روز نهم ...
جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
دل است دیگر ، اندازه اش بی انتهاست ، میشود بزرگش کرد ، هرچقدر که بخواهی میتوانی ازش انتظار داشته باشی . ته ندارد ، انتها ندارد ، تا بی نهایت میرود . پس نباید بشکند ... هان ؟ نباید خورد شود ... نباید کنده شود ... نباید بیفتد ... هرچقدر که بخواهی میشود بزرگش کرد ، میشود رشدش داد ... میشود چشمش را به روی خیلی چیزها بست .امروز دلم شکست ، امروز که ... راستش دی شب بود ، دلم بدجوری شکست ... از بد جایی . به اندازهء کافی قاطی کردم و به اندازهء کافی تیکه پاره های دلم را گرفتم دستم و نشان این و آن دادم و به اندازهء کافی فغان کردم . حالا یادم افتاده دل است ، میشود وسعتش داد ، میشود بزرگش کرد ، میشود آنقدر ندید و نخواست و نبود تا ... هنوز نمیدانم تا چی ، ولی لابد تهش یک چیزی میشود ... . تو سکوت کن ، تو مرا نبین ، تو اسمش را بگذار تفاوتِ ساده ، تو هر جور که صلاح میدانی باش ... من دلم را بزرگ میکنم ... خیلی بزرگ . من انقدر با دلم لج میکنم که بزرگ شود ، که نبیند ، که نخواهد ، که نباشد ... این کم طاقتی ها مالِ نازپرورده تنعم هاست ، نه مالِ من ، این ادا و اصول ها مالِ آنهاست که بالشِ پرِ قویشان هر شب لبخندِ قبل از خوابشان را عکس گرفته ... نه مالِ من ... .گاهی شانِ خودم را ، جایگاهِ خودم را ، روزگارِ خودم و آنچه تا امروز بر من گذشته را ندیده میگیرم ... نتیجه اش می شود این که امروز شد . اما دیگر ... نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ... .