بقیهای که قرار بود بگم
بله؛ اون آدم مظلومی که خیلی از ما نقشش رو بازی کردیم. حتی توش غرق شدیم یه روی دیگه هم داره و اون روییه که نمیخواد، نمیتونه یا شاید یاد نگرفته علاقهی اطرافیان نسبت به خودش رو ببینه و اگر بخوام یه کم بیشتر به کنه قضیه نگاه کنم باید بگم شاید به نفعش نیست که دوست داشته شدنش رو ببینه.
چرا؟
چون توی همه ی قصهها توی همهی ماجراهایی که تهش یکی میبره و یکی میبازه مزه میده جای اونی باشیم که قدرشو ندونستن. راحت تره، بی مسئولیت تره و بار آدم سبک تره وقتی که خیالش راحته طرف مظلوم قصه است. بار آدم خیلی سبکه وقتی همه بعد از شنیدن حرفهاش بگن: آخیییییی بمیرم برات.
حالا قسمت سختش، اون واحدی که تو این ترم زندگی من برداشتم همینه دقیقاً. که بگردم ببینم سختترینها، زمختترینها، من در مقابلشون قابل ترحمترینها. اونا چجوری دوستم دارند؟ اصلا ساده نیست. هیچکس هم این وسط نیست که دلداریت بده. چون این خود خود تویی که باید بگردی و مدل دوست داشتن دیگرانُ نه تنها پیدا کنی که ازش خوشت بیاد و دل به دلش بدی.
شماها کدومتون دنبال این رفتید تا حالا؟ کدومتون پا پس نکشیدید از اینکه بخواید طرف مظلوم ماجرا نباشید؟ قربانی ماجرا نباشید؟ اگر تجربهای داشتید بگید بهم.
یه جورایی متوجه منظورت نمی شم دقیق؟؟🤔🤔