ذغال گداخته ای به نام زندگی
و خدا
من را
پَر پَر
دوستتر دارد
ورایِ طاعتِ دیوانگان ز ما مطلب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانست
دوست ندارم دیدارِ ما به قیامت باشد حتی. دوست ندارم، ندارم، ندارم.
خدایا، مرا و نسلِ مرا با نفهم های روزگارِ پسین و پیشین و حال، محشور، نفرما
راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای ارشد بخوانی و اینستاگرامت را چک کنی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.
این بی محلی هایت را میگذارم به حسابِ علاقه؛ به حسابِ نگرانی؛ به حسابِ اینکه میخواهی تلاش کنی راحت تر دل بکنی، از من. از من که رویِ قلم دوشت بزرگ شدم، تویِ دست هات رشد کردم، بینِ انگشت های پینه بسته ات رویاهایم را ساختم و از پشتِ چشم های عسلی ات که از وقتی آب مرواریدشان را عمل کردی روشن تر شد، دنیا را دیدم. راستی کاش چشم هات را عمل نمیکردی تا یک دفعه مرا نمیدیدی، یک دفعه را نمیدیدی که چقدر بزرگ شده ام، یک دفعه مرا نمیدیدی که کنکور دادم، رفتم دانشگاه، درسم تمام شد و برایم خواستگار آمد. یک دفعه مرا نمیدیدی که ناشیانه سرِ هر خواستگار چه بلبشویی به راه می انداختم و همه ی شما را و بیشتر از همه تو را نگران میکردم که بالاخره بزرگ شده ام یا نه. این بی محلی هایت را میگذارم به حسابِ اینکه نمیتوانی از "شولَک" دل بکنی. نمیتوانی نگرانم نباشی، نمیتوانی ببینی دارم هی قد میکشم و هی آب میشوم، نمیتوانی ببینی من هنوز و هنوز و هنوز بلاتکلیف باشم.
میدانی آقاجون، بلاتکلیفی جزو لاینفکِ وجودِ "شازده" هاست، عزیزکرده ها، همه بلاتکلیف اند، نورِ چشم ها، لایِ پرِ قو بزرگ شده ها، همه بلا تکلیف اند، همه از دم. من هم یک نورِ چشمِ لایِ پرِ قو بزرگ شده ی عزیز کرده ی بلا تکلیفم که هی آب شد و هی قد کشید. این روزها سعی میکنم بیشتر نگاهت نکنم، سعی میکنم بیشتر سرِ راهت سبز نشوم، بیشتر نبوسمت، دارم سعی میکنم دوستت نداشته باشم، و عجیب اینکه حس میکنم تو هم داری سعی میکنی دوستم نداشته باشی. انگار من و تو داریم قدم به قدم به نقطه ای که نامش خداحافظی ست نزدیک میشویم. انگار دارد روزهایی که من باید دنیا را بدونِ تو تجربه کنم از راه میرسد. روزهایی که دست های تو درونش نیست. میدونی آقاجون، گاهی دوست دارم تا ابد ازدواج نکنم که تو تا ابد زنده باشی و نگران و البته شاید متنفر از من، منی که هیچوقت نشدم آنکه تو میخواستی. اما باش آقاجون ... از من متنفر باش، اما باش.
+گاهی انقدر نگرانِ قد کشیدن یک نفر میشویم که کم کم از شدتِ نگرانی دیگر تاب و تحملِ دیدنش را نداریم. تاب و تحملِ دست و پا زدنش را نداریم.
تا سالِ اولِ دانشگاه همه چیز ارزش داشت، تکه سنگ های باقی مانده از خانه ی کودکی هایم، کارت تبریک های سال های راهنمایی و روزهای تولد، میوه ی کاجِ سرِ خاکِ بابایِ آقاجون، تکه ای از موهای نه سالگی ام، پیکِ بهاره کلاسِ دومِ ابتدایی، دفترِ فلسفه اسلامی کلاسِ خانم طاهری، جزوه ی ادبیاتِ عمومی استاد محمدیان، گچِ پایِ چپم، کلاهِ بچگی های خاله، کیسه ی لوبیاهای کلاسِ اولِ ابتدایی، سنجاق سرِ کودکی های مامان، مداد رنگیِ سبزِ دو سانتی متری ام، دستمال کاغذیِ رویِ میزِ شامِ شبِ عروسیِ خاله کوچیکه و خیلی چیزهای دیگر، ارزش داشتند، مهم بودند، و باید در صندوقچه ای حفظ میشدند. همه ی دفترچه هام و همه ی انشاهام و همه ی نوشته های از ده سالگی ام، حتی نامه ام به رییس جمهورِ وقت و جوابیه ای که گرفته بودم، اینها همه خیلی ارزش داشتند، خیلی، خیلی یعنی خیلی، یعنی به اندازه ای که آدم دستش را باز کند و از پشت برساند به هم، یعنی یع عالمه.
از سالِ اولِ دانشگاه، نمیدانم چه شد که همه چیز بی ارزش شد. جزوه ها، نوشته ها، حتی خیلی از کتاب ها، یادگاری ها، هدیه ها، کارت تبریک ها، عروسک ها، همه چیز یک دفعه ای رنگ باخت. درست بعد از تمام شدنِ جلسه ی کنکور، همه چیز، دقیقا همه چیز رنگ باخت، و رنگ باختگی اش را وقتی نشان داد که من یک روز بعد از همه ی بچه ها به زورِ کتک های مامان نتیجه ی کنکورم را دیدم، رنگ باختگی اش وقتی اود کرد که پنجاه تا انتخاب بیشتر برای کنکور نداشتم که از شانزدهم به آن طرف بقیه ش مهم نبود و ده تای اولش هم آنهایی بود که گفته بودند آنهایی باشد که مطمئنید قبول نمیشوید و من انتخابِ پانزدهم را قبول شده بودم، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که مامان گفت حق نداری رشته ات را تغییر دهی، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که جعبه ی همه ی نوشته هایم از بالای کمد افتاد رویِ سرم و زیرِ چشمِ راستم را کبود کرد، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که شیشه ی عطر هدیه ام را انداختم دور چون میدانستم هرچقدر دوستم را دوست دارم ولی از آن عطر استفاده نمیکنم. رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که همه ی نوشته هام را بردم تویِ حمام، کردم تویِ کیسه، کاملا خیسش کردم و وقتی خیالم از خمیر شدنِ آن چند کیلو کاغذ راحت شد همه را بردم ریختم تویِ سطلِ سیاهِ سرِ کوچه. ذره ذره همه چیز رنگ باخت، کم کم برایم عجیب بود چرا این یادگاری ها، چرا حفظِ یادگاری ها برای این و آن مهم است؟ چرا مامان هنوز خیلی چیزها را نگه میدارد؟ چرا خواهرم جلد شکسته ی قرآنِ روزِ جشن تکلیفش را هنوز نگه داشته؟ نگه داشته ها کم کم برایم حکم سوال را گرفت، دیگر دوست داشتن ها و نگه داشتنِ یادها در قلب مهم بود.
از سالِ آخرِ دانشگاه کم کم قلبی هم نماند که یادی بماند، دوستی هم نماند که دوستداشتنی ای بماند. کم کم همه ی زندگی رنگِ دیگری شد، رنگی که به هیچ وجه شبیهِ آن همه تعلقِ خاطر نبود. اصلا شبیهِ دوست داشتنِ یک صفت، یک چیز، یک اسم، یک شخص نبود. رنگی که هنوز نمیدانم رنگِ چیست ولی از همه ی رنگ های قبلی دوست داشتنی تر است، رنگی که رهاست.
* ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است.
عتیقه را همواره ترکی ست زینتبخش، که به تنش خوش مینشیند. حالا که داری خانهی ما ترک میکنی و میروی که زیرِ سقفِ کبودِ آسمان سایبانی کنارِ دیگری، بر پا کنی و چون آنان که سالها کنارِ هم، همدم و همقدم و همسر و همراه بودند، زندگی آغاز کنی. حالا که رسیدهای به آنجا که همگان کمالش گویند و بزرگان نعمتش دانند و خداوند تسکین و آرامشش خوانده.لازم دیدم با تو از عتیقه بگویم.
جانِ دلم، در این سالها باید یاد گرفته باشی که عتیقه را جایی دور از دسترسِ همگان قرار میدهند، عتیقه باید در مکانی باشد دور از دسترس اما چشمنواز. عتیقه را کنارِ ظرفهای ناهار و شام و عصرانه نمینشانند. عتیقه را هر روز و هر لحظه به میان نمیآورند و ترکهایش را به جستوجو نمینشینند. عتیقه، همین که هست، همین که پشتِ شیشهای کنارِ دیواری در خانه باشد، زیباست. همین که، هر از چند گاهی به آن سر بزنیم و با مهارت دستمالی برای غبارتکانی به سر و رویش بکشیم کافیست. عتیقه را باید که در گذرِ زمان حفظ کرد.
اما آنکه باید حافظِ این عتیقه باشد کیست؟ یک نفر باید زیرِ سایبانِ ما باشد، سره از ناسره شناس، بامعرفت، صبور و ظریف بین. که عتیقه را همواره گردی و خاکی ست دلنشین، که محافظتش را لازم میکند. تو خوب میدانی که ظرف، آن هنگام که از دست رها شود در لحظهای میشکند. پس آن که حافظِ عتیقهی میانِ خانهی ماست، باید که دقیق باشد، محکم باشد، و در عینِ حال لطیف و گاهی سهلانگار.
جنسِ عتیقه ارمغان زمان است و زمان ماحصلِ صبر و صبر میوهی درختِ همان کمالی ست که از آن با تو سخنها گفتهام. دخترم، عتیقه، وقتی که از دست رها شد دیگر عتیقه نیست. تکه شکستههای ظرفیست کهنه، که دیگر مقداری از آن جز برای یادگاری و گاهی عبرت، نمیارزد.
میوه ی دلم؛ عتیقهی خانهی تو، همان ارتباطی ست که همسریاش دانند. همان اشتراکاتی ست که به درکِ تفاوتها دلنشین میشود، همان محبتی ست که به غبارِ فاصلهها زینتبخش گشته و همان ظرفِ زیبا و چشمنواز دور از دسترسیست که تو حافظِ آنی. گاهی به لطف، گاهی به قهر، گاهی به مهر، گاهی به سهلانگاری، عتیقهی خانهات را حفظ کن. مگذار که ترکهای دلنشین عتیقهات که هر کدامش تجربهای و کمالیست برای تو سخنانِ وقت گذرانهی آنانی شود که عتیقهشناس نیستند. مگذار غبارِ سکوت بر عتیقهات نشیند و دیگران ظرفِ تو را نقل مجالسِ بیحیایشان کنند، بگو، با آن که عتیقه را با تو شریک است سخن بگو و هرروز و هرلحظه و هر بار در پی جستن و یافتنِ راهی باش برای هرچه بهتر نگاهداری از عتیقهای که ماحصلِ صبوریهای توست.
روستا، قبل ترها برایم معنایِ محیطی را داشت ساکت، ساکن، به دور از امکانات، غیرِ بهداشتی، ناامن و سرشارِ از زحمت. زندگی در روستا و حتی یکی دو روزی سر کردن در روستا آنقدر برایم ثقیل و سخیف بود که هربار برنامه ی خانواده به یکی دو روز را در روستایی سپری کردن میرسید درونِ خودم روضه خوانی ها آغاز میکردم.
چند سالی ست اما معنی و مفهومِ روستا برایم تغییر کرده. روستا، سَبُک است. خیلی سَبُک؛ و ساده است. خیلی ساده. ساده تر از دقیقه به دقیقه تلفن داشتن، ساده تر از هر ثانیه در دسترسِ همه بودن، ساده تر از آب خوردن. انگار هوایِ روستا، هوایِ متفاوتی ست. نه بخاطرِ آلودگی و دود ماشین و گازوئیل و بنزین. روستا متفاوت است از شهر، اتمسفرِ سبک تری دارد انقدر سبک که شب هایش را "نمیتوانی" دقیقا "نمیتوانی" قم اللیل الا قلیلا نباشی. روزهایش را نمیتوانی دائم الوضو نباشی. نمیتوانی، نمیتوانی اصلا هرچقدر که بخواهی نمیتوانی صدایت را ببری بالا، نمیتوانی خوش بین نباشی، نمیتوانی. انصافا نمیتوانی. تو همان آدمِ عصبیِ زودجوشِ تندِ بد اخلاقِ روزهای قبلی، ولی در روستا انگار همه ی اینها یک جوری سبک میشوند. شاید روز اول همان طوری باشی ولی از روز دوم انقدر جنسِ خودت را بیگانه با فضایی که درونش هستی میبینی که دیگر "نمیتوانی" همان آدم روزهای قبل باشی.
ناخودآگاه کارهات را عقب نمی اندازی، ناخودآگاه سفره را جمع میکنی، ناخودآگاه از ظرف شستن بدت نمی آید، ناخودآگاه داد نمیزنی، ناخودآگاه بین الطلوعین بیداری، ناخودآگاه حرفِ لغو نمیزنی، انگار در روستا ناخودآگاه آدم میشوی.
خیلی به همه ی اینها فکر کردم. جوابم را در تعدد مورچه ها و موریانه ها و سوسک ها و سگ ها و پشه ها و مگس ها و گربه ها و درختان و سنگ ها و رودخانه ها و چشمه های روستا یافتم. در روستا، "یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض" ؛ تعدد دارد، نمود دارد، دستِ انسانِ هرجایی هنوز بهش نرسیده، در روستا تعدد تسبیحِ خدا را در الکترون ها و پروتون های هر مولکولی میبینی. روستا انگار خودِ تسبیح است، یک تسبیحِ واقعی.
هوار هوار کردنِ با تندی، داد زدن، فریادِ اناالحق زدن از تهِ حلق و صدا را از طبقه ی هفتم به طبقه منهای دوازده و نیم رساندن، به نمایش گذاشتنِ زبان کوچیکه برای خلق الله، هنجره پارگی حاد، خود را دچارِ سرطانِ تارهای صوتی کردن کاملا تضمینی با گارانتی صد و بیست ساله. یعنی حق با من است حتی اگر خلافش ثابت شود. خلافش؟ اصلا ابدا محال است ثابت شود. حق از اولِ ازل با من بوده و هست و خواهد بود.
جدل یعنی من بلد نیستم آرام حرف بزنم، یعنی من توانایی اینکه منطقی و آرام و مهربانانه و با محبت نظرم را بیان کنم ندارم، یعنی ایهاالناس من ناتوانم، من بچه ام، من یک بچه ی نفهمِ چهار ساله ام که فقط بلدم داد بزنم، گریه کنم، پا به زمین بکوبم تا بستنی ام را به من بدهید. جدل یعنی این. فرقی نمیکند به خاطرِ فیلم رستاخیز باشد یا مذاکراتِ هسته ای یا بحث بر سرِ اینکه اقتصاد کینزی برای دنیا مفید است یا کلاسیک، در هر شرایطی اگر صدایمان از حدی فراتر رفت، اگر نتوانستیم یا نخواستیم موقعیت سنجی کنیم که الان باید این حرف را با طرفِ مقابل بزنم یا یک ساعت یا یک روز یا یک هفته ی بعد، یعنی جدل کرده ام.
امامِ صادق علیه السلام در حدیثی یکی از مسائلی که برابر با داشتنِ خانه ای در بهشت است را ترکِ جدل مطرح کرده اند در صورتی که حق با شما باشد.
چرا؟
چرا در آیات و روایاتِ ما جدل کردن نهی شده و صراحتا صدا را از حدی بالاتر بردن زشت شمرده شده؟
جدل به مرور زمان انسان را ناسازگار میکند، انسانِ ناسازگار نق نقو میشود، نمیتواند از بارانِ و آفتاب لذت ببرد، نمیتواند در فقر صبر کند، نمیتواند در خوشی و شادی ، شادی و خوشحالی را ببیند، جدل چشم و گوشِ دلِ آدمی را کور و کر می کند، آدمِ ناسازگار را هیچ کس دوست ندارد ؛ خدا دلش نمی خواهد ما را کسی دوست نداشته باشد.
از اینها گذشته
رها کردنِ جدل در خانه ، باعث جاری شدنِ رحمتِ خاصِ خداوند، در خانه میشود.
: )
زنگ زدند، از شبکه دو، یادم نیست به من یا به دوستم ولی نهایتا ختم به من شد؛ که بیایید بروید مجموعه سرچشمه، خواهرِ امام موسی میخواهد بیاید، یک گزارش میخواهیم بگیریم و این حرفها. بلند شدیم رفتیم.
چه شوری، چه نوری، چه روزی بود آن روز، رویِ زمین بند نبودم، سخنرانیِ کوبنده ی سارا شریعتی، حرفهای تازه ی آقای زائری، هم قدم شدن با ربابِ صدر و گرفتنِ شماره تلفنی که هیچوقت باهاش تماس نگرفتم و هم کلام شدن با او و دیدنِ معلمِ علومِ کلاسِ سوم راهنمایی خانم رییس قاسم ؛ ولی از همه ی اینها دلچسب تر برایم اغوشِ بازِ حورا صدر بود. چه روزی بود آن روز.
خیلی تلاش کردم آن آغوش را، آن عطر را آن آرامش را آن ناآرامی را آن ترس را آن شجاعت را آن مردم گریزی و آن اجتماعی بودن را برای خودم مسخره کنم. آره، باید اعتراف کنم خیلی تلاش کردم حورا، دخترِ بزرگِ امام موسی و آن چشم های آبی جادویی که انگار خودِ خودِ امام موسی بود و محبتم به پدرش و بعد او و حتی عمه ربابش را و اصلا همه ی اتفاقاتِ آن روز را برای خودم مسخره کنم، سعی کردم خودم را مسخره کنم که این چیزها و این اشخاص را دوست داشتم ولی نشد.
هنوز به امام موسی فکر میکنم، به حج، به اینکه امام موسی انگشتر عقیق داشته یا نه، به حورا، به عمه رباب، به خواهران قد خمیده و به سید صادق و عدنان و غزاله و سارا شریعتی و از همه ی اینها بیشتر به صدای دکتر مصطفا که یک باره توی سالن پخش شد و اشک را رویِ صورتم تمام و کمال جاری کرد و باز از همه ی اینها بیشتر هنوز ده باره و صد باره و هزار باره روایتِ دومِ کتابِ "هفت روایتِ خصوصی" روایتِ صدری از زندگی پدرش را میخوانم و هنوز و هنوز و هنوز هیچ کدام اینها برایم مسخره نشده.
همه ی این دو ماه سعی کردم همه ی این ها را برای خودم مسخره کنم ... بله، آن دخترِ تویِ آن عکس که روسری رنگی رنگی به سر کرده منم، منم که همه ی وجودم ترس بود و شجاعت، همه ی وجودم سست بود و محکم، منم که در متناقض ترین حالتِ عمرم کنار سید رباب صدر نشسته ام. کامنت شما و بیدار شدنِ دوباره ی همان حس ها، بهم فهماند بی جهت در مسخره کردنِ خودم و همه ی اجزایِ وجودم کوشیده ام. فهماند، در کویِ نیک نامان ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی این عشوه ها بیافزا . . .
از یک جایی به بعد همه چیز رنگِ تمسخر میگیرد. دقیقا همه چیز. لباس های رنگی رنگی، مدادهای رنگی رنگی، روان نویس ها، دفترها، فانتزی ها، روسری ها، حتی همه ی کتابهای امیرخانی و مستور و ذبیح الله منصوری و شجاعی و نصرآباد، همه چیز، دقیقا همه چیز رنگِ تمسخر میگیرد، رنگِ دیوارِ اتاق، کمدها، مهم نیست کتابها توی کارتون بمانند یا تویِ کتابخانه ای عریض و طویل، از یک جایی به بعد مهم نیست میزت نود سانتی ست یا صد و بیست سانتی، خانه ات سه خوابه است یا یک خوابه، از یک جایی به بعد مهم نیست لباس چی بپوشی، از یک جایی به بعد مهم نیست وبلاگت چند نفر بازدیدکننده دارد، مهم نیست کتابهایت را نوشته ای یا نه، مهم نیست به چه اسمی تو را میشناسند، تعدد کتابهای خوانده و نشریه های همکاری داشته و شبکه های رفته و تجربه های کاری و پوسترهای طراحی شده و اصلا از یک جایی به بعد دیگر هیچ چیز مهم نیست. حتی سفرِ مشهد و مدینه و نجف هم مهم نیست. از یک جایی به بعد فقط مینشینی به تماشا. و کاش این تماشا در خودش غرقت کند، این تماشا در خودش تمامت کند. کاش این تماشا تو را دوباره نرساند به خودت.
+ مشهد نمیرویم
از اول اردیبهشت، کنارِ همه ی فکرها و بدبختی ها و درماندگی ها و بیچارگی هام، کنارِ همه ی واماندگی هام، کنار همه ی خون به جگر شدن هام، کنارِ همه ی همه ی همه ی اتفاقاتی که این روزها افتاد و شد یک پتک و کوبید تویِ سرم و خمیده و خمیده و خمیده ترم کرد، یک فکر مثلِ خورده افتاده بود به جانم:
یعنی بازم میرم مشهد؟
کثیر الزیارت نبودم ولی، از سال هشتاد و نه، خیلی تند تند مشهد رفتن برایم جور میشد، سالی سه بار حداقل، همه هم یهویی، مثلا یهویی از مدرسه به مامان زنگ میزدند میگفتند :"دخترتونم با خودتون بیارید" یا مثلا یهویی شبِ تاسوعا ساعتِ هفت خاله زنگ میزد که: "میاید بریم مشهد؟" و ما ساعتِ ده شب در جاده بودیم. یا خیلی مثلاهای دیگر ... هی جور میشد، هی تند تند تند جور میشد بروم مشهد. آقاجون به وضوح از مشهد رفتن هام کفری بود، دلش نمیامد رضایت ندهد به رفتنم ولی طی همه ی چندین باری که من رفتم هر دو بار که خواست راهی شه وقتی التماس دعا گفتم و خواستم سلامم رو برسونند، با لحنِ دلخورانه ای که انگار از من نه و از امام رضا بود میگفت : "تو که بچه محلِ امام رضایی من سلامت رو برسونم؟!!" مشهدِ آخری، بهمن ماهِ پارسال، عهد و حرف و سخنم وسطِ دعایِ کمیل، پا به زمین کوبیدنم و خط و نشان کشیدنم و بعد بیرون آمدنم از رواق الله وردی خان و بعد حرفهایی که یادم رفته بود، راهِ رفته را برگشتم، دوباره به ضریح زل زدم، "من چی گفتم آقا؟ من چی خواستم؟" یادم نیامد که نیامد که نیامد تا وسطِ اردیبهشت ماهِ امسال؛ من دقیقا به چیزی که آن شبِ جمعه ی بهمن ماه از آقا خواسته بودم رسیده بودم و بعد، همه ی فکر و ذکرم این بود که "یعنی بازم میرم مشهد؟" یعنی باز هم میگم السلام علیک یا رفیق، السلام علیک یا بابا؟ یعنی باز هم صحن را یله میدوم؟ یعنی باز هم ضریح را میبینم؟ یعنی باز هم میتوانم حرفهام را به آقا بزنم، یعنی باز هم ؟؟؟ بعضی عکس های حرم را میدیدم و زل میزدم و گریه میکردم، بعضی عکس ها را رد میکردم و لج میکردم و میگفتم نمیخوام ببینم، نمیخوام دلم بلرزد، رو بر میگرداندم از آقا، عکسِ دسکتاپ و گوشی هم که حکایتی جدا بود. "مشهد" شده بود آن سرِ دنیا، "مشهد" شده بود ینگه دنیایی که من دیگر دستم بهش نمیرسید. از لج، حتی دلم نمیخواست از دلتنگی ام بنویسم، از لج، رو بر میگرداندم، از لج ... هی میگفتم یعنی آقا باز هم؟ یعنی آقا مرا هم؟ رو نداشتم مثلِ آن روز که دلم بدجوری مشهد خواسته بود و معصومه گفته بود میری و خیلی یهویی رفته بودم سر بلند کنم و به زاری بگویم : این که من رو نطلبی نامردیه آقا تو نامردی بلد نیستی ...
حالا
امشب
خاله باز زنگ زده که : میاید بریم مشهد؟
و من که صدای مامان را میشنوم دلم نمی آید از آقا بخواهم، میخواهم لج کنم، میخواهم صدایم را بلند کنم که صدای با تلفن حرف زدنِ مامان را نشنوم، میخواهم حواسم پرت شود، وقتی به خودم میایم که دارم در دلم میگویم : "آقا به حقِ جوادت" و خواهرم که انگار برای بار صدم صدام میکند: آبجی باشه؟ منو میبخشی؟ / میگویمش که: باشه و مامان که ازم میپرسد با خاله اینها بریم مشهد؟
و
من که ...
تصمیم گرفتم بعضی مطالبِ کلاس های مدرسه ی اهل بیتِ دانشگاه تهران را که زیر مجموعه ی مدرسه قرآن و عترتِ دانشگاهِ تهران است؛ اینجا بنویسم، هم برای اینکه نوشتنش نیاز به مرور و خواندن جزوه دارد و هم برای اینکه دوست دارم آنچه یاد میگیرم را با بقیه قسمت کنم.
فکر میکنم در شروع بهتر باشد کمی در مورد مدرسه توضیح دهم، مدرسه جای خوبی ست، برای من هست. فکر میکنم همه ی آن چیزی ست که همه ی این سالها دنبالش بودم. محیطی که حوزه نیست، دانشگاه هم نیست. یک جایی ست که وقتی واردش میشوی فکر میکنی واردِ یکی از مساجد یا حسینیه های اروپا شده ای، همه اسلام را رعایت میکنند، همه که میگویم منظورم دست اندرکارانِ مدرسه است، حد و حدود اسلامی ست و تو این را از بدو ورود میفهمی، حس میکنی، لمس میکنی، نیاز نیست چیزی یا کسی مدام بکوبد تویِ سرت که هی رفیق آمده ای اینجا که درس دین بخوانی، خبری از درس های سختِ عربی و فقهی و قواعد و قوانین و حفظِ هزار و یک قاعده و قانون و اصول هم نیست، اصلا هم نباید اِن مقدار تومان پرداخت کنی تا بتوانی در دوره ی دلخواهت شرکت کنی. آزمون ورودی دارد ولی محدودیتِ سنی اصلا. آزمون ورودی هم فقط سه تا سوال از جزوه های معرفی شده داشت و هشت تا سوال درباره یِ شخصیت و وجودِ خودِ شما، اینها هم همه کتبی بود، آنجا کسی شما را استنطاق [؟] نمیکند.
هنوز نمیدانم مدرسه در شهرهای دیگر ایران شعبه دارد یا نه اما، تهرانی ها میتوانند در کلاس های ختم مفهومی قرآن که فعلا سه شنبه ها ساعتِ نه صبح برگزار میشود شرکت کنند تا ببینند مدرسه چطوری ست، آوردنِ بچه از طفل شیرخوار تا دانشجو نیز آزاد است، حتی ممکن است استاد بچه به بغل به شما درس بدهد، کلا همه چیز محیاست که شما هم بچه داری کنید و هم چیزهایی یاد بگیرید که به دردِ همه ی زندگی تان میخورد. البته اینهایی که گفتم به معنی این نیست که مدرسه مخصوصِ خانم هاست، نه، آقایان هم میتوانند شرکت کنند و هیچ محدودیتی وجود ندارد.
مساله ی دیگر اینکه مدرسه ی اهلِ بیت که فعلا من مشغول شده ام، برای این اسمش اهل بیت است که قرآن را در ساحتِ بیت و خانه و خانواده تبیین میکند، مدرسه های دیگر که زیر مجموعه ی همان مدرسه ی قرآن و عترت هستند، رویِ موضوعات دیگر کار میکنند.
حالا برسیم به آنچه من دوست دارم اینجا بنویسم
استاد گفت بعد از هر جلسه هرچه به دلتان نشسته بود را در حد یک جمله بنویسید، نوشته ی من شاید از یک جمله بیشتر شود
"تواضع، کسی که بتواند متواضع باشد، یعنی بتواند خمیده قامت راه برود، یعنی بتواند سرش را بیندازد پایین که نبیند به چه کسی کمک کرد و از چه کسی بدی دید، یعنی کسی که اساسا خودش را قاطیِ آدم حساب نمیکند که چیزی را از ناحیه ی خودش و به ناحیه ی خودش نسبت دهد، یعنی کسی که وقتی حق با اوست، من من من نمیکند، خوشبخت میشود."
برداشتِ دوازدهم:
دختری طول و عرضِ پیاده رویِ خیابانِ شانزده آذر را از شمال به جنوب طوری طی میکند که انگار وسطِ پیاده رو پر از چاله است، اما پیاده رویِ سمتِ دانشگاه هیچ چاله ای ندارد. با این حال دختر طوری پیاده رو را طی میکند و یک مرتبه از یک طرف پیاده رو میپرد آن طرفِ دیگر انگار کپه های آتشِ پی در پی ای را رد میکند.
برداشتِ یازدهم:
بچه بودم، خاله داشت برام از "امام علی" میگفت، انگار نشسته بود فکر کرده بود ببینه کودکانه ترین نوعی که میتونه "امام علی" رو به یه بچه بشناسونه چه نوعیه و همون رو انتخاب کرده بود. شایدم این یه تصویر باشه از یه فیلم یا مثلا یه خاطره باشه با مامان. خیلی واضح یادم نیست چه کسی، ولی نزدیک ترین احتمال برام خاله ست، که این حکایت رو ازش شنیدم
برداشتِ دهم:
دختر گاهی می ایستد، صبر میکند، باز دوباره راه میافتد.
برداشتِ نهم:
خاله در حالی که خودش روزه بود و میخواست غذا دهن من بزاره احتمالا در جوابِ سوالی که در مورد ماهِ رمضان یا شبِ قدر ازش پرسیده بودم، گفت: "امام علی" کسیه که آزارش به یه مورچه هم نرسیده بوده؛
آزارش به یه مورچه هم نرسیده بوده ینی چی؟
خاله گفت: یعنی حتی یه دونه مورچه هم زیر پاش له نکرده بوده
برداشتِ هشتم:
من کنارِ شومینه، دمِ کنجی نشسته ام روبرویِ سوراخی که مورچه ها دانه میبرند داخلش، با مورچه ها حرف میزنم : برید بگید مامانتون بیاد من میخوام ببینمش، منم مث "امام علی" اذیتتون نمیکنم قول میدم (توضیح اینکه واقعا بخش زیادی از کودکیِ من مقابل خانه ی مورچه ها و در حال حرف زدنِ باهاشون و انتظار کشیدنِ دیدار با مادرِ مورچه ها گذشته است)
برداشتِ هفتم:
به گمانم دختر دیوانه است، یا وسواسِ فکری-عملی دارد که این طور نا به سامان راه میرود، شاید هم مبتلا به نوعی از افسردگی باشد.
برداشتِ ششم:
من از "امام علی"ِ کودکی هایم همین را یاد گرفتم که موقعِ راه رفتن، حواسم به مورچه های زیرِ پایم باشد، همین بود که سر به زیر شدم. امروز، کجکی و سر به زیر به تو فکر میکردم که رفتی پیشِ حضرتِ آقا و شعر خواندی و هنوز کجکی و سر به زیر بودی، کجکی بودنت را دوست دارم، و کجکی شدنِ خودم را، هر کدام علتی دارد، من بخاطرِ "امام علی" و مورچه ها، تو نمیدانم به چه دلیل، ولی به هر دلیل بوده باشد کجکی بودن نشانه ی خوبی ست، توی عکسی که وسط میدان گرفتیم هم تو کجکی افتادی.
برداشتِ پنجم:
منم مث "امام علی" مهربونم، بیاید بیرون دیگه، بیاید با هم بازی کنیم.
برداشتِ چهارم:
دختر به تقاطعِ خیابانِ انقلاب رسیده، لبخند میزند، سرعتش را تند می کند و به طرفِ مترو میرود، هنوز سرش را پایین گرفته ولی دیگه در راه رفتنش کپه های آتش را رد نمی کند.
برداشتِ سوم:
دختر جلویِ سینما بهمن، باز همان کار را تکرار کرد، یک مرتبه ایستاد و راهش را کج کرد، به گمانم وسواسِ فکری-عملیِ دخترک بگیرنگیر دارد
برداشتِ دوم:
برید بگید مامانتون بیاد دیگه، من که کاری ش ندارم، مث "امام علی" براتون غذا آوردم، ببینید، در حالِ نشان دادنِ یک مشت ارزن به مورچه ها
برداشتِ اول:
التماس دعااین آدمایی که خیلی به صحبت کردن مسلطن معمولا خیلی تند حرف میزنن و آدم رو هول میکنن این میشه که اینجوری میشه:
خانم مسلط: به هرحال من خیلی شرمنده م بابت تاخیر پیش اومده
من: ان شاءالله
:|
امیدوارم متوجه نشده باشن، بعدش خداحافظی کردیم و قطع کردیم
امپراطوری مجهزی را به من سپرده اند، منم که تعیین میکنم پیراهنِ لیمویی به سورمه ای میاید یا سفیدِ چهارخانه. منم که تعیین میکنم سافتلن استفاده کنیم یا سپیدِ سه، منم که وقتِ شام و ناهار و صبحانه را تعیین میکنم، منم که میگویم کی ظرف ها شسته شود، کی رویِ تخت مرتب شود، پرده ها کی شسته شود، گلِ رویِ دیوارِ روبرویِ در صورتی باشد یا آبی، منم که میگویم دستمال کاغذی نرمه بخریم یا گلریز، منم که باید مراقبِ تمام شدنِ گوشت و مرغ و سبزی باشم، منم که باید تشخیص بدهم قارچ را تویِ روغن تفت بدهم یا تویِ کره، منم که میگویم دستمالها بعد از شسته شدن کجا پهن شوند و لباس ها را کجا خشک کرد، منم که خطِ تایِ لباس ها را برای اولین بار می اندازم، منم که موقعِ بیرون رفتنِ یک "مرد" باید نظر بدهم که "خوب" است یا نه، منم که باید بگویم فرش ها و مبل ها و پرده ها هر کدام کجای خانه باشند، منم که باید خاکِ رویِ میزها را بررسی کنم، منم که باید نمکِ غذا را اندازه کنم، منم که باید دست به کارِ یک تغییرِ اساسی تویِ خانه باشم، منم که باید قاب عکس ها را کنارِ هم بچینم، منم که باید به ماهی ها غذا بدهم، منم که باید گل های رویِ میز را تازه کنم، منم، این منم، بانویِ خانه ای که خودش باید بشود میزانِ همه چیزِ خانه اش.
و همه ی این امپراطوری فعلا فقط وقتی در اختیارِ من قرار می گیرد که "مامان"ِ خانه نباشد.
سلام حضرتِ غیاث .
امشب به هزار و یک ترفند و نام و ناز و عشوه و
ادا و اشک و آه و گریه و عجز و لابه و انابه شما را خوانده ام . خوانده ام
که خلاصم کنی . خلاصم کنی از آتش . آتشی که خود ساخته ام . امشب مدام
خوانده ام رئوف و رحیم و ستار و غفار و رفیق بودنت را .
ولی قصه ی
امشبم هنوز به العفو نرسیده کم آورده ام . کم آورده ام که خب از فلانی
نگذرم که چی ؟ مثلن محشر ، زمانِ پرس و جو یا مثلن توی سرازیریِ قبر ، کارش
گیرِ یکی دو تا یا اصلن هزار تا بی انصافی که در حق من کرده بشود که چی ؟
چی به من میرسد ؟ لابد مرا می ایستانی [؟] که ببین ببین و کیف کن ، ببین
دارم فلانی را عذاب میکنم ، حالش را ببر ، وعده ای که داده بودم همین بود .
همین ؟ واقعن همین ؟!! تو همین قدر خدایی ؟ یکی را یک لنگه پا بایستانی
[؟] کنار تخته و یک کلاس را بگویی که "هووو"ش کنند که دِلِ من که از او
شکسته بوده خنک شود ؟ میشود ؟ یعنی منِ بنده را انقدر کم و کوچک و حقیر
آفریده ای ؟ باور نمیکنم . به این همه صفت و اسم و استعاره نمی آید که این
طوری دِلِ بنده ای را به دست بیاورد .
دلم شکسته ، آن روز ، آن روز
که تو حتمن بهتر از من به یاد داری بد جوری حقیر و لگدمال شدم . آن یکی روز
بدطوری سرم خورد به طاق . غیاثا آن چند شب را هم که ... یادت هست قطعن ...
اصلن چرا مرور کنیم ... بی مرور ، بی باز کردنِ پرونده ، بی جلبِ تشویق و
ترحم ، میبخشم . حلالِ حلالِ حلال ... نوش جانشان هرچه کندند و بردند و
خوردند و سوزاندند حلالِ زندگانی شان .
بیا و تو هم بگو که چی ؟ این
بنده ام را یک لنگه پا سرِ صراط نگه دارم و بگویم هوش کنند که دِلِ منِ
خدا را شکاند ؟ بیا و از من بگذر ، حلالم کن ، بیا و ببخش خدا . من بخشیدم ،
من همه ی آن شب ها و آن روزها و آن لحظه ها و آن سوختگی ها را بخشیدم امشب
، من تمام خاطراتِ تلخ زندگی ام را بخشیدم امشب ، من تمام آنچه حقم بود و
از من گرفته شد را بخشیدم امشب ... تو هم میبخشی ... میدانم ، معلم اگر
عامل نباشد شاگرد خوبی نخواهد داشت . من که شاگرد خوبی نیستم اما تمام خط
خطی های دفترم را بخشیدم تو هم بیا و اگر ادبیات و ریاضی و جغرافیا را صفر
گرفتم به پانزده و نیمِ نمره ی عشق بازی ام با چشمهات ، ببخش .
+ از نوشته های قبل، که الان بخشی را بلاگفا خورده، شاید باز گاهی توش بنویسم : کلیک
مدتیه دارم فکر میکنم به اینکه این انصافه؟
نسبتِ کلِ جمعیتِ کره ی زمین تو هزار و چهارصد و اندی سالِ قبل، به پنج نفر
به
نسبتِ کلِ جمعیتِ کره ی زمین، الان، به یک نفر که حاضر هست و نیست ...
یک نفر به پنج نفر
هفت میلیارد و اندی به "کم" نفر
...
البته که اونی که تعیین میکنه چی تو این عالم انصافه و چی نیست من نیستم، ولی خب حق دارم دلم بسوزه که تو روزگاری اومدم که یک دانه امامِ معصومم حاضر هست و نیست ...
قبول حق باشه طاعاتتون
+ این پست میتواند روضه ی این شب هایمان باشد : کلیک
من اگر همه ی بیست و چهار ساعت رو بیدار باشم به همه ی کارهام می رسم
:|
معلم فلسفه-منطق مان، منطقِ عجیبی داشت، تقصیرِ او بود که یادم داد از هر اخمِ ناجوانمردانه ای یک برداشتِ عمیقِ عاطفی داشته باشم. تقصیرِ او بود که یک سال آمد تویِ زندگی ام، قد تمامِ عمرم برایم خاطره ساخت و رفت. خانم گونه ای کاری کرد که من تا عمر دارم دنیا را از دریچه ای که او بهم نشان داده بود ببینم. او به من ناجوانمردانه و بی حد و مرز، خوب بودن و جوانمرد بودن و مهربان بودن را یاد داد. یادم داد در برابر هر بی رحمی ای مهربان باشم، یادم داد از هر چیزِ بدی یک چیزِ خوب تولید کنم و بهش نگاه کنم. خانم گونه ای مرا بی رحمانه مهربان بار آورد.
و بعد رفت.
خط موبایلش خراب شد، تلفنِ خانه اش عوض شد، و رفت. و من تنها ماندم، تنهای تنهای تنها وسطِ درسِ نصفه نیمه ای که او یادم داده بود. یادم داده بود مهربان باشم ولی نگفته بود تا کجا. دنبالش گشتم، خیلی دنبالش گشتم، ولی نبود، انگار کن آب شده بود رفته بود تویِ زمین، حتی معلم های همان مدرسه هم وقتی میگفتم خانم گونه ای، انگار گفته ام گونه ای نادر از دایناسورهای عصرِ پالوزوئیک. هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس او را یادش نبود، جز بچه ها، بچه ها که به هر کس اسمش را میگفتم میگفت : آرههههه انقدر دوست دارم ببینمش
خانم گونه ای رفته بود. شاید به همان دنیایی که همیشه برای ما ازش حرف میزد، شاید رفته بود به تهِ تهِ تهِ خنده هاش، شاید پر کشیده بود به اعماقِ "لا مصصصصب"های غلیظی که نثارمان میکرد، شاید رفته بود به دنیایی که تویِ آن دیگر مهم نبود اول مرغ بوده یا تخم مرغ، مهم این بود که خانم گونه ای رفته بود.
"چقدر دلم برایت تنگ شده، و چقدر محتاجم به حرف زدن با تو. بیشتر از هر وقتِ دیگری که فکرش را بکنی تنهام، بیشتر از هر وقتِ دیگری که بتوانی تصورش را بکنی بهت محتاجم و بی حد و اندازه از خدا بودنت را طلب میکنم. تو هم عوض شده ای؟ ... من خیلی عوض شدم. شش سال را شصت سال زندگی کردم. تقصیرِ تو بود که یادم دادی آدم خوبه ی قصه باشم. تقصیر تو بود، همه ی اینها تقصیرِ تو بود که با بی رحمی یادم دادی کینه ای نباشم، با بی رحمی یادم دادی همه ی همه ی همه ی کارهای این و آن را برای خودم توجیه کنم، تقصیرِ تو بود که یادم دادی خدا هست، تقصیرِ تو بود. تو برای من هنوز همان خانم گونه ایِ محجوبِ محبوبِ بازیگوشِ جدیِ عجیب و غریبی که وقتی فهمید نماز شب را به جای یازده رکعت؛ هفده رکعت یاد بچه ها داده ام و دو سه هفته ای بچه های کلاس را وادار کرده ام شب ها بیدار شوند و هفده رکعت نماز بخوانند، چنان فحش آبداری بهم داد که از هزار تا طیبات بیشتر میچسبید. تو جداً معلم بودی، هرچند من از این شعارهای صد تا یک غاز بی زارم ولی تو واقعا معلم بودی، استاد بودی، و من انصافا شاگرِدِ خوبی بودم، انصاف نبود که نصفه نیمه رهایم کنی و بروی و مرا بسپری به برهوت. شاید این سالها تو را عوض کرده باشد، ولی من هنوز همان معلمی که روز اول اسمش را پای تخته نوشت منیره و بعد دعای فرج را برایمان تفسیر کرد و بعد خبرِ اینکه تنها بیستِ فلسفه و منطقِ آن دوره ی انسانی های مدرسه من بودم ، بهم داد را، دوست دارم. هنوز منتظرت هستم. هنوز مدام بهت فکر میکنم ... راستی، همه ی اینها را نوشتم که بگویم امروز رسیده ام به وجودِ همان خدایی که قبل از مرغ و تخم مرغ، بود"
...
میشود بعد از حلِ بحرانِ آب و تمام شدنِ ناآرامی های منطقه و تثبیتِ قدرتِ ایران در خاورِ میانه و دور و نزدیک و بالا و پایین و حل شدنِ مسائلِ اقتصادیِ طرح شده توسطِ کینزی ها و ایراداتِ وارده ی نئوکلاسیک ها و بعد از اثباتِ نظریه های فروید و رسیدن به قله ی نیازهای مازلو و درست پس از رفع تشنگی و گرسنگیِ اهالی اتیوپی و وقتی که خانه آب و جارو شد و هندوانه ها و سیب ها تویِ حوضِ حیاط، کنارِ ماهی ها میرقصیدند، بگویم دوستت دارم؟
+ مثلا میشود آن همه خوابِ من و آن همه کلاسِ درس و آن اتاق و آن شما و آن دفتر و آن گلهای رز و آن حیاط و آن همه خواب ... آن همه خوابِ من هم مثلِ خوابِ معصومه تعبیر شود؟ میشود؟
با همه ی بی رحمی هایش یک چیزی دارد که بقیه ی سرویس های وبلاگ دهی ندارند، حسِّ خوبِ بودن، ما وبلاگ نویس ها، نود درصد، برای اولین بار آنجا نوشتیم، برای اولین بار آنجا خوانده شدیم، برای اولین بار آنجا دیده شدیم، ذوقِ داشتنِ اولین کامنت، رفرش کردنِ صفحه، ذوق تغییر قالب و ذوقِ نوشتن، همه ی همه ی اولین ذوق هایمان آنجا بوده.
من هیچوقت معنای امنیتِ بیشترِ بیان نسبت به بلاگفا را نفهمیدم، بیان و خیلی سرویس های دیگر کنارِ هر کامنت برایت آی پی شخص را ردیف میکنند. به تفصیل و دقیق میگویند که این شخص از کجا به وبلاگ شما آمده، یا مثلا خیلی چیزها را میشود توش خیلی راحت تر از بلاگفا تغییر داد، اینجا امکان ندارد مطلبی که دو ساعت برای نوشتنش وقت گذاشته ای یهو بپرد، ولی توی بلاگفا امکان دارد بپرد، وبلاگ های بلاگفا را راحت میشود هک کرد، آی پی آدم ها تویِ بلاگفا مشخص نیست، نظرات اینجا مثل بلاگفا خورده نمیشود، ولی بلاگفا یک چیزی دارد که با همه ی گاف هایش دوست داشتنی ست، و آن همان "حسِ خوبِ بودن" است.
بلاگفا حس بودن میدهد، حس وجود داشتن. بلاگفا یک چیزهایی دارد که تجربه و لمسِ دوباره اش در هیچ سرویس وبلاگ دهی ممکن نیست. دارم به برگشتن فکر میکنم، این فکر جدی ست.
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها
رها
رها
من
هرچی بیشتر به آینده فکر میکنم بیشتر پیچیده میشه، هرچی بیشتر دوست دارم دونه دونه ثانیه ها رو با دستهام کنار هم بچینم، میبینم بیشتر از عهده ش بر نمیام، هرچی بیشتر میگذره، فکر میکنم بیشتر باید بسپرمش به خودت، خودِ خودِ خودت، تنهایی
قدیما بیشتر فکر میکردم، خیلی بیشتر، این روزها دارم تمرینِ فکر کردن میکنم، فکر کردن به حرفهام، فکر کردن به خودم، فکر کردن به دور و بری هام، فکر کردن به اینکه چقدر نسبت به قبل بزرگتر شدم. نمیدونم چرا ولی دقیقا حس کسی رو دارم که از کلاسِ دوم راهنمایی رفته سوم.
تویِ اتاقِ به اصطلاح فکرِ برنامه ای رادیویی نشسته ایم و داریم نمایشنامه های هفته ی قبل را بررسی میکنیم و برای هفته ی بعد برنامه ریزی، تهیه کننده ی برنامه که خانمی ست حدودا پنجاه ساله، نمایشنامه ی مرا رد کرده، با این ایراد که "این مسائل رو نمیتونیم تو رادیو مطرح کنیم". وسطِ جلسه هم همه ی ایده هایم رد میشود و دستِ آخر جواب میگیرم که:
"مسائل جامعه مثلِ یه کوه میمونن، اگر سطحِ آگاهی مردم و رشدِ مسائل و مشکلاتِ تویِ جامعه به قله ی کوه رسیده باشه، صدا و سیما باید وایسه این پایین، و از چیزهایی که تویِ کوهپایه میگذره بگه، چون براش خیلی وحشتناکه که بخواد جامعه رو چیزی که واقعا هست ببینه"
حرف انقدر برایم سنگین هست که یکی دو هفته به همه ی فیلم ها و سریالهایی که تا به حال دیده ام به همین دید نگاه میکنم و فیلم ها و سریالها را با آنچه میشنوم مقایسه میکنم. راستش تا حالا از این کارها نکرده ام که بخواهم به دیدِ انتقادی به رسانه نگاه کنم چون بنظرم، کارِ عبثی بوده، اما این بار نتیجه ی ابتدایی ترین فکرهام انقدر اسف بار است که به تفکراتم ادامه میدهم.
تویِ سریال هایمان نشان میدهیم که دختر بدونِ اجازه ی پدر و خانواده اش ازدواج میکند و این ازدواج منجر میشود به بی آبرویی خانواده و سکته ی مادرش و بعد طبقِ روال عادیِ سریالهای ایرانی تهش همه چیز خوب و خوش میشود، یک مردِ خیلی خیلی خوبی میاید و دختر را با تمامِ شرایطش میپذیرد و پول و امکانات در اختیارش میگذارد، یا مثلا خواستگارِ خواهرِ دخترِ دیگری که بی هیچ اطلاعی از خانواده ازدواج کرده اصلا تحقیق نمیکند که چرا؟ چرا این دختر بی خانواده است؟ چرا این دختر بی خانواده زندگی میکند؟ مساله به همین سادگی و خوشمزگی بیان میشود، و بعد از بیرون، از متنِ جامعه خبرِ روابطی را میشنویم که یک جور فاجعه ی انسانی ست، ارتباطِ خواهرِ زن با دامادِ خانواده، ارتباطِ مادرِ زن با دامادِ خانواده، ارتباطِ خواهرشوهرِ مجرد با برادرِ خودش و به وجود آمدنِ یک بچه، ارتباطِ زنِ شوهر دار با دوستِ زن و بچه دارِ همسرش ...
این را تا اینجا داشته باشید
سالِ هشتاد و پنج که سریالِ نرگس با آن حجمِ عظیم مخاطب و حتی پوشش پخش خیابانی به بیننده ارائه میشد، اوجِ اوجِ بدیِ یک دختر و پسر این بود که دختر در راه مدرسه از پسر خوشش آمده بود و پسر به خواستگاری ش آمده بود و همه ی مشکل سرِ ازدواجِ دخترِ فقیر و پسرِ پادشاه شکل گرفته بود ...
بنظرِ شما موقعِ پخشِ نرگس یعنی حدود ده سالِ پیش، قله ی جامعه به کجا رسیده بوده که نرگس شده بوده کوهپایه ش؟ الان به کجا رسیده که ازدواجِ مخفیِ دخترها شده کوهپایه ش ؟
فاجعه وقتی وسیع تر میشود که فکر کنیم، مثلا ده دوازده سالِ آینده که رسانه بخواهد همچین چیزهایی را مطرح کند و درباره ش حرف بزند و قله آنقدر بلند شده باشد که کوهپایه اش رسیده باشد به مسائلی که ذکر شد، ما دقیقا در چه جامعه ای و کجا زندگی میکنیم؟
داشتیم آماده میشدیم برای نوشتن یک سریِ متن برای سررسیدی جهتِ سنِ راهنمایی، تیم تحریریه متشکل از دهه هفتادی ها و دهه شصتی ها توی سر و کله ی هم میزد که مخاطبِ دهه هفتادی خیلی سرطق است و دهه هفتادی ها دفاع میکردند که اینجوری نیست فقط نگاهشان با هم فرق میکند، هر کس چیزی میگفت، یکی معتقد بود دهه هفتادی ها هنوز مثلِ کوچولوها دوستِ درونی و مخفی دارند و یکی دیگر میگفت دهه هفتادی ها فلسفی تر از این حرفها فکر میکنند. خلاصه غوغایی برپا بود تا یک نفر بلند شد گفت که: اصلا مخاطبِ پایه ی راهنمایی که میخوایم براش بنویسیم دیگه دهه هفتادی محسوب نمیشه و تقریبا دهه هشتادی.
راست میگفت. دهه هشتادی ها به راهنمایی رسیده اند، و شاید بعضی هاشان دارند راهنمایی را تمام میکنند و آماده ی ورود به دبیرستان میشوند. ما ولی هنوز سرِ جنگِ دهه شصتی های سوخته و دهه هفتادی های بی عار و درد مانده ایم و جبهه مان را حفظ کرده ایم که آن که سوخت ما بودیم و آن که از این سوختن بهره ها برد شما بودید، غافل از دهه هشتادی ها که حالا دارند کم کم قد علم میکنند.
به موازاتِ فکر کردن به این جمله که "دارند قد عَلَم میکنند" فکر میکنم که واقعا؟؟؟؟ دهه هشتادی ها دارند بزرگ میشوند یا کوچک؟ آنها سوختند یا مرفه بی درد بودند؟ کودکی شان چطور گذشت؟ نوجوانی شان چگونه میگذرد؟ با این نسلِ خاموشِ ساکتِ مرموز چطور میشود ارتباط برقرار کرد؟
نسلی که تا چشم باز کرده کامپیوتر بوده و وبلاگ نویسی و اینترنت پر سرعت، نسلی که تا چشم باز کرده موبایل بوده و پیامک و بولوتوث، نسلی که تا خواسته بپر بپر کند اسیرِ آپارتمان نشینی بوده، نسلی که به جایِ بازی با هم سن و سالانش کلش آف کلنز بازی کرده، نسلی که ارتباطات با دوستانِ هم سنش بعد از مدرسه تلفنی که نه، وایبری بوده، نسلی که تا بوده فیلترینگ هم بوده، نسلی که تویِ کوچه بازی کردن را حتی تصور هم نکرده، نسلی که حنا و هایدی و آنی شرلی و جودی آبوت هم نداشته و نسلی که تقریبا اسیرِ تکنولوژی فقط و فقط قد کشیده، چگونه میتواند باشد؟ نسلی که همه ی کتاب هایش را ترجمه های غربی تشکیل داده، نسلِ موسیقیِ رپ، نسلِ سریال های آب دوغ خیاری، نسلِ فیلم های نه چندان فاخر، نسلِ تحریم و شاید گاهی تسلیم، دهه هشتادی ها چه میشوند؟
بعضی آرشیوها را نابود کرده، ورود به بعضی وبلاگ ها را غیر ممکن کرده، خیلی از خاطره ها را نابود کرده، ولی این عجیب نیست که وبلاگ حذف شده ی مرا بهم برگردانده؟
خیلی وقت قبل از اینکه بلاگفا بخواهد نابود شود خودم وبلاگم را با کلی خاطره حذف کردم، وبلاگی که توش مشقِ نویسندگی میکردم و اصلا برای نوشته های آنجا بود که اسم خودم را گذاشته بودم نویسنده، نوشته هایی که قابلیتِ نقد شدن را داشت. حالا به من برگردانده شده.
انقدر از این بابت خوشحالم که دوست دارم اینجا را رها کنم و برگردم ولی این فعلا فقط یک فکر خام است.
: )
چرا ما یه نسخه آنی شرلی تهرانی که تویِ آپارتمان بزرگ بشه و صبح ها به جای رد شدن از وسطِ جنگلِ ارواح از ترافیک همت بگذره و به جایِ کالج بره دانشگاه و به جای جشنِ رقص، تو همایش اِم اِس شرکت کنه و به جای معلم همون روستایِ خودش شدن، با مدرک کارشناسی بیاد دستبند بفروشه و تویِ مترو بفروشه و به جای اینکه برای دیانا بهترین دوستش با شمع علامت بفرسته ، صبح به صبح دوستش مریم رو از با زنگِ گوشی از خواب بیدار کنه، نداریم؟
همبازیِ روزهای نوجوونی م رو بعد از شیش هفت سال دیدم، مامان شده بود. یه نی نی تو راه داشت و باید خیلی از خودش مراقبت میکرد.
دقت کردم
به نشستن و پا شدن و خندیدن و نگاه کردن و حرف زدن و به همه چیزش دقت کردم، مثلِ همون وقتا. مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود صدایِ خنده م از چند مگاهرتز بیشتر نشه و برای اون نه، مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود چادر رو جوری سرم کنم و خرامان راه برم که چند تا کتابی که رویِ سرمه نیفته و برای اون نه، مثل وقتایی که برای من تعریف شده بود چه مقدار غذا باید توی قاشقم باشه که وقتی قاشق رو میزارم تویِ دهنم برنجاش نریزه بیرون و قاشق رو طوری از دهنم خارج کنم که به دندونام نخوره و صدا نده و برای اون نه، دقیقا مثلِ وقتایی که برای من تعریف شده بود باید تهِ بشقابم رو تمیز کنم و خورش رو یه ذره رویِ برنج بریزم و بعدش خورش و برنج رو هم نزنم و ... برای اون نه. برای اون هیچوقت هیچ کدوم این چیزها تعریف نشده بود. اون هر طور که میخواست میخورد، هر طور که میخواست حرف میزد، هر طور که میخواست راه میرفت و میخندید و گریه میکرد و من نه.
ما با هم یک دنیا فرق داشتیم.
درست مثلِ وقتایی که اون هیچ تصوری برای آینده ش نداشت و من یه روز دوست داشتم برم خارج درس بخونم و یه روز دوست داشتم زنِ یه دکتر بشم و یه روز دوست داشتم با یه نجار ازدواج کنم و یه روز میخواستم دکتر بشم و یه روز تعمیرکار زیردریایی و اون ... اون فقط دوست داشت ازدواج کنه و مامان بشه. من همیشه فکر میکردم اگر زیرِ بیست و پنج سالگی ازدواج کنم یعنی به بدبختی سلام کردم و اون از بعد از دیپلم به طورِ جدی دوست داشت ازدواج کنه و حالا در سن بیست و دو سالگی مامان بود.
مامانی که هنوز همونجوری میخندید، همونجوری غذا میخورد، همونجوری حرف میزد، همونجوری راه میرفت، همونجوری نگاه میکرد، همونجوری بی اعتنایی میکرد و حتی با شوهرش مثلِ وقتایی که با من حرف میزد، حرف میزد، انگار دوستشه. تنها فرقی که داشت این بود که حالا آروم بود، حالا دیگه خجالت نمیکشید سرِ سفره بگه آب میخواد، اون به وضوح دیگه خجالت نمیکشید و انگار آزاد بود. آزاد بود که به حرفهایی که میشنوه بی اعتنایی کنه، آزاد بود که انتخاب کنه کدوم حرف رو بشنوه و کدوم رو بندازه دور، آزاد بود.
حالا من بیست و چهار ساله ام، هنوز ازدواج نکردم، مامان نشدم، خارج نرفتم، مدلِ چادر سر کردن و راه رفتن و حرف زدن و خندیدن و گریه کردنم هر روز یه شکله، هنوز تمیز غذا میخورم، دیگه دلم نمیخواد برم خارج درس بخونم، و آزادم که انتخاب کنم کدوم حرف رو بشنوم و کدوم یکی رو بندازم دور.
وقتی دوستام رو میبینم که با گذشت این همه سال هنوز مثلِ اون وقتان، هانیه هنوز زبونش نیش داره، درسا هنوز تکلیفش با خودش معلومه، فاطمه مامان شده، پردیس گفته بود زودتر از همه ازدواج میکنه و کرد، مرضیه میخواست معلم بشه و رفت دنبالش ... از خودم میترسم، از خودم که هر روز دنبالِ یه چیز رفتم، هر روز یه دنیایِ تازه رو تجربه کردم، هر روز یه آرزوی جدید رو تو سرم پروروندم و هر روز یه چیز تازه خواستم ... هم از خودم میترسم و هم فکر میکنم چقدر توی این سالها و این دنبال کردن ها و چشیدن ها و رها کردن ها تجربه کسب کردم، ... و البته تهش، یادم میفته که این من بودم که از ده سالگی، دلم خواست نویسنده بشم و ... شدم
: )
تا چند سالِ پیش، بیشتر فکر میکردم. خیلی بیشتر، شاید بهتر است بگویم تا چند سالِ پیش که فکر میکردم، زندگی طورِ دیگری بود.
اندازه ی فکر کردن هایم به قدری بود که خانه و مدرسه را به تکاپو کشانده بود و بعد ها دکترِ خانوادگی مان را، که چجوری کاری کنند که من فکر نکنم. البته دکتر تجویزش این بود که "از ایران برو، وگرنه این فکرها میکشدت". نمیدانم چرا دکتر همچین تجویزی کرد ولی یک سالِ بعد خودم در مطبِ همان دکتر بودم و میخواستم بهم قرصی بدهد که آنقدر فکر نکنم، گفته بودم "میشه یه دارویی چیزی به من بدید که فکر کردن رو تویِ مغزم تعطیل کنه؟" دکتر نگاهم کرده بود و چیزی نگفته بود. شاید هنوز سرِ تجویزِ خودش و رفتن از ایران بود، نمیدانم رفتن از ایران چه ارتباطِ مستقیمی با فکرهای من داشت.
تویِ مدرسه معلم ها از سه چیز در عذاب بودند، یکی اینکه من اساسا در عالمِ دیگری سیر میکردم، دیگری سوالهایم بود، و مساله ی بعدی اینکه در عینِ سیرِ کردن در عالمِ دیگر حواسم انقدر به کلاس بود که سوالهایی بپرسم که معلم را جلویِ بچه ها ضایع کند. البته قصدم ابدا ضایع کردن نبود، و آنقدرها ساده بودم که نفهمم معلم ها را هم میشود ضایع کرد، بعد ها در دانشگاه این را فهمیدم، وقتی که ترم اول بعد از اولین سوالم استاد چنان زد تویِ پرم و به خنگی متهمم کرد که کلِ کلاس رفت رویِ هوا، فهمیدم که معلم ها چه زجری میکشیده اند از سوالهام، و اتفاقا همان اساتیدِ ترمِ یک بودند که مرا از سوال کردن و فکر کردن و سوالِ دیگری طرح کردن بازداشتند.
اما
عامل اصلی در فکر نکردن های این روزهایم را فقط و فقط یک چیز میدانم، "گوشی" یا حالا هر چیز دیگری که شما بهش میگویید، تلفن همراه، موبایل و ... ، این گوشی به خاطر دم دستی بودنش اجازه نمیدهد که به توحید و معاد و نبوت و اصالتِ وجود و حرکتِ جوهری و تلاش و هدف و از جایی به جایی دیگر رفتن و رفتار و اخلاق و عمل و ... فکر کنم. واقعا اجازه نمیدهد. مدام میپرد وسطِ فکرهام. بس که دمِ دست است، قدیم تر ها تلفن، آنقدری از دسترس دور بود که بگذارد راحت فکرت را بکنی و بعد بروی سمتش. گوشی تلفن در پیشرفته ترین شکلِ خودش یک محدودیتِ اساسی داشت و آن هم این بود که تو جلویِ هر کسی نمیتوانستی هر حرفی را بزنی پس باید حرفت را شسته رفته میکردی، به حرفت فکر میکردی، حرفت را به کمالِ نسبی میرساندی و بعد در جایِ مناسبی در مکانِ مناسبی با شخصِ مناسبی مطرح میکردی. ولی این گوشی های تلفنِ همراه، بس که دمِ دستی ست، بس که میشود با هر کسی در هر جایی با هر ادبیاتی حرف زد و بلافاصله یک پیام ستاره دار [*] فرستاد که یعنی ببخشید که به جای چوب نوشتم خوب و بعد یک دو نقطه دی و خلاص ، اصلا فکرِ "فکر کردن" به حرف و سخن و اندیشه را از ما یا حداقل از من یک نفر گرفته. خیلی ساده است که تو طی صد و بیست و پنج پیام منظوری را بگویی و بعد هی تغییرش دهی و هی اصلاح کنی و هی ... و تازه دستِ آخر طرفِ مقابل یک چیز دیگری دستگیرش شود که اصلا آنی نیست که تو فکر میکنی. ما یا حداقل من، با گوشی همزمان هم فکر میکنم و هم حرف میزنم بنابراین حرفی که میزنم اصلا یک حرفِ کامل نیست.
این گوشی، خودش، در ساده ترین و ابتدایی ترین شکلِ خودش، یعنی همه ی همه ی اپلیکیشن های ریز و درشت و پایین و بالایش به کنار، خودِ خودش به تنهایی آفتِ فکر کردن های من بود، تازه، حالا هم نه که فکرم تعطیل شده باشد ها، نه، حالا مثلا وسطِ حرف زدن هایم فکر میکنم، بعد یک چیزی را یک جایی میگویم که نباید، از یک مقدمه به موخره ای میرسم که نباید و از یک ایده به طرحی میرسم که نباید و اینجوری میشود که همه چیز درهم و قاطی میشود.
رمضان فرصتِ خوبی ست برای ایجادِ عادت های خاص، مثلا در این ماه میتوان به راحتی ساعتِ خواب و بیداری روزانه را تغییر داد، به راحتی میشود مقابلِ شکم چرانی های روزمره و ریزه خوری های نالزوم ایستادگی کرد و بعد از این ماه هم سرش ماند. در این ماه میتوان خیلی قرارها گذاشت و بعد از ماه هم آن را ادامه داد، سفره ی پهنی ست که هر کس نه به اندازه ی کَرَمِ صاحبخانه؛ که به اندازه ی توانِ خودش میتواند بردارد.
شرطِ موفقیت آن است که به رمضان به چشمِ فرصتی نگاه کنیم برای شروع، سکویی برای پرتاب، راهی برای ایستادگی، نه روزهای گرم و سخت و طاقت فرسایی که باید زودتر از آن گذشت.
هنوز دیر نشده. شش روز رفته، بیست و چهار روز باقی مانده، برخی کارشناسان معتقدند برای ایجادِ یک عادت سه هفته یعنی بیست و یک روز کافی ست، شما از امروز میخواهید چه عادتی را در خودتان ایجاد کنید که بعد از این ماه هم بهش پایبند بمانید؟
میگم
اینایی که تهِ دلشون هیچی نیست
چرا رویِ زبونشون همه چی هست؟
بزرگترهای عزیز، تحتِ عنوانِ خاله، عمه، عمو، دایی، بابا، مامان، خواهر، برادر و سایرِ عناوینِ احتمالی و غیرِ احتمالی، من از شما خواهش میکنم نظراتِ شخصیِ خود اعم از، علاقه ی وافر، عداوتِ باطنی، تنفرِ، عشق و هر گونه احساسِ از یک ورِ بوم افتاده ای را، در مورد هر شخصِ سیاسی، معنوی، مذهبی و هر کسی که جایگاهی در این عالم دارد، در اختیارِ نوجوانانِ سنِ بلوغِ خود قرار ندهید.
باور بفرمایید یک نوجوان حق دارد خودش رهبرِ جامعه اش را بشناسد، در موردش تحقیق کند، بخواند، و به دنبالِ جوابِ سوالهایش برود.
یک نوجوان حق دارد اَعلَمِ دینیِ خودش را خودش انتخاب کند و شخصیتِ الگویِ موردِ نظرش را خودش بشناسد و برگزیند، به جای ابرازِ تنفر یا علاقه ی وافر در مورد هر شخصی که متوجه شدید نوجوانتان به سویش جذب شده، راه های تشخیص درست از نادرست و سره از ناسره را به نوجوانتان یاد دهید، اصرار نداشته باشید که نوجوان همان راهی را انتخاب کند که شما انتخاب کرده اید ... همان شخصی را دوست داشته باشد که شما دارید و پای منبر همان کسی بزرگ شود که شما شده اید، او متعلق به زمانی غیر از زمانِ شماست.
شما را به خدا قسم اگر دیدید نوجوانی از حرفهای سخنرانی خوشش آمده و به دلش نشسته، جز در مواردی که واقعا ضرری داشت، نوجوان را از نشستن پایِ منبرش نهی نکنید، به این دلیل که شما خوش ندارید حرفهایش را بشنوید. این نوجوان برای خوش آمدِ شما به این دنیا نیامده، آمده تا خودش راهِ خودش را پیدا کند و خدا این حق را به او داده ...
این که نوجوان با یک نظرِ خوش یا بدِ شما راهش را تغییر دهد به معنی دهن بینیِ او نیست، نوجوان به دنبالِ گرفتنِ تایید از اطرافیانش است، اگر تاییدش نمیکنید، راهی را که دارد امتحان میکند از بیخ و بن رد نکنید. اگر شما بنابر نظراتِ شخصیِ خودتان همه ی انتخاب های نوجوان را رد کرده باشید، او تا آخرِ عمر سر در گم خواهد ماند.
آدمها، چون که آدم اند، وقتی اشتباهی ازشان سر میزند نیاز دارند به اینکه بغل گرفته شوند، ناز و نوازش شوند، حمایت شوند، از همه ی وجودشان، مراقبت به عمل بیاید، فقط و فقط برای اینکه آدم اند و نیاز دارند به اینکه سر پا شوند.
خدا، که خداست و الحمدلله گنده تر از او نداریم، بعد از هر اشتباهِ ریز و درشت و کوچک و بزرگِ بنده اش، گفته توبه کن، عمل صالح انجام بده، من گناهانت را به نیکی تبدیل میکنم. یعنی یک جوری بنده ی اشتباه کرده ی خود را بغل میگیرد و ناز و نوازشش میکند که مادری، نوزادِ تازه متولد شده اش را بعد از اینکه پستان گزید. مادر/خدا ، نوزاد/بنده ی گنه کار خود را پرت نمیکند آن طرف که برو گم شو ... .
یک ذره، فقط یک ذره، تلاش کنیم در این ماهِ مبارکی، مثلِ خدا، بنده های گناهکارش را حتی اگر شده در دلمان، بغل بگیریم و نوازش کنیم و برایشان دعا کنیم. برای یک چیزشان دعا کنیم "برطرف شدنِ حسِ شرمندگیِ بعد از گناه، مقابلِ خدا" این حسِ شرمندگی بنده را می کشد. دیدید بچه ها وقتی بیستشان میشود نوزده چطور برگه را از بابایشان قایم میکنند؟
+ بروید اینجا و نور جمع کنید : )
حتما شما هم تجربه اش را داشته اید. مثلِ رفتن به سفرِ مشهد میماند، [البته من تا به حال محضرِ امامِ دیگری مشرف نشده ام، شاید بقیه ائمه هم همین طور باشند] یک جور رقتِ قلبِ خاص، انگار همه چیز رقیق میشود، دوست داشتن ها، محبت ها، درس خواندن ها، بیدار بودن ها، حال ها، آره، همه ی "حال"ها رقیق میشوند.
دلت نمی آید به کتابِ تستِ مدرسان شریف بد و بیراه بگویی، دوست نداری برای زندگی ات برنامه نداشته باشی، دلت نمیخواهد نمازت را اولِ وقت نخوانی، دوست نداری جوابِ خواهرِ کوچکترت را با تندی بدهی، دلت نمیخواهد مامان ذره ای زحمتِ تو را بکشد، و همه ی اینها برای اولین بار در طولِ زندگی ات در مرحله ی "دلم میخواد .." باقی نمیماند و محقق میشود، تو واقعا جواب خواهرت را که میدهی هیچ، میروی کنارش مینشینی و برای همه ی لحظه های گذشته از او عذرخواهی میکنی بدونِ فکر به اینکه او کوچکتر است، تو با همه ی خستگی ها و بی حالی ات ظرفهای سحر و افطار را میشوری، کتابِ تستِ مدرسانِ شریف بهترین کتاب است و تو دوست داری هی بیشتر و بیشتر ازش بخوانی و ... همه ی همه ی همه ی دل خواستنی هایت یک دفعه محقق میشود، یک دفعه هلالِ رمضان رویت میشود و تو واردِ ماهی میشوی که سر تا سرش رحمت است.
یک جوری انگار عزت نفس دار شده ای، هر حرفی را نمیزنی، هر تکه ای را نمیپرانی و هر فکری را نمیکنی، در حالتِ ذکر شکل و شمایل ات را در شانِ ذکری که داری میگویی حفظ میکنی، مهربان میشوی، کتاب میخوانی، بیشتر از همیشه بیدار میمانی و خواب های مسخره ی وقت گیر دست از سرت برمیدارند، امید داری، امیدِ اجابت، امیدِ رسیدن و در کنارِ همه ی اینها ترس... ترسِ اینکه چه زود این یک روزِ بهشتی گذشت و لابد بقیه ی روزها ...
همه ی اینها را گفتم که بگویم خدای مهربانی داریم، دلش نمی آید بنده اش تمامِ طولِ سال را غرق سیاهی و خاکستری و مسخرگی دنیای خودش باشد، دلش نمی آید بنده اش تمامِ طولِ سال را غرقه ی نیازهایی باشد که به صلاحش نیست، دلش نمی آیند بنده اش تمامِ طول سال را مردگی کند. یک ماه از هر سال را فراهم میکند تا بنده اش با اینکه در سختی آفریده شده، زندگی کند، طعم امید را، رهایی را و اجابت را بچشد؛ از همچین خدایی، کم بخواهیم ضرر نکرده ایم؟
التماسِ دعا
وقتی میایی فیروزه ای ترین لباست را به تن کن
میخواهم آمدنت، نگینی باشد میانِ روزهایِ خاکستری ام .
+ به طرزِ عجیب و غریبی دوست ندارم به بلاگفا برگردم، حتی اگر درست تر از قبلش بشه .
از چند ساعتِ دیگر، به وقتِ ما زمینی ها، درهای آسمان را باز میکنی و درست مماس با درهای زمین، دستمان را میگیری و میبری بالا و بالا و بالاتر ...
من
از چند ساعتِ دیگر، دوباره، زندگی آغاز میکنم
بخاطرِ تو
برایِ تو
آن طور که تو میخواهی ...
ما زن ها دنیای عجیب و غریبی داریم، دنیایی به نامِ رویا. رویاهایی که نه مالِ آینده است، نه ربطی به حال دارد، رویاهایی که فقط و فقط حالمان را خوب میکند و اجازه میدهد کمی نفس بکشیم.
رویا: رویا یکی از نعمت های خاصِ خداست که فقط به بنده های خاصش میدهد و با این نعمت به آنها اجازه میدهد که کمی بیشتر "زندگی" کنند.
بنده های خاص: شما در اینکه زنان بنده های خاصِ خدا هستند شک دارید؟
+ خواب دیدم تویِ حرمِ امام رضا دارم در به در دنبالِ کفش هام میگردم، کفش هایی که نبود، و من نمیدانم چرا انقدر دنبالشان میگشتم و هیچ کس نمیفهمید دنبالِ کفش گشتن یعنی چی ... بارِ اولی نیست که تویِ حرم گم میشوم و دنبالِ چیزی میگردم، چیزی که هیچوقت پیدا نمیشود ...
+ خواب دیدم مرده ام، مرده بودم و دنبالِ یک قالب یخ بودم، روحم دنبالِ یک قالبِ بزرگِ یخ بود برایِ رویِ جنازه، هی میگشتم و میخواستم یک قالب یخِ بزرگ پیدا کنم برایِ رویِ جنازه ام ... یخی که اندازه ی کلِ تابوت باشد ...
دو شب پشتِ هم این خواب ها را دیدم ... و امروز صبح که تویِ خواب دیدم امام آمده، آمده بود و به من یاد میداد چطور میشود بلبشوهای اجتماعی - سیاسیِ این روزها را جمع کرد ... و من در خواب یاد گرفته بودم، یاد گرفته بودم تعادل را ... و حالا، در بیداری، نمیدانم حکمتِ این خواب ها چیست ...
و مهمانیِ آخرِ هفته که بهم میخورد .
چیزی تویِ دلم مدام مچاله میشود، هی اشک میاید به چشم هام، هی برنامه ی بعد از ظهرم را مرور میکنم، هی فکر میکنم، هی تلاش میکنم گریه نکنم، سعی میکنم اشک هام را ربط بدهم به استرسِ خواستگاریِ آخر هفته، تلاش میکنم گریه ام را ربط بدهم به استرسِ آزمونِ ساعتِ دو، یا ربطش بدهم به تغییراتِ آخری زندگی ... نمیشود اما ... این اشک ها را به هیچ چیزی جز صد و هفتاد و پنج جوانِ رعنایِ دست بسته نمیتوان ربط داد.
مثلِ تویِ فیلم ها، لابد قبل از عملیات کلی شوخی بوده و خنده و عطر به سر و رو زدن و تسبیح انداختن سرِ اینکه شهید میشوند یا نه، ... دارم فکر میکنم صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ خانه ی مان جا میشوند یا نه، صد و هفتاد و پنج نفر آدم تویِ حیاط خانه مان، پارکینگ خانه مان .. جا میشوند یا نه؟ از سرِ کوچه اگر صد و هفتاد و پنج نفر آدم را کنار هم به صف کنیم چه حجمی را اشغال میکنند؟ صد و هفتاد و پنج نفر آدم را چطور میشود دست بسته یک جا، جا داد؟
با زنان و مادران و خواهرانشان کاری ندارم، فقط دعا میکنم کاش دختر نداشته باشند، کاش از هیچ کدامِ این صد و هفتاد و پنج نفر دختری نمانده باشد، کاش دختری دست های پدرش را بسته نبیند ... اشک باز جایِ خودش را رویِ گونه هام باز میکند، دارم فکر میکنم چقدر میتوانم نفسم را زیرِ آب حبس کنم؟ چقدر میتوانم نفس نکشم ؟ تمرین میکنم، تمرین میکنم و وقتی نفسم بند می آید بغضم میترکد، بعضم به وسعتِ حجمِ بودنِ صد و هفتاد و پنج تا شهیدِ غواص میترکد...