بقیهشُ بعداً میگم
هفتههاست شبها بیدار میمونم و مینویسم. چی؟ خیلی چیزها. خیلی هم مهم نیست که دقیقا چی، چیزی که برام مهمه اینه که دوباره قلم به دست گرفتم و شروع کردم به نوشتن و اتفاقا باز هم با استقبال مواجه شدم و احساس خودشیفتگی درونیم خیلی زیاد قلقلک یافت. از اینکه شبها بیدار میمونم و تا نزدیکای صبح مینویسم و صبحها با صدا و لبخند دخترکم قبل از اینکه بتونم خواب کامل و جامعی داشته باشم بیدار میشم خوشحالم. چرا؟ چون بهم حس مفید بودن میده.
اتفاقا این شببیداریها باعث پر کارتر شدنم هم شده. مثلا خونه اغلب اوقات تمیزتر از قبله و نهار و شام درست درمون تری به خورد خودم و خانواده میدم. عذاب وجدانم از خوردن چیپس و پفک و شکلات و شیر کاکائو کمتره و در کل منهای اضافه وزن لذت بیشتری دارم از زندگیم میبرم.
اما
دقیقا همین امروز خودمو وسط یه چالش جدید دیدم. چیزی که شاید برای شما هم پیش اومده باشه و از کنارش مث قبلنای من سرسری گذشته باشید. چالش «مدل دوست داشتنِ دیگران». دارم به این فکر میکنم که زندگی و برقراری ارتباط با آدما خیلی ساده و خیلی راحته وقتی به این نتیجه میرسیم که: دوستم ندارن
ازم خوششون نمیاد
بهم محبت نمیکنن
محبت کردن رو بلد نیستن
هیشکی دوسَم نداره
و نتایجی از این دست. همهی این نتیجه ها باعث میشه در نهایت خودمونُ حق به جانبترین آدم خلقت بدونیم. کسی که خوبه، مهربونه، با گذشته، سرشاااااار از استعداده و هزار و یک آپشن فعال و اکتیو و فول داره ولی بهش بی توجهی میشه و مورد بی مهری قرار میگیره.
شخصیت جالب و دوست داشتنی و قهرمانیه نه؟ هر کدوم از ما بارها و بارها جای این آدم بودیم. توی قصهها خوندیمش و توی فیلمها تحسینش کردیم.
اما امروز بعد از حرفهایی که با یکی از دوستام زدم به این نتیجه رسیدم که این آدم قهرمان طرد شدهی مظلوم، سکه ش یه روی دیگه هم داره و اون اینه که شاید آدمای اطرافش دوستش دارن، قطعا دارن، ولی اون نوع دوست داشتن اونا رو قبول نداره، نمیخواد ببینه، چشمش رو به روشون بسته.
قشنگ شد نه؟