قسمتتان شود به زودی
مشهد رفتنِ زمانِ مادری اصلا قابل قیاس با مشهد رفتن های بی قید و بندِ زمانِ دانشجویی نیست. این را وقتی فهمیدم که سهمم از ایوانِ مقصوره یک آسمانِ بی ستاره ی سیاهِ بی گنبد بود و کودکی که در آغوشم بعد از ساعاتِ پرواز و رسیدن به هتل و جابجا شدن و ... خوابیده بود و کوچکترین حرکتم چرتِ شیرینش را پاره می کرد. و وقتی فهمیدم که همه رفتند زیارت جز من که دخترکم پیشِ کسی آرام نمی گرفت، حتی پدرش. مشهد رفتنِ زمانِ مادری خیلی فرق دارد با وقتی که بی هیچ قید و بندی تا نیمه های شب در حرم می نشینی، فرق دارد با وقتی که می روی زیر پله های دارالحجه و جایی برای نشستن پیدا می کنی و اشک می شوی و اشک؛ مشهد رفتنِ زمانِ مادری شیرین تر است از تمامِ مشهد رفتن های قبل، چون انگار حالا یک بهانه ی درست و حسابی داری برای حرف زدن، برای از هر دری سخن گفتنِ با آقا، برای از راهِ دور زیارت کردن، یک بهانه ی درست و حسابی داری برای از زندگی حرف زدن، مشهد رفتن های زمانِ مادری شاید انقدر سخت باشد که تا یکی دو هفته ی بعد از دست درد و کمر درد، آرام نگیری ولی شیرین تر از تمامِ مشهد رفتن های قبل است، انگار تازه می فهمی صاحبِ این صحن و سرا تا به حال چجوری و چه شکلی و به چه کیفیتی هوایت را داشته.