وسواسِ فکری-عملیِ "شیعه" بودن
برداشتِ دوازدهم:
دختری طول و عرضِ پیاده رویِ خیابانِ شانزده آذر را از شمال به جنوب طوری طی میکند که انگار وسطِ پیاده رو پر از چاله است، اما پیاده رویِ سمتِ دانشگاه هیچ چاله ای ندارد. با این حال دختر طوری پیاده رو را طی میکند و یک مرتبه از یک طرف پیاده رو میپرد آن طرفِ دیگر انگار کپه های آتشِ پی در پی ای را رد میکند.
برداشتِ یازدهم:
بچه بودم، خاله داشت برام از "امام علی" میگفت، انگار نشسته بود فکر کرده بود ببینه کودکانه ترین نوعی که میتونه "امام علی" رو به یه بچه بشناسونه چه نوعیه و همون رو انتخاب کرده بود. شایدم این یه تصویر باشه از یه فیلم یا مثلا یه خاطره باشه با مامان. خیلی واضح یادم نیست چه کسی، ولی نزدیک ترین احتمال برام خاله ست، که این حکایت رو ازش شنیدم
برداشتِ دهم:
دختر گاهی می ایستد، صبر میکند، باز دوباره راه میافتد.
برداشتِ نهم:
خاله در حالی که خودش روزه بود و میخواست غذا دهن من بزاره احتمالا در جوابِ سوالی که در مورد ماهِ رمضان یا شبِ قدر ازش پرسیده بودم، گفت: "امام علی" کسیه که آزارش به یه مورچه هم نرسیده بوده؛
آزارش به یه مورچه هم نرسیده بوده ینی چی؟
خاله گفت: یعنی حتی یه دونه مورچه هم زیر پاش له نکرده بوده
برداشتِ هشتم:
من کنارِ شومینه، دمِ کنجی نشسته ام روبرویِ سوراخی که مورچه ها دانه میبرند داخلش، با مورچه ها حرف میزنم : برید بگید مامانتون بیاد من میخوام ببینمش، منم مث "امام علی" اذیتتون نمیکنم قول میدم (توضیح اینکه واقعا بخش زیادی از کودکیِ من مقابل خانه ی مورچه ها و در حال حرف زدنِ باهاشون و انتظار کشیدنِ دیدار با مادرِ مورچه ها گذشته است)
برداشتِ هفتم:
به گمانم دختر دیوانه است، یا وسواسِ فکری-عملی دارد که این طور نا به سامان راه میرود، شاید هم مبتلا به نوعی از افسردگی باشد.
برداشتِ ششم:
من از "امام علی"ِ کودکی هایم همین را یاد گرفتم که موقعِ راه رفتن، حواسم به مورچه های زیرِ پایم باشد، همین بود که سر به زیر شدم. امروز، کجکی و سر به زیر به تو فکر میکردم که رفتی پیشِ حضرتِ آقا و شعر خواندی و هنوز کجکی و سر به زیر بودی، کجکی بودنت را دوست دارم، و کجکی شدنِ خودم را، هر کدام علتی دارد، من بخاطرِ "امام علی" و مورچه ها، تو نمیدانم به چه دلیل، ولی به هر دلیل بوده باشد کجکی بودن نشانه ی خوبی ست، توی عکسی که وسط میدان گرفتیم هم تو کجکی افتادی.
برداشتِ پنجم:
منم مث "امام علی" مهربونم، بیاید بیرون دیگه، بیاید با هم بازی کنیم.
برداشتِ چهارم:
دختر به تقاطعِ خیابانِ انقلاب رسیده، لبخند میزند، سرعتش را تند می کند و به طرفِ مترو میرود، هنوز سرش را پایین گرفته ولی دیگه در راه رفتنش کپه های آتش را رد نمی کند.
برداشتِ سوم:
دختر جلویِ سینما بهمن، باز همان کار را تکرار کرد، یک مرتبه ایستاد و راهش را کج کرد، به گمانم وسواسِ فکری-عملیِ دخترک بگیرنگیر دارد
برداشتِ دوم:
برید بگید مامانتون بیاد دیگه، من که کاری ش ندارم، مث "امام علی" براتون غذا آوردم، ببینید، در حالِ نشان دادنِ یک مشت ارزن به مورچه ها
برداشتِ اول:
التماس دعا+ ویرایش شد؛ مرسی معصومه و جنابِ پیران