25. دیوانه ها شاخ و دم ندارند ولی دل دارند
دیوانه ها شاخ و دم ندارند ، من خودم چند بار چند تایشان را دیدم ، یکی ش همانی بود که میکرد دنبال سروناز و او ازش میترسید و به داداشش گفته بود باهاش تا مدرسه بیاید و بعدش هم بیاید دنبالش که دیوانه هه اذیتش نکند ، یکیشان هم یک بار توی خانهء اعظم خانم اینها دیدم ، دخترِ یکی از فامیل هایشان بود ، نشسته بود یک گوشه و موقع روضه خواندن کبری سادات یک کلمه هم حرف نزد ، عروس مریم خانم هم بچه ش دیوانه بود ، آمده بود برای سفرهء امام حسنِ مامان بزرگ خانه مان ، از اول تا آخر از دهانش آب چکید ، مامانش هم هزار تا دستمال برداشت و هی آب دهانش را پاک کرد ، نمیفهمیدم چرا بهش نمیگه : آب دهنت رو قورت بده ، مدام براش پاک میکرد
یک دیوانهء دیگر هم بود توی کوچهء آذین این ها ، هیچی نمیگفت ، دنبالت هم راه نمیفتاد ، فقط نگاهت میکرد ، یک بار که داشتم از خانهء آذین این ها ، برمیگشتم صدام کرد : آهای دختر خانوم
من هر کس بهم میگفت دختر خانوم را دوست داشتم برگشتم : بله ؟
: دستبندت رو میدی به من ؟
از این دستبند پلاستیکی ها بود که آن روزها زیاد شده بود ، مدرسه برای روز دانش آموز بهمان داده بود دستبندم را از دستم دراوردم و دادم بهش ، گفت : حالا که اینو به من دادی ، زنم هم میشی ؟
بعد من فرار کردم ، از کوچهء آذین این ها تا خانهء مان را به سرعتِ نور دویدم و رسیدم خانه و یک عالمه مشق نوشتم ، احساس گناه میکردم ، نمیدانم چرا ، ولی آن روز تا یک هفته آنقدر مشق زیادی نوشتم و نوشتم و نوشتم که خانوم نایینی مامان را خواست مدرسه ، بهش گفته بود تو رو خدا به این بچه انقدر مشق اضافه ندید بنویسه دستهاش کوچولوئه درد میگیره ، از اون روز مامان نمیزاشت مشق بنویسم ، بعد من دیگر نمیدانستم سرم را با چی گرم کنم ... بعد کم کم بزرگ شدم و سرم گرم شد و دیوانهء کوچهء آذین این ها را یادم رفت .
دیروز که نشسته بودم روی صندلی مامان بزرگ ، حسام آمد از جلوم رد شد ، صداش کردم : حسام با من ازدواج میکنی ؟
: زن دایی ، زن داییییییی قرص های کبوتر رو باید ظهر میدادی هااااااا