تُویی که با مایی ...
جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۴۲ ب.ظ
حالا که نیستی من جراتِ این را دارم که خارج از تمام کلیشه های خانوادگی صدایت کنم . مرا یادت هست مُرتضی؟امروز چند دقیقه ای به جبرِ روزگار مثلِ قدیم هم کلام شدیم . من حالا آنقدر بزرگ شده ام که از مصاحبت با تو نترسم ، اصلن اگر به عددِ سن و شناسنامه باشد حالا دیگر این منم که از تو بزرگترم . به قولِ مامان تو هنوز همـ ـآنِ دیروزی . نشستم و نگاهت کردم و خواندم :اِی نامت ، از دِل و جان ، در همه جا ، به هر زبان ، جاری ... اشک امانم نداد . خلوت شده بود ، مثلِ روزهای شیشـ ـهفت سالگی ، مثلِ تنهایی هایِ سیزدهـ ـچهارده سالگی ، مثلِ اشکهای هیودهـ ـهیژده سالگی . دلم تنگ شده مرتضی مثلِ عجزهای پونزدهـ ـشونزده سالگی ، مثلِ فغانهای نوزدهـ ـبیست سالگی . دلم برایت تنگ شده مُرتِضیتو نسیمِ خوش نَفَسی ، من کویرِ خار و خَسَم ، گَر به فَریادم نَرَسی ، هَمچو مُرغی در قَفَسم تو با مَنی امّا ... من از خودم دورم ..دلم برایت تنگ شده مرتضی ، چو قَطره از دَریا ، مَن از تو مَهجورم ...این جا هنوز و همیشه نامِ تو هست ، اینجا هنوز و همیشه هستی ، اینجا هنوز و همیشه هر شادی ای با یادِ تو عجین شده و شاید هر غمی با یادِ من ... این را خیلی چیزها بهم میگوید . دلم برایت تنگ شده مرتضی . برای روزهای بودنت ، روزهای خیلی زیاد بودنت ، برای تمامِ روزهایی که فکر کردم اگر تو بودی چه میشد ، برای تمام لحظه هایی که اسمت بود و خودت نه . بی معرفتی نیست اینجور دِلبری کردن ؟با یادَت ، اِی بِهِشتِ من ، آتشِ دوزخ کجاست ... عشقِ تو در سرشتِ من با دِل و جان آشناست چگونه فریادَت نزنم ؟ چرا دَم از یادَت نَزنم ؟ در اوج تنهایی ...اگر زمین بیگانه شوَد ، جهان همه بیگانه شود ... تویی که با مایی ...من امروز هوسِ روزهای توی گهواره را کردم که تو را بالای سرم دیده بودند ، من امروز هوسِ همهء آدمهایی را کردم که رفیقِ تو بودند ، هوسِ امیر که نامِ پسرش شد مرتضی ، هوسِ خُمیرانی که بعد از تو رفت ، بعد از تو شاید همه باید میرفتند . عزیز تویِ فیلم تولدم گفته بود : فقط عروسیِ مرتضی میرقصم . عزیز هیچوقت نرقصید مرتضی هیچوقت . ...دلم برایت تنگ شده مرتضی خیلی تنگ . دلم برای تو بیشتر از خیلی ها تنگ شده . تویی که آنجایی لابد نمیفهمی احتیاج یعنی چی ... من این روزها به تو محتاجم ... مرتضی ... مُحتاج ...