: خب اونا نهم دهمی اند ؛ پرسیدم: مگه شما چندمی اید؟

- ما هفتم هشتمی م، تازه من ششمم

آه از نهادم بلند شد و همزمان آهم را به صدا دراوردم: پس چرا اینجایید؟

- خانم ... بهمون گفتن بیایم.

چاره ای نبود باید کلاس را حفظ میکردم، بحثِ نفاثات فی العقد و غاسق اذا وقب را سریع بستم و رفتم سرِ حسد، حتما می توانستند در بحثِ حسد مشارکت کنند و همان طور هم شد. به خانه که آمدم همه ی فکرم مطالعه ی کتاب "تربیت دینی کودک و نوجوان" بود که چند صفحه اش را خوانده بودم و بعد گذاشته بودم کنار تا وقتش برسد و بنظرم حالا وقتش بود، اما چطور میشد انقدر سریع یک کتاب را کاربردی کرد که تا هفته ی بعد مخاطب از دست نرفته باشد؟

پس دست به دامن خدا شدم و خیلی یهویی متوجه وجود جزوه ای شدم که دقیقا برای تدریس چیزهایی که من میخواستم به همان دو گروه همزمان تهیه شده بود، با پرداخت مبلغ اندکی جزوه را خریدم و مشغول مطالعه شدم تا ان شاالله هفته ی بعد.


اما

بیایید قرار بگذاریم هرجا اسم قرآن میاید همه را جمع نکنیم، یا اگر کردیم به معلمشان بگوییم، بگوییم که قرار است از فردا مثلا چند نفر در یک بازه ی سنی دیگر هم بیایند سرِ کلاس شما بنشینند. بیایید قرآن را مهجور نکنیم. قرآن را اگر نفهمیم مهجور کرده ایم و اگر کلاسی را ترتیب بدهیم که در آن شاگرد هیچ چیزی از حرفِ معلم نفهمد نه تنها کلاس را بی فایده کرده ایم که به قرآن ظلم کرده ایم. قرآن خواندن و بلد شدن خوب است اما باید متناسب با مخاطب خودش باشد.


  • انارماهی : )

آن وقت دنیا گلستان می شد.

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ب.ظ

مدت هاست کسی یا چیزی را نقد نکرده ام. شاید دو سالی باشد که نقدِ نظامِ اجتماعی و نظام آموزشی و امثالهم بنظرم بی فایده آمده و دیگر دنبال صحبت های این چنینی نمی روم. فهمیده ام که بودنِ یک نقطه ی سفید در دلِ سیاهی کاملا مشهود است و خودش را نمایان می کند؛ پس شرح و بسط و تفصیل علل بودنِ سیاهی تا زمانی که میشود نقطه های سفیدِ بیشتری آفرید، معنا ندارد.


اما تعجب می کنم از کسانی که ادعا می کنند یک چیزی می فهمند و باز همچنان از کرسی نقد پایین نیامده اند. نمی دانم، مگر هرکس چیزی فهمید یا فکر کرد که می فهمد باید بقیه را نقد کند؟ نمی شود سرش را پایین بیندازد و در محدوده ی خودش "خوب" باشد حتی اگر همه ی دنیا بد بود؟ کاش آدم خوب های روزگار ما این را می فهمیدند و از موضع نقد پایین میامدند و به جای اینکه همه ی انرژی خود را صرف پرداختن و شرح و بسطِ علل بدی ها و کاستی ها کنند در جایگاه خودشان به بهترین نحو برای بهترین بودن و ماندن و شدن تلاش می کردند.


  • انارماهی : )

روز هفتم

دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

انقدر روضه ی باز نخوانیم و خودمان را به شنیدن روضه هایی که شان اهل بیت را از بین می برند عادت ندهیم. برای بعضی روایات که در ساده ترین بیان ممکن غربت سیدالشهدا و اهل بیت را نشان می دهند میشود روزها و ماه ها گریست.  مثل روایت زیر که غربت امام را در شهر و دیار خود و قبل از واقعه ی عاشورا نشان می دهد .


آیت الله بهجت :

" قبل از صادقین و باقرین علیهما السلام* اصلا از سیدالشهدا سلام الله علیه، علی بن حسین و حسن بن علی علیه السلام تعداد نادری روایت (نقل) شده است. 

(مردم) اصلا کاری به اینها نداشتند.

حتی از اینها بالاتر (نقل شده که) ابن عباس و حضرت سیدالشهدا (باهم) بودند، یک نفر آمد از ابن عباس مساله ای را سوال کرد. سیدالشهدا علیه السلام جوابش را داد. آن شخص گفت: از تو سوال نکردم؛ یعنی از ابن عباس سوال کردم. تا به این درجه (از اهل بیت علیهم السلام دور بودند). ابن عباس فرمود: هذا من معادن العلم (او از معادن علم است. او را با دیگران قیاس نکن)."

.


هنگامی که ابن عباس برای مردم سخن می گفت نافع بن ازرق بلند شد و گفت: ای ابن عباس درباره ی مورچه و شپش نظر می دهی، خدایت را که میپرستی برایم توصیف کن.

پس ابن عباس بخاطر بزرگی و جلالت خدا سر به زیر افکند. حسین بن علی علیهما السلام در گوشه ای نشسته بود، گفت: ابن ازرق بیا تا پاسخت را بدهم.

او گفت: از تو نپرسیدم

ابن عباس گفت: ای ابن ازرق او از اهل بیت نبوت است و آنان وارثان علم هستند ...


*امام صادق و امام باقر علیهما السلام

.

.

توحید صدوق ص۸۰ ؛ بحارالانوار ج۴ ص۲۹۷ ؛ تفسیر عیاشی ج۲ ص۳۳۷ ؛ البرهان بی تفسیرالقرآن ج۳ ص۶۵۷ ؛ بحارالانوار ج۳۳ ص۴۲۳

  • انارماهی : )

روز چهارم

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

در یاری امام زمان عج الله تعالی ایشان به یارانی نیازدارند که زنانشان قدرت دفاع تعقلی و تفکری داشته و در میان دشمنان بتوانند گواهانِ خوبی برای شجاعت و دلاوری های لشکر اسلام باشند و مردانی که هر کدام از نظر شجاعت و قوای جسمی و توانایی های جنگی در حد بالایی از توانایی باشند. پس هم باید تربیت کننده ی خود و هم همسرانِ خود و هم فرزندانِ خود باشیم.


آیت الله العظمی بهجت:

"(هریک از ) بزرگسالهای (لشکر سید الشهدا علیه السلام) بیشتر از صد نفر از کفار سفیانی را می کشتند. نقل شده: "سید الشهدا علیه السلام خانه ای نگذاشت الّا اینکه در آن خانه نوحه خوانی برای مقتولِ خودشان کردند" مگر شوخی است؟ یک نفر، علی اکبر سلام الله علیه، دویست نفر را کشت. مگر شوخی است؟! (آنها هم او را) تقطیع کردند. مثل اینکه دویست مرتبه او را کشتند. تقطیعش کردند، اما خود علی اکبر علیه السلام هم آن کار را کرد (و دویست نفر را کشت) و تمام کوفه عزا خانه شد"


ابن عصفور بحرانی در مقتلش نوشته است: یکی از آنها (دشمنان) در مجلس یزید گفت:
حسین با عده ای از اصحاب و خانواده اش آمد و به آنها هجوم بردیم و برخی شان به برخی دیگر پناه می بردند و ساعتی نگذشت که همگی را کشتیم.
در این هنگام صدیقه ی صغری زینب علیها السلام فرمود: مادران فرزند مرده بر تو بگریند، ای دروغگو! همانا شمشیر برادرم حسین علیه السلام خانه ای را در کوفه بدون گریه کننده و نوحه خوان باقی نگذاشت.
و این اشاره به تعداد انبوه کشتگان از لشکر ابن زیاد است.

موصوعة کربلا ج2 ص254 ؛ به نقل از : اسرارالشهادة فاضل دربندی ص354

  • انارماهی : )

روز سوم

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۱ ق.ظ

شاید مداح و روضه خوان قصدش این باشد که به هر طریقی از مردم اشک بگیرد و شاید قصدِ ما بعد از مدتی این شود که در خانه بمانیم و مطالعه کنیم و خودمان برای خودمان اشک بریزیم؛ اما این تنها راه نیست. نباید مجالس اباعبدالله را خالی کرد. میشود مطالعه داشت، اصل واقعه را فهمید و با این نیت و طلب در مجلس حاضر شد:

خدایا عقل ما را به مدد سیدالشهدا در این مجلس روضه فعال بگردان و به ما کمک کن تا بر حقایقی که از آن واقعه روزی فکر و ذهن و دلمان می کنی بگرییم، نه بر آنچه که عزت و شرفِ اهل بیتِ پیامبر تو را از بین می برد.


اباعبدالله چنین یارانی داشتند:

آیت الله العظمی بهجت:

"کاری که به عابس رحمةالله نسبت می دهند که در روز عاشورا در میدان جنگ زره انداخت و لخت شد، سهل است؛ زیرا تمام اصحاب و خود آن حضرت مُستَمیت* بودند و می دانستند که کار تمام است و تنها مساله مردن و شهادت در میان بود.
عقلای عالم در چنین مواضعی از خواسته ی خود دست بر می دارند، یعنی یا تسلیم می شوند یا فرار می کنند ، مگر اینکه رابطه ی دینی و رادع* مذهبی و الهی داشته باشند، چنانکه اصحاب سیدالشهدا علیه السلام در کربلا چنین بودند و مرگ نزد آنها "احلی منَ العَسَل" بود. آیا می شود این جمله را خلاف واقع دانست؟"

*مستمیت: طالب مرگ و شهادت
*رادع: بازدارنده، مانع

وقتی عابس بن ابی شبیب شاکری به میدان رفت، ربیع بن تمیم همدانی او را دید و گفت: وقتی او را دیدم که می آید شناختمش و گفتم : ای مردم این شیر شیران است، این پسر ابوشبیب است! هیچکس از شما به سوی او نرود.
او شروع به فریاد زدن کرد: مردی نیستکه در مقابل مردی بایستد؟!
عمربن سعد گفت: با سنگ بزنیدش (یعنی کسی جرات نبرد تن به تن با او را نداشت)
از هر طرف به سمت او سنگ پرتاب می کردند. وقتی ابن شبیب این را دید(که دشمن جرات مقابله با او را ندارد)، زره و کلاه خودش را انداخت و به لشکر دشمن حمله کرد
به خدا قسم دیدم که با بیش از دویست نفر پیکار می کرد. سپس آنان از هر طرف گردش جمع شدند و او را کشتند.

وقعةالطف: ص237 ؛ بحارالانوار ج45 ص29 ؛ نفس المهموم ص255

  • انارماهی : )

روز دوم

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ق.ظ
باید فکر کنیم به اینکه از ما چه می خواهند. یک سینه زنی سنگین؟ پیدا کردن یک هیاتِ شلوغ و معروف؟ رفتن به مجلسی که "همه" می روند؟ لباس عزای گران و پر زرق و برق؟ خود و خانواده ی خود را به هر زحمت و اذیتی انداختن برای دادنِ نذری؟ کلاس های درس را رها کردن برای رفتن به هیات؟
یا از ما مهربانی می خواهند، از ما ولایت فهمی می خواهند، از ما خلق و خویِ خوش می خواهند، از ما بخشندگی می خواهند، از ما حلال خواری می خواهند و کم فروشی نکردن، از ما امر به معروفِ عملی میخواهند، از ما جاهل نبودن و بصیرت داشتن می خواهند، از ما فهم بینِ حق و باطل می خواهند، از ما فهم بینِ بد و بدتر می خواهند ...

باید فکر کنیم به اینکه از ما اسبمان را نمی خواهند

آیت الله العظمی بهجت:

"(عبیدالله بن حرّ جعفی در پاسخ دعوت امام حسین علیه السلام برای یاری) به حضرت سیدالشهدا سلام الله علیه عرض کرد: "این فرس* خود را به شما می دهم، هرگز نشده که رویِ این فرس به مقصد نرسم؛ این قدر میمون و مبارک است"
حضرت سیدالشهدا علیه السلام فرمود: "احتیاجی به فرس شما نداریم" و برخاست و آمد. وقتی عبیدالله بن حر جعفی بعد از شهادت امام حسین علیه السلام از کربلا عبور کرد، به علامت پشیمانی از اینکه سیدالشهدا را یاری نکرده اشعاری خواند":

آیا با شهید، پسر فاطمه نجنگیدی؟
درحالی که من بر بی یاور گذاشتن او و دوری گزیدن از او
و بیعت با این پیمان شکن خود را سرزنش می کنم
پشیمانم که یاری اش ندادم
بدانید هرکس وفا نکند پشیمان می شود
و من از آن رو که از یاورانش نبودم
گرفتارِ حسرتی هستم که از من جدا نمی شود

*اسب

  • انارماهی : )

روز اول

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۱ ق.ظ
آیت الله العظمی بهجت:

"از اهمِّ آدابِ زیارت این است که بدانیم
بینِ حیات معصومین علیهم السلام و مماتشان هیچ فرقی وجود ندارد؛ یعنی الان هم امام حی است و حرفت را می شنود."

برای ما کربلا ندیده ها همین بیرق روضه، همین پرچمِ سیاه، همین صلی الله علیک یا اباعبدالله های سه باره ی بی موقع که در طولِ روز و بینِ هزار و یک کار میاید رویِ زبانمان، مثلِ زیارت می ماند، مثلِ آمدن، مثلِ نشستن در صحن و دل سبک کردن. حرفهای این شب هایم را به این امید میزنم که می شنوی، یک به یک. نه که سال های پیش شک داشتم در شنیدنِ حرفها اما امسال این سخنِ بهجتِ زمانه ی ما انگار مهرِ تاییدی بود بر تمامِ تفکراتِ گذشته ام.

روزِ اول است، صلی الله علیک یا اباعبدالله. به این نیت به مجلس روضه ی شما می آیم که آنجا حی و حاضری، و می بینی و می شنوی که با خلقِ خدا چطور می گویم، چطور می خندم، خشم و غضبم از برای چیست و تنگ تر می نشینم تا جا برای یک نفر بیشتر باز شود یا نه. می بینی و می شنوی که در دلم سودایِ فهمِ معارفِ شماست یا با زرق و برقِ چادر و روسری قصدِ خودنمایی دارم. می بینی و می شنوی که حرمت نگه دارِ مجلستان هستم یا در مجلس شما زبان و دهان باز می کنم به هر آنچه نه فقط من که مخلوقی شایسته گفتنِ آن نیست... می آیم به این نیت که می دانم می بینی و می شنوی.



  • انارماهی : )

گریه ی خندیده منم *

سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ
آدم ها با تفاوت های زیادی پا به این دنیا می گذارند، با کمبودها و نقص های زیادی دست و پنجه نرم می کنند. زندگی های متفاوتی رو از سر می گذرونند و هر کدوم روایت گر داستانی می شوند که با اعمال و رفتارِ خودشون رقم زدند اما وقتی زمانِ قضاوت فرا می رسه، معمولا سعی می کنند پدرِ بد، مادرِ کم کار، معلمِ بد، مدرسه ی بد، دوستِ بد، شغل بد، رشته ی دانشگاهی بد، و در کل شرایط بد رو مقصرِ خیلی از کاستی ها و به نتیجه نرسیدن هاشون بدونند.

لحظه ای تامل در زندگی بزرگانِ این عالم و کسانی که علی رغم همه ی شرایطِ بدی که داشتند موفق بودند به ما ثابت می کنه که همه ی آدم ها با این توانایی به دنیا میان که از بدترین شرایط برای خودشون پلکانی برای رشد بسازند؛ پس چرا ما جزو اون دسته از آدم های موفق نباشیم که با وجودِ هزاران بار شکست باز سرپا ایستادند و به راهِ خودشون ادامه دادند و به خواسته هاشون رسیدند؟

فردا اولین روزِ معلم شدنِ منه. روزی که سالها انتظارش رو کشیدم و در تمامِ رویاهام تصورش کردم. روزی که همیشه ایمان داشتم بالاخره از راه می رسه و من کلاسی خواهم داشت و معلمش خواهم بود. برای همه ی سختی ها، پیچ و تاب ها، کاستی ها، کمبودها، زجرها و لحظه های غمگین و شاد و بالا و پایین هایی که به من کمک کرد تا امروز به این نقطه برسم که در هفته یک روز معلم بودن رو تجربه کنم تا ان شاالله در آینده روزهای بیشتر و بیشتری رو در پیش داشته باشم، خدا رو شکر می کنم و ازش میخوام همواره بهترین شرایط رو برای من و همه ی مردم عالم رقم بزنه، چون فقط اونه که می دونه بهترین در هر شرایطی و برای هر کسی چه معنی میده و این ماییم که باید با ایمانِ بهش بهترینِ خودمون رو رقم بزنیم.


* جان بلا دیده منم، گریه ی خندیده منم
   یار  پسـندیده  منم ، یار  پسـندید  مـرا

       هوشنگ ابتهاج به تضمین از وزن شعرِ مولانا
  • انارماهی : )

پیوست به: بد گفته اند ولی حقیقت دارد

جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ب.ظ

پست قبل نظرات مخالف و موافقی داشت که ترجیح میدهم در قالب یک پست مجزا پاسخگو باشم. اینکه گفتم زن می تواند با گذشت و بخشش و مراعات خیلی از مشکلاتِ زندگی را حل کند، نتیجه ی یک سلسله تفکراتِ متهجرانه ی در پستوی ذهن خودم نبود، این را بارها و بارها با خانم هایی که زندگی شان به جهنم دره های غیرقابل تحملی تبدیل شده بود درمیان گذاشته و از خودِ ایشان شنیده بودم که با وجودِ همسرِ بداخلاقِ بد عنقِ خسیسِ بد دلشان که مدام پی حرفِ مادرش می رود، اگر کمی و فقط کمی در جاهایی که خودشان کاملا تشخیص می دادند کجاست، کوتاه میامدند کار به طلاق و از بین رفتنِ آبرویِ زندگی شان نمی کشید.


حال ذکر چند نکته را ضروری می دانم :

یک اینکه: خانم ها بدونِ استثنا کاملا در آنِ واحد و در لحظه دارای این توانایی هستند که بفهمند اگر بگویند ف، طرفِ مقابل تا کجاها ممکن است برود. اگر خانم منصفی باشید و زندگیِ زناشویی را تجربه کرده باشید کاملا این را درک کرده اید که به طرز غیرقابلِ باوری این توانایی را دارید که در لحظه تشخیص دهید کدام حرف را اگر بزنید آتش به پا می شود و کدام حرف را اگر نزنید آتش به گلستان میگراید. حالا از اینکه خیلی از خانم ها دارای این توانایی هستند که همان حرفِ آتش به پا کن را چطور بزنند که از همان ابتدا گلستانی بر پا کنند، بماند.


دو اینکه: اگر ازدواج را یک رابطه ی دو طرفه فرض کنیم، پس رشد و کمال کجای آن جا دارد؟ اگر هرچقدر طرف مقابل بد بود، من هم به همان اندازه بدی کردم، پس ازدواج میکنیم برای چه؟ صرفا برای فرزند آوری؟ صرفا برای ارضای یک سری نیاز؟ آیا نیازهای ما در یک رابطه ی دو سر باخت ارضا می شود؟ اگر بله باید فاتحه ی فلسفه ی ازدواج را خواند ولی اگر نه، میشود اینطور نگاه کرد که ازدواج یک رابطه ی دو طرفه نیست. شاید یک نفر در ازدواج به رشد و کمال برسد ولی طرف دیگر نخواهد یا نتواند برسد. مَثَلِ ازدواج های این مدلی را در طول تاریخ بسیار داشته داشته ایم، نمونه اش ازدواجِ حضرتِ آسیه و فرعون، نمونه اش ازدواج خیلی از علما با زنی که اصلا و ابدا اخلاقِ خوب و درستی نداشته. حال چه شده که به این نتیجه رسیده ایم که ازدواج یک رابطه ی دو طرفه ی دو سر برد است ولاغیر، نمیدانم. بله ممکن است در ازدواجی هر دو نفر بشوند بالِ پرواز یکدیگر و همدیگر را از هر لحاظ تکمیل کرده و رشد دهند، اما آیا تضمین میشود که اگر ازدواجی اینچنین نبود و بعدها به مشکلاتِ بسیاری خورد هر دو طرف سدِ راهِ رشد هم باشند؟ البته در مواردی که کم هم نیست چنین اتفاقی میفتد و دو طرف سد راهِ هم شده و از هم جدا می شوند کما اینکه نمونه ی این یکی را هم در طول تاریخ بسیار داشته ایم.


سه اینکه: مرد یا زن در زندگی چیستند؟ ما در تعریف این دو مشکل داریم. مرد یا زن در زندگی قبل از هر چیز و قبل از هر نقش و پست و مقامی که داشته باشند، بندگانِ خدا هستند. بنده ی خدا یعنی خدا برایش شان قائل شده، یعنی خدا به این مرد/زن بداخلاقِ بد عنقِ بد دهنِ خسیسِ بد دلِ ... فعلا فرصتِ زندگی داده چه بسا این بنده ی خدا با اخلاق و رفتارِ خوبِ شما تحتِ تاثیرِ عمیق و دقیقِ قانونِ هم نشینی در این عالم و صبوری شما خوب شود و حتی بهتر از شما شود. چه بسا هم نشود این دلیل اینکه مانع رشد شما شود نیست. اما در این بین به این نکته باید توجه داشت که ما ازدواج می کنیم که بنده ی خدا را دائم راضی و خشنود نگه داریم که اگر نفهمید برایش فلان کار و بهمان کار را کردیم بهم می ریزیم یا ازدواج می کنیم که خدا از ما راضی باشد که همواره شاهد و بصیر به همه ی اعمال ماست؟


چهار اینکه: آیا واقعا منکر تاثیرِ محبت و بخشش و مهربانیِ یک طرفه ی زن در خانواده هستید؟ زن که مایه ی لطف و زیبایی و رحمتِ خداست چطور می تواند محبتی بکند که نتیجه ای نداشته باشد؟ آیا در طول تاریخ مبسوطِ زندگیِ اطرافیانِ خودتان شاهد نمونه هایِ بسیاری از مطیع و رام و مهربان بودنِ زن نبوده اید که چه زندگیِ زیبایی ساخته اند؟ آیا ما معنایِ واقعیِ بخشش یک طرفه و محبتِ یک طرفه و مهربانیِ یک طرفه را باید فقط در NGOها و بنیادهای خیریه ای که در اطرافمان به مناسبت های مختلف برپا می شود تجربه کنیم؟ نمی شود بی دریغ در خانه هم گذشت داشت؟ نمی شود بی هیچ چشمداشتی برای همسرِ بد اخلاقِ خسیسی چای آورد و از ویژگی های خوبِ او آنقدر تعریف کرد تا کم کم تاثیر گذار شود؟


پنج اینکه: زن یا مردی که پا به زندگیِ زناشویی می گذارد قبل از آن در خانه ی پدر و مادرش هزار و یک کمبود داشته، هزار و یک تحقیر و توهین را تحمل کرده و ممکن است یک کودکیِ مزخرف را تجربه کرده باشد که حالا همه ی رفتارش تحت تاثیرِ همان روزها و همان سختی ها و همان مشکلات است، آیا نمیشود با گذشت با صبوری، با مراعات به یک انسان ثابت کرد که انسان است، حقیر نیست و حق زندگی و دوست داشته شدن دارد؟ چرا همه ی اینها را برای کودکانِ کار و ... بلدیم ولی به همسرِ خودمان که می رسد نابلد می شویم؟


  • انارماهی : )

بد گفته اند ولی حقیقت دارد

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ

اینکه آخوندها میایند تویِ تلویزیون و در تمامِ برنامه های خانواده محور می گویند این زن است که باید ببخشد و مراعات کند و خودش را بیاراید و مراقب باشد و اوضاع خانه را مدیریت کند و گذشت کند و اینها، حقیقت دارد. حقیقتی که زیباست و به زن قدرت می دهد ولی همیشه و همیشه بد بیان شده.

اینکه مشاوره های طلاق درست همان دمِ آخر از خانم میخواهد که اندکی کوتاه بیاید، تا زندگی نابود نشود، حقیقت دارد. حقیقت دارد ولی بد بیان شده.

اینکه هر مادربزرگی را میبینی که مو سپید کرده و با نوه و نتیجه هایش زندگی می گذراند با لحنِ آرامی میگوید: "تو ببخش مادر". حقیقت دارد.

اینکه زن قدرتِ بخشش و بزرگی و مراعاتِ زیادی دارد که باید از آن استفاده کند تا زندگیِ خوشی را هم خودش و هم همدمش تجربه کنند حقیقت دارد ولی بد بیان شده.


زن اگر بهتر است ببخشد، اگر بهتر است کوتاه بیاید، اگر بهتر است مراعات کند، اگر بهتر است آراسته باشد، اگر بهتر است زبان به کام گیرد، اگر بهتر است یک طرفه همه ی اینها باشد، به معنی خوار و پست و کوچک بودنش نیست. زن اگر همه ی اینها باشد، اگر یک طرفه همه ی اینها باشد میتواند به هر آنچه که می خواهد برسد. مگر نه اینکه دوست دارد فرزندانی تربیت کند که دنیا را تکان دهند؟ خب با گذشتش می تواند. مگر نه اینکه دوست دارد همسری داشته باشد که همه ی عالم به او احترام بگذارند، خب با گذشتش می تواند. مگر نه اینکه دوست دارد خانه و کاشانه ای داشته باشد امن و امان و شیک و تر و تمیز که هرکه از راه رسید در آن احساس آرامش کند و خانه اش را دوست داشته باشند؟ خب با گذشتش می تواند.


زن اگر بداند که با گذشت یک طرفه، با مراعاتِ یک طرفه، با آراسته بودنِ یک طرفه، با مهربانیِ یک طرفه، با هر آنچه خوبی ست یک طرفه، (البته در بدترین حالت) میتواند بهترین زندگی را برای خودش و فرزندانش و همسرش و خانواده و اطرافیانش فراهم کند، پس چرا نکند؟ چرا به قیمتِ یک طرفه گذشتن و بخشیدن و محبت کردن، قدرتِ عظیمی به دست نیاورد؟


حرفم را شاید دخترهای مجرد قبول نکنند، ولی متاهل ها، با تجربه ها، حتی مطلقه ها، این را می دانند که می توان یک زندگی جهنمی را، با گذشت و مهربانی و محبتِ یک طرفه به بهشت تبدیل کرد. بهشتی که حتی اگر طرفِ مقابل باز هم بخواهد خود را از آن دریغ کند برای زن بهشتِ برین خواهد بود، و در بدترین حالت تبدیل به جایی می شود که مرد همواره در جهنمِ وجودِ خویش زندگی خواهد کرد ولی زن از زندگی اش لذت خواهد برد و هرگز احساس بدبختی نخواهد کرد.


  • انارماهی : )

با خودمون صادق باشیم

يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ب.ظ

معمولا این اتفاق میفته که همزمان با ما، یکی دیگر از اعضای فامیل یا دوستانمون هم ازدواج می کنه و مراسمات و دورانی مثل نامزدی و عقد و ... در فاصله ی زمانی کمی با ما اتفاق میفته، البته این روزها اگر هم این طور نباشه و کسی از اقوام و دوستان همزمان با ما ازدواج نکنه به لطف شبکه های اجتماعی همیشه نمونه های مشابهی هستند که به خوبی این امکان رو به ما میدهند که به مقایسه ی خودمون با دیگران بنشینیم. موقع این طور مقایسه ها و فهمیدنِ اینکه نامزدِ فردِ مقابل برای تولد و عیدی و دیگر مناسبت ها چه هدایایی گرفته یا هر بار که به دیدنِ فرد میاد با چه دسته گلی از راه می رسه و سنجیدنِ میزانِ عشق و علاقه و وفاداری و دست و دلبازی و خساست و ... در نامزد یا همسرِ خودمون و خانواده ی ایشون حتما به این نکته توجه کنیم که:

آیا من واقعا به اون دسته گل، اون هدیه، اون مکانِ تفریحی، اون مسافرت، اون مهمانی، اون رستوران و ... نیاز دارم؟


پیشنهاد می کنم در دورانِ مجردی بدونِ اینکه با کسی در میان بگذارید بنشینید و با خودتون دو دوتا چهارتا کنید و ببینید نیازهای واقعی تون چیه و اونها رو یک جا یادداشت کنید تا وقتی در اثر جوگیری فامیل و اطرافیان خواستید همسرتون رو با معیارهای غلطی که از چشم و هم چشمی های نادرست ناشی میشه بسنجید، اون یادداشت رو بخونید یا به خاطر بیارید تا بهتر بتونید در مورد خودتون، خواستگار یا نامزدتون و آینده تون تصمیم بگیرید.

با خودتون رو راست باشید و ببینید واقعا دسته گلی که دخترخاله ی نوه عموی مادرتون رو خوشحال کرده، شما رو هم خوشحال خواهد کرد؟ اگر نه پس حرصِ بیخود نخورید که چرا همسرتون عینِ اون دسته گل یا بهترش رو براتون نیاورده و اگر بله کمی به خودتون و نیازهاتون و تفکراتتون فکر کنید و در وجود خودتون دقیق بشید و ببنید جای خالی ها و کاستی ها رو با چه چیزهایی باید پر میکردید و نکردید.



  • انارماهی : )

دل، اگرچه سنگ، می شکند

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ق.ظ

حنّانه جان، سلام

اگر با تو کم حرف میزنم و بیشتر حرفهای تو را گوش میشوم مرا ببخش. ببخش که نمیدانم کدام راه را در کدام کلمه و جمله و عبارتی باید جا دهم تا به اشتباه تبدیل به چاهش نکنم. ببخش که دنیای تو انقدر پاک و صمیمی و آرام است که بیم آن دارم ذره ای کوتاهی و بلندیِ نابه جا از جانب من آن را خدشه دار کند. ببخش که تو را از ابتدا به خدایم سپردم، همان خدایی که خیالم از بابتِ مادر و پدر بودنش راحت بود و هست، ببخش که از خودم برای تو هیچ ندارم جز همین نامه های گاه به گاه که نمیدانم خود عامل به آنها بوده ام یا نه ولی نمیخواهم همین یکی را هم از خود بگیرم و لذت نامه نوشتن برای تو را بر خود حرام کنم.


حنّانه ی مامان.

آنچه تا به حال در خانه و مدرسه و اجتماع، دیدی را خوب به خاطر بسپار. به خاطر بسپار که آدم ها حتی آنها که به اصطلاح عامه تبر گردنشان را نمیزند، "دِل" دارند و دل شکستنی ست. شکستنی تر از چینی های طاقچه ی مادربزرگ و کریستالهای خانه ی خاله خانم. نمیدانم میان نامه های گذشته با تو از "دل" سخن گفته ام یا نه. ولی حال که میگویم دوست دارم به کمال باشد. دل از آنجا که محلِ وابستگی ها و دوست داشتن ها و نداشتن هاست، ظرافتی دارد عمیق و از چشم خیلی از ما پنهان.


جانِ مادر.

دل، اگرچه سنگ، می شکند. دوست دارم اگر یک جمله از من قرار است در خاطرت بماند همین یکی باشد و حواست همواره به آن دلی که در دست های توست باشد. دلِ من، دلِ بابا، دلِ خواهر و برادر و دوستانت، دل همسر و فرزندانت را به خاطر بسپار و بدان که باید مراعاتشان کنی؛ و مراعات نمیتوانی کرد جز به توجه دائم. آدم ها کامل نیستند، و هر کسی از پدر و مادر و خواهر و برادر و دوست و آشنا حرفهایی شنیده که تو نمیدانی، صحنه هایی دیده که تو خبر نداری، و روزهایی را پشت سر گذاشته و شب هایی را به صبح رسانده که تو به خیال هم ندیده ای؛ اما او لحظه به لحظه را به جان و دل سپرده و ناچار در این روزگار به دوش میکشد، از زمانی به زمانِ دیگر، از سرزمینی به سرزمینِ دیگر و از خوابی به خوابِ دیگر.


مراعاتِ دلِ آدم ها را بکن و به خاطر بسپار که هر خطایی را جبرانی ست الّا شکستنِ دل. شاید یک شوخی ساده، رد کردنِ بی ملاحظه ی یک تعارف، نه نگفتن قشنگ در یک مهمانی، رد کردنِ یک شاخه گلِ نیمه پلاسیده، دست رد زدن به یک شکلاتِ کوچک، یک تذکر در ظاهر خوب و ساده، مفصل تشکر نکردن از یک هدیه ی در نگاهِ تو مختصر ، ... و بی نهایت نکته ی دیگر که ممکن است دلِ کسی را برنجاند.


حنّانه

یادت باشد، برداشتنِ بی ملاحظه ی یک تکه نانِ به زمین افتاده از میانِ دستانِ پیرزنی رنجور اگرچه در نگاه تو یک تمیزیِ ساده است، شاید او را شرمنده کند و اشکی را از چشمانش جاری، چراکه تو از بُنیه و قدرتِ دیروزِ دستانِ پیرزن خبر نداری. یادت باشد، تذکرِ بی ملاحظه ی مراقبت از تغذیه ی غذایی به کسی که در نگاهِ تو اندام متناسبی ندارد شاید به نظرِ تو محبت بیاید و در وجودِ او خاری باشد میانِ سینه، که تو از دلیل عدمِ تناسبِ اندامِ او بی خبری. یادت باشد، توجهِ دائم به جان مایه ی زندگیِ افراد را از یاد نبری. بدان که یک سوالِ ساده در مورد داشتن یا نداشتن رنگِ دیگری از یک ظرف یا یک لباس یا رفتن و نرفتن به مکانی که در نگاه تو عادی ست، می تواند در دلِ کسی حسرتی را به پا کند و خاطره ای را بیدار که اشک را همدمِ شبش سازد و ناامیدی را همراهِ روزش.


و از تو تمنا دارم، مراعاتِ همه ی اینها را در خانه ی خود و در مقابل همسر و فرزند خود، بیش از هر کس و هر جایِ دیگری. که تو در عینِ مادر و همسر و خواهر و خاله و عمه بودن، باز از عمقِ دلِ همه بی خبری.


دوستدارِ دلِ پر مهرت

مامان.


  • انارماهی : )

...

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ

طبق آخرین بخش نامه ی مصوب، متاسفانه باید بالای هر مطلبی نوشت "موضوع:" و در مقابل آن دو نقطه ی کذایی کلمه ای گذاشت که بشود کلِ متن را از آن فهمید. ویراستار متن نمی فهمد که مفاهیمِ متصل به تو را نمیتوان در موضوعِ عاشقانه جا داد

مثلا باید نوشت جانانه، دلانه، دلبرانه، دستانه، چشمانه، آغوشانه، نه ... اینها هم نه، اصلا موضوع: "تو"یی بگذار صفحه خالی بماند و گوینده برای خاطرِ تو تمامِ روز را سکوت کند.


  • انارماهی : )

ادب آداب دارد

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ
اکثریت ما فکر میکنیم ادب داشتن یعنی خوب و بلند و سریع سلام کردن در جمع، به همه دست دادن و روبوسی کردن، بلند شدن جلوی مهمان، پا دراز نکردن در مجالس و مهمانی ها، درست غذا خوردن، پاک کردن دور دهانمون بعد از خوردن هر چیزی، پوشیدن لباس خوب برای حضور در محافل و ... حالا نمونه های دیگری هم هست که حتما با همین نمونه هایی که گفتم به ذهنتون میاد.

هیچ دقت کردید که این کلیشه یا چارچوبی که از ادب داشتن در ذهن ما شکل گرفته همه ش مربوط میشه به روابط اجتماعی و خانوادگی ما و ما هیچ کلیشه یا آداب یا چارچوبی برای سر کردن زیرِ یک سقف با همسرمون یاد نگرفتیم؟ اگر دهنش بو میداد چطور رفتار کنم؟ اگر کثیف غذا میخورد چطور برخورد کنم؟ اگر مسخره م کرد چطور جوابش رو بدم؟ اگر توهینی صورت گرفت چطور پاسخگو باشم؟ اگر به حریم خانواده م پا درازی کرد چطور دفاع کنم که حرمتش حفظ بشه؟ هیچ به این نکته دقت کردید که وقتی پا به درون خونه میگذاریم همه ی ادب و احترامی که در مهمانی رعایت میکردیم یادمون میره؟

اگر مثلا عمه خانممون که خیلی از ما بزرگتره و براش احترام قائلیم تلفظ یک کلمه رو اشتباه ادا کرد، چطور بهش تذکر میدیم؟ اصلا به خودمون اجازه میدیم بهش تذکر بدیم یا برای سن و تجربه و بزرگتر بودنش احترام قائل میشیم و ادب میکنیم و سکوت؟ اگر مثلا موقع روبوسی با همین عمه خانم متوجه شدیم که بدنش کمی بوی عرق میده خودمون رو میکشیم عقب و پیف پیف میکنیم یا اینکه اصلا به روی خودمون نمیاریم که مبادا فکر کنه ما متوجه نقصی شدیم و خجالت بکشه؟

چقدر در مهمانی ها و مراسمات ادب میکنیم و خیلی چیزها رو به روی کسی نمیاریم ولی به محض اینکه پا به خونه میگذاریم همون نقص ها رو که در همسرمون میبینیم به واسطه ی همسر بودن فکر میکنیم حق داریم همه چیز رو به روش بیاریم و ازش بخوایم خوب باشه ؟

خلاصه ی چیزهایی که گفتم میشه اینکه: مجردهای محترم، متاهلینِ گرامی، لطفا دقت بفرمایید که همسر ما قبل از همسر ما شدن، همسایه ی ما بوده، فامیل ما بوده، هموطن ما بوده، همکارِ ما بوده، حقوقی از ایشون در دین به گردنِ ما بوده که پس از پذیرفتن نقش همسری همچنان پابرجاست و حق همسری هم به همه ی اون حقوق قبلی اضافه میشه و ما باید مراقبت بیشتری از این حقوق داشته باشیم، نه اینکه فکر کنیم همسر ما یعنی کسی که هر طور دلمون میخواد باهاش رفتار کنیم.
همیشه وقتی میخواید یه نکته ی آزاردهنده در طرف مقابل رو بهش یاداوری کنید و تذکر بدید قبل از اینکه خودتون رو با این گزاره توجیه کنید که "دارم امر به معروف و نهی از منکر میکنم" از خودتون بپرسید اگر همین اشتباه از فلان علامه ی بزرگ که بهش ارادت دارم سر میزد چطور بهش تذکر میدادم؟ با چه احتیاطی؟ با چه ادبیاتی؟ دست آخر اصلا به خودم اجازه میدادم بهش بگیم تو فلان اشتباه رو کردی یا مقامش انقدر برام بلند و بزرگ بود که چشم میپوشیدم؟ حق همسر به گردنِ ما قطعا خیلی بیشتر از حق اون علامه ایه که براش هزار و یک حرمت قائلیم.
  • انارماهی : )

همسر هم بنده ی خداست

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۵۶ ب.ظ
بدون شک روزهای اول هر تجربه ی تازه ای روزهای بکر و دست نخورده ای هستند که تا همیشه در ذهن و جان آدم باقی می مونند، روزهایی که هر بار یاداوری اونها میتونه لبخندِ قشنگی رو به لب های آدم بیاره یا حتی چشم ها رو از اشک شوق خیس کنه. روزهای اول زندگی مشترک هم یکی از همون روزها و دورانِ تکرار نشدنی برای هر آدمیه. اما چی میشه که بعد از مدتی، بعد از گذشت یک سال و دو سال، همه ی اون تازگی و طراوت رنگِ تکرار به خودش میگیره؟ چی میشه که علاقه ی روزهای اول تبدیل میشه به کینه و کدورت، به خاطراتِ تلخ و اتفاقاتی که هیچ جوری نمیشه از صفحه ی ذهن پاکشون کرد.

من فکر میکنم یکی از مهم ترین دلایلِ تموم شدنِ زیبایی و خوشی روزهای اولِ زندگی مشترک "تحمل" باشه. اینکه ما از یک صفت یا یک رفتار یا یک نوع خلق و خو در فرد مورد نظرمون ناراضی و ناراحت باشیم و مدام از درون خودمون رو بخوریم و تحملش کنیم باعث میشه که بعد از مدتی خسته بشیم. از خودخوری و سکوت و به روی طرف مقابل نیاوردن خسته بشیم و به دلیل گذر زمان اصلا یادمون نیاد از چی ناراحتیم ولی همیشه ناراحت و ناراضی و کلافه باشیم.

راه حلش ساده ست، مسئولیت پذیر باشیم، ما شریک زندگی مون رو انتخاب کردیم، پس باید و باید و باید با تمامِ وجود اون رو طوری که هست بپذیریم و دوست داشته باشیم و مسئولیت انتخابمون رو بپذیریم.

برای پذیرش افراد اون طور که هستند میتونیم رو صفات خوبشون تمرکز کنیم. اینکه یک نفر اخلاق و رفتاری داره که وقتی رفتیم زیر یه سقف تازه داره برای ما مشخص میشه دلیل این نیست که انتخاب بدی داشتیم یا با چشم بسته انتخاب کردیم یا فکر کنیم طرف مقابل به ما دروغ گفته و نقش بازی کرده. هر فردی مجموعه ایه از صفاتِ خوب و بد، ما میتونیم با گذشت، با بخشش با تمرکز رویِ خوبی های طرفِ مقابل تا ابد دوستش داشته باشیم و در کنارش شاد باشیم.

خلاصه ی همه ی حرفهایی که زدم میشه این که: مجردهای محترم، سعی کنید قبل از ورود به زندگی مشترک ایمانتون رو قوی کنید، ایمان قوی به معنی هر شب جمعه دعای کمیل  رفتن و صبح ها دعای ندبه خوندن نیست، سعی کنید بنده های خدا رو چون بنده ی خدان، چون خدا براشون شان قائل شده، چون خدا ستارالعیوب اونهاست، دوست داشته باشید و برای بنده های خدا حرمت قائل بشید.

  • انارماهی : )

و کفی بالموتِ واعظا

شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۱۵ ب.ظ

تو از مرگ میگویی، از "چند صباحی" که با همیم

و بعد

با ذوق کودکانه ای دست به هم میکوبی و شعری را میخوانی که من نمیشناسمش ولی شاید برای تو یاداور روزهای خوشی ست

"ما همه بازیگر این صحنه ایم"

بعد که میبینی اشک میریزم بی خیال و راحت میگویی ام: "چرا گریه میکنی؟ مگه غیر از اینه؟"

و نمیدانی

نمیدانی که با تو زیباترین فیلم زندگی من کلیک خورده که دوست دارم تا ابد بازیگرش باقی بمانم.


  • انارماهی : )

هست، همه جا

جمعه, ۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ
گل های شمعدونی زیرِ هر آسمونی و تویِ هر خاکی خوب عمل نمیان
ولی
ما آدم ها توانایی این رو داریم که زیرِ هر آسمونی و تویِ هر خاکی خدا رو پیدا کنیم.

  • انارماهی : )

خدا هنوز هست

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ
یه مدت بود زندگی خیلی شیرین شده بود. اونم مدت زمانی بود که من به واسطه ی نشستن سرِ کلاس اساتیدی یاد گرفته بودم: "إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" و این مساله رو با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم. پس همه چیز سهل و راحت بود و حرص خوردن برای رسیدن به هیچ چیزی معنایی نداشت. راحت و رها زندگی م رو میکردم و بی هیچ استرس یا اضطرابی امور پیش میرفت و من یقین داشتم آنچه که پیش میاد اگرچه در ظاهر سخت و دشوار "خیر"ِ محضِ برام.

اما از اونجایی که تفکراتِ خوب و مثبت و باورهای قلبی هم درست مثل یک زبانِ بیگانه فرّار هستند و اگر یه مدت اونها رو به کار نگیری و ازشون استفاده نکنی خاک خورده میشن، طوری که انگار هیچوقت نبودن، من هم یادم رفت همچین قانونی در عالم هست که میشه بهش تکیه کرد. پس همه ی نقاط اتکای زندگی و وجود و بود و نبودم رو از دست دادم و شدم یه پر کاهِ رها که به هیچ جایی وصل نیست و فقط خودش رو به در و دیوار میکوبه.

حالا باز این قانون یادم اومده، یادم اومده که هیچی دستِ من نیست، من فقط باید مومن باشم، همین و باز اون آرامش قبل برگشته. شما هم اگر یک باره همه ی آرامش و تکیه ی زندگی تون رو از دست دادید یادتون باشه خدایی هست که فقط به خیر اراده میکنه و وقتی هم اراده کنه هیچ چیز نمیتونه جلوش رو بگیره.

  • انارماهی : )

نشسته باز دلم پشت دربِ بسته ی آنجا

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ

روزهای آخر همیشه بد میگذرند، یعنی یک طورِ بدی میگذرند که اعصابت را حسابی جویده میکنند. دیگر آنقدر عاقل شده ای که نتوانی یا نخواهی حالِ بدت را سرِ خواهرِ کوچکتر و در و دیوار خالی کنی ولی هنوز انقدر کوچکی که به هر بهانه ای گریه میکنی. از طرفی دلت برای خانه ای که با عشق چیدی و شروع یک زندگی جدید و یک زنانگیِ بزرگ تنگ میشود و از طرفی دلت میخواهد تویِ بغلِ مامانت بخوابی. روزهای آخر سخت و بد و فلاکت بار میگذرند. لحظه هایی که ایستاده ای لب پرتگاه و منتظری از این آخری هم کاملا پرتت کنند پایین، منتظری نوبت به تو برسد.


همیشه در روزهای سخت و موقعیت های سخت و لحظه های چلانده شدگی سرم رو به بالا بوده و آبیِ همیشگیِ آسمان دلم را گرم کرده ولی نمیدانم چرا این روزها سر به زیر ترین موجودِ عالم شده ام. یک غمِ عمیق که هیچوقت با کسی ازش حرف نزدم و جایی هم ننوشتم وجودم را گرفته، احساس میکنم خیلی مظلومم که مدینه نرفتم. احساس میکنم خیلی بدبختم که شاید بمیرم و آرزوی یک درد و دل بیست و پنج ساله با رسول الله در روضه ی رضوان را به گور ببرم. احساس میکنم ما مردم بدبختی هستیم که راهِ مدینه به رویمان بسته شد دلایل سیاسی اجتماعی ش هم هیچ برایم مهم نیست. ما نسلِ سوخته ای هستیم که همین که نوبت دانشجو شدنمان رسید عمره ی دانشجویی دخترانِ مجرد هم حذف شد. احساس میکنم خیلی بدبختم که نرفتم مدینه و معلوم نیست بروم یا نه. البته این ربطی به شروع یک زندگی تازه ندارد ولی ... ولی ... ولی نمیدانم چه. فقط میدانم دلم این روزهای آخری یک مدینه میخواهد.


بنشینم پایین پله های بقیع و بیست و پنج سال را هوار بزنم. دوست داشتم سبک شده باشم و بعد بروم سرِ یک زندگی تازه. دوست داشتم احرام بپوشم و بروم بقیع رسول الله مرا در لباس احرام ببیند. دوست داشتم راهِ مدینه باز باشد، بازِ بازِ باز. البته این هیچ ربطی به شروع یک زندگیِ تازه ندارد ولی من واقعا دلم برای مدینه تنگ شده. دلم برای یک درد و دل جانانه در محضر رسول الله تنگ شده، من دلم برای رسول الله به اندازه ی دلم برای مامانم تنگ شده. نمیدانم چرا این روزها آنچه مرا به آسمان وصل میکرد مدام به زمین میخواند، نمیدانم چرا انگار هرچه سیم و کابل و مدل ارتباطی بود حالا به جایِ پرواز مرا به خزیدن و خزیدن و خزیدن در مرکز زمین میخواند، نمیدانم چرا پهنِ زمین شده ام.


روزهای آخر خیلی سخت میگذرند چون از هیچ تازه عروسی توقع نمیرود که بنشیند یک گوشه و زار زار گریه کند تا خلاص شده باشد از غم، تا رها شده باشد از تنهایی، تا خالی شده باشد از حرفهایی که فقط میشود با حضرتِ بابا گفت. چون تازه عروس ها باید بخندند، شاد باشند. چون من همیشه فقط وقتی آرام گرفته ام که همه ی حرفم را به رسول الله گفته باشم. آره من دلم گرفته رسول الله، میخواهم دلم را بیاورم محضرِ شما و آنقدر بگویم که سبکِ سبک، آرامِ آرام بروم سرِ زندگیِ جدید. لطفا فرصتی روزی کنید تا از همین گوشه کنارها با شما حرف بزنم، آنقدر حرف بزنم که سبک شده باشم، خیلی سبک. انقدر سبک که با خیالِ راحت بروم به خانه ای که سبزِ گلدار است.


  • انارماهی : )

یک بغلِ سبزِ پررنگ لطفا

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۰ ب.ظ

من اسمش را میگذارم خسته-خمیده. مثل وقت های از اینجا رانده از آنجا مانده شدگی. در حالی که هیچ کدامِ این اتفاق ها نیفتاده ولی کاملا از اینجا رانده از آنجا مانده شده با تعریفِ کاملا علمی و ملموسِ لغاتی همچون خشم، عجز و تنهایی مینشینی سرِ سجاده و های های های اشک میریزی و نمیدانی چرا، مثلا الان العفو بگویی؟ مثلا برای فلان گناه توبه کنی؟ مثلا برای کارهای خیرِ عقب افتاده؟ برای غیبت های کرده؟ گریه میکنی برای دلی که نمیدانی و یادت نیست چرا و کی و چطور شکسته؟ اصلا شکسته؟ چرا گریه میکنی؟


خسته-خمیده خودت را پرت کرده ای تویِ بغلِ خدا ولی انگار نمیتوانی باور کنی که هست. یک چیزی سدّ راهِ آرامشت شده، یک چیزی سدّ راهِ همه ی قدرتِ محکمِ همیشگی ات برای توکل شده. یک چیزی آمده رویِ شانه هایت، رویِ بازوهایت، رویِ زانوهایت، رویِ تمامِ نقاطِ اتکایِ بدنت نشسته که مانع میشود راحت خودت را و همه ی چیزی که میدانی و نمیدانی چیست را بسپری به او و یک "آخیش" عمیق بگویی و همان سرِ سجاده بخوابی و خلاص. یک چیزی بختک تر از بختک نشسته رویِ قلبت و خیلی آرام توی گوشت میخواند که این خدا دیگر آن خدا نیست، این خدا با خدای دو سال پیش فرق کرده، با خدایِ مهربانِ پارسال تفاوت کرده، دیگر از آن همه مهربانی خبری نیست. با خودت فکر میکنی که چرا؟ من که فلان کار و بهمان کار را گذاشتم کنار من که فلان مساله را رعایت کردم، من که ... و انقدر من که من که من که میکنی که وقتی به خودت میایی که سجاده را جمع کردی و داری ظرف های نشسته ی تویِ آشپزخانه را میچینی تویِ سینک.


خسته-خمیده یعنی یک دفعه دنیا تو را یک غول بی شاخ و دم به خودت معرفی کند. این تویی که میتوانی جلویِ این دعوا را بگیری، تویی که میتوانی این مرد را بخندانی، تویی که میتوانی با زنگ زدن به این پیرزن دلش را شاد کنی، تویی که میتوانی توی این مهمانی خودت را در دل همه جا کنی، تویی که ... .


خسته-خمیده یعنی ازدواج، یعنی موقعیتی که تلویحاً به تو میگوید تا الان هرچه بود گذشت از اینجا به بعد تو هستی که باید عاطفه و مهر و محبت و پول و مال و رحمت و برکت را به خانه بیاوری. خسته-خمیده یعنی هم خودت و هم همه ی اطرافیان انقدر توقعشان از تو بالا میرود که یادت میرود خدا هنوز سرش برای تو خلوت است. هنوز دوستت دارد، هنوز نگاهت میکند، هنوز ما ودعک ربک و ما قلی ست.


+ چادرنمازی که برای زندگی جدید گرفتم، سبز است، سبزِ پررنگِ گلدار، هر کس دید نپسندید چون هیچ ربط و شباهتی به ملاحت یک عروس ندارد، ولی مرا یاد گنبد خضرا میندازد، یاد بغلِ مهربانِ رسول الله، یادِ نگاهِ پررنگِ خدا، یادِ دامنِ ام البنین ...


  • انارماهی : )
اوایل دوست داشتم معلم بشم، هنوزم دوست دارم ولی اوایل به این دلیل دوست داشتم معلم بشم که نه ماه از سال رو با آدم هایی بگذرونم که بالاخره یه جوری دارن از من خط میگیرن. دوست داشتم مثلا تا آخر سال چند نفر از بچه های کلاس از همون مارک خودکاری استفاده کنند که من دارم، یا رنگی رو دوست داشته باشن که من دوست دارم، جوری سلام کنند که من سلام میکنم و ... خلاصه دلم میخواست "من" تو گوشت و پوست و استخون بچه های کلاس نفوذ کنم، یه جوری که همه مثلِ من نگاه کنند.

بنظرم مثلِ "من" بودن خیلی خوب بود. خب من آدمِ خاصی بودم، بالا پایین های زیادی رو تجربه کرده بودم و جسارتی تو وجودم بود که هر کسی نداشت، پس اگر همه مثلِ من میشدند دنیا خیلی قشنگ میشد. (خیلی از کسانی که میخوان کارهای فرهنگی خیلی بزرگ بکنند همین نگاه رو دارند، بحثش بماند)

حالا با اینکه هنوز دوست دارم معلم بشم و ابدا از معلم شدن ناامید نشدم، دیگه دلم نمیخواد کسی مثلِ من بشه. دوست دارم آدم ها رو ببینم و بشناسم و کشف کنم. دوست دارم تفاوت های آدم ها رو بهشون نشون بدم، دوست دارم بهشون بفهمونم که اونها هم مثلِ خیلی دیگه از آدم بزرگ های دنیا میتونن بزرگ و شاذ و غیر قابل پیش بینی باشن.

من از یه رویا، یا از یه دنیای ناشناخته حرف نمیزنم، حتی نمیخوام آرمان های خاصی رو زنده کنم، همه ی ما قهرمانیم، همه ی ما شاذ و نادر و متفاوت و جسوریم. همه ی ما با بقیه فرق داریم، یکی با لج دربیاریش، یکی با سکوتش، یکی با صبوریش، یکی با خودخواهیش، ... ولی چیزی که مهمه اینه که این صفت، این چیزی که ما رو از بقیه تمییز میده نشه دستمایه ی کسانی که بخوان از ما برای اهداف خودشون استفاده کنند. باید قبل از اینکه یکی باشه که بیاد بگه "فلانی تو چقدر اینجوری ای" به آدم ها کمک کنیم "جور" خودشون رو بشناسن، جنس خودشون رو بدونن، خودشون رو بلد باشن.

نه برای اینکه به ما کمک کنند، نه برای اینکه مثلِ ما بشن، نه برای اینکه آرمان های ما رو دنبال کنند، فقط و فقط برای اینکه بتونن از گوهر ناب انسانی شون مراقبت کنند.

  • انارماهی : )

روز بیستم: بس نیست؟

يكشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ
باور کن، قبول کن، بپذیر که مدل مو و رنگ فرش و تعداد لامپهای لوستر خونه ی مردم به تو ربطی نداره. انقدر در مورد فرق سر تا نوک پای مردم نظر نده.


  • انارماهی : )

روز چهاردهم: مطمئن باش

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۳۱ ب.ظ

حرف نزدن خیلی سخته، ولی تحملِ رنجِ بعد از حرفِ بی ربطی که از دهنت درومده سخت تره.

  • انارماهی : )

روز سیزدهم: راست میگه

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

بابابزرگم همیشه میگه: اگر میخوای حرفت رو بشنون، زیاد حرف نزن.



  • انارماهی : )

روز دوازدهم: زنده میمونی

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۸ ب.ظ

همیشه نباید موضوعی برای حرف زدن داشته باشی. گاهی سکوت کن. حرف نزن. این هنر نیست که هی سوال بپرسی، هی دخالت کنی، هی ماجراهای مختلف تعریف کنی، هی هی هی حرف بزنی.



  • انارماهی : )

روز یازدهم: یادگاری از رسول

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۳ ب.ظ

اینکه گفته شده با هرکس باید به اندازه ی درک و فهمش حرف زد، به معنی این نیست که اگر کسی بی ادبی کرد تو هم بی ادبی کن. رسول الله هرگز به دور از ادب با عربِ جاهلیت حرف نزد.


  • انارماهی : )

روز نهم: دقّت کن

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

هیچ آدمی نمیتونه یه راهنمای تمام و کمال برای تو باشه. پس قبل از اینکه سفره ی دلت رو پیش هر کسی باز کنی برو سراغ اهلش، برو سراغ ائمه ی معصومین و رسولان الهی. هیچ اتفاق خاصی هم که برات نیفته حداقلش اینه که رازت رو با آدم هایی که نمیدونی ظرفِ وجودیشون زیرِ بار درد و دلِ تو پر میشه یا نه، در میون نگذاشتی.


  • انارماهی : )

روز هشتم: حتّی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۳ ب.ظ

گاهی حتی یه سوال ساده ی ساده ی ساده مثل: "روزه ای؟" انقدر برای طرف مقابل شخصیه که ممکنه بخاطرش دروغ بگه.

پس لطفا قبل از هر سوالی حسابی فکر کن.

  • انارماهی : )

روز هفتم: و لاتجسسوا

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ
وقتی که از سادگیِ طرفِ مقابلت استفاده میکنی و دوپهلو حرف میزنی که از زیر زبونش حرف بکشی و منظور واقعی ت رو پشت کلماتِ دیگه ای پنهان میکنی، دقیقاً شدی مصداق بارز تجسس در امور.

  • انارماهی : )

روز ششم: زرنگی

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۹ ب.ظ

وقتی حرفی رو نصفه میزنی با این هدف که به طرفت گِرا داده باشی و مثلا از حریم خصوصی ت مراقبت کرده باشی و بعد هم از ادامه دادنِ صحبت خودداری میکنی، در تمامِ غیبت ها و تهمت ها و تفکراتِ بدی که به واسطه ی حرف زدنِ نصفه نیمه ی تو، تو ذهنِ طرفِ مقابل شکل میگیره، شریکی، فکر نکن با نصفه نیمه گفتن یک قضیه از غیبت کردن جلوگیری کردی.



  • انارماهی : )

روز چهارم: ممنوعه

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ

بعضی حرفها، مثل منطقه ی ممنوعه س. قبل از هر سوالی فکر کن. اگر دوست نداری از خودت پرسیده بشه، از دیگری هم نپرس. آدما رو تو موقعیت سخت پاسخ دادن به سوال های شخصی شون قرار نده.

  • انارماهی : )

روز دوم: فکر

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۳ ب.ظ

بهتره به جای ایییین همه نالیدن از زندگی با این توجیه که: "وقتی با یکی حرف میزنم سبک میشم"، یه کم به حقیقتِ زندگی مون فکر کنیم و باهاش نجنگیم.



چهارشنبه نویسی سی و هفتم: خواب


  • انارماهی : )

روز اول: حرف

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۳ ب.ظ
موقع به زبون آوردن هر حرفی، یه کم فکر کن. فقط یه کم. ببین گفتنِ این حرف چیزی رو تو این عالم جابجا میکنه یا نه. اگر نه، نگو
  • انارماهی : )