از دور سلام ...
جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
حرف زدن با شما سخت است. خیلی سخت، انقدر که همیشه میانه های حرف زدن با شما سرم را کج کرده ام سمتِ مدینه. حرفهایم را به رسول الله گفته ام به شما بزند. وقتی شدم عروسِ این قبیله، وقتی شجره نامه نشانم دادند، وقتی رسید به شما، دلم قرص شد. دلم قرص شد از اینکه حالا راحت می توانم باهاتان حرف بزنم. خیلی راحت. ولی حالا، حالا که مادرِ یکی از نسلِ شما هستم، هنوز هم حرف زدن برایم سخت است. انگار زبانِ خاصی می خواهد و ندارم. کلمه ی خاصی می خواهد و نمی دانم. حروفِ خاصی میخواهد و آدابش نمی دانم. استاد می گفت رفاقت با بقیه ی ائمه راحت است ولی با شما رفاقت با گیر و گور نمی شود. می شود مثلا یک کمی اهل ریا باشی ولی با امام رضا هم رفیق باشی، یک کمی شیله پیله تویِ کارت باشد ولی با رسول الله رفیق باشی، ولی رفاقت با شما سوای همه است. من خودم وقتی به بیست و پنج سال سکوتِ شما فکر میکنم می ترسم. وقتی به خطبه ی شقشقیه فکر میکنم می ترسم. وقتی به نامه هایی که به مالک نوشته اید فکر می کنم می ترسم. همیشه دوست داشتم جای سلمان باشم، جای ابوذر، جای ستونِ حنانه، جای بلال، ولی اصلا نمی توانم جای میثم تمار خودم را تصور کنم، یا جای کمیل ... شما و دوستانِ شما یک محکم بودنی، توی وجودتان هست که تویِ وجودِ من نیست. من زود جا میزنم، ترجیح میدهم سکوت کنم تا حرفِ حق بزنم، همیشه مصالحه کرده ام و کنار کشیده ام ولی شما نه. شما محکم ایستاده اید، محکم راه رفته اید، محکم جنگیده اید، محکم انفاق کرده اید و حتی محکم خندیده اید. من اصلا نمی توانم شما را تصور کنم که به من لبخند بزنید. شما را همیشه با یک نگاهِ فوقِ جدی تصور کرده ام ، می دانم، می دانم که خیلی روایات هست که نقض خیلی حرفهام را اثبات می کند،که شما آنقدر شوخ بوده اید که یکی از دلایل ردِ صلاحیتتان برای خلافت همین بوده ... که شما انقدر لطیف بوده اید که دلِ لطیف دختِ رحمة لالعالمین ربوده اید. که شما انقدر لطیف بوده اید که با چاه سخن می گفته اید نه حتی با قلم، نه حتی با دیوار، نه حتی با ریگِ بیابان، نه حتی با نخل، که با چاه ... که با آب ...
ولی با همه ی این آسمان ریسمان بافتن ها باز هم حرف زدنِ با شما سخت است برایم. شما انقدر انقدر انقدر لطیف بوده اید که به محمد حنفیه گفته اید: اینها پسران فاطمه ند نمی شود بروند جنگ، تو پسرِ منی ... هرچقدر برای لطافت این جمله بگریم کم است ... ولی انقدر حرف زدنِ با شما سخت است که نمی توانم حتی "آقا" خطابتان کنم. ...
امشب اما آمده ام چیزی بخواهم. من خوب می دانم عروسی این خانواده را هم از شما دارم، از یک خواستنِ دعوا گونه ی طلبکارانه، بعد از دل شکستنی عظیم میان یک بی کسیِ بزرگ ... وقتی که هیچ کسی، تاکید می کنم، هیچ کسی در این عالم مرا نمی خواست، هیچ کسی از میانِ همه ی کَس های این عالم مرا نمی خواست. من سر بلند کردم و شما را از قعرِ چاهی تاریک خواندم ... بگذریم...
امشب هم آمده ام چیزی بخواهم. امشب، من، به عنوانِ عروستان آمده ام چیزی بخواهم. آمده ام بخواهم گیر و گورهای اخلاقی ام را برطرف کنید، بگذارید رفیقتان شوم، بگذارید من هم راحت "بابا" خطابتان کنم، بگذارید من هم راحت با شما سخن بگویم. امشب آمده ام طلبکارانه بخواهم خوبم کنید. بگویم بدم، بد شده ام، خوب بودن از خاطرم رفته. فکرهایم، حرفهایم، شعارهایم، حتی ایده ها و آرمان هایم ... یک بی همه چیز شده ام ... امشب آمده ام شما را بخواهم ...
می دانم حاجتِ بزرگی ست، ولی برای من بزرگ است، برای شما که نیست ... عروستان را دستِ خالی رد نکنید از این خانه ... من برای ادامه ی زندگی به حبّ نیاز دارم، یک حبّ ِ محکمِ همیشگی. مادرها بدونِ یک حبِّ محکمِ همیشگی می شکنند، زود می شکنند. بگذارید مادرِ محکمی باشم برای سادات خانم. بگذارید ام البنین باشم برای سادات خانم ...
ولی با همه ی این آسمان ریسمان بافتن ها باز هم حرف زدنِ با شما سخت است برایم. شما انقدر انقدر انقدر لطیف بوده اید که به محمد حنفیه گفته اید: اینها پسران فاطمه ند نمی شود بروند جنگ، تو پسرِ منی ... هرچقدر برای لطافت این جمله بگریم کم است ... ولی انقدر حرف زدنِ با شما سخت است که نمی توانم حتی "آقا" خطابتان کنم. ...
امشب اما آمده ام چیزی بخواهم. من خوب می دانم عروسی این خانواده را هم از شما دارم، از یک خواستنِ دعوا گونه ی طلبکارانه، بعد از دل شکستنی عظیم میان یک بی کسیِ بزرگ ... وقتی که هیچ کسی، تاکید می کنم، هیچ کسی در این عالم مرا نمی خواست، هیچ کسی از میانِ همه ی کَس های این عالم مرا نمی خواست. من سر بلند کردم و شما را از قعرِ چاهی تاریک خواندم ... بگذریم...
امشب هم آمده ام چیزی بخواهم. امشب، من، به عنوانِ عروستان آمده ام چیزی بخواهم. آمده ام بخواهم گیر و گورهای اخلاقی ام را برطرف کنید، بگذارید رفیقتان شوم، بگذارید من هم راحت "بابا" خطابتان کنم، بگذارید من هم راحت با شما سخن بگویم. امشب آمده ام طلبکارانه بخواهم خوبم کنید. بگویم بدم، بد شده ام، خوب بودن از خاطرم رفته. فکرهایم، حرفهایم، شعارهایم، حتی ایده ها و آرمان هایم ... یک بی همه چیز شده ام ... امشب آمده ام شما را بخواهم ...
می دانم حاجتِ بزرگی ست، ولی برای من بزرگ است، برای شما که نیست ... عروستان را دستِ خالی رد نکنید از این خانه ... من برای ادامه ی زندگی به حبّ نیاز دارم، یک حبّ ِ محکمِ همیشگی. مادرها بدونِ یک حبِّ محکمِ همیشگی می شکنند، زود می شکنند. بگذارید مادرِ محکمی باشم برای سادات خانم. بگذارید ام البنین باشم برای سادات خانم ...
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته