تاسوعا
انقدر امشب
ارمنی
دست پر از خانه ی شما برمیگردد
که گاه
دوست دارم، محض دست پر برگشتن، از دستهای شما
ارمنی باشم
انقدر امشب
ارمنی
دست پر از خانه ی شما برمیگردد
که گاه
دوست دارم، محض دست پر برگشتن، از دستهای شما
ارمنی باشم
- استاد من فکرامو کردم، این موضوع بهتره که رمان بشه، اگر لطف کنید و در این زمینه کمکم کنید ممنون میشم
: تو چند سالته دخترم؟
- بیست و چهار سال
: برای رمان نوشتن هنوز خیلی زوده، باید سرد و گرم روزگار رو بچشی، از نویسنده های زیادی کتاب بخونی، متن بنویسی برای چارتا مجله ای اینوری اونوری، نوشته هات بره، رد بشه، فعلا به همین داستان کوتاه نوشتن قناعت کن
+ ایشون اون مراحل رو رد کردن آقای الف جان
: بله این روزها این جوونا چارتا جشنواره میرن چند تا به به چه چه میشنون دیگه فکر میکنن کسی شدن و نیازی به نقد شنیدن ندارن
+ خب ایشون اگر اینجوری بود که هی نمیومد اینجا پیگیر کارش بشه و بده من و شما کارشون رو بخونیم که، در ثانی شما هنوز نخوندید نوشته هاشو
: خوندن نداره، ایشون هنوز به سنی نرسیده که بخواد رمان بنویسه، اصن این خانم چجور نویسنده ایه که اسم من و آقای صاد رو تا حالا نشنیده؟ [با خنده ای به شدت مضحک]
+ کتابای دیگه خونده، دیگران رو میشناسه، اسم چند نفر رو بگو
- خب من امیرخانی و شجاعی و نصر آباد و فیض و مستور و موذنی و دانشور و بیضایی و آوینی و ابراهیمی و قدس و جعفریان و آل احمد و گلی ترقی رو خوندم ، و خیلی های دیگه چون نثر خاصی رو میپسندم و تو کلاس های آموزش نویسندگی شرکت نکردم که اسم همه به گوشم خورده باشه ...
: شما باید این کلاس ها رو شرکت کنی، بنویسی، یک درصد بنویسی و نود و نه درصد بخونی
آقای الف و آقای صاد حق داشتند، من نباید خیلی صادقانه ابراز میکردم که نمیشناسمشان و تا به حال نه اسمشان را شنیده ام و نه کتابی ازشان خوانده ام ... اما از این خیلی خوشم آمد که وقتی این دو نفر رفتند استاد با اینکه مخالف نظرشان بود زیرابشان را نزد و فقط به من گفت :
این دوستان هر کدوم هیوده هجده تا کتاب چاپ کردند حق دارند که اینجوری صحبت کنند ولی این انتقادها سازنده س برای شما
القصه قرار شد با دو نفر دیگر تماس بگیرم و کمک بخواهم برای رمان کردن نوشته ای که به نظر استاد همینجوری هم میشود چاپش کرد ولی من دوست دارم رمان باشد تا بماند. برای این اثر دعا کنید. نه برای من، برای اثری که به این عالم پا گذاشته و نیاز به مراقبت دارد وگرنه مثل نعمت هایی که کفرانش میکنیم ازمان دریغ میشود.
وقتی از کار قبلی استعفا دادم، و وقتی در مقابل جمله ی آقای رئیس که گفته بود "خب الان تصمیم قطعی ت رو گرفتی یا میخوای من قانعت کنم بمونی؟" در جواب خیلی قاطع گفته بودم "من تصمیمم رو گرفتم" و بعد از همه ی همکارانم خداحافظی کرده بودم و محل کار را ترک و عملا پروژه ای که بهش ایمان نداشتم را به دلیل مسائلی که برای هیچ بنی بشری به جز خودم مهم نیست روی هوا ول کرده بودم و به خانه برگشته بودم، تا دو سه هفته ی بعد وقتی زمانی پیش میامد که بیکار و بی عار باید منتظر میشدم به شب برسم و بخوابم، به خودم میگفتم فلان فلان شده چت شد که یهو رفتی آن کار با آن همه حقوق و مزایا را در چنین شرایطی که تو سر سگ میزنی دنبال کار میگرده ول کردی؟؟؟ بعد تا میامدم به خودم بگویم اشتباه کردم، دلیل قاطعم یادم میامد و خوشحال میشدم که دارم وقتم را تلف میکنم ولی در هر ثانیه هزار و یک بار به خودم شک نمیکنم که "منم با آقای سین روبوسی کردم؟ منم با آقای پ دست دادم؟ نکنه آقای الف بیاد موهامو از پشت بکشه؟!!!!" و هزار و صد هزار اتفاق دیگر که در محیط کاری من به شدت عادی و روتین بود. انقدر عادی که من واقعا فکر میکردم درست عین بقیه شده ام و دقیقا یک روز این مساله انقدر اذیتم کرد که یک سلسله دلایل مزخرف پیدا کردم و تحویل مدیرم دادم و خلاص.
بعدش که کارهای دیگری را تجربه کردم، بعدش که یک روز اینجا و یک روز آنجا بودم هر روز بیشتر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم به میل و سبک و سیاق شخص دیگری به جز خودم خلاقیتم را به کار بیندازم. یا همه باید کاری که من میگم رو انجام بدن ، یا خودم باید کار همه رو اون طور که میخوام انجام بدم. پس با شجاعت تمام، زیر بار قرض رفته، سختی کار را به جان خریده و کسب و کار خانگی خودم را به راه انداختم. و حالا من یک نویسنده ی کیف دوزم که دارد خودش را برای کنکور کارشناسی ارشد آماده میکند و ترم دوی تدبر در قرآن را میگذراند و از هیچ بنی بشری هم دستور نمیگیرد و از زندگی اش راضی ست.
حالا بیشتر برای نوشته هایم وقت میگذارم، حالا تکلیفم با خودم معلوم شده، حالا دنبال کار نمیگردم، حالا همه ی زمان های روزم دست خودمه، حالا با خیال راحت کتابم رو مینویسم و حالا زندگی ادامه داره.
من و فاطمه -خواهرم- خیلی با هم فرق داریم. دو دنیای کاملا متفاوت با روحیه هایی که حتی در انتخابِ غذا هم شبیهِ هم نیست. شاید یازده سال اختلاف سن باعث همچین چیزی شده باشد و شاید خیلی عللِ دیگر، ولی این روزها دارم به تفاوت هایی که بیشتر اوقات اشکم را در میاورد به چشمِ دیگری نگاه میکنم. فاطمه در ظاهرِ امر، یک خودخواهِ بیخیالِ لجباز بالفطره است که هیچ جوره نمیشود مقابلش کوتاه نیامد. ولی وقتی تویِ رفتارش دقیق میشوی میفهمی که نه خودخواه است نه بیخیال فقط یک ذره بیشتر از آدم های دیگر زندگی را ساده میگیرد و از کنارِ گیر و گورهای الکیِ آدم ها به خودش میگذرد. مثلا بنظر من آدابِ معاشرت بلد نیست، بر خلافِ من که تعارف تکه پاره کردن در دیدارهای رسمی و به اصطلاح زبان ریختن انگار جزء لاینفک وجودم شده، او به جایِ "سلام، حالِ شما؟ الحمدلله، دست بوسند، قربونتون برم، خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم، تشریف بیارید در خدمت باشیم، اجازه بدید، من خداحافظی میکنم، گوشی ... مامان تلفن شما رو کار داره" میگه: "سلام، مرسی، مامان بیا". هر طوری هم تلاش کنیم یادش بدهیم بهتر با مردم حرف بزند و در جواب "چه خبر؟" به جای "هیچی" حداقل بگوید "ممنون"، موفق نمیشویم. فاطمه همه چیز را خیلی ساده تر از آن چیزی که هست میبیند. ساده تر از چیزی که هست بلد نیست نقش بازی کند و ساده تر از چیزی که فکرش را بکنید هیچی را تویِ خودش نگه نمیدارد. دنیای خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. او یک برون گرای طولانی ست و من یک درون گرای عریض و طویل. توی مهمانی اگر از غذای مهمان خوشش نیاید تشکر نمیکند. یا وقتی از من ناراحت است الکی لبخند نمیزند که گولم بزند و تِلم را ازم قرض کند از یک چیز دیگر استفاده میکند و اصلا کوتاه بیا نیست که عذرخواهی کند و تل را بگیرد. یا وقتی اتفاقی میفتد که همه ناراحت اند برخلافِ من که سنگ تر از همیشه تلاش میکنم ساکت و آرام بمانم و به هر بدبختی که هست خودم را سرِ پا نگه دارم او تلاش میکند همه را بخنداند و به حرف بیاورد و حواس هر کس را یک جور از اتفاقی که افتاده پرت کند، من ولی اینجور مواقع همه را رها میکنم و در حفظِ ظاهرِ آرامم میکوشم تا زمانی که بتوانم اشک بریزم او ولی در بحران ها سراسر تلاش است و کوشش. همه ی این سادگی های کودکانه تا الان که سیزده ساله است همراهش مانده.
نمیدانم کی تصمیم میگیرد پا به دنیایِ آدم بزرگ ها بگذارد و مثلِ من یک بازیگرِ ناشی شود ولی وقت هایی که از همه جا بریده ام، وقت هایی که دارم هوار هوار میکنم سرِ خدا و او اتفاقی میشنود، کنارم میشیند و آرام میگوید: "آبجی خب روز قیامت خدا همه چیزهایی که ازش میخوایمو بهمون میده دیگه، گریه نکن". ایمان خواهرم ساده است. خیلی ساده تر از من. خیلی ساده تر از من میداند که وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولی ...
چیزی که این روزها بییشتر از بقیه ی چیزها ذهنم را درگیر کرده، پایداریِ جبهه ی باطل است. هی دارم فکر میکنم که یک نفر، دو نفر، سه نفر، نه اصلا صد نفر و هزار نفر که از جبهه ی باطل می کَنند، باز جبهه ی باطل به قوت خود باقی ست. آدم احساس شکست میکند. احساس میکند اشتباه کرده، ولی خب هر طوری که در نظر میگیرد میبیند که نه، هیچ جای کارش و تصمیمش اشتباه نبوده و هیچ چیزی نیست که باطل بودن جبهه ی باطل را ببرد زیرِ سوال ولی خب ... چرا به جبهه ی باطل انقدر خوش میگذرد؟ حالا خوش گذشتن اصلا به کنار، آدم توقع دارد وقتی که فهمید اینها سپاه معاویه اند و خودش را کشید سمتِ سپاهِ علی یک دفعه سپاه معاویه پودر شود، ولی نمیشود، چرا؟ میفهمید چه میگویم؟ چرا مثلا خوارج پودر نشدند؟ چرا بعد از صلح امام حسن سپاه معاویه تبدیل به سنگ و چوب نشد؟ چرا آنهایی که در غزوه ی احد به حرفِ پیامبر گوش ندادند و کوه را رها کردند تبدیل به کاه و یونجه نشدند؟ اصلا چرا سپاه مسلمانان در احد شکست خورد؟ چرا؟ چرا حق همیشه مقابل باطل بوده ولی گاهی شکست خورده، گاهی پیروز شده، گاهی آرام بوده، گاهی مشخص بوده، گاهی ناپیدا بوده، گاهی ناآرام؟ چرا؟
حق همیشه به قوت خود باقی ست، چنان که باطل، اما چیزی که هست ما باید حق را تشخیص دهیم و طرفدارش باشیم، همین طوری هی طرفدار باشیم باشیم باشیم، یک جور طرفداری مستمر، یک جور استمرار دائمی، یک جور یقینِ طولانیِ محکم. باید به جبهه ی حق یک یقین طولانیِ محکم داشته باشیم تا بهمان خوش بگذرد، تا باطل نشویم، تا بدانیم اگر در احد شکست خوردیم ربطی به حق نبودنمان ندارد، باید با فکر، با دانش، با مهارت، با ولایت پاسدارِ حق بود، وگرنه یک دفعه ای یک جایی که فکرش را نمیکنیم میخوریم با مغز تویِ دیوار که هزار نفر هم بیاید نمیتوانند نعشمان را جمع کنند.
عرفه ام با یک خبر بد شروع شد. من به خبرهایی که آدم را معلق میکنند میگویم خبر بد چون تا بیایم تصمیم بگیرم چطور به مساله نگاه کنم حالم را خراب کرده. مثلا اینکه فلانی مرده یا این که فلان اتفاق به ظاهر بد در یک جای کره ی زمین افتاده، بنظرم خبر بد نیست. خبرهای بد خبرهایی ست که آدم را یک لنگه پا میکنند. یک لنگه پا بین بودن و نبودن، بین ماندن و رفتن. یک لنگه پای شدن و نشدن. بلاتکلیفی بدترین و در عین حال خوب ترین حالت عالم است. بد است چون نمیدانی بالاخره خوشحال باشی یا ناراحت، خوب است چون میدانی هنوز فرصت داری برای خواستن و بهتر خواستن و داشتن و شدن.
سالهای پیش عرفه میرفتم توی کمد دیواری مینشستم و در را هم میبستم و از نوری که از لای در میزد تو برای نوشتن نامه ای به خدا استفاده میکردم. پارسال برای اولین بار دسته جمعی عرفه خواندم و راستش آن حس و حالی که دلم میخواست را نداشتم، گریه هم کردم، خیلی هم گریه کردم ولی حس و حالی که دلم میخواست را ... نه، منظورم حس و حال لحظه ای نیست، از آن حال ها که یک روز لااقل با آدم است و حال آدم را خوب می کند. من به زبان نوشتن بهتر با خدا حرف میزنم تا به زبان بیان، مهم ترین حرفهام با مامان را هم همیشه نوشته ام، مهم ترین حرفهام با خدا را هم. امسال عرفه باید بلندبالا نامه ای بنویسم به حضرت غیاث چرا که دقیقا همانگونه که به فرزانه هم گفتم، این بیست و چهار-پنج سالگی انگار سخت عالَمی ست که فقط خدا میداند و بس. و قسم به بیست و چهار سالگی آن هنگام که ، آدم معلق است بین بودن و نبودن، ماندن و رفتن، شدن و نشدن ...