[عنوان ندارد]
دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۱ ب.ظ
مامان و بابا ، وقتی مرا از فروشگاه آقای اصغری خریدند ، من توی یک جعبهء کوچک بودم و هنوز "من" نشده بودم ، مامان و بابا با هم مرا خریدند ، همیشه مامان میگفت من دوست داشتم آبی باشی ولی بابات زرد دوست داشت ، دستِ آخر به راهنماییِ آقای اصغری یک دانه منِ زرد-آبی بهشان میدهد . آنها هم میایند خانه تا مرا تبدیل به "من" کنند .دستها و پاها و قلب و مغز و دل و بقیهء جاهام را از توی جعبه بیرون آوردند و چیدند روی اپنِ آشپزخانه ، آخر ما میز نداریم .