انارماهی

بسم الله

بایگانی

11. فراموشی

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۹ ق.ظ

فراموشی چیزِ بدی ست

خصوصا وقتی آنقدر در گیر و دارِ زندگی گم شوی که متنِ برنامه ی زنده را یادت برود که باید بفرستی و برسانی

  • انارماهی : )

10. برای آرامش

دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ب.ظ
امیرالمومنین علی علیه السلام در مورد روزه ی ماهِ شعبان میفرمایند:

صَوْمُ شَعْبَانَ یَذْهَبُ بِوَسْوَاسِ الصَّدْرِ وَ بَلَابِلِ الْقَلْبِ؛
روزه ماه شعبان وسوسه های درونی و پریشانی خاطر و آشفتگی های قلبی را از بین می برد



+ از بین میبرد واقعا : )
  • انارماهی : )

8. من فلسفه ای دارم

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ
درست وقتی که باید به تمامِ اعتقادات و مقدساتت ایمان داشته باشی و خودت را بر اساسِ آنچه که میگفتی و میدانستی و میشناختی از ورطه ای که گرفتارش شده ای بکشی بیرون؛ درست در همین لحظه است که کم میاوری. با تمامِ وجودت کم میاوری و به خودت میگویی "آن من کجاست؟"

میگردی، تمام گذشته را، حال را، آینده را، شهر را، تمامِ دنیا را زیرِ پایت میگذاری تا خودت را پیدا کنی، تا خودت را با تمامِ وجود پیدا کنی و زندگی کنی و یک باره، چیزی، امیدی، بارقه ای، نوری، چشمه ای، از دور میجوشد، زندگی با تمامِ وجودش خودش را به تو نشان میدهد تا ثابت کنی که ایمان داشتی به "پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر"*

این روزها با گوشت و پوست و استخوانم دارم پریدن را، پرواز را یاد گرفتن را، و فقط و فقط و فقط به آسمان نگاه کردن را تمرین میکنم. جوجه عقاب ها هم بالاخره یک روزی باید از آشیانه پرت شوند بیرون، تا پرواز را یاد بگیرند، منتها، جرمشان این است که ، در بالاترین قله ی کوهستانی سخت متولد شده اند، نه بالای چناری وسطِ طولانی ترین خیابانِ تهران.

*سید مرتضی آوینی
  • انارماهی : )

7. ماهی بخاطرِ آب خودش را میکُشد.

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ب.ظ

هی میگویند انقدر خودت را ورق نزن، انقدر به خودت گیر نده، انقدر سیاه نمایی نکن، هی میگویند الان بهتر از قبل است، من ولی دقیقا عینِ اسفندِ رویِ آتشم، مدام میپرم بالا و پایین. مدام میجهم بالا و پایین، مدام دارم جان میدهم، روزی هزار و یک بار تجربه میکنم که "خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند" ماهی بی دست و پای حرام گوشتی شده ام رویِ زمین.


+ارمیا، رضا امیرخانی

  • انارماهی : )

6. آدمهای عظیم

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

آدم های بزرگ، آدم های بزرگِ بی چارچوب، آدم هایی که در یک تعریفِ ساده نمیگنجند، نمیشود بگویی خوب اند یا بد، مهربان اند یا خشن، آدم هایی که سخت اند، برای اینکه بخواهی تعریفشان بکنی سخت اند، مثلِ سوالهای امتحانِ استادی میمانند که جزوه اش اصلا شبیه به امتحانش نیست.


این آدم ها در هیچ باور و فکر و منطق و روز و شبی نمیگنجند. آدم هایی که اگر بخواهی محصورشان کنی، اگر بخواهی محبوسشان کنی نمیتوانی. آدمهایی که آمده اند تا تجربه کنند، تا بشناسند، تا بسازند و مدام به این نتیجه برسند که نه، این آن چیزی نبود که من میخواستم، این شبیهِ چیزی نبود که من میتوانستم باشم یا این اصلا هم وزنِ نگاهِ من نیست .

به این نتیجه ها رسیدن، راحت نیست، راحت نیست راهِ تا انتها رفته ای را رها کنی و درست دمِ قدمِ آخر بگویی که نه نه نشد، و از اول شروع کنی، به این نقطه رسیدن کارِ هر کسی نیست. این طور "جوان" به زندگی نگاه کردن یک نوعِ سخت از زندگی ست که بعضی ها انتخابش میکنند و بعضی ها نه .

پای حرف و حدیث ها ایستادن و یک منِ تازه را ساختن با علم به اینکه بدانی این من را هم باید یک روزی باز رها کنی و بروی سراغِ یک منِ تازه ... کارِ هر آدمی نیست.

اگر از این آدم ها دور و برتان دارید قدرشان را بدانید، اگر فکر میکنید خودتان از این آدم ها هستید، به دلِ دریا بزنید و اگر دوست دارید یکی از این آدم ها باشید از همین الان شروع کنید .



  • انارماهی : )

5. من خوبم

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

بعد از بعضی اتفاق ها باید زمان بگذرد، آدم خودش میداند که باید زمان بگذرد، هر کس هم از کنارِ آدم رد میشود تاکید میکند که بگذار زمان بگذرد، ولی زمان آدم را پیر و کور میکند تا بگذرد، آدم را تا میکند، زمان میشود یک غلتک (؟) و از رویِ آدم رد میشود تا بخواهد بگذرد، زمان میشود یک شعرِ تلخ، میشود یک لیوان زهر، میشود یک تیوپِ چسبِ رازی که به جایِ کاکائوی فرمند گذاشته باشی تویِ دهانت.


زمان، آدم را مثلِ یک مادرشوهرِ سخت گیرِ زمانِ ناصرالدین شاهی روانی میکند، زجر میدهد، از بین میبرد، تا بگذرد. زمان، آدم را میکشد تا بگذرد ...

زمان گذشت، گذشت، من تا خوردم، دو نیم شدم، له شدم، شکستم، شکستم تا زمان هم با من شکست، حالا، من خوبم


: )

  • انارماهی : )

4. طبیعت

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۳ ب.ظ

بعضی مکان ها حالِ آدم را خوب میکند، مزه ی شربت تویِ بعضی لیوان ها خوش تر است، بعضی خانه ها را آدم دوست تر دارد، بعضی دفترها برای گرفتنِ نمره های خوب مناسب ترند و بعضی خودکارها خوش خط تر مینویسند. حتما از این تجربه ها داشتید.

همه ی اینها یعنی ظرف مهم است، یعنی اینکه برای ریختنِ پلویِ مزعفر نباید از خاک انداز استفاده کرد. ما آدم ها مثلِ مظروفاتی هستیم که باید ظرفِ قشنگی برای بودنمان، انتخاب کنیم. بعضی جاها نباید رفت، بعضی چیزها را نباید خورد، بعضی راه ها را نباید انتخاب کرد. و همه ی اینها را خودمان بر اساس دیدگاه و عقیده و نظراتمان انتخاب میکنیم. تا اینجای ماجرا بنظرم اصلا سخت نیست.


قصه دقیقا از آن جایی آغاز میشود که ما، ندانیم کدام عقیده، کدام نظر و کدام دیدگاه را داشته باشیم تا ما را متناسب با آنچه که واقعا هستیم پیش ببرد. برای این منظور کتاب ها و حرفها و مقاله های بسیاری نوشته شده، آدم های بسیاری سر به فلک کشیده اند و حرفهای زیادی تحویلِ مان داده اند تا بتوانیم بر اساس گفته ها و نقطه نظراتشان پیش برویم ، اما آنچه که مسلم است این که، طبیعتِ آدمی، فطرتِ آدمی و گِل و سرچشمه ی آدمی را با خلاف نیامیخته اند و با بد و پست و زشت و نا پسند نیالوده اند. کاش بیشتر از هر چیز به طبیعتِ خویش رجوع کنیم ، آنجا که خانه ی خداست ...

  • انارماهی : )

3. اما برمیگردم

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۲ ب.ظ

دیرگاهی ست که افتاده ام از خویش به دور

  • انارماهی : )

2. این، من

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ب.ظ
آدم از یک جایی به بعد تصمیم میگیرد که زندگی کند.
یعنی اولش دستِ خودِ آدم نیست، اولش یک جورهایی یکی خواسته، یک اراده ای خیلی خیلی فراتر از اراده و خواستِ تو بوده و خواسته که تو زندگی کنی، یک کسی بوده و تصمیم گرفته تو زندگی کنی ولی از یک جایی به بعد آدم خودش تصمیم میگیرد که زندگی کند.

نشسته ام تویِ اتاق تحریریه و سرگشته تر از هر کسی در جواب اینکه چرا متن هایی که باید تحویل میدادم رو تحویل ندادم میگم: "نوشتنم نمیاد" و میشنوم که: "مام اولش همینجوری بودیم ولی از یه جایی به بعد یاد گرفتیم که بنویسیم تا حالمون خوب بشه، توام کم کم میرسی به اونجا که بتونی حالِ بد و دلِ گرفته ت رو بریزی تویِ نوشته ت". فکر میکنم به اینکه لابد ماه ها و سالها و هزاران کهکشان فاصله دارم با نقطه ای که مسئول تحریریه ازش حرف زده و بعد از تموم شدنِ کار خسته و رنجور و بی حوصله تر از قبل راهیِ خونه میشم.

روزها و روزها و روزها همینجوری پشتِ سرِ هم میگذره و به حجمِ سرگشتی و آشفتگیِ ذاتی م روز به روز افزوده میشه تا میرم سراغِ منِ گذشته م، خودم رو از لابلای نوشته های قدیم میکشم بیرون و میخونم و میخونم و میخونم. انقدر میخونم که سیراب بشم، انقدر میخونم که خودم رو دوباره بشناسم، که یادم بیاد چجوری فکر میکردم و دوست داشتم چجوری باشم. حس میکنم تبدیل شدم به یه لوحِ سفید که میشه هر چیزی رو هر طور که بخوای روش بنویسی و از این حالتِ خودم راضی نیستم، دوست ندارم بی فکر و بی عقیده و بی ریشه باشم. باز ورق میزنم، باز میخونم، یکی دو هفته فقط و فقط خودِ گذشته م رو ورق میزنم و بعد ، تصمیم میگیرم که زندگی کنم. تصمیم میگیرم اونی باشم که باید باشم و تصمیم میگیرم جام رو پیدا کنم.

منِ این روزها با همه ی ترس ها و دودلی ها و تردیدها و بی اعتمادی ها و شک ها و ناامنی ها ، میخواد زندگی کنه.
  • انارماهی : )

1. بسم الله

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ

تا آنجا که فهمیده ام رسالتم در این دنیا نوشتن است، انتخابِ واژه ها با من، خواندنم با شما


سلام.


بلاگفا خوب موقعی خراب شد، درست وقتی که من، تمامِ خاطراتم را درونش چال کردم و به آتش کشیدم، خواستم همانجا بنویسم ولی بهتر است بگویم اعتیادِ من به نوشتن و ایرادِ جدیِ وارد شده به سخت افزارهای بلاگفا و بدقولی های شرکتِ خارجی و آن جمله های هر روزه ی رویِ سایت، مانع شد. پس به اینجا کوچ کردم .

  • انارماهی : )

سعدی :

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۷ ق.ظ
"آقا" به روزِگاران  ،  مهری نشسته  بر  دل بیرون نمیتوان کرد ، اِلّا به ر و زِگـ ـ ـ ـ ـ ـ اران
  • انارماهی : )

تغذیه ی معنوی

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۲ ق.ظ
اگر نماز شب نخونیم ، نماز و روزه های قضا رو نگیریم ، بین الطلوعین بیدار نباشیم ، قرآن نخونیم ، زیارت عاشورا نخونیم و خیلی دیگه از اعمال واجب و مستحبی رو به دلائل گوناگون انجام ندیم . نه خدا از ما خشمگین میشه و عذاب الهی نازل میکنه رو سرمون ، نه ائمه ازمون ناراحت میشن و اگر دست دراز کنیم جوابمون رو نمیدن و نه هیچ گونه فاجعه ی دیگه ای رخ میده . خدا همون خدای رئوف و بخشنده میمونه و ائمه هم همون بزرگوارانِ عاری از کِبر . اما اگر این تغذیه های معنوی رو از زندگی مون حذف کنیم با این دید که خدا میبخشه [قطعن میبخشه شکی توش نیست] و لزومی نداره حالا انقدرم به خودمون سخت بگیریم و دلائل دیگر ، یه روزی یه جایی کم میاریم و نمیفهمیم چرا و از کجا و چجوری ، تغذیه ی معنوی رو نباید از زندگی حذف کرد . حس میکنم اصلن فلسفه ی رمضان همین باشه ، یک ماه تغذیه ی معنویِ واجب اندک مدتی میتونه ما رو حفظ کنه و دیگه اینکه تجربه ی این یک ماه و برکاتش به قدری شیرینه که به انسان میفهمونه در کنارِ تمامِ مسائل ریز و درشت زندگی باید تغذیه ی معنویِ مداوم و مستمری هم داشت .
  • انارماهی : )

کارشناسی ارشد

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۶ ق.ظ
مقوله ی خواستگاری این روزها عجیب فکرم را درگیر خودش کرده ، البته خیلی هم عجیب نیست ، یک عدد خواستگار قرار است جمعه پایش را از درِ این خانه بگذارد تو و من بیشتر از اینکه به این فکر کنم که چطور است و چطور نیست ، به این فکر میکنم که خودم بعد از ازدواج چطور خواهم بود . به این فکر میکنم که اگر این قیدِ ساده ی تاهل مرا از اینی که هستم فرسنگ ها دور کند ؟ راستی تیر ماه شروع شده ؟ خیلی آدمهایی را دیدم که بعد از ازدواج زمین تا آسمان با قبل از ازدواج فرق کرده اند ، فرق های منفی ، نه مثبت ، حداقل آنهایی که من دیده ام منفی بوده . یک جورهایی نگاهم این روزها به ازدواج مثلِ نگاهِ مادری ست که نگران است فرزندش برود دانشگاه یا نه ، به محیط فکر میکند به اجتماع فکر میکند ... من هم این روزها نگرانِ محیط و مکان و زمان و اجتماعِ بعد از ازدواج هستم . آخ آخ .. تیر ماه شروع شده و من هنوز برای ارشد نمیخوانم ...
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۲۸ ق.ظ
من اگر یک روزی هوس کنم دوباره همان کسی باشم که بودم ...
  • انارماهی : )

یک جور از عرش به فرش ... نه به زیرِ فرش رسیدنِ حسابی

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ
این ترم هم تمام شد ... حکایتِ ما و دانشگاه همچنان باقی ست .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۲۵ ب.ظ
بعضی ها نارنجی اند ، نارنجیِ خوشرنگ ، نارنجیِ نارنجی   خانم دکتر :)
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ب.ظ
این اواخر به صورتِ ام پی تیری وقایعی برام رخ داد که من رو متوجهِ فاجعه ی انسانی ای کرد که انقدر از حجمِ عظیمش هَنگ کرده م که نه میتونم بنویسمش ، نه میتونم کامل بیانش کنم و نه میتونم حتی زار بزنم بخاطرش ... حجمِ عظیمِ نفهمی با سیگنالِ بالا ، در هر طیف و گروهِ سنی ، اون هم در مساله ای به نامِ "حریم خصوصی" داره بیداد میکنه و من ... من جدّن دارم خفه میشم ...
  • انارماهی : )

استفراغ جهنده

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۲ ق.ظ
همه ی ما تجربه ی این رو داشتیم که دلمون خواسته باشه رویِ یکی بالا بیاریم . دوستان دقت داشته باشند که برای بالا آوردن و استفراغ روی فرد مورد نظر باید حتمن قدشون بلندتر از اون فرد باشه تا محتویاتِ معده به خوبی رویِ سرِ طرفِ مقابل خالی بشه فلذا رویِ افزایش قدِ فرهنگی ، اخلاقی ، معرفتی خودمون کار کنیم که بتونیم خیلی خوب و قشنگ بالا بیاریم که صاف بخوره به هدف
  • انارماهی : )

53.

جمعه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۳ ق.ظ
شاید با کفش های کتونیِ زمستانی

شاید با کفش های جلو بازِ تابستانی

شاید با شلوارِ جین

شاید با شلوارِ نخی

شاید با یکی از لباسهای سه دکمهء کتانِ سفید

شاید با یکی از پیرهن مردانه های چهارخانه

شاید آبی

شاید سبز

مهم همین است که میــ ـآیی

 

                                                                                                   کبوترانه ، تولدَت مُبارک آقا .


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

D:

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ق.ظ
+ دوستِ مامانم اسم بچه ش رو گذاشته "مِلودی" - مِلودی هم شد اسم ؟ خب میزاشت ترانه لااقل + من میخوام اسم بچه م رو بزارم "تِرَ ک" - خیلی خوبه ، وقتی چند تا بچه داشته باشی بخوان جایی دعوتت کنن مینویسن "خانوم [...] و آلبوم"
  • انارماهی : )

51. از نو

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۵ ق.ظ

خیلی خیلی کوتاه و مختصر عرض کنم و وقتِ شریفتان را به بیهوده گویی های خویش مُختص ندارم ، که میدانم سخت مشغولِ درس و بحث و رتق و فتق امورید و مراجعان و ملازمان چنان مهر و عطوفتی در حقتان روا داشته اند که نازک گویی های این بندهء کمترین اگر که به زعم جنابِ شریفتان موجبِ تکدرِ خاطر نیست ، خدایِ من آن روز را نیاورد که موجبات ناخوش احوالی تان را فراهم سازد ، عرض کوتاهی داشتم ، فقط یک سوال :

میشود دوباره عاشقتان شوم ؟

  • انارماهی : )

خدایِ مهربانِ دلسوزِ بامرامِ ناز

جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۷ ق.ظ
ﯾﻮﻧﺲ اﺑﻦ ﯾﻌﻘﻮب از اﻣﺎم ﺻﺎدق ﻋﻠﯿﻪ اﻟﺴﻼم ﻧﻘﻞ ﮐﺮدﻩاﺳﺖ:درﺧﺼﻮص ﻣﻮﻣﻨﺎن، ﻫﺮ ﺑﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﭼﻬﻞروز آﺳﯿﺒﯽ ﺑﻪ آن وارد ﻧﺸﻮد، ﻣﻠﻌﻮن اﺳﺖ و دور از رﺣﻤﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: واﻗﻌﺎ ﻣﻠﻌﻮن اﺳﺖ؟ ﻓﺮﻣﻮدند: ﺑﻠﻪ.ﮔﻔﺘﻢ: واﻗﻌﺎ؟ ﺑﺎز ﻓﺮﻣﻮدند: ﺑﻠﻪ.ﭘﺲ ﭼﻮن اﻣﺎم ﻋﻠﯿﻪ اﻟﺴﻼم ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺮای ﻣﻦ را ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮدند، ﻓﺮﻣﻮدند: ای ﯾﻮﻧﺲ! از ﺟﻤﻠﻪ ی ﺑﻼ و آﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﺑﺪن ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺮاش ﭘﻮﺳﺖ و ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮردن و ﻟﻐﺰﯾﺪن و ﯾﮏ ﺳﺨﺘﯽ و ﺧﻄﺎ ﮐﺮدن و ﭘﺎرﻩ ﺷﺪن ﺑﻨﺪ ﮐﻔﺶ و ﭼﺸﻢ درد و ﻣﺎﻧﻨﺪاﯾﻨﻬﺎ اﺳﺖ، ﻧﻪ ﻟﺰوﻣﺎ ﻣﺼﯿﺒﺖﻫﺎی ﺑﺰرگ. ﻣﻮﻣﻦ ﻧﺰد ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺎﻓﻀﯿﻠﺖﺗﺮ و ﮔﺮاﻣﯽﺗﺮ از آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﺬارد ﭼﻬﻞ روز ﺑﺮ او ﺑﮕﺬرد و ﮔﻨﺎﻫﺎن او را ﭘﺎک ﻧﻨﻤﺎﯾﺪ؛ وﻟﻮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻏﻢ ﭘﻨﻬﺎن در دلی ، ﮐﻪ او ﻧﻔﻬﻤﺪ اﯾﻦ ﻏﻢ از ﮐﺠﺎ ﺣﺎﺻﻞ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ.ﺑﻪ ﺧﺪا ﻗﺴﻢ، وﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ از ﺷﻤﺎ ﺳﮑﻪﻫﺎی درﻫﻢ را در ﮐﻒ دﺳﺖ وزن ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻘﺼﺎن آن ﺷﺪﻩ و ﻏﺼﻪدار ﻣﯽﺷﻮد، ﺳﭙﺲ دوﺑﺎرﻩ وزن ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮد ﮐﻪ وزﻧﺶ درﺳﺖ ﺑﻮدﻩ، ﻫﻤﯿﻦ ﻏﺼﻪ ﮐﻮﺗﺎﻩ و ﮔﺬرا…ﻣﻮﺟﺐ آﻣﺮزش ﺑﺮﺧﯽ از ﮔﻨﺎﻫﺎن اوﺳﺖ. ۷ اﻟﻮﺳﺎﺋﻞ: ۱۱ / ۵۱۸ ج ۲۱ اﻟﺒﺤﺎر: ۷۶ / ۳۵۴ ج ﻋﻦ ﻛﻨﺰ اﻟﻜﺮاﺟﻜﯽ: ص ۶۳ ﺑﺈﺳﻨﺎدﻩ ﻋﻦ ﯾﻮﻧﺲ ﺑﻦ ﯾﻌﻘﻮب از اینجا
  • انارماهی : )

به جای قضاوت کردن سوال کنیم

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ
ما آدمها بندهء قضاوت هایمان هستیم . این را این ترم سرِ کلاس روانشناسی یاد گرفتم . وقتی دوستی بهم چپ نگاه کرد و بدم نیامد که هیچ از صدتا قربان صدقه هم بیشتر به دلم نشست ، فهمیدم استادِ روانشناسی حق داشت که یک ترم حلقش را پاره کرد تا به ما بفهماند قضاوت نکنیم . یا وقتی دوستی بهم گفت "بالای چشمت ابروست" و این جمله را از صد مَن زهر بدتر نوشیدم و روانم را پریشان کردم ، فهمیدم چرا استاد این همه تاکید داشت وقتی معنای حرفی یا نگاهی یا کلمه ای را در حرفهای طرف مقابلمان نمیفهمیم ازش بخواهیم برایمان تعریفش کند . بگوید منظورش چه بود ، دقیقن معنای نگاهش را برایمان شرح دهد . دقیقن وقتی از کسی میرنجیم ، یا از این فکرهای "نکند ناراحت شده باشد" و اینها ، داریم بر اساس قضاوت ذهنی مان در مورد فرد تصمیم میگیریم . اگر ذهنمان را پاک کنیم و زندگی کنیم ، زندگی شیرین میشود . بر اساس فطرتمان عمل میکنیم و درست عین روزهای قشنگِ کودکی میپرسیم و منتظر میمانیم تا جوابمان را بدهند و بعد لبخند میزنیم و با خیالِ راحت زندگی میکنیم .
  • انارماهی : )

قبل از چهل سالگی

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ
یک چیزهایی هست که شاید تا قبل از چهل سالگی نباید یاد گرفت ، شاید اگر کسی یاد هم بگیرد قبای گشادی باشد به تنش ، یک جورِ راحت ترش میشود اینکه تا قبل از چهل سالگی نباید گل کرد ، تا قبل از چهل سالگی باید گند زد . آدمهایی که قبل از چهل سالگی گل میکنند و قبل از چهل سالگی دیگر گند نمیزنند آدمهای پخته ای نمیشوند ، روغنِ رویِ خورششان یک وجبی نمیشود و بویِ قرمه سبزی شان تمامِ کوچه را برنمیدارد و سیب زمینی های قیمه شان خواستنی نمیشود . تا قبل از چهل سالگی باید گند زد .   + میخواهم خانه تکانی کنم ، بعضی پستها موقت میشود .
  • انارماهی : )

پنبه فراموش نشود

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۲ ق.ظ
برای سرمایه گذاری ، موقع انتخابِ سبدِ پورتفوی مورد نظر ، یک سرمایه گذار با این دید به بررسی سبد میپردازه که سبد پرریسک هست یا نه ، صرفِ ریسکش چقدره ، از شرکت های کوچیک تشکیل شده یا بزرگ و همهء اینها رو دز نظر میگیره . سرمایه گذارانی که از ریسک میترسن میرن سراغ سبدهای پورتفویی که ریسکشون خیییلی پایین باشه و خب ریسک پذیرها ترکیباتِ سبد پورتفوی شون کاملن فرق میکنه . اینها رو کارگزار بورس یا مشاورِ مالی شما بهتون میگه و راهنمایی تون میکنه و به شکلِ بی طرفانه ای ابتدا سبدهای سرمایه گذاری مختلف رو به شما نشون میده تا بتونید انتخاب کنید . توی زندگی عادی ، آدمهای کمالگرا ، جسور و آرمان نگر نباید برن سراغِ آدمهای ترسو و معمولی و محافظه کار . نباید حرفها ، راهکارها و نگرش اونها به زندگی رو حتی بشنون ، چون میشه مانعی بر سرِ راهشون ، چون روشون تاثیر میزاره . اگر آدمِ کمالگرایی هستید ، اگر جسورید و بلند پرواز ، یا از آدمهای محافظه کار دوری کنید یا همواره با خودتون پنبه ای داشته باشید که توی گوشهاتون قرار بدید . شما نباید برید سراغ یک سبدِ کم ریسک و کم بازده .   + بالاخره من یه چیزی باید از درس مدیریت مالی دو بفهمم یا نه؟ :دی
  • انارماهی : )

47.

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۲۶ ق.ظ
 

همان اول کاری گفتم "با هم ارتباطی نداریم" ، من ، درِ سوالهای بودار را زود میبندم ، حتی اگر این در بستن به قیمتِ خراب کردنِ پلِ پشتِ سرم باشد . هیچ فکرِ محافظه کارانه ای ، هیچ نظرِ وابسته ای ، هیچ ... من تو را به قدرِ ویترینِ ساده ای هم تویِ زندگی م نداشتم . همیشه راست ایستادم ، زل زدم تویِ چشم های طرفِ مقابلم و گفتم "نیست" ، "ندارم" ... همیشه خواستم همین خودِ تنهایِ بی چیزم را ببینند حتی اگر همیشه به ضررم تمام شده باشد . چون هیچوقت نبودی ، هیچوقت نداشتمت ، هیچوقت . و من هیچوقت نمیخواهم به قیمتِ ویترینِ پوشالی ای از آنچه ندارم بهم نگاه کنند . مهربانی ام را به مهربانیِ تو بسنجند ، خانومی ام را به تربیتِ تو بسنجند ، جسارتم را لابد به غرور و مکنت و شوکتِ تو ربط دهند و ... همهء چیزهایی که به تو مربوط نیست را ... من همینم ، همیشه بودم و همیشه نداشتمت .


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

ما را به "سَخت" جانیِ خود ، این گَمان نبود .*

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۰ ق.ظ
شما که متصف به تمامِ صفاتِ عالم اید ، خودتان بفرمایید چه خطابتان کنم . برای ما که هر چیزی در این عالم نشانه ای ست ؛ بد است دیدنِ خوابی که دیشب تمامِ روح و روانمان را با خود برده بود . من ، دیشب ، مُشَرَف شده بودم . دیشب به محضرِ شما مشرف شده بودم و دَر به دَر دنبالتان میگشتم . بابِ علی ، بابِ جبرَئیل ، سعیِ صفا ... خوابِ با صفایی نبود انصافاً ، گمتان کرده بودم . مثلِ کودکی که تا دمِ گیتِ بلیط توی فرودگاه با مادرش هست و بعد بین شلوغی و عجلهء مردم گم میشود و مادر نمیداند این طرف دنبالش بگردد یا آن طرف ... گم شده بودم . نمیدانستم این طرف دنبالتان بگردم یا آن طرف . شما دیشب با تمامِ صفاتتان و با تمامِ آنچه من از توحیدِ صفاتی میدانم "گمشده" بودید . گمشدهء من ، گم گشته ای که مرا تا کعبه اش رسانده بود و دیگر نبود . انقدر همه چیز بهم ریخته و شلوغ بود که هیچ چیز حتی نشانی از شما نداشت . نه فقر بوی شما میداد نه غنا ، نه چوب بوی شما میداد نه طلا ، نه سنگ حرفِ شما میزد نه آب ، نه آسمان شما را صدا میکرد نه زمین . ... من دیشب گمشده بودم . گمشده ای که هرچه میگشت هیچ جا نشانی از گمشده اش پیدا نمیکرد . در صاد بودن و بصیر بودنِ شما که نه ، اما باید قدری در چشمهای خودم تامل کنم . * شب هایِ هِجر را گُذراندیمُ زنده ایم ... سَخت ، به معنایِ بدِ کلمه ، خیلی بد .
  • انارماهی : )

235

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ
: سورهء یوسف داریم ؟ + آره : سورهء زلیخا چی ؟ + ...
  • انارماهی : )

42.

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۲۷ ق.ظ

آب که بِجَهَد تویِ گلو ؛ نه

ولی بغض ؛ خفه میکند

  • انارماهی : )

پیر شدم

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۵۱ ب.ظ
فقط موهام سفید نشده
  • انارماهی : )

قربونی .

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ
محضِ اطلاع ، بعضی ها خودشون رو قربونیِ دوستِ شون میکنند ، گوسفند هم تشریف ندارند .
  • انارماهی : )

مرگ

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۰ ق.ظ
از همان بچگی که خانهء کودکی هایم را هنوز نکوبیده بودند میدانستم میایی مینشینی رویِ طاقچهء توی اتاق نشیمن و نگاه میکنی ببینی کدام یکی را بیشتر میپسندی و دستش را میگیری و با خودت میبری . فکر میکردم هرکس خوشگل تر باشد را بیشتر دوست داری . برای همین فکر میکردم هیچوقت سراغ من نخواهی آمد . خانه را کوبیدند ، طاقچه را بردند ، نمیدانم جایِ تازه ای که برای نشستن پیدا کرده ای کجاست ولی هنوز انگار به تمناهای کودکی ام گوش میکنی که هیچ کس از اهلِِ خانهء کودکی هایم اگرچه دور شده ولی کم نشده . کاش رویِ طاقچهء خانهء معصومه هم نمینشستی و بابابزرگِ خوشگلش را نمیبردی . کاش در کودکی هایم برای معصومه هم ... برای طیبه هم ، برای تمام بابابزرگ ها و مامان بزرگ های دنیا هم خواسته بودم که نبری شان . + فاتحه بخوانید برای مادربزرگِ دوستم طیبه و پدربزرگِ دوستم معصومه .
  • انارماهی : )
+ اعتکاف امسال هم تموم شد ؛ میشه نگهش داشت . + گاهی ابتلائات راه کسب فیوضات است اما نمیدانیم . محمدتقی بهجت + دانشجو و طلبه ای که درس نمیخواند ، حرام است در حوزه و دانشگاه بماند . روح الله خمینی + ...
  • انارماهی : )

ما نسلِ بی چیزی هستیم که نمیدانم این چیز چیست .

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۰۲ ق.ظ
مثل همیشه استادِ کلاسِ ساعتِ هفت و نیم ، راسِ هفت و نیم آمده و من راسِ هفت و سی و پنج دقیقه رسیده ام . امروز بی جزوه ، بی کتاب ، بدونِ اسنادِ بانکی ، سبُکِ سبُک مینشینم رویِ صندلیِ سوم از ردیف دوم و به استاد گوش میکنم . صدایش را نمیشنوم ، هر ازچندگاهی نگاهم میکند : درسته ؟ ، سر تکان میدهم ، یادم نیست درباره چی حرف میزد که بگویم درست بود یا غلط . کجام و به چی فکر میکنم را هم نمیدانم ، فقط میدانم به علت نامعلومی دوست دارم زودتر از حدّ معمول بلند شوم و از کلاس بزنم بیرون .مثلِ همیشه همه چیز رویِ سینه ام سنگین شده ، دانشجوها ، اساتید ، کارکنان ، در ، دیوار ، صندلی ها ... انگار نه انگار که زمین یا پِیِ ساختمان ، انگار سینهء من است که سنگینیِ تمامِ اینها را تحمل میکند . نمیفهمم چه میشود که استاد شروع میکند به حرف زدن ، به تاکید رویِ مطالعه ، به مستمع صاحب سخن را و فریاد میزند که : من نمیدونم چرا شما هیچی از استاداتون نمیخواد ، برای چی درس میخونید ؟ما نسلِ عجیب غریبی هستیم ، چند روز پیش از حرفهایی که سعیده از استادشان نقل کرد هم همین نتیجه را گرفتم و حالا ، حالا که میبینم اساتید خودمان هم نوع دیگری از همان حرف را میزنند به این نتیجه میرسم که ما نسلِ نخواسته ای هستیم .در ما میل به خواستنِ هیچ چیز نیست ، چه رسد به رسیدن و دویدن و تلاش و ... ما نه از استادِ سرِ کلاس و نه از نظام آموزشی و نه از هیچی ، هیچ چیزی نمیخواهیم . استاد وقتی جواب سوالمان را نمیدهد بیشتر نمیپرسیم ، وقتی نمیفهمیم چه میگوید اعتراض نمیکنیم ، وقتی هیچ چیز آن طور که باید باشد نیست ، بهترش را نمیخواهیم ، اصلن نمیخواهیم که تلاشی باشد یا نباشد ...ما هیچ چیزی نمیخواهیم . این نخواستن یا به ما یاد داده شده یا اینطور تربیتمان کرده اند یا انقدر از ابتدا همه چیز را بدونِ زحمت و تلاش در اختیارمان گذاشته اند که فکر میکنیم مهارت داشتن هم یکی از لقمه های غذای مامان جان یا یکی از کادوهایی ست که بابا جان در یکی از تولد هایمان بالاخره برایمان خواهد خرید ...
  • انارماهی : )

تُویی که با مایی ...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
حالا که نیستی من جراتِ این را دارم که خارج از تمام کلیشه های خانوادگی صدایت کنم . مرا یادت هست مُرتضی؟امروز چند دقیقه ای به جبرِ روزگار مثلِ قدیم هم کلام شدیم . من حالا آنقدر بزرگ شده ام که از مصاحبت با تو نترسم ، اصلن اگر به عددِ سن و شناسنامه باشد حالا دیگر این منم که از تو بزرگترم . به قولِ مامان تو هنوز همـ ـآنِ دیروزی . نشستم و نگاهت کردم و خواندم :اِی نامت ، از دِل و جان ، در همه جا ، به هر زبان ، جاری ... اشک امانم نداد . خلوت شده بود ، مثلِ روزهای شیشـ ـهفت سالگی ، مثلِ تنهایی هایِ سیزدهـ ـچهارده سالگی ، مثلِ اشکهای هیودهـ ـهیژده سالگی . دلم تنگ شده مرتضی مثلِ عجزهای پونزدهـ ـشونزده سالگی ، مثلِ فغانهای نوزدهـ ـبیست سالگی . دلم برایت تنگ شده مُرتِضیتو نسیمِ خوش نَفَسی ، من کویرِ خار و خَسَم ، گَر به فَریادم نَرَسی ، هَمچو مُرغی در قَفَسم تو با مَنی امّا ... من از خودم دورم ..دلم برایت تنگ شده مرتضی ، چو قَطره از دَریا ، مَن از تو مَهجورم ...این جا هنوز و همیشه نامِ تو هست ، اینجا هنوز و همیشه هستی ، اینجا هنوز و همیشه هر شادی ای با یادِ تو عجین شده و شاید هر غمی با یادِ من ... این را خیلی چیزها بهم میگوید . دلم برایت تنگ شده مرتضی . برای روزهای بودنت ، روزهای خیلی زیاد بودنت ، برای تمامِ روزهایی که فکر کردم اگر تو بودی چه میشد ، برای تمام لحظه هایی که اسمت بود و خودت نه . بی معرفتی نیست اینجور دِلبری کردن ؟با یادَت ، اِی بِهِشتِ من ، آتشِ دوزخ کجاست ... عشقِ تو در سرشتِ من با دِل و جان آشناست چگونه فریادَت نزنم ؟ چرا دَم از یادَت نَزنم ؟ در اوج تنهایی ...اگر زمین بیگانه شوَد ، جهان همه بیگانه شود ... تویی که با مایی ...من امروز هوسِ روزهای توی گهواره را کردم که تو را بالای سرم دیده بودند ، من امروز هوسِ همهء آدمهایی را کردم که رفیقِ تو بودند ، هوسِ امیر که نامِ پسرش شد مرتضی ، هوسِ خُمیرانی که بعد از تو رفت ، بعد از تو شاید همه باید میرفتند . عزیز تویِ فیلم تولدم گفته بود : فقط عروسیِ مرتضی میرقصم . عزیز هیچوقت نرقصید مرتضی هیچوقت . ...دلم برایت تنگ شده مرتضی خیلی تنگ . دلم برای تو بیشتر از خیلی ها تنگ شده . تویی که آنجایی لابد نمیفهمی احتیاج یعنی چی ... من این روزها به تو محتاجم ... مرتضی ... مُحتاج ...
  • انارماهی : )

دو نقطه پرانتز بسته به توانِ مثبتِ بی نهایت

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۴۲ ق.ظ
خیلی حسّ خوبی ست بعد از مدتها یک نفر هم سن ، یک نفر که ترمِ هشت درسش تمام نمیشود ، یک نفر که امسال میخواهد ارشد بخواند ، یک نفر که هنوز شروع نکرده برای ارشد خواندن را ، یک نفر که خوب ، یک نفر که آرام ، ... تمام این یک نفر کنارِ هم میشود یک روحِ لطیفِ سبکِ نرم ، ... یک نفر که حلّش سخت نیست .یک نفر که زهرا ست .
  • انارماهی : )

از استادهای مان ، "اُستاد"ی یاد نگیریم

سه شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۸:۵۶ ب.ظ
بچه که بودم ، تا آخرین سالهای دبیرستان ، دوست داشتم معلم بشوم . توی بچگی عروسک هام رو میچیدم جلوم و براشون حرف میزدم . سیر تا پیازِ هر چیزی رو هر جوری که به اقتضای سنم فهمیده بودم میگفتم . هر کس از دمِ اتاقم رد میشد اول میترسید و با هول میومد تو که ببینه بچه با کی داره حرف میزنه و بعد به عقلم شک میکرد . این روندِ حرف زدن با شاگردانِ فرضی تا آخرین سالهای دبیرستان ادامه داشت . وقتی عزیز اینها هنوز خونه رو نکوبیده بودن و طبقهء دوم مُلکِ فرمانروایی من محسوب میشد ، یه مدرسهء بزرگ داشتم با چندین کلاس و چندین دانش آموز تو مقاطعِ مختلف . بهشون درس میدادم و براشون حرف میزدم . یکی از تفریحاتم هم این بود که گاهی برای شاگردام بلند بلند کتاب میخوندم و یکی از کتایهایی که خیلی براشون میخوندم "آنی شرلی" بود و یه وقت هایی هم حافظ خوانی داشتیم .تو پیش دانشگاهی دلم نخواست معلم بشم ، از دنگ و فنگ و بی احترامی هایی که به معلم هامون میکردیم بدم اومده بود . از حرفهایی که پشتِ سرِ معلم هامون بود بدم اومده بود . از تیکه هایی که معلم ها بهمون مینداختن بدم اومده بود . از معلمی که بخاطرِ رنگِ جامدادیِ من که همرنگِ یکی از احزاب سیاسی اون روزها بود و دستِ دوستم بود و فکر کرد جامدادی مالِ اونه و تا آخرِ سال باهاش لج موند ، علی رغم همهء تلاش های من برای اینکه معلم عزیزمون بفهمه جامدادیِ سبزی که روش عکس گاو داشت مالِ منِه نه اون بنده خدا ، بدم اومده بود . از معلمی که تو جلسهء اولی که نشست سرِ کلاس بدونِ هیچ شناختی برگشت بهم گفت معلومه ازونایی هستی که درس نمیخونن ، بدم اومده بود . من از معلم شدن بدم اومده بود . برای همین خاطرهء همهء معلم های خوبِ گذشته م رو از یاد بردم .وقتی واردِ دانشگاه شدیم بخاطرِ استادِ خیلی خوبی که ترمِ دو داشتیم ، دلم خواست استاد دانشگاه بشم . تئوری های خاص خودم رو داشته باشم و به دانشجوها یه چیزی یاد بدم و باهاشون رفیق باشم تا دشمنِ خونی شون . از ترمِ سه به این طرف از اساتیدمون دروغ شنیدم ، تهمت شنیدم ، تمسخر دیدم ، بی ادبی دیدم ، پایین تر از شان رفتار کردن های آزاردهنده دیدم ، به سخره گرفتنِ مذهب رو دیدم . اما هیچ کدومشون باعث نشدن از استاد بودن بدم بیاد چون هم بزرگتر شده بودم و هم میدونستم چه چیزهایی باید درست بشه و ایراد کار کجاست ، تصمیم گرفتم همهء خواسته های یه دانشجو رو خوب ببینم و بنویسم و به خاطر بسپرم تا فردا روزی یادم بمونه که من هیچ فرقی با کسانی که دارن به حرفم گوش میدن ندارم .اما امشب ، کمی به این کلمه و شان کسانی که مدام با این نام خطاب میشن شک کردم . کاش واژهء جایگزینی برای خانم ها و آقایانی که محضِ خالی کردنِ عقده های دورانِ کودکی پا به دانشگاه گذاشته و دانشجو را منطقهء حفاظت شدهء تام الاختیاری برای خالی کردنِ تمام عقده هایشان میدانند به جایِ واژهء والا مقامِ استاد ، پیدا کنم .
  • انارماهی : )

دشمنی با تو منی نیست میانِ من و تو

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۴۰ ب.ظ
آدم هایی که رفته اند را نگاه میکنم ، حرفهایشان را میشنوم و افق دیدشان را میسنجم . همهء چیزهایی که توی زندگی شان دارند چیزهایی نیست که بخواهم داشته باشم ، نه که خوب نباشد ولی جوری نیست که اگر نداشته باشم بمیرم ، اما یک چیز آن وسط هست که انقدر برق بزند که دلم بخواهد برای یک روز هم که شده تجربه ش کنم و آن "آرامش" است . واژه ای که بلااستثناء توی حرفهای همهء رفته ها شنیده ام .اما همیشه هروقت که فکرش به سراغم آمده تهش چیزی بوده که فکر کنم باید باشم ، بمانم ، بسوزم و بسازم .حرفهای من ، نظراتِ من ، عقایدِ من ، اگرچه ازنظرِ تویی که اینجا نیستی از خفقان ناشی میشود ، اما ، من تمامِ این خفقان را به یک لحظه "آرامش" ِ آن طرف نمیدهم . توهین ها و تمسخرهای فیسبوکی اگرچه از نظر تو در جهان عادی شده ، اما من ، هنوز دوست ندارم به ملیّتم ، هویتم ، وطنم ، زادگاهم ، با تمام کاستی ها و کمی ها توهین شود .تو نمیتوانی اما من ، ترجیح میدهم مسوولینِ بی کفایتِ کشورم را به قولِ تو هویج حساب کنم ، آدمِ بی کفایت که شایستهء نقد نیست ، شایستهء حساب شدن نیست ، ... تو نمیتوانی اما من ، ترجیح میدهم همهء کاستی ها را از ناحیهء خودم ببینم ، خودم ، که از امروز برای آیندهء این خاک هیچ کاری نمیکند ، خودم ، که دنبال آرمانهاش نمیرود ، خودم ، که فقط حرف میزند ، خودم ... خودم که فکر میکنم اگر این کشور را بی مسوول در اختیارم بگذارند و بگویند گُلی به سرش بزن چه کار میکنم ، خودم ... که چه کرده ام جز حرف زدن ... .مخاطب این پست فقط تو نیستی ، نوشتم ،که به همهء کسانی که مثلِ تو هنوز یکی از علت های عقب ماندگی هایمان را مسوولین میدانند بگویم ، اگر این مسوولین بی کفایتند ، شما خودتان برای کشورتان چه کردید ؟ چه تلاشی ؟ چه جهادی ؟ کدام درامدتان را صرفِ کارِ فرهنگی کردید [هرچند در سطح کوچک] ؟ کدام روزتان را صرفِ ایده پردازی کردید که چه کنیم ؟ کدام وقتتان را صرفِ مطالعهء دردهای مردمِ این جامعه کردید ؟ کدامتان با تلاش خودش را به جایگاهی رساند که بتواند حرفی بزند و کاری کند ؟ ... اگر این کشور را بدونِ این مسوولینِ بی کفایت در اختیارتان بگذارند ، چه میکنید ؟والسلام .
  • انارماهی : )

من سالها بدون تو بر باد رفته ام

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۱۶ ب.ظ
راستش را بگویید آقا ، تا کِی به تمنّایِ وصالِ تو یگانه ، اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه ؟هرچندوقت یکبار دلم را هوایی میکنید که چی ؟ خوشتان میاید نه ؟ گریهء بچه دیدن دارد ، هان ؟ حالا ما بی لیاقت ، ما بدِ روزگار ، شما که خوبید برایمان چه کردید ؟ اصلن امشب از آن شب هاست که دلم میخواهد طلبکار باشم . دلم گرفته ، اصلن حسودی م شده ... خیالتان راحت شد ؟ همین اعتراف را میخواستید بگیرید ؟ گرفتید خب ، ... زودتر کاری بکنید ... من میمیرم و شما میمانید و آن دنیا و دِین و عهدی که به گردنتان هست . من که بدِ روزگار هستم ... شاید آن دنیا هم نخواستم بگذرم ... هان ؟ این همه شما نمیگذرید ... یک بار من .+ دلم خواست بهت بگم آسمون ، آسمونم ، آسمونِ من ، اینم بزار روی یکی دیگه از اسمهات ، آسمون باش ، آسمونِ من باش ، برایِ هرکی نیستی برای منِ آسمون باش .+ بهم دستبند دادی و نمیدانی هرکس به من دستبند داده و خودش به دستم بسته ، چند روز بعد دستبند ناپدید شده ... به هرچیز دل ببندی زود میرود ، منتظرِ رفتنِ دستبندم .+ امانتی م رو میخوام ، زود ، خیلی زود .+ چرا من باید یهو خودم رو در هیبت تو ببینم و به جایِ تو در جواب اون خانم خبرنگار بگم : به من گفتن که به عکاس حتمن نیاز هست ... چرا ؟ چرا واقعن ؟ چرا ؟یادِ روزی افتادم که اون همه آدم اومدن ، من بودم و دست کشیدن به کفِ زمینِ مکانی که مقدس نبود ولی غباری که نشسته بود روش ... امان از غبار آقا ... امان ... امان از غبار ...+ عمه معصومه خانم ... تسلیت ... برادرزاده عزیز است ، شما را به حقِ برادرزادهء عزیزتان ، عزیزِ مرا حفظ کنید .
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ق.ظ
همیشه دوست داشتم وبلاگ نویسی ، خطّ سیرِ حرکتِ انسان از جایی به جایی دیگر را نشان دهد ، برای همین موقع بریدنِ رُبانِ اینجا نامش را گذاشتم کوچنامه . حالا از اول که میخوانی واو به واو ، بی ثباتیِ زندگی را در ثباتِ محبت پیدا میکنی . واو به واو که میخوانی فراز و فرودهای نویسنده را پیدا میکنی ، واو به واو که دنبال میکنی خط فکریِ نویسنده دستت میاید . راستش حالا که رسیده به اینجا از اینکه وبلاگ های گذش
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۳۷ ب.ظ
خوب موقعی به هم رسیدیم شازده . برفِ رویِ سر و آب راه های میان پیشانی رخصتِ پادرازی به من نمیدهد . فقط کاش قدّ آفتابه مِسی و برای رفعِ حاجت در نظرت قَدری داشتم که اینطور حوضچهء چشم هام را خالی نکنی و آن ماهی های زبان بسته را بی تاب ...
  • انارماهی : )

روزتون مبارک .

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۱ ق.ظ
تمامِ دیروز فکر کردم دیروز شنبه س و فردا یعنی امروز که قرار بود یکشنبه باشه روزِ جهانیِ گرافیکه ...این شد که صاف صاف بلند شدم رفتم دانشکدهء گرافیک و یه تبریک خشک و خالی هم از دهنم ساطع نشد به هیچ کدوم از بچه ها ...هم شرمنده هم یه جمله برای تبریکِ با تاخیر :هنرمند باید خیلی مراقب باشه با دستهاش کارِ لغو نکنه و توی ذهنش هیچ فکر بدی رو راه نده ، چون ماحصلش رویِ تمامِ وجودِ بیننده اثر خواهد گذاشت .+ دوست عزیز "..." من مایلم شما با این کامنتهای زیبا خودت رو معرفی کنی .
  • انارماهی : )

هنوز هم میشه با یه تیوپ خمیردندان خوشبخت بود

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ
امروز که گفتی رفتی دندانپزشکی ، امروز که یادم آمد گفته بودی وقتی دندانهات سیم داشت مسواک نمیزدی ، امروز که حرف از مسواک و خمیردندان و دندان شد ، یاد بچگی هام کردم . من عاشق بویِ خمیردندان بودم . شاید اسم چیزی که میخواهم بنویسم اعتراف باشد ولی این روزها برای خودم خنده دار است .من عاشق بویِ خمیردندان بودم . خنکیِ خاصش روحم را خوشحال میکرد و انگار که بهترین هدایایِ زندگی را به من داده باشند به آسمانها میرساند . ولی این علاقه فقط به بیش از حد مسواک زدن معطوف نمیشد . من صورتم را با خمیردندان میشستم . نمیدانم چه ماده ای داشت که باعث میشد گونه هام قرمز شود و مویرگهاش مشخص باشد . مویرگهای گونه م که مشخص میشد شبیهِ مهشید میشدم ، مهشید که دایی ش امریکا بود و براش از آنجا خودکار میفرستاد ، خودکارهای رنگی رنگی که عینِ همه شان توی ایران بود و من نمیدانم چرا فکر میکردم داییِ مهشید احتمالن تویِ "امریکا" بیکار است که هی بگردد و خودکارِ رنگی برای مهشید پیدا کند . مثلِ ما که آنقدر پولدار بودیم که فاصلهء پنج دقیقه ایِ از مدرسه تا خانه را با "کلفت"مان طی میکردم . مهشید اینها آنقدر پولدار بودند که یک "اتاق" داشتند پر از سکه و بابای من یک ماشین "هشت در" داشت . تقصیرِ من نبود که خالی بندی میکردم ، تقصیرِ مهشید نبود که حرفهای الکی میزد . تقصیرِ پوستِ سفید و موهای بورِ مهشید بود ، تقصیر امریکا بود که قبلهء آمال بود ، تقصیرِ ماشینِ هشت در بود که وجود نداشت و تقصیرِ خانهء مهشیداینها بود که کوچک بود و تقصیرِ ما بود که همه چیزِ زندگی مان کامل بود و یک کُلفَت کم داشتیم . خمیردندان پوستِ مرا سفید میکرد ، مویرگهای صورتم را مشخص میکرد ، مثلِ تمام دخترهای بورِ توی رویاهام و عطرش مرا به همان قصرِ زیبایی میبرد که توش زندگی میکردیم و نمیدانم چرا هیچوقت برای خودم و هیچ کدام بچه ها سوال نشد که این قصرِ عظیم الجثه ای که ما توش زندگی میکنیم کجاست که خیلی از بچه ها که همسایه ما بودند نمیدیدنش .امروز که از دندان گفتی و مسواک و خمیردندان ، یاد روزی افتادم که شوهرخاله رفت لیبی ، من رفتم پیش خاله ، یک خمیردندان داشتند که قدش بی اغراق سی سانت بود ، و من آنقدر محو جبروتِ خمیردندان شدم که همان یک ربع اول توی خانهء خاله اینها نصف خمیردندان را رویِ صورتم خالی کردم . سفید سفید شده بودم ، پوست صورتم حسابی داشت میسوخت و مویرگهای گونه هام حسابی زده بود بیرون و من داشتم در قصر آرزوهام قدم میزدم عینِ همهء دخترهای تویِ رویاهام و به این فکر میکردم که : " لابد مهشید اینها هم از این خمیردندان ها دارند و مهشید پوستش را با اینها میشورد که همیشه سفید است " ... خاله سر رسید ، خمیردندان را برداشت و گفت کارِ بدی کردم ... خاله هیچوقت نفهمید آن همه خمیردندان را به یکباره چه کار کردم ولی از سر رسیدنِ یهویی اش آنقدر شرمنده شدم که دیگر نه صورتم را با خمیردندان شستم و نه تا چند سال بعدش مثلِ قبل درست و حسابی مسواک زدم . + دوست عزیز "..." میشه خودت رو معرفی کنی ؟
  • انارماهی : )

. . .

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۲ ق.ظ
با هم تازه آشنا شده بودیم که تو عاشق شدی . آن روزها آنقدر از عشق و عاشقی میترسیدم که حرفهای تو دربارهء رضا را خیالاتِ خوشِ بچگانه ای بدانم که روزی روزگارت را سیاه میکرد . شماره رد و بدل کردن ها ، پست های مخاطب خاص دار ، حرفها ، شعر ها ، عکس ها ... نمیدانم چرا همه شان علی رغم مخالفت و ترس شدیدی که از ارتباط شما دوتا داشتم از زیرِ دستِ من رد میشد . آن روزها هنوز کوچک بودی و من که تازه دانشگاه قبول شده بودم به چشمت یک مشاور و راهنمای بزرگ میامدم . من روز به روز به اصطلاح خیلی ها رنگ عوض میکردم و هر روز فکر و عقیدهء تازه ای در وجودم متولد میشد . داشتید از هم جدا میشدید که خودم گرهِ ارتباطتان را محکم کردم . کم کم از عشق شما ابراز خشنودی کردم و کم کم آرزو کردم همیشه با هم بمانید و ... کم کم از هم جدا شدیم . نفهمیدم شماره ات چرا از توی گوشی م پاک شد ، نفهمیدم به شهرتان که سفر کردم چرا نخواستم ببینمت ، نفهمیدم چرا شدم مخاطب خاموش وبلاگت ، ...تو هنوز عاشقی ، هنوز مینویسی ، هنوز همان دخترکِ زلالی و من حالا هربار به وبلاگت میایم ، هربار میخوانم ، هربار یادت میفتم از عشقی که جوانه هایش زیر دست خودم پاشیده شد ، از آبی که به جوانه ها دادم ، از پیوندی که به قلمه ها زدم ، از اتفاقی که در افتادنش نقش داشتم و نمیدانم تهش به کجا ختم میشود ... میترسم .
  • انارماهی : )

لطفن "لجن" نباشیم .

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۵۳ ب.ظ
" فَاءِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَختُ فیهِ مِن رُّوحی فَقَعُوا لَهُ سَجِدیِنَ " سورهء حِجر ، آیهء بیست و نه ترجمه آیه از شیخ حسین انصاریان : پس چون او را درست و نیکو گردانم و از روح خود در او بدمم ، برای او سجده کنید .چند آیهء قبلی اشاره داره به نحوهء خلقت جن و انسان که جن رو از آتش آفریدند و انسان رو از گِلی خشک و متعفن و تیره رنگ و لجن مانند . خدا چرا داره اینطوری شرح میده که انسان رو از چی آفریده ؟ برای اینکه بگه حضرتِ انسان جان تو ، بدونِ روحِ من ، هیچی نیستی ، یه گِلِ خشکِ متعفنِ تیره رنگِ لجن مانندی ، و اگر قرار شده که ملائکه به تو سجده کنند برای اینه که من از روحِ بزرگ و نامتناهی خودم به تو بخشیدم .حالا ، حضرتِ انسان جان ، آبروی خدا رو نبر ، توی روحِ خدا ، صفاتِ خدا به تو منتقل شده ، میتونی ستار باشی پس باش ، میتونی غفار باشی پس باش ، میتونی محسن باشی پس باش ، میتونی حنان باشی پس باش ، ... ولی حواستُ جمع کن ، چون میتونی دروغگو هم باشی ، میتونی حسود هم باشی ، میتونی پست باشی ، میتونی کینه ورز باشی ، چون اختیار داری حضرتِ انسان ، .. ولی اگر این موردهای دومی باشی ، تبدیل میشی به یه گِلِ خشکِ متعفنِ تیره رنگِ لجن مانند ...
  • انارماهی : )
با قرار گرفتن در موضع اقتصادیِ بالاتر ، وسایل و لوازمی که بقیه به دلیل قرار داشتن در سطح پایین تری از موضع اقتصادیِ ما* مجبور به استفادهء از آنها هستند را ، [حداقل جلویِ چشمِ خودشان] مورد بی میلی و بی رغبتی قرار ندهیم .مثال : اگر بابات برات آیفون فایو اِسِ گولد خریده ، هی نیا جلوی همکلاسی ت که گوشیش یه اندروید ساده س بگو : وااااااای تو چجوری با این سر میکنی ؟ من از گوشیای اندروید انقدر بدم میادلطفن :بعد از خوندن مثال توجیه نکن که اون باید شعور داشته باشه ، خب تو هم شعور داشته باش به خدا به هیچ جای دنیا بر نمیخوره .علت :اون افراد کم کم از ما فاصله میگیرند ، حس تایید پذیری از گروه دوستان رو از دست میدن ، جوامع دوستی مون استحکام خودش رو از دست میده .*ما : ما یِ نوعی
  • انارماهی : )

یابن الحسن ...

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۲۸ ق.ظ
اردی بهشت ، بی تو برایم جهنم است ...اردی جهنمی ، که همیشه ، پر از غم است .
  • انارماهی : )

مامانم .

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ
وقتی نوجوون بودم و اثراتِ بلوغ داشت از اینور و اونورِ چهره م میزد بیرون همیشه بهم میگفت خیلی خوشگلی ، از لبهای ورقلمبیده و دماغ گنده شده و صورتِ ناقص شده م خیلی تعریف میکرد ...که یه وقت فکر نکنم زشتم .یه روز کمه ... همهء لحظه های زندگی مبارکت باشه مامان .: )
  • انارماهی : )

میانِ گریه میخندم .

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ
چرا هنوزم که هنوزه یه استاد دانشگاه یا یه مشاور تحصیلی یا یه پدر یا یه مادر یا یه آدم پیدا نمیشه که بگه :مهم نیست که تو توی دانشگاه چی میخونی ، مهم نیست که کاری که میکنی همونی باشه که درسش رو خوندی ، جنبهء اقتصادیِ زندگیِ تو الزاماً هیچ ربطی به جنبهء علمی ت نباید داشته باشه ، ... حالا اگر داشت که چه بهتر ولی اگر فلان رشته رو دوست داری یا فلان راه رو میخوای انتخاب کنی برو توش و لذت ببر ، روزی ت به هر حال میرسه حالا واسطه ش یا میشه رشتهء دانشگاهی ت یا نمیشه .چرا هنوزم که هنوزه ، یه دانشجو یا یه کارمند ، یا یه دختر یا یه پسر یا یه آدم پیدا نمیشه که بگه :مهم نیست که من میتونم با وضعیت موجود کنار بیام یا نه ، مهم  اینه که این وضعیت درست نیست و میشه تغییرش داد و حالا که میشه تغییرش داد من باید برای اصلاح این وضعیت تلاش کنم حتی اگر خودم هیچوفت نتونم از وضع بهتری که در آینده به وجود خواهد اومد استفاده کنم ....چرا هنوزم که هنوزه جای اعتراض رو صفحهء فیسبوک و اینستاگرام و وی چت مون میدونیم ؟ چرا هیچوقت بلند نمیشیم بریم با مسوول وضعی که باعث اعتراضِ ما شده صحبت کنیم و به هر قیمتی شده حتی اگر شده یه دونه آجر رو درست بزاریم رو دیوارِ ساختمونی که داریم توش زندگی میکنیم و مدام از اینور و اونورش شکایت داریم و شکایات رو میکنیم جوک و نقلِ محافل دوستانه و خانوادگی مون ... ؟ ... چرا به این فکر نمیکنیم که مهم "من" نیستم که میتونم با این وضع به هر حال کنار بیام ، مهم وضعیتِ غلطی هست که خیلی ها توش هستند ... خیلی هاپ.ن:داشتم ایراد میگرفتم که : سرزنش نکن فلانی ، پیامبر فرمودند : هرکه مومنی را به چیزی سرزنش کند ، نمیرد تا خودش به آن چیز مبتلا شود .گفت : خب اینجوری که آدم باید لال شهگفتم : خب لال شیم ..کاش لال میشدیم ...
  • انارماهی : )

نتیجه گیری های نو

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ
آدمای کمال گرا آدمای بدبختی هستن .
  • انارماهی : )