انارماهی

بسم الله

بایگانی

قسم به برق چشم ها

سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۱۵ ق.ظ

امشب تازه ام

تازه ام

انقدر تازه ام

که انگار دختر هفده ساله ای؛ نگاهِ پسرِ مطلوبِ همسایه را

همیشگی؛ برای خودش دزدیده ...

  • انارماهی : )

دل؛ طی نکرده؛ پَرَت را مسوزان

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ق.ظ

احتمالا یک روزی که دیر نیست و دور میفهمی زندگی ارزشش را داشته. ارزش همه ی بالا و پایین و ضجه زدن ها و به زوووور به چیزی رسیدن ها و از دست دادن ها را.

گفتم از دست دادن. از دست دادنی در این عالَم نیست جز اینکه در ازایش چیزی ارزشمندتر به غنیمت برداری؛ که تجربه این غنی ترینِ غنایم خلقت، آنقدر در دفتر دنیا به کارت خواهد آمد که روزی به تمام بیم و اضطرابش نگاه کنی و لبخندی نثار تمام آنچه پشت سر گذاشته ای بکنی از سرِ رضایت و شاید هم شوق.

دخترم، جانِ دلمِ، تو ثمره ی زندگی من نخواهی بود چرا که دو جانیم با دو چشم و دو نگاه و دو قلب و چندین احساس مختلف و گاهی مختلط که اشتراکاتمان در درک شوری و ترشی و تلخی بسیار محدود است و اندک؛ پس بچرخ و دنیا را از چشم خودت ببین و جهان را با بال های خودت پرواز کن و خودت را جز از دریچه ی احساس خود نشناس.

  • انارماهی : )

سال نو و بهارِ نو و بودنی نو بر شما مبارک

يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ

بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.

اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛ کیف می کردم.

اما دستِ آخر، وقتی که بابا سیدش خواست برای گرفتنِ شناسنامه برود، دفعتاً تصمیم گرفتیم اسمِ دخترمان را "هدی" بگذاریم. روزهای اول صدا کردنش سختم بود، پیش می آمد که حنانه صدایش کنم، یا اصلا بگویمش "بچه"، بی هیچ پسوند و پیشوندِ دیگری. اما حالا که زندگیِ بعد از "هدی سادات" را نگاه می کنم، می بینم "هدی" چه انتخاب خوبی بود: "هدایت کننده ی به راهِ حق و حقیقت". و مگر حق و حقیقت جز آن است که احساس آرامش کنی؟


هدی مرا هدایت کرد واقعاً. قصد تعریف و تملق و پاشیدنِ هزار و یک حسِ مادری به در و دیوار اینجا را ندارم؛ زندگی ام بی اغراق بعد از هدی ذره ذره شکل گرفت. انگار تازه بعد از بیست و پنج سال بودن، متولد شدم و پا به دنیایی گذاشتم که می توانستم دوستش داشته باشم، با تغییراتش خودم را شکل دهم و خودم را جزء کوچک اما زیبایی از آن ببینم.


  • انارماهی : )

از مادر بودن

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۷:۳۴ ب.ظ

میخواستم در کنار تمام نصایح و درسهای زندگی که درست و غلطش را نمی دانم بس که نانوشته است، از تو مراتب خاصِ تشکر را به جا بیاورم دخترکم.

اول از همه اینکه ممنون که یادم دادی برای آنچه که می خواهم گاهی لازم است پا به زمین بکوبم، صدایم را به عرش برسانم و چشمانم را ببندم و دهانم را باز کنم، ممنون که یادم دادی گاهی اوقات در مقابل برخی افراد باید که فطرتا وحشی بود. یعنی اگر گرفتنِ حق در عرفِ جامعه برابری کرد با زیستن در جنگل، اشکالی ندارد اگر به قولِ عرف وحشی بازی در بیاوری. از تو ممنونم که یادم دادی گاهی اوقات باید داد زد.

می دانی سادات خانم! اصلا اگر نمی آمدی، اگر من مادر نمی شدم، یاد نمی گرفتم حاضر جوابی کنم، یاد نمی گرفتم داد بزنم، یاد نمی گرفتم بی خود و بی جهت از حقم نگذرم، یاد نمی گرفتم حتی به کسی که بهم ظلم کرده اخم کنم. الان اما همه ی این کارها را میکنم.

دوم اینکه می خواستم اعتراف کنم، اولین باری که سرِ کسی داد زدم، بخاطر تو بود. در خروجیِ حرم یکی از امامزادگان را در روزِ مراسم خاص و شلوغی بیخود و بی جهت بسته بود، خروج ما خیلی اتفاقی همزمان شد با ورود سیل عظیم جمعیت به داخلِ حرم، تو توی بغلم بودی، سه یا شاید چهار ماهه، فشار جمعیت انقدر زیاد بود که تمام محتویاتِ معده ات رویِ من و تنی چند از زنان اطراف خالی شد، گریه میکردی، درواقع هوار میکشیدی از درد، ترس، انزجارِ وسط یک جمعیتِ وحشی قرار گرفته ... و من هم درست مثل همان جماعتِ وحشی صدایم را بلند کردم، هوار زدم و راه را برای خودم و تو باز کردم و باز با همان صدایِ بلند سر خانم مسئول که به خاطر تدبیرِ نا تدبیرِ او آن در را بسته بودند داد زدم و اعتراض کردم. میدانم قیافه ام انقدر ترسناک شده بود که زن هیچ چیز نگفت ولی از آن روز به بعد آن یکی درِ خروجی باز است.


بعد از آن روز خیلی به خودم گفتم نباید سرِ بنده ی خدا داد میزدی، و با خیلی روش ها خواستم خودِ مادرم را توجیه کنم، شاید اگر همان دختر دانشجوی بی قید و بندی بودم که خوب و بدِ وجود هیچ بشری به من ربط نداشت، موقع دیدن زنی مثل خودم در آن حال، میگفتم: چه بی فرهنگ ... ولی حالا که مادرم خوب می فهمم مادرها خیلی راحت می توانند درهای ورود و خروج دنیا را باز، بسته، و جابجا کنند، اگر بخواهند.


تو هم اگر مادر شدی، نگذار حق کودکت، هرچقدر کم و ناچیز، پایمال شود، مراقب حق الناس باش، و همانقدر مراقب حق و حقوقِ خودت.

به ما فقط یاد دادند مراقب حق الناس باشیم، انقدر که از حق خودمان هم کندیم و دادیم به مردم.

والسلام.

  • انارماهی : )

شاید ...

شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ب.ظ

مثلا بعد از سرکشی از زنِ همسایه و دوقلوهایش امیرعلی و امیرمحمد، برسی به من که ایستاده ام کنارِ مطبخ و مثل همیشه ایستاده کارهام را انجام می دهم، بپرسی: این چیست ملیکا؟ بگویمت: چسب ، مقواها را با آن به هم می چسبانم، بگویی مقواها به چه کار می آیند؟ بگویم جعبه هایی می شوند برای قرار دادنِ اجناسِ مردمان و نظم انگیز کردنِ کشوها و کمدها، و جا دادنِ وسایل عروس ها و دامادها و دخترها و پسرهای آینده ی هر خانواده، بگویی دیگر چه؟ بگویم و کتاب ها، کلمات، و اسرار مگوی هر دفتر و کتاب و کاغذی که باید دور باشد از دست، از چشم ، از نامحرم ... بگویی آن را بیفکن ... جرات دارم رها کنم آنچه را که فکر می کنم وسیله ی رزقم آن است؟ نمی دانم. به اینجای مکالمه که می رسیم، احتمالا تو رفته ای. چون نه ایمانِ من قدرِ موسی ست، نه تو آنقدر از شناختِ من دوری که ندانی عکس العملم را...

همین یک تکه ی مکالماتِ تو با موسی در قرآن کافی ست تا حسرت بخورم به اینکه چرا در زمان هیچ پیامبری رویِ زمین نبودم ... شاید زمین با بودنِ پیامبرانِ تو، زمین، زمانِ حضورِ حاضر و ناظرِ حجتِ تو جای بهتری بوده برای زیستن، برای ایمان داشتن. و چه سخت است به حقیقت، ایمان به پوست پاره ای، برای ما مردمِ آخر الزمان.


کاش دلم را ببرم جایی که دور باشد از دست، از چشم، از نا محرم، شاید مومن تر شدم.



  • انارماهی : )

ماهِ شب چهارده امشب پیش تو کم میاره؟!

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ب.ظ

می گویدم تو باید بنویسی، و این را طوری می گوید که انگار بخواد حالی م کند آفریده شدم برای بیان کلمات. من اما سرِ عهدم با خودم هستم که کلمه هام را ارزان نفروشم. آسان نبود دل کندن از عنوان دهن پر کنِ نویسنده ی فلان جا و بهمان جا بودن. بس است اما، کلمه باید برای کسی و وقتی بیاید بیرون که گوش شنوایی داشته باشد. ...


شاید علت همه ی سکوت های اخیرم همین هاست. هی می خواهم حرف بزنم، هی انگشت میکشم بین کانتکت های گوشی و دستِ آخر کلمه ها یا توی دفتر سر ریز میکنند یا توی یادداشت های همان گوشی. من اما ناراحت نیستم هیچ.


جایی خواندم که دادن اطلاعات به بچه ها باید خیلی کم و محدود و نکته ای باشد، از آن روز وقتی می پرسد این چیه مامان؟ به جای اینکه بگویم "این ماهِ کامل است مامان، ماهِ شبِ چهارده که در چهاردهمین روز از هر ماهِ قمری مثلِ صورتِ تو در آسمان می درخشد، وقتی که ماه این طوری ست، مامان‏عزیز در خانه اش ختم انعام دارد، ..." می گویم: خودت چی فکر میکنی؟ و او بعد از چند روزی که در جواب این سوال سکوت کرد، بالاخره گفت: ماه.


مادری کردن را این روزها بیش از پیش در سکوت کردن پیدا می کنم.

  • انارماهی : )

نگندیم یک وقت

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ
اینجا که ماییم صحرای محشر است. همه چیز در بهترین حالت خودش؛ ولی گندآب گذاشته. همه ، بی که نگاه کنند مرد کدام میدانند، شده اند مربی بهترین سبکِ زندگی، بهترین آشپزی، بهترین شوهرداری، اووووووه بهترین روش‌های بچه داری را که نگو و نپرس. انگار از شکم مادر که بیرون آمدیم کاغذی دستمان دادند از عیوب دنیا و گفتند یک به یک برطرف کن و تیک بزن.
همه خودمان را ریخته ایم بیرون روی دایره. و فکر می کنیم این "من" انقدر خوب است که بتواند هزار تا یا ده هزار تا یا صد هزار تا یا حتی یک اِم و دو اِم و سه اِم از خودش تکثیر کند. از روی دست هم زندگی می کنیم. از روی دستی که از خودش هیچ چیز ندارد بس که همه چیزش را گذاشته به حراج. 

پوچمان کرده این سهل الوصول بودن شبکه های مجازی. پوچ و تو خالی. بد نیست گاهی با خودمان فکر کنیم خطی، ربطی، احساسی، رازی، نیازی، چیزی مانده برای خودمان و خودمان؟ فکری و سوالی هست برای خودمان؟ درد دلی، جشنی، سروری، غمی، حس شاذّ ی که با "صبر کن عکسشو بگیرم" خرابش نکرده باشیم؟

میوه تا وقتی سالم است و قابل نیوشیدن که تازه است و بکر و تو پُر، پوستش را که بگیری و بگذاری برای تماشا؛ زود می‌گندد. خیلی زود.
  • انارماهی : )

ب الف ز الف ر

پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۸ ق.ظ

آقاجون، از شش سالگی کفاشی کرده، پادویی کرده، زمین خورده، ورشکسته شده، بارها از صفرِ صفر شروع کرده و حالا صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های تولید کفش تمام چرمِ دست دوزِ مردانه است. از چند سال پیش به لطف واردات کفش چینی و این اواخر کفشِ چرمِ تُرک، کاسبی شان مثل قبل نیست ولی زندگی شان چرا.


خاله بزرگه، از هفده سالگی که ازدواج کرد پی کسب هنرهای مختلف بود، خیاطی و منجق دوزی و گلدوزی و گل سازی و مجسمه سازی و سرمه دوزی و روبان دوزی و هر چیز دوختنی و ساختنی و پختنی که فکرش را بکنی را یاد گرفت و دستِ آخر آموزشگاهِ خودش را تاسیس کرد. حالا به لطف تورم و بالا رفتنِ سرسام آور نرخ کلاس های سازمان فنی حرفه ای کاسبی شان مثل قبل نیست، اما زندگی شان چرا.


از این مثالها اگر بخواهم بزنم، دور و اطرافم زیادند، کسانی که شاید کسب و کارشان مثل دورانِ قبل از رکود و تورم و بالا رفتن نرخ دلار نباشد، ولی زندگی شان هست. به همان اندازه پر برکت، به همان اندازه و شاید حتی بیشتر پر رزق و روزی، به همان اندازه بزرگ، به همان اندازه و شاید بیشتر قشنگ. برای من که دلیل همه ی اینها را چیزهایی میدانم که برای خودم مقدس اند، تازه وارد شدن به بازاری که انگار رحم و مرام و مروت و بذل و بخشش در آن جایی ندارد کمی یا شاید بهتر است بگویم خیلی سخت است. ورود به بازاری که می گوید اگر گران شد تو هم جنس از قبل خریده را گران کن تا بتوانی بعداً بخری، برای منی که نانِ دستِ پیرمردی را خورده ام که هیچوقت حتی در اوضاع کنونی جنس از قبل خریده را به این بهانه گران نکرده، سخت است، خیلی سخت. این که می بینم همراهان و هم صنفان راهکارها و حرفهایم را درک نمی کنند سخت نیست ولی اینکه ببینم دارم کم کم شبیه به باورهای کسانی می شوم که شبیه من زندگی نکرده اند، شبیه من نان نخورده اند، شبیه من شب و روز به هم نرسانده اند، سخت است. خیلی سخت. ترجیح دادم که تنها باشم. به دور از هیاهو، به دور از حرفها، به دور مشورت هایی که از آنچه می خواهم از خودم بسازم دورم می کنند. من به برکت باور دارم. به ایمانی که پشتِ هر سود کمتر هست، و به هر بخششی که از زحمتِ دستِ آدمی باشد، قسم می خورم.


من با باورهای خودم، در همین بازارِ پر هیاهوی سرشار از برکت به کار ادامه می دهم و ایمان دارم که سود، نه در جیبِ من و بقیه، که در نگاهی نهفته است که مشتری به من و محصولات من خواهد داشت.


  • انارماهی : )

مرا که با تو شادم ...

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۳۷ ب.ظ

آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.


زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون بنظرم آدم هیچ چیز از خودِ خودِ تنهایی اش ندارد، هر چه دارد از همان نفخت فیه من روحی ست، و وقتی بخواهد از آن هم فاصله بگیرد و به خودش بگوید من خیلی بلد هستم و خیلی میدانم و اینها، از یک جایی به بعد کم میاورد، از آنجایی که می خواهد هی به فکرهای دلش گوش نکند، هی به حرفهای دلش گوش نکند، آدم دقیقا از آنجاست که کم میاورد و زندگی برایش سخت می شود. بیا و دست مرا بگیر و با خودت ببر. مثل قبل، به همان جایی که برده بودی، به همان روزهای شیرین. من این روزهای مزخرفِ بی هیچی را نمی خواهم، این روزهای گوش به حرفهای مسخره و مضحک یک نفر که هیچ چیز از خودش ندارد را نمی خواهم. من همان روزهایی را می خواهم که از همین کنج خانه وصل می شدم به ایوانِ طلای شما، وصل میشدم به پنجره فولاد و شفا می گرفتم. من همان روزها را می خواهم.


حتما یادتان هست که می گفتم دوست دارم از خودم خط و ربطی داشته باشم، حالا دیگر نمی خواهم آقا، من همان خط و ربطِ شما را داشته باشم برای همه ی عمرم کافی ست. دلم همان درد و دل های با خانم ام البنین را می خواهد و همان شجاعت سابقِ دعا برای شهادت سیده خانم. دلم همان رهایی قبل از خودم و چسبندگی شدید به شما را می خواهد. دوست دارم برگردم به همان روزها که قلبم فقط عشق می شناخت ولاغیر. البته روزهای خیلی دوری نیست، به تقویم اگر نگاه کنی ده دوازده ماه است که شده ام این دیوانه ی زنجیری بی هیچی، پس بیا تا دیرتر و دورتر از این نشدم دوباره مرا بگیر، ببر به همان دنیایی که دلخوشی اش نذرِ غذایِ روزانه ی منزل بود و نیتِ نشستن سرِ سفره ی امام جواد. مرا ببر به همان دنیایی که می خواست خانه اش حرم باشد، از این اداهای روشنفکری بیرونم بکش و دور کن آن کسی که آمد و عزیز بودن جانش شد بلای جانم و حرفهایش خودِ برای خودم دوست داشتنی ام را از خودم دور و دورتر کرد.


از خود آن روزهایم اگر بپرسی سراسر استعاره بود، نه این کلماتِ خشکِ بی احساسِ بی معنی. بیا و دوباره آب سقاخانه به من بچشان و بگذار یله صحن رضوی را بدوم و خاک کفش داری سرمه ی چشم کنم و جانی دوباره بگیرم از روزهات، لحظه هات، و ذراتِ معلق در هوایِ با تو بودن.


  • انارماهی : )

ممنون که مرا شنیدی

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ

دیروز تمام حرفهایی که می خواستم بزنم را زدم، شاید برخی از آنها تلخ بود، شاید برخی خیلی تلخ. من اما آنقدر سبک شدم که انگار باری قریب به سیصدکیلو را از شانه برداشته ام.



ببخش برای تمامِ اشک هایت و اشک هایم


  • انارماهی : )

کاش بلد بودم

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ
وقتی به بعضی آدم ها نگاه می کنم برایم یک سوال ایجاد می شود: "بعضی پدر و مادرها چه کار می کنند که فطرت بچه شان این طور دست نخورده و ناب باقی می ماند تا سی سالگی، چهل سالگی، پنجاه سالگی ... تا مرگ؟"

  • انارماهی : )

...

دوشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ

یک وقت هایی دلم می خواهد همه ی کارهایم را رها کنم و فقط بنویسم و بنویسم و بنویسم ...


  • انارماهی : )

مادر باید محکم باشد.

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ

یک استادی داریم که از حرفهاش فهمیده ام؛ مادر یعنی: "موجودی که باید محکم تصمیم بگیرد". مادر یعنی موجودی که بتواند در لحظه و در هر ثانیه، تصمیمات محکم بگیرد و پایِ آنها بماند. اگر تصمیم می گیرد بچه را آزاد بگذارد تا آب بازی کند، پای خیس شدنِ لباس و سر و وضع و کثیف شدنِ موها و احیانا خراب شدن اسباب بازی های برقی و ... بماند. اگر تصمیم میگیرد عزتِ بچه را جلویِ دیگرانی که زیاد بکن و نکن و اخ و اوخ به بچه می کنند حفظ کند، یک خط قرمز محکم دور جمع های زنانه ی مهمانی ها بکشد و پا به پایِ بچه اش بچگی و بازی و مراقبت کند. اگر تصمیم می گیرد قداستِ پدر را در خانه حفظ کند آن جاهایی که قبلا برای بابا توضیح نداده این روش تربیتی غلط است یا درست و با یک عکس العمل از پیش تعیین نشده از بابا مواجه می شود، با بابا همراهی کند. مادر یعنی در هر لحظه یادش باشد که تصمیماتِ محکمی که از قبل گرفته چیست و چطور باید عملی شان کند که هم حرمتِ بزرگتر حفظ شود، هم قداستِ پدر، هم روابطِ خانوادگی و هم خیلی حرمت های دیگر.


البته اگر از آن دسته مادرهایی باشید که کلا حرمتِ بزرگتر و روابط خانوادگی و دیگر حرمت های دنیای آدمیزادی برایتان کاملا بی اهمیت باشد، می توانید خیلی راحت تر مادری کنید.


پ.ن: حرمت را نه می شود تعریف کرد، و نه می شود برایش خط قرمز خاصی گذاشت، اما من، آنجا که حس کنم انسانیتِ یک نفر نادیده گرفته می شود، اسمش را می گذارم بی حرمتی و تمام تلاشم را می کنم با آدمها مثلِ آدم رفتار کنم حتی اگر خیلی کوچکتر از من باشند، حتی اگر از مدل حرف زدن و غذا خوردن و خیلی دیگر از کارهایشان بدم بیاید. (این را ننوشتم برای شما، نوشتم برای منِ درونِ خودم)


  • انارماهی : )

...

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۰ ب.ظ

بعضی آدما رو وقتی می بینم به این نتیجه می رسم که "عقب موندگی ذهنی" میتونه هیچ علائم ظاهری و پزشکی نداشته باشه.


  • انارماهی : )

که صلح سینه ام چراغی ست.

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ

نبش قبر شاید کارِ خوبی باشد، وقتی خودت را هی می کشی بیرون اول از کفش ها شروع می کنی، بعد می رسی به پاها، و هزاران هزااااار راهی که رفته، با خودت فکر می کنی شاید این جنازه ی تو نباشد، این باید جنازه ی زنی باشد در آستانه ی صد و نود و هفت سالگی شاید هم بیشتر، اما نه، خوب که به صورتش نگاه می کنی، خودِ توست. خودِ تو که راه ها را یکی یکی بعضی را با جان کندن، بعضی را با سر خوشیِ پانزده شانزده سالگی به پایان رسانده و بعضی را با ناامیدیِ وسطِ جوانی نیمه رها کرده و بعضی را با بغض جا گذاشته و بعضی را وانمود کرده که ندیده و آخ از این دسته ی آخری ... . پاها را که رد کنی می رسی به دست ها، و یک رویایِ دور از دفترِ شصت برگِ نقاشی که هر ورقش عکس یک نوع نان بود. نان های خیالی، در روزگاری که نه اینترنت بود نه تلویزیون شبکه ی پویا داشت، نان هایی که فقط و فقط زاییده ی خیال تو بود و آن زیرترها، دفترِ شصت برگِ نقاشیِ دیگری که هر ورقش طرح یک خانه بود. خانه های رنگارنگِ متفاوت برخی حتی دارای نقشه ی داخلیِ ساختمان؛ و این همه را دست ها جایی حوالی هشت-نه سالگی جا گذاشته اند، و تابلویِ وصیت نامه ی کوروش با زیر و رو کردنِ هزار کتاب از خط میخی تا بتوانی یک جمله ی فارسی را به میخی برگردانی و بنویسی رویِ تابلویی که از خمیر گل چینی و خاک اره و چسب چوب درست شده بود. اینها اما هیچ کدام گمشده ی تو نیستند، باز زیر و رو میکنی، چشم ها را، لب های به هم دوخته را و گونه های هنوز سرخ، که شاید همین سرخی یک بار دیگر جسارت را به دست ها، به پاها، به چشم ها و به لب هایت برگرداند.


  • انارماهی : )

خدایا این شبا ما رو ریست فکتوری کن

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۲ ب.ظ
رسیدن به این نقطه که به آدم ها صفر و صدی نگاه نکنیم، یک مرتبه ی بالا از رشده و اکتسابی به دست میاد مگر اینکه یه نفر مادر یا پدری داشته باشه که این مساله جزء ارزش هاش بوده باشه و از نوزادی بچه رو با این نگاه بار آورده باشه. از نوجوونا، جوونای دو آتیشه، بچه هایی که همه چیز رو با حواسشون درک می کنند و حتی خیلی از بزرگسالها نباید توقع داشت این نوع نگاه رو همینجوری به صورت دیفالت داشته باشند. نه که دیفالت نداشته باشند ها، دارند، منتها کمترین دست کاری رویِ تنظیماتِ کارخونه در این زمینه شدیدا فرد رو تحت تاثیر قرار میده، وگرنه فطرتِ آدمی کاملا بی عیب و نقصه.

  • انارماهی : )

خودآزاری هم شد موضوع؟!

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۸ ب.ظ
یه مقاله ی ترجمه شده از زبان یه زنِ آمریکایی فرستاده که بخونم و بر اساسش یه مطلب بنویسم، و تازه از تیترهای مقاله هم در مطلبم استفاده کنم. حالِ مقاله انقدر بده که الان نیازمند اینم که یه مقاله نوشته بشه و حالِ خودم رو خوب کنه تا بتونم مطلبی بر اساسش بنویسم.

  • انارماهی : )

مث الان

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ب.ظ

یه وقتایی هم انقدر حرف رو دلت تل انباره که هیچ بنی بشری درکشون نمی کنه چون با هیچ زبونی نمی تونی فریادشون بزنی، جز اشک.


  • انارماهی : )

التماس دعا

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ق.ظ

انجام کارهای عقب افتاده، یعنی کشتنِ غولِ مرحله ی آخر. همان غولی که هر سرش را می کشی، هفت سر دیگر در میاورد.


  • انارماهی : )

کاش ناصر عبداللهی هنوز زنده بود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

یک استادی داشتیم میگفت بچه ها از دو سه سالگی که می گذرند، دیگر به چشمِ مادر و پدر و بقیه آن بچه ی گوگولی مگولیِ خوشگلِ بی آزارِ ناز نیستند، تبدیل می شوند به یک غول بی شاخ و دمِ قسی القلب که رحم و مروت ندارد. منظورش این بود که ابعاد بچه که بزرگ می شود فکر میکنند از حالتِ طفل معصوم بودگی هم خارج میشود و هر کاری می کند می گذارند به حساب بدجنسی. بعد می گفت در حالیکه اگر پدر و مادر بتوانند آن نگاهِ طفل معصومِ گوگولی مگولی گونه ی خود به بچه را تا آخرِ عمر  حفظ کنند، باعث سعادتِ دنیا و آخرت خودشان و بچه می شوند. میگفت یعنی این نوع نگاه به بچه باعثِ رفتارِ کریمانه با او می شود و الخ.


وسطِ این قاراشمیشِ فکری که دچارش شده ام؛ یکباره عکسی که فکر نمیکردم داشته باشم بعد از حدود سه سال از کیفِ پولم افتاد بیرون. عکس به گمانم مربوط به پنج یا شش سالگی ات باشد با یک روسری سفید و نگاهی که زل زده به دوربین. نگاهِ معصومی که تصورِ سرنوشتِ روزهای جوانی اش به آن شکل که گذشت، محال است. دلم به حالت سوخت، نه برای سرگردانیِ آن روزهات، برای لحظاتی یا شاید دقایقی و ساعاتی و شاید هم روزهایی توانستم به همان چشمِ طفلِ معصوم گونه ی گوگولی مگولی نگاهت کنم. برای لحظاتی بیشتر از قبل دعایت کردم و از آن حالها بهم دست داد که گوشی را دست بگیرم و بخواهم مثلِ فرشته ی مهربان از چنگ دیو بیرونت آورم و اصلِ خویشت را به یادت بیاورم؛ امّا ... امّا به فرشته ی درونم گفتم استپ. تو آنچه شرط بلاغ(؟) بود با آنها گفتی.


راستی اگر ما بتوانیم به هر کدام از اطرافیانمان به چشمِ یک نوزادِ معصومِ پاک نگاه کنیم که فقط برای برطرف کردن نیازهایش گریه میکند و گاه صدای گریه اش خوابمان را مختل می کند، دنیا چه شیرین می شود و رفتارمان با هم چقدر فرق می کند. نه؟


یا مثلا اگر بتوانیم قبل از هر عکس العملی در مقابل هر رفتاری از سمتِ دیگران علی الخصوص همسرمان، به این فکر کنیم که "این رفتار واقعا بده؟ یا چون مامانم اینا بدشون میاد منم بدم میاد؟" چقدر از بحث ها را نمی کنیم و چقدر جدل ها را در نطفه خفه می کنیم. البته این ربطی به اینجا نداشت، نوشتم که یادم بماند. همین.


  • انارماهی : )

ممنون که نوبتِ افطاریِ روز میلادتان به من افتاد.

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۵۶ ب.ظ
اندر حکایتِ میزانِ محبتِ من به شما، همین بس، که این سیده خانم که یک جورهایی می شود برادرزاده تان را، در دنیای مادر-دختریِ دوتاییِ خودمان، "کریم" صدا می زنم و آن پسرِ نیامده ام "سید حسن" را درگوشی از بقیه دوست تر دارم.

  • انارماهی : )

فاتحه ای نثار روح در و دیوار خانه کنید

پنجشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ق.ظ
زندگی آنجایی سخت می شود که راپیدِ مادر با درِ باز موقع نوشتنِ دستورِ پختِ کوفته تبریزی* از دستش میفتد و می رود زیرِ کتابخانه و دستِ مادر بهش نمی رسد ولی دستِ دختر می رسد.


*اندر کاربردهای راپید پس از مادر شدن.

  • انارماهی : )

از یهویی ها

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ

دست خودم نیست. خیالم از بابت مادرهایی که به ساده ترین شکل ممکن "مادری" می کنند و حتی اسم انواع و اقسام کلاس های "والدگری" به گوششان نخورده؛ راحت تر است.


پ.ن: شب هایی که من خسته ام و سیده خانم بی خوابی به سرش می زند، گاهی مادرِ بدی می شوم، اخم می کنم، بغض می کند و می خوابد، بعد من تا خودِ صبح با تمامِ خستگی ام با بغض بیدار می مانم.


  • انارماهی : )

حاجت روا

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۶ ب.ظ

از خیل حاجات مادی که بگذریم، مدتی ست خدا را برای حاجاتِ معنوی صدا میکنم، منظورم از معنوی حاجتی ست که در مرحله ی اول بعدِ مادی ندارد، و بیشتر بعدِ روحانی یا معنوی یا غیر مادی اش برایم حاجت و درخواست و تمناست. این آخری اما برای خودم هم خنده دار بود چه برسد به خدا. مدتی تمام فکرم مشغول این سوال بود که: "من قبلا از چه چیزی خییییییییییلی لذت می بردم؟" (البته اینجا منظورم فعالیتِ مداومِ لذت بخش است، مثلِ شغل یا هنر یا هرچه) شاید برای شما هم خنده دار باشد اما اگر زمان زیادی را صرف آموختنِ انواع و اقسام کارهایی کنید که فکر می کنید برایتان لذت بخش اند ولی در نهایت یا همان میانه ی راه ببینید لذت بخش که هیچ، خیلی هم ملال آور و خسته کننده اند، متوجه می شوید مساله اصلا خنده دار نیست.


دوست داشتم به اصلِ خودم برگردم، به آن اصلی که قبلاً سرشار از شور و شوقم می کرد. فقط یادم بود که قبل ترها، قبل از مادرشدن، قبل از ازدواج، قبل از فارغ التحصیلی و قبل از دانشگاه، یک چیزی بود که در من شادیِ عمیق و زلالی را پدید میاورد که دیگر نبود که دیگر نمی دانستم چیست. شروع کردم خودم را به سختی ورق زدن، روزها را رد کردم و رد کردم، مثل کتابی که تا تهش را خوانده ای و حالا دنبال ماجرای ابتدای قصه می گردی. خودم را برای پیدا کردن لحظات شاذ و نابِ گذشته ای که مال من بود و دوستش داشتم؛ ورق زدم. می دانستم چیزی را جایی حوالی هفده هجده سالگی جا گذاشته ام، چیزی را رها کرده ام که از نان شب برایم واجب تر بوده ولی فقدانش را هی با چیزهای دیگر پر کرده ام، مثل چاهی که ندانسته هی پر و پر و پرترش کرده ای و از الماس نابِ آن انتها غافل بوده ای.


تا اینکه چند روز پیش، وسطِ خلوتیِ خانه، درست زمانی که پهنِ زمین شده بودم و فکرهام را روی هم می چیدم و کلماتِ کتابِ در دست مطالعه ام را تویِ سرم بالا و پایین می کردم، رسیدم به لحظاتِ نقاشی کشیدن هام. لحظات طرح زدن هام، حتی لحظاتِ کپی کاری کردن هام و خودم را دیدم که با آن جزوه ی عریض و طویلِ عربی که بیشتر از صرف افعال پر از نقش و رنگ بود، با همان روپوش خاکستریِ مدرسه ی حضرتِ زینب قوطیِ سی و شش رنگ مدادرنگی هام را برداشته ام و با نگاهِ منتظری به خودم زل زده ام. انگار خودِ هفده هجده ساله ام تمامِ این سالها بالای پله های مدرسه منتظرم بود تا با هم به آسمان بپریم، من ولی به دلایلی که خودش می دانست و خودم، رهایش کرده بودم و حالا بعد از حدود ده سال دستش را گرفته ام و اینجا نشانده ام تا با هم دوباره طرح بزنیم و دوباره لذت ببریم از زندگی.


پ.ن: اگر تجربه ی مشابهی دارید بگویید. شاید نظرات این پست تاییدشد.


  • انارماهی : )

پاک کنِ ذهن من کجاست؟

جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ب.ظ

همانقدر که علاقمندی شدید و بی مرزِ برخی آدم ها به "اینفلوئنسر"های اینستاگرامی را درک نمی کنم، کسانی را که در نقد هرگونه رفتار "اینفلوئنسر"ها حرف می زنند و با آنها مبارزه می کنند را هم درک نمی کنم.


گفتم "اینفلوئنسر" چون نمی دانم چه به جایش بگویم، مثلا بگویم زیاد فالوئردار؟ زیاد دنبال کننده دار؟ پر بازدید؟ نمی دانم. از اسمش که بگذریم به نظرم جهان انقدر مسائل مهم تری برای فکر کردن و پرداختن و علاقمندی و مبارزه دارد که این چیزها گم است. همینقدر حرفی هم که اینجا در موردش نوشتم فقط برای این بود که بتوانم ذهنم را از مزخرفات یکی از همین صفحه های مثلا نقاد و در واقع آب به آسیابِ به قول خودش "اینفلوئنسر"ِ موردنظر ریزنده، خالی کنم.


  • انارماهی : )

این طور مادری هستم

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یک بار که پدرش پایین تختش دراز کشیده بود و من هم دم تختش ایستاده بودم و داشتم با پدرش حرف میزدم و هر دو نگاهمان به او بود، یک دفعه از روی تختی که نرده اش تا انتها بالا بود بدون هیچ ژانگولربازیِ خاصی پرت شد پایین. اینکه به ما آن شب تا صبح چه گذشت، بماند.

از آن روز دیگر نه رویِ میزِ جلویِ مبل ها رفته و بالا و پایین پریده، نه هر وقت که توی تختش گذاشتیم حرکات ژانگولرِ قبل را انجام داده، حتی از رویِ پشتی هم با احتیاط بیشتری بالا و پایین می رود و پله های حیاط و خانه ی مادربزرگش را هم با احتیاط و آرام و گاها نشسته طی می کند.

می توانم خوشحال باشم، از اینکه شاید دیگر کار خطرناک نکند، می توانم به عنوان یک مادر با خیال راحت تری سرم را برگردانم و پنج دقیقه از حالش بی خبر باشم؛ اما نیستم. خوشحال نیستم چون می ترسم جسارتش برای انجام کارهای نامعمول را از دست بدهد، می ترسم که این ترس در وجودش بماند و دیگر انقدر احتیاط کند که دست به تغییر هیچ چیز ثابتی نزند. برای همین وقتی دست می کشد به زمین حیاط، وقتی برگ ها را می کند توی دهانش، وقتی از پتوسِ توی خانه برگ می کند و می خورد، وقتی یک لنگه پا با قابلمه راه می رود ، وقتی چوب در حمام را می کند و برایم به عنوان یک کشف جدید میاورد، وقتی هر کارِ تازه ای می کند که شاید کمی خطر داشته باشد، فقط برایش دست میزنم، آفرین می گویم و تحسینش می کنم.


دوست ندارم که ترس در جانش رخنه کند و پی تجربه ی تازه ها نرود.


  • انارماهی : )

امتحانش برای هر کسی مجانی و ممکن است

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۱۷ ب.ظ

همیشه دوست داشتم در پی اتفاقی بتوانم مدتی از فضای مجازی دور باشم. نه دورِ دور، طوری که دسترسی بهش به راحتی برداشتنِ گوشی از رویِ اپنِ آشپزخانه نباشد. هیچ شعار و برنامه ی خاصی هم نداشتم فقط و فقط دوست داشتم تجربه کنم و ببینم اگر دنیای مجازی و خریدهای اینترنتی و چک کردن صفحات دوستان و آشنایان و ایده های خلاقانه و موسیقی و کتاب الکترونیک و شماره های این و آن و ... انقدر در دسترس نباشد زندگی چطوری ست.


حالا اصلا دوست ندارم بگویم این روزها بیشتر کتاب خوانده ام و فلان کار مفید و بهمان کار عقب افتاده را انجام دادم، نه، من این روزها جز ادامه ی مطالعه ی کتابی که آن روزها هم داشتم می خواندمش کارِ دیگری نکرده ام، فقط و فقط و فقط سبک شده ام. خیلی سبک. انگار مغزم به این استراحت احتیاج داشت، به اینکه هی رنگ و فکر و خبر و حرف و حرف و حرف و حرف نریزم توش. و به جای اینکه حرفها و رنگ ها و عکس های صفحات مجازی مختلف بگویند چطوری فکر کن و چطوری باش خود مغزم تصمیم میگیرد چطوری باشد و چطوری باشد و این طوری واقعا زندگی بهتری را می گذارنیم و ایده های ناب تری داریم، دوتایی، من و مغزم یا شاید هم من و دلم : )


از این سبکی واقعا خوشحالم و راضی و دلم می خواهد تا زمانی که به این وضعیت کاملا عادت کنم اقدام به خرید گوشی تازه نکنم چون تا قبل از این یک روز برنامه ای را رویِ گوشی نصب کردم (که اسمش را نپرسید چون یادم نیست گوش هم که سوخته و نمی توانم نگاه کنم و بگویم) که مدت زمانِ استفاده از گوشی و زمان استفاده از هر برنامه را به تفکیک نشان میداد و آن بالا بینِ نوتیفیکیشن ها هی بهم میگفت که ده دقیقه ی دیگر رفت و تو هیچی نفهمیدی، روز اول بعد از نصبِ برنامه نتیجه ای گرفتم که غیر قابل باور بود، من دقیقا هشت ساعت و سی و سه دقیقه از گوشی تلفن همراهم استفاده کرده بودم. این عدد واقعا وحشت برانگیز بود، چون همزمان ناهار و شام و بچه داری و خانه داری و مطالعه و استراحت و ورزش هم کرده بودم و این یعنی هنگام انجام هیچ کدام این کارها تمرکز کافی نداشتم. پس با توجه به استفاده ی مفیدی که از فضای مجازی می کردم و نیازی که برای ارسال فایلها و متن ها و ... داشتم استفاده ی روزی سه ساعت را برای خودم قانون کردم و بعد از این زمان گوشی را واقعا کناری می گذاشتم و طرفش نمی رفتم. اما الان که می بینم به لطف گوشی قدیمی ای که به دست گرفته ام و کندی اش برای دسترسی به هر کدام از شبکه های مجازی خیلی کمتر از روزی یک ساعت از گوشی استفاده و در شبکه های مجازی رفت و آمد می کنم آرام ترم. و این آرامش را با چیزی عوض نمی کنم و تا زمانی که این آرامش را در وجودم نهادینه کنم اقدام به خرید گوشی جدید نمی کنم.


  • انارماهی : )

دوستش می دارم

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ

بچه ها زود قد می کشند، خیلی زود، به گمانم روزی یکی دو سانت روی قدِ شلوار و آستین و خیال و عقلشان برود. دخترچه تا دیروز کلی پا بلند می کرد تا از پشتِ پنجره ی قدیِ پذیرایی ساعت رفت و آمد بابایش را ثبت کند حالا گوشی را از رویِ میز ناهارخوری برداشته انداخته وسطِ سنگِ آشپزخانه و از کار بی کارش کرده، بنده ی خدا دو سال بیشتر از عمرش نمی گذشت. فی الحال نه تنها با عالم و آدم قطع ارتباط گشته ایم، بلکه بعد از تهیه ی گوشی بعدی هم راهی برای دسترسی به شماره های قبلی نیست؛ همچین خرابکارِ حرفه ای ای در خانه دارم.


  • انارماهی : )

دو

شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۲ ب.ظ

- یک اقدامِ جمعی

- صحبتِ انفرادی و خصوصی

- مقابله به مثل

- سکوت

- اعتراض از طریق ارسال نامه

- ...

- و راه هایی که نمی دانیم.

مثل همیشه این گزینه ی آخری جزوِ لیستِ اقداماتی که به نظرش می رسید باید انجام شود، بود. فرقی نداشت مشکل چه باشد، این دفعه مساله شرکتِ طبقه پایینی بود که کلا آدابِ همسایگی نمی دانست، هفته ی پیش هم که درباره ی بهبودِ بهره وری خط تولید حرف می زدیم همین را نوشته بود، حتی رویِ تخته وایت بردِ اتاقش هم نوشته بود و هیچ کس نمی دانست منظورش از راه هایی که نمی دانست چیست، اصلا اگر راهی را نمی دانیم چرا باید حسابش کنیم؟! او اما حساب می کرد، صدرا حسابش با همه ی آدم های دور و برش فرق داشت و از یکی از همین راه هایی که نمی دانست به قلبم پا گذاشته بود.


  • انارماهی : )

یک

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۰۸ ب.ظ

مامان قبل از زهرا عاشق چشم هاش شد. چشم هایی که هم "درشت، هم کشیده و هم مشکیِ مشکی"بود. درست عینِ سفارشِ مرتضی. بابا اما هربار که مرتضی این را می گفت و "چششششم"ِ کشیده ی مامان را می شنید، با خودش فکر می کرد این طوری باشد مرتضی تا چهل-پنجاه سالگی بیخ ریشِ خودمان است بعد هم دهنی کج می کرد و مثلا ادای مرتضای هفده ساله را درمیاورد که: "هم درشت هم کشیده هم مشکی"، چه می دانست مامان از قبل عروسش را انتخاب کرده و پسندیده و به قولی بریده و دوخته و تن هم کرده و مانده فقط مهمان ها را دعوت کند.


  • انارماهی : )

نیمروز

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

آدم باید آرمان داشته باشد. یک آرمان شخصی، که ربطی به بقیه نداشته باشد، یعنی اشتراک خاصی با بقیه نداشته باشد، ربطی به هیچ کدام از آرمان های اجتماعی-سیاسی نداشته باشد، یک آرمان برای خودِ خودش. آدم وقتی آرمان داشته باشد یک افقِ دید دارد، یک ارزش دارد، یک هدف دارد، از خودش یک اثرِ تر و تمیز دارد که می تواند رویِ یک بومِ سفید نقاشی اش کند.

من این روزها دارم به آرمانم فکر می کنم. به آرمان شخصیِ خودم.


پ.ن: به دیگران ربطی ندارد که ما در طولِ زندگی مان به چه نتایجی رسیده ایم، یا ، تا وقتی به قله ی بزرگی نرسیده ایم که بتوانیم به آن تکیه کنیم، تا وقتی دستمان خالی ست از نتیجه ی بزرگِ افکارمان، به دیگران هیچ ربطی ندارد که ما در طولِ زندگی مان به چه نتایجی رسیده ایم.

  • انارماهی : )

اردیبهشت زیبا

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ق.ظ

یه وقتایی همون اوایل راه متوجه میشی که مالِ این راه نیستی، یه وقتایی هم میفهمی که مال این راه هستی ولی نه با این شکل و با این وسیله ی نقلیه ای که تا به حال اومدی، باید پیاده بشی و با یه چیز دیگه بری. برای من الان دقیقا همون اتفاق افتاده.

یعنی باید پیاده بشم، وسیله ی نقلیه ی دیگه ای انتخاب کنم و به راه ادامه بدم و چون فهم این مساله و تغییرِ وسیله در روزهای قبل اتفاق افتاد، از امروز دوباره رو به جلو حرکت می کنیم.


و بخشی از این مساله برمیگرده به ادامه ی نوشتن در رادیو و تبیان : )


  • انارماهی : )

این یک نکته ی عمیقِ فلسفی-عرفانی ست

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ق.ظ
تعابیرِ نابِ ادبی و تصاویرِ شاذِ تکرارنشدنی، تنها با قلمِ نویسنده ای ساخته می شود که خودش را درگیرِ تعبیراتِ مختلفِ حرفهایِ مادرشوهر/خواهرشوهری نکرده و صحنه ی بکرِ ذهنش را به نقش های بی روحِ حرفهای صد من یک غاز نسپرده باشد.

  • انارماهی : )

چند ساعتی ست که از سفر برگشته ام

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۹ ب.ظ

به یک کاغذ بزرگ نیاز دارم، یک کاغذ خیلی خیلی بزرگ، مثلا بیست و پنج متر مربع، که در مرکزش بنشینم و فکرها و ایده هایم را بنویسم. فکرهایی که چند روزی ست دوباره موتورش روشن شده. دوباره بعد از حدود سه سال. باید قدرِ این موتورِ روشن را بدانم، چون وقتی روشن می شود خاموش نمی شود؛ مگر در اثرِ اتفاقِ ناگواری. حالا که خبر از هیچ اتفاق ناگواری نیست و بی بهانه روشن شده، باید بنویسمش، نقشش را بکشم و به هم وصل کنم بعد رویِ نقش های کاغذ بخوابم، خوابی عمیق که عینِ بیداری باشد.


پ.ن: قبل تر ها به تئوریِ توریست وار زندگی کردن رسیده بودم و حالا رسیده ام به اینکه آدم باید بیداری هایش عینِ خواب باشد، رها، آزاد، پر از پرِ پرواز.


  • انارماهی : )

اندکی نزدیک تر دیوانه جان

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۳ ق.ظ

خوب است که یک جایی باشد که هر چند وقت یک بار آدم خودش را در آن ببیند. خودِ رد کرده اش را. ببیند که از چه راهی، از کدام کوچه ها، با چه کسانی و از میان کدام کلمه ها و حس ها رسیده است به اینجا.

گه گاهی که گذشته ی این وبلاگ را مثلِ امشب ورق می زنم. دلم به خودم گرم می شود. به روزهایی که الان نفس می کشم، به لحظه هایی که فی الحال دارم، به نقطه هایی که الان رویشان می ایستم. خوب است آدم گاهی سرش را برگرداند و ببیند این راه را چطور آمده و چگونه آمده و بعد به وسوسه های شیطان که می گوید:

از این شاخه به آن شاخه پریدی

به اون که در گوشت زمزمه می کند: هیچ راهِ مشخصی نداشتی

بگویی نه، همین بوده، اتفافا من الان دقیقا همان جایی هستم که دوست داشتم باشم، درست در همان نقطه ای که انتظارش را می کشیدم، بگویی دهانت را ببند و سرِ جایت بنشین، من همانی هستم که دوست داشتم باشم.


در خوانده ها رسیدم به خوابی که دیده بودم، خوابِ دنبالِ یخ گشتن برای رویِ جنازه ی خودم. خواب ها شاید از یاد آدم برود، ولی حسش می ماند. حسِ لحظاتِ اضطراری که دنبالِ یک یخ بزرگ می گشتم برای رویِ جنازه ی خودم. اصلا ترکیبِ جالبی ست نه؟ جنازه ی خودم. من می خواستم جنازه ی خودم را زنده کنم، و کردم.


  • انارماهی : )

راستی چه بهار گرمی بود

دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

از فردا سال نود و هفت رسما شروع می شود. یعنی انگار تا الان همش تئوری بوده، انقدر که این طرف و آن طرف درباره ی تصمیمات سال جدید خوانده ایم و شنیده ایم و نوشته ایم باورمان شده که تا امروز هر چه بود تئوری بوده و از فردای سیزده بدر رسما باید برویم پی تصمیماتمان. گرچه امسال برای من سال جدید و برنامه هایش از ابتدای اسفند شروع شد اما این یک ماه و اندی که گذشت محک خوبی بود برای اینکه ببینم برای برنامه هایی که ریخته ام چند مرده حلاجم؟ و خب دیدم این بار صد و بیست هندوانه را با یک دست بلند نکرده ام و صد البته این بار وقتی شوق شروع کاری به سراغم آمد اول دفترچه ای که برنامه هایم را در آن نوشته بودم دست گرفتم و وقتی دیدم تاریخ شروعش چند ماه یا حتی چند سال دیگر است به خودم گفتم صبر کن و هی تند باش و زود باش برای خودم دست و پا نکردم. این تعطیلات که امسال برای من به عنوان یک مادر خانه دار واقعا تعطیلات بود بس که بیشتر مهمان بودم تا میزبان فرصت خوبی بود برای تمرکز بر حواشی زندگی که گاها آزاردهنده می شود و وادارم کرد چند تصمیم مهم بگیرم، یکی بستن نظرات اینجا به روی کسانی بود که کاربر بیان نیستند و دیگری عزم جدی بر اینکه جوابِ آدم های ناشناس را به صورت کتبی ندهم؛ چون آدم بیمار واقعا زیاد شده و من هم دکتر نیستم که جوابِ هر بیماری را خوب و مودبانه بدهم. از طرفی واقعا درک نمی کنم چطور انقدر راحت و مسخره با آدم احساس صمیمت می کنند.

از این حرفها که بگذریم بنظرم نود و هفت سالِ خوبی ست. من کلا هفت و نه را همیشه خیلی دوست داشتم و این ترکیب دوست داشتنی در کنار هم می تواند کلی سرخوشیِ الکی به دلم بیندازد. پس پیش به سویِ نود و هفت با تمام متعلقاتش.

راستی

مدتی ست نظراتِ اینجا برای خودم دست نخورده می ماند، آنها که حس کنم نیاز به جواب دارد به شخص نظردهنده جواب می دهم.


  • انارماهی : )

پررنگ می‌خوانم

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ
قرآنِ زندگی ام کم شده. خیلی. باید از نو بخوانم. و تو را با قرآن از زندگی ام کم کنم؛ خیلی کم. آنقدر کم که گم شوی؛ هیچ شوی؛ از میان خوابهایم بروی. من تو را همان روزها بخشیدم گرچه انکارم کردی؛ طوری که انگار در زندگی خودم هم نبوده ام اما باید بروی. گرچه رفقای خوبی برای هم بودیم، گرچه خیلی مسائل اگر نبود شمس و مولانای درست و حسابی ای از ما در میامد؛ گرچه با تمام وجودم دوستت داشتم و شاید هنوز هم دارم اما با تمام اینها و باقی چیزهایی که در دلم مهر و موم شده می ماند باید بروی گم و گور شوی از خوابهام؛ از فکرهام؛ از تمام لحظاتم. باید از نو قرآن بخوانم؛ از نو این بار "مادرانه" کلمه‌ها را ادا می‌کنم.


  • انارماهی : )

یک نسخه هم برای خواب بچه ها در شب می خواهم

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ق.ظ

اکثریتِ ما زن ها یک مساله را ندیده می گیریم و رها می کنیم، و اصلا حسش نمی کنیم، برای همین من کسی را در اطرافم ندارم که متوجه منظورم باشد و حالم را درک کند وقتی که می گویم: "نمی دانم بینِ رفع دلتنگیِ مادرم و حفظِ آرامشِ زندگی ام، در هر لحظه کدام را انتخاب کنم؟" و نگوید: خب مادر است دیگر ... یا نگوید: عادت می کنند خب ... یا اینکه: پر روش کردی ... یا ... هزار و یک حرف نسنجیده ی دیگر

بعضی ها کلا بی خیال اولی هستند و بعضی ها کلا بی خیال دومی، من اما جدای از این دو دسته کاملا گیر کرده ام که چه کنم و در حال حاضر فقط یک نفسِ عمیق و یک خوابِ عمیییییق تر می تواند فکرم را خلاص کند.


  • انارماهی : )

کز بی وفاییِ تو ندارم شکایتی

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ب.ظ

حسابش از دستم رفته. میایی، می دوی، مثلِ مرغِ سرکنده دنبالم می کنی، کمک می خواهی، صدایم می کنی، دستانت را دراز می کنی، می گیرمت، با من یکی می شوی، میایی میایی میایی بعد یک باره می روی، از من به در می شوی و میروی، سرگشته تر، گمنام تر، ناآرام تر، سر کَنده تر.

حالِ من بعد از رفتنت؟ یک آرامِ منتظر، انگار می دانم بر خواهی گشت، انگار مطمئنم جز من جای دیگری نداری که بمانی، درخت دیگری نداری که لانه بسازی بر شاخه اش، تکیه بر دیواری یا میانه ی راهی می ایستم، آرام و راحت و منتظر؛ و مطمئن حتی.


حکایت این خواب های تکراری بعد از تو چیست؟ چرا خوابهام را صاحب شده ای؟


  • انارماهی : )

جوانمرد است دردِ عشق؛ پیدا می کند ما را

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ب.ظ

نود و شش برایم سال عجیبی بود. سالی پر از پستی و بلندی، پر از گردنه هایی که باید به تنهایی پشت سر می گذاشتم، پر از شکست، پر از پیروزی، پر از بی تفاوتی، پر از شوق و هزار و یک احساس دیگر. فکرهایی که تا صبح بیدار نگهم داشت و صبح هایی که با حسرتِ لحظه ای خواب به جبر از رختِ خواب کنده شدم. لحظه هایی که دو دو تا چهارتا می کردم تا خودم را پیدا کنم و ببینم اگر چه بگویم، چه کار کنم، چه کار نکنم، خودم بوده ام و روزهایی که فکر کردم شاید به جای اینکه خودم را پیدا کنم بهتر است خودم را بسازم. نود و شش به معنای واقعی کلمه سالِ آزمون و خطا بود. سال لحظه هایی که واقعا نمی دانی پشتش چیست. از بعدِ اجتماعی هم که ... بگذریم.

اما نود و شش را با تمام سختی اش دوست داشتم. دوست داشتم چون توانستم فاصله ی بینِ اشتباه تا فهمِ اشتباه را بفهمم. توانستم خودم را نه صد در صد ولی بیست درصد بپذیرم. مثلا پذیرفتم درون گرا بودنِ من هیچ بد نیست، یا اصلا اشکالی ندارد که وقتی غذایی را دوست ندارم نخورم؛ نه اینکه بخاطرِ اینکه فردِ غذا درست کننده ناراحت نشود خودم را با غذا خفه کنم چون اصول اخلاقی شاید این طور بهتر بپسندد. من در نود و شش بیست درصد خودم را دوست داشتم. با تمام نقص هایم و همین بیست درصد از منفیِ صد درصد بنظرِ من یعنی خیلی. نود و شش ابتدای "نه" گفتن بود به پروژه هایی که شاید دوستشان داشتم، شاید خیلی خفن بودند، شاید میشد خیلی باهاشون کیف کرد ولی چون از توانم خارج بود ردّشان کردم. نود و شش سالی بود که توانستم در آن یک قدمِ کوچکِ مورچه ای به سمتِ نظم و برنامه ریزی بردارم، مثلا برای ادویه هایم جا درست کردم، برای جوراب ها و گل سرها و بعضی لباس ها، مثلا روزهای اندکی در این سال وجود داشت که توانستم شب با حالِ خوب خودم را سرِ پا نگه دارم و اگرچه داشتم از خستگی میمردم ولی خانه را تمیز کردم و خوابیدم و صبح حضِ بسیاری از تمیزی خانه بردم. نود و شش سالِ تصاحبِ میزِ ناهارخوری هم بود که میزِ کارم شده و همین الان لپ تاپ را از زیر خروارها پارچه و رومیزی و خط کش و کیف و دستمال و ... بیرون کشیدم. نود و شش سالی بود که دیدم من هم داد کشیدن سرِ بچه بلدم، من هم بلدم در مواقعِ عجز از گوشی برای ساکت کردنش استفاده کنم ولی نمی کنم، ولی تا جایی که بتوانم داد نمیزنم که البته در این یک سال شاید رویِ هم دو یا سه بار داد زده باشم آن هم وقتی که خستگی به سر حد جنون برده ام. نود و شش سالِ ایمان آوردن به این که حالِ بچه ها به حالِ مادرها وصل است هم بود، سیده خانم دقیقا روزهایی بدخواب و بدقلق میشد که من دمِ "من بدبختم چون ..." می گرفتم. راستی امسال یک چیز را فهمیدم و آن اینکه یاداوری اتفاقاتِ خوبِ گذشته حتی اگر در خواب هم افتاده باشد حالم را خیلی خیلی خیلی خوب می کند. مثلا خوابِ پرواز با بالهای خودم یا خواب پرواز با اف شانزدهِ جنگی ... وای که چه دنیایی ست. نود و شش سالِ فهمِ دنیا بود. سالِ کشفِ الکترون ها و پروتون ها. نود و شش سال یک لحظه هایی بدترین همسرِ دنیا بودن برای همسرم هم بود، وقتِ خستگی و بی حالی و بی حوصلگی ولی خب خیلی تلاش کردم که هی بهتر شوم و بهتر شوم و بهتر شوم و شدم. و آخرین دستاوردِ نود و شش که باید بیشتر و بیشتر رویِ آن کار کنم، یک تصمیمِ بزرگ است و یک سوال از خودم که: من بیشتر دخترِ مادرم هستم؟ یا زنِ زندگیِ خودم؟ به نظرِ خودم بهتر است بیشتر کدام یک باشم؟ این یکی، باید در نود و هفت امتداد یابد.

اما

حالا که نود و شش تمام شده، سالی که برایم مثلِ یک صحنِ عظیمِ آزمایشگاهی بود تا خودم را در هر عرصه ای که دلم خواست از خشم و عجز و تنهایی تا عشق و شور و ذوق بیازمایم، دوست دارم نود و هفت سالِ ساختنِ خودم باشد. خودم آن طور که راحت هستم، نه آن طور که دیگران می بینند یا می خواهند که ببینند.

پس

سلام نود و هفتِ ساختنی .


  • انارماهی : )

من نمی دانستم معنی "هرگز" را ...

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ب.ظ
کاش می آمدی و می پرسیدی چه شد؟ می پرسیدی چرا؟ تا برایت می گفتم چطور، ریز ریز، ذره ذره، آرام آرام، زنده به گور شدنم را تجربه کردم. ای کاش فقط یک بار، به خودت، و به من این فرصت را می دادی، تا برایت شرح دهم که مرگ چیست، و چطور اتفاق می افتد. ای کاش این فرصت را می دادیم به هم که از مرگِ خویش برای هم بگوییم. از لحظه های تمام شده، از روزهای به تاریخ پیوسته. ای کاش این پرونده را این طور باز رها نمی کردی و می گذاشتی برایت کلمه به کلمه بگویم که چه شد و چه اتفاقی افتاد و برایت بگویم که مرگ چیست و چطور اتفاق می افتد. برایت بگویم از ذره ذره ی لحظاتِ تنهایی که به حتم یک صدم از آنچه چشیدم را حتی نمی دانی که چیست. کاش می آمدی و می پرسیدی چه شد؟ می پرسیدی چرا؟ نه که در سکوتی تنگ و مبهم رهایم کنی و قضاوتم.

افسوس که هیچ گاه، و هیچ گاه و هیچ گاه مرا نفهمیدی و افسوس برای تمام لحظاتی که برای فهمیدنت صرف کردم.
 نمی دانم چرا، شاید به حرمتِ محبتِ خالص و نابی که در دل به تو داشتم، همان روزها بخشیدمت. درست همان روزها، همان لحظه های زنده به گور شدن، درست در همان حالتِ مرگ، بخشیدمت و نه کلمه ای و نه حتی واجی و صامتی و مصوتی، بدت را حتی فکر هم نکردم و افسوس و افسوس و صد افسوس که تو باز هم نه پرسیدی چه شد؟ و نه حتی گفتی چرا؟ تا برایت بگویم که مرگ چیست و چطور اتفاق می افتد.

  • انارماهی : )

یادداشت های زنی در آستانه ی فصلی صورتی رنگ

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

همیشه یک دفعه ای تصمیم می گیرم کاری را بکنم و تا همان روز انجام ندهم و تمام نکنم از پا نمی نشینم. مادری البته کمی دست و پایم را در این زمینه بست و بارها شده و باز هم می شود که بساط کاری روزها و هفته ها و ماه ها باز مانده، اما یک کارهایی که بشود یک روزه تمامش کرد را هنوز یک روزه تمام میکنم. مثل تمام کابینت ها، تمام درها تمام دیوارهای آشپزخانه، هود، دستشویی، حمام، نقاط کثیف دیوارها و گردگیری وسایل که همه و همه ظرفِ دو ساعتی که علی رغم تصمیم قبلی یکباره مصمم شدم خانه تکانی کنم، انجام شد. و گلو درد و گردن درد و کمر درد و سر دردی که آمد و ماند.


مثلِ عشق، یک دفعه ای تصمیم میگیرد بساطش را در دلِ آدم پهن کند و یکباره هم تصمیم می گیرد برود، اما جایش، به خصوص آن جاهایی که آتش روشن کرده بود و خودش را گرم می کرده، می ماند.


بیخود نیست که می گویند میزان عشق زن ها به زندگی شان را می شود از چیدمان خانه ی شان حدس زد.


پ.ن: عمیقاً حس می کنم خیلی پولدارم، چرا؟! الله اعلم

پ.ن: شما هم مثلِ من تعلقِ خاطرِ خاصی به حلقه ی ازدواجتان ندارید؟ یا مثل خیلی از زن ها یک یادگاری که تا آخر عمر باید حفظش کرد می دانید؟ (من حلقه ی نامزدی ام یا همان نشان را خیلی دوست تر دارم)

  • انارماهی : )

این روزها

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ب.ظ

خودم را پیدا می کنم

یکی از همین روزها

و بعد

خودم را در خودم حفظ می کنم

همیشه همراه می برم.




پ.ن: گفته بودم که یه خبری رو میام تا آخر امسال میدم، خبرم اینه که نوشتن برای مطبوعات رو تعطیل کردم، به جز یک نشریه ی درون شهریِ داخلی که اصلا مهم نیست که معروف نیست و تازه کار است و شاید هیچ کس نخواندش، مهم این است که قرار است در آن شبیه به خودم بنویسم. (اسم و ... را هم نپرسید چون انقدر گمنام است که اصلا پیدایش نمی کنید).


پ.ن: سال جدید نزدیکه ولی برای من سال جدید از اول اسفند شروع شد چون برنامه هام رو استارت زدم و دارم ریز ریز ریز قدم برمیدارم و پیش میرم. پس بهارِ من شروع شده.


  • انارماهی : )

فقط باید مادر بود تا از اینکه یاد گرفته چسبِ درِ کمد و کشو و جاکفشی و زیپ کیف رو باز کنه، ذوق کرد.


وقتی ما چیز جدیدی یاد میگیریم، خدا چقدر ذوق می کنه؟



  • انارماهی : )

یک تهدید مادرانه در آغاز سال جدیدی از زندگی

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ق.ظ

همیشه به اینکه "خواستن توانستن است" ایمان داشتم. و همیشه هر کار که خواسته ام را توانسته ام انجام دهم و معتقدم کسی نیست که بخواهد کاری کند ولی نداند چه کاری. عده ای هستند که این تفکر را مسخره می کنند، و مثلا مثال می زنند که : من همین الان می خوام خلبان هواپیما باشم پس کو؟ چرا نمیتونم؟. به این عده باید گفت که "خواستن" به معنی لفظ نیست، خواستن، یک خواهشِ از عمقِ وجود است. مثلِ وقتی که تشنه ایم و با تمامِ وجود آب می خواهیم. اگر بتوانیم می خوریم و اگر نه به هر جان کندنی خودمان را به یک آبسردکن می رسانیم، و باز اگرنه از کسی که نزدیکمان است آب می گیریم و اگر واقعا تشنه باشیم حتی دهنی بودنش هم برایمان مهم نیست. به این افراد باید گفت شما اگر واقعا و با تمام وجود بخواهید خلبان شوید، اگر این خواسته طوری باشد که شب بخاطرش خوابتان نبرد، اگر حاضر باشید از دوست داشتنی های بسیاری بزنید بخاطرِ خلبان شدن، پس حتماً خلبان می شوید.

من این را در مورد خودم در موقعیت های بسیاااااری تجربه کرده ام. خیییییلی چیزها را خواسته ام و توانسته ام انجام دهم. و شب های زیادی از فکر و در تلاش برای رسیدن به خیلی چیزها نخوابیده ام و صبح های زیادی با داشتنِ چیزی که خواسته ام از خواب برخاسته ام. پس برای من "خواستم و نشد"، "نمی شود"  ، "شرایطش را ندارم" ، "خانواده ام فلان" ، "همسرم بهمان" و ... هیچ دلیل قانع کننده ای نیست.

پس، دختران و پسرانِ عزیزم، مطمئن باشید که نمی توانید با این بهانه ها مادرتان را قانع کنید، چون من ایمان دارم، می خواهم و می توانم و می شود. از زیرِ دستِ مادری این چنین نمی توانید راحت فرار کنید. بنابراین بیست و هفت سالگی را در حالی شروع می کنم که می دانم باید خواست و خواست و خواست و هیچ بهانه ای را برای نرسیدن به رویاهایتان از شما پذیرا نیستم.


  • انارماهی : )

یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ق.ظ

گاهی هست که یک تصادف باعث قطع عضو می شود. اگر فرد همه ی تلاشش را برای بازگشت به زندگی و موفقیت بکند، موفق می شود، در کلِ دنیا اسوه ی تلاش و استقامت می شود و الگوی زندگیِ خیلی ها ؛ ولی با تمام حسِ خوبی که به لحاظِ روحی، به زندگی دارد، هیچوقت یک عضو از بدنش را نخواهد داشت، حتی اگر به لحاظِ روحی به چنان رشدی برسد که احساس کند نیازی به بودن آن دست ندارد.


بخشی از این ماجرا حکایتِ بعضی آدم هاست که با رفتارشان، تصمیماتشان، کارهایشان، بخش هایی از وجودت را نابود می کنند، و بعد اگر خیلی خوش شانس باشیم سعی می کنند جبران کنند. ولی حتی اگر بتوانیم ببخشیمشان، آن بخش از وجود هرگز بر نمی گردد.


+ شاید هم برای من فعلا اینطوری ست و بعدا نباشد.


  • انارماهی : )

من مست و تو دیوانه

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ب.ظ

شده که در این زمانه ی یخ زده، یک نفر باشد که برایتان نامه بنویسد، بعد شما، به جای جواب دادنِ زود زودِ نامه، هی بخواهید نامه را کلمه به کلمه، جرعه به جرعه، حرف به حرف، واج به واج، سر بکشید و صامت ها و مصوت ها را زندگی کنید و بعد که قشنگ کیف کافی را از تمامِ نامه بردید، جواب بنویسید برایش؟


در چنین حالی ام از دیشب تا ... نمی دانم تا کِی.



  • انارماهی : )

ببین سادات خانم،

یک لیوان بلور، تا وقتی که سالم است، فقط یک لیوان است برای مصارفِ متعدد و با گنجایش مشخص. اما همان لیوان، وقتی که شکست، دیگر لیوان نیست. تبدیل می شود به خرده تکه هایی که منعکس کننده ی دنیای اطرافِ خود است. البته به شرطِ قرار گرفتن در محلی که مانعی باشد که بتواند نور را از داخل خرده تکه های لیوانِ بلور منعکس کند.


دلِ آدمیزاد، لیوانِ بلور است. وقتی که می شکند، بزرگتر می شود، بهتر می تواند دنیای اطرافِ خود را نشان دهد. دلِ آدمیزاد، ابتدا ، حرمِ خداست، بعد از شکستن، بزرگتر می شود، خدا را بیشتر نشان می دهد. هر یک تکه اش یک بار خدا را نشان می دهد، سه تکه سه بار، ده تکه ده بار، هزار تکه ، هزار بار.


ببین، جانِ مادر، این تعبیرِ ذهنیِ من است، از روایتی که می گوید خداوند نزدِ دل های شکسته است. خیلی ها در این دنیا به تعبیرِ عام، دلشان شکسته، ولی دیگر حرم الله نیست. پس اگر می خواهی دلت حرم الله بماند، بزرگش کن. بشکنش، دلت را بشکن، یعنی خودت را آزاد کن. چیزی را برای خودت نخواه. خودت را فراموش کن.


یک روز اینها را می فهمی. من به رسیدنِ آن روز ایمان دارم.



*جویا معروفی


  • انارماهی : )

نظم چیست؟ دو نمره

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۷ ق.ظ
من به این نتیجه رسیدم که آدم ها تعاریف متفاوتی از نظم دارند.
شما هم به این نتیجه رسیدید؟
  • انارماهی : )

این تاک کهنه را قدحی تازه آرزوست*

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ
می دانی. ما شاید خیلی از چیزهایی که توی کتاب های قصه، آدم خوشبخت ها دارند را نداشته باشیم. ولی با همین چیزهایی که داریم، قدِّ تمام قصه ها خوشیم. و همین اصلا چیزِ کمی نیست.


پ.ن: حتی فکر کردن به بهارِ پیش رو رو دوست دارم، چون حالا برنامه دارم، کلی برنامه برای چند سال آینده. خنده داره اگر بگم که من در تمام سالهای عمرم فکر میکردم بیست و پنج سالگی میمیرم. البته یه اتفاقاتی افتاد که تا دم مرگ رفتم و برگشتم به لطف خدا، ولی الان که زنده ام یهو دیدم برای بعد از بیست و پنج سالگی هیچ تصوری ندارم، و امروز نشستم و برنامه های روزها و سالهای آتی رو به صفحه ی کاغذ آوردم و الان از تصورِ خودِ جدیدم خیلی خوشحال ترم. بزرگترین تصمیمِ امسالم یه تصمیم خیلی بزرگه، که یا اواسط اسفند، یا اواخر همین بهمن میام و بهتون میگمش. اگر یادم رفت بگم یاداوری کنید.

* به روایت گوگل شعر از علی حسینی ست


  • انارماهی : )