11. فراموشی
فراموشی چیزِ بدی ست
خصوصا وقتی آنقدر در گیر و دارِ زندگی گم شوی که متنِ برنامه ی زنده را یادت برود که باید بفرستی و برسانی
فراموشی چیزِ بدی ست
خصوصا وقتی آنقدر در گیر و دارِ زندگی گم شوی که متنِ برنامه ی زنده را یادت برود که باید بفرستی و برسانی
هی میگویند انقدر خودت را ورق نزن، انقدر به خودت گیر نده، انقدر سیاه نمایی نکن، هی میگویند الان بهتر از قبل است، من ولی دقیقا عینِ اسفندِ رویِ آتشم، مدام میپرم بالا و پایین. مدام میجهم بالا و پایین، مدام دارم جان میدهم، روزی هزار و یک بار تجربه میکنم که "خشم، عجز، تنهایی، اینها لغاتی علمی نیستند" ماهی بی دست و پای حرام گوشتی شده ام رویِ زمین.
+ارمیا، رضا امیرخانی
آدم های بزرگ، آدم های بزرگِ بی چارچوب، آدم هایی که در یک تعریفِ ساده نمیگنجند، نمیشود بگویی خوب اند یا بد، مهربان اند یا خشن، آدم هایی که سخت اند، برای اینکه بخواهی تعریفشان بکنی سخت اند، مثلِ سوالهای امتحانِ استادی میمانند که جزوه اش اصلا شبیه به امتحانش نیست.
این آدم ها در هیچ باور و فکر و منطق و روز و شبی نمیگنجند. آدم هایی که اگر بخواهی محصورشان کنی، اگر بخواهی محبوسشان کنی نمیتوانی. آدمهایی که آمده اند تا تجربه کنند، تا بشناسند، تا بسازند و مدام به این نتیجه برسند که نه، این آن چیزی نبود که من میخواستم، این شبیهِ چیزی نبود که من میتوانستم باشم یا این اصلا هم وزنِ نگاهِ من نیست .
به این نتیجه ها رسیدن، راحت نیست، راحت نیست راهِ تا انتها رفته ای را رها کنی و درست دمِ قدمِ آخر بگویی که نه نه نشد، و از اول شروع کنی، به این نقطه رسیدن کارِ هر کسی نیست. این طور "جوان" به زندگی نگاه کردن یک نوعِ سخت از زندگی ست که بعضی ها انتخابش میکنند و بعضی ها نه .
پای حرف و حدیث ها ایستادن و یک منِ تازه را ساختن با علم به اینکه بدانی این من را هم باید یک روزی باز رها کنی و بروی سراغِ یک منِ تازه ... کارِ هر آدمی نیست.
اگر از این آدم ها دور و برتان دارید قدرشان را بدانید، اگر فکر میکنید خودتان از این آدم ها هستید، به دلِ دریا بزنید و اگر دوست دارید یکی از این آدم ها باشید از همین الان شروع کنید .
بعد از بعضی اتفاق ها باید زمان بگذرد، آدم خودش میداند که باید زمان بگذرد، هر کس هم از کنارِ آدم رد میشود تاکید میکند که بگذار زمان بگذرد، ولی زمان آدم را پیر و کور میکند تا بگذرد، آدم را تا میکند، زمان میشود یک غلتک (؟) و از رویِ آدم رد میشود تا بخواهد بگذرد، زمان میشود یک شعرِ تلخ، میشود یک لیوان زهر، میشود یک تیوپِ چسبِ رازی که به جایِ کاکائوی فرمند گذاشته باشی تویِ دهانت.
زمان، آدم را مثلِ یک مادرشوهرِ سخت گیرِ زمانِ ناصرالدین شاهی روانی میکند، زجر میدهد، از بین میبرد، تا بگذرد. زمان، آدم را میکشد تا بگذرد ...
زمان گذشت، گذشت، من تا خوردم، دو نیم شدم، له شدم، شکستم، شکستم تا زمان هم با من شکست، حالا، من خوبم
: )
بعضی مکان ها حالِ آدم را خوب میکند، مزه ی شربت تویِ بعضی لیوان ها خوش تر است، بعضی خانه ها را آدم دوست تر دارد، بعضی دفترها برای گرفتنِ نمره های خوب مناسب ترند و بعضی خودکارها خوش خط تر مینویسند. حتما از این تجربه ها داشتید.
همه ی اینها یعنی ظرف مهم است، یعنی اینکه برای ریختنِ پلویِ مزعفر نباید از خاک انداز استفاده کرد. ما آدم ها مثلِ مظروفاتی هستیم که باید ظرفِ قشنگی برای بودنمان، انتخاب کنیم. بعضی جاها نباید رفت، بعضی چیزها را نباید خورد، بعضی راه ها را نباید انتخاب کرد. و همه ی اینها را خودمان بر اساس دیدگاه و عقیده و نظراتمان انتخاب میکنیم. تا اینجای ماجرا بنظرم اصلا سخت نیست.
قصه دقیقا از آن جایی آغاز میشود که ما، ندانیم کدام عقیده، کدام نظر و کدام دیدگاه را داشته باشیم تا ما را متناسب با آنچه که واقعا هستیم پیش ببرد. برای این منظور کتاب ها و حرفها و مقاله های بسیاری نوشته شده، آدم های بسیاری سر به فلک کشیده اند و حرفهای زیادی تحویلِ مان داده اند تا بتوانیم بر اساس گفته ها و نقطه نظراتشان پیش برویم ، اما آنچه که مسلم است این که، طبیعتِ آدمی، فطرتِ آدمی و گِل و سرچشمه ی آدمی را با خلاف نیامیخته اند و با بد و پست و زشت و نا پسند نیالوده اند. کاش بیشتر از هر چیز به طبیعتِ خویش رجوع کنیم ، آنجا که خانه ی خداست ...
تا آنجا که فهمیده ام رسالتم در این دنیا نوشتن است، انتخابِ واژه ها با من، خواندنم با شما
سلام.
بلاگفا خوب موقعی خراب شد، درست وقتی که من، تمامِ خاطراتم را درونش چال کردم و به آتش کشیدم، خواستم همانجا بنویسم ولی بهتر است بگویم اعتیادِ من به نوشتن و ایرادِ جدیِ وارد شده به سخت افزارهای بلاگفا و بدقولی های شرکتِ خارجی و آن جمله های هر روزه ی رویِ سایت، مانع شد. پس به اینجا کوچ کردم .
شاید با کفش های جلو بازِ تابستانی
شاید با شلوارِ جین
شاید با شلوارِ نخی
شاید با یکی از لباسهای سه دکمهء کتانِ سفید
شاید با یکی از پیرهن مردانه های چهارخانه
شاید آبی
شاید سبز
مهم همین است که میــ ـآیی
کبوترانه ، تولدَت مُبارک آقا .
خیلی خیلی کوتاه و مختصر عرض کنم و وقتِ شریفتان را به بیهوده گویی های خویش مُختص ندارم ، که میدانم سخت مشغولِ درس و بحث و رتق و فتق امورید و مراجعان و ملازمان چنان مهر و عطوفتی در حقتان روا داشته اند که نازک گویی های این بندهء کمترین اگر که به زعم جنابِ شریفتان موجبِ تکدرِ خاطر نیست ، خدایِ من آن روز را نیاورد که موجبات ناخوش احوالی تان را فراهم سازد ، عرض کوتاهی داشتم ، فقط یک سوال :
میشود دوباره عاشقتان شوم ؟
همان اول کاری گفتم "با هم ارتباطی نداریم" ، من ، درِ سوالهای بودار را زود میبندم ، حتی اگر این در بستن به قیمتِ خراب کردنِ پلِ پشتِ سرم باشد . هیچ فکرِ محافظه کارانه ای ، هیچ نظرِ وابسته ای ، هیچ ... من تو را به قدرِ ویترینِ ساده ای هم تویِ زندگی م نداشتم . همیشه راست ایستادم ، زل زدم تویِ چشم های طرفِ مقابلم و گفتم "نیست" ، "ندارم" ... همیشه خواستم همین خودِ تنهایِ بی چیزم را ببینند حتی اگر همیشه به ضررم تمام شده باشد . چون هیچوقت نبودی ، هیچوقت نداشتمت ، هیچوقت . و من هیچوقت نمیخواهم به قیمتِ ویترینِ پوشالی ای از آنچه ندارم بهم نگاه کنند . مهربانی ام را به مهربانیِ تو بسنجند ، خانومی ام را به تربیتِ تو بسنجند ، جسارتم را لابد به غرور و مکنت و شوکتِ تو ربط دهند و ... همهء چیزهایی که به تو مربوط نیست را ... من همینم ، همیشه بودم و همیشه نداشتمت .