30. هنوز میفهمم
سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ
روزِ اول، ساعتِ اولِ دانشگاه، سومِ مهرِ هزار و سیصد و هشتاد و نه، اصول حسابداریِ یک داشتیم، یکی از مهم ترین درس های رشته ی مدیریت که باید همان ترمِ یک پاس میکردی وگرنه یا باید خودکشی میکردی برای پاس کردن به موقعِ بقیه و یا باید نه ترمه تمام میکردی، چون هشت تا حسابداریِ دیگر بود که به جز یکی بقیه را باید دقیق و پشت سرِ هم برمیداشتی.
تعمیراتِ ساختمانِ دانشکده ی مدیریت که آن روزها خیلی هم شیک و تر و تمیز شده بود هنوز به پایان نرسیده بود و تخته ی عجیب و غریبِ بعضی از کلاس ها هنوز نصب نشده بود، پس ما در کلاسِ بدونِ تخته ای در طبقه ی دومِ دانشکده نشستیم تا استاد بیاید، استاد آمد و شروع کرد به حرف زدن، من با خودم یک سررسید برده بودم و دقیق هرچه استاد میگفت را مینوشتم تا جایی که درس رسید به ماهیتِ حسابِ بدهکار و بستانکار. استاد که دقیقا مثلِ بقیه ی اساتیدِ حسابداری و مشتقاتش که آن سالها در دانشگاه دیدم، کت و شلوارِ براق و خیلی گرانی به تن داشت، در هوا دست تکان میداد و بدهکار و بستانکار را توضیح میداد، و هی از چیزی به نامِ "جدولِ تی" حرف میزد. استاد هی بدهکار و بستانکار را توضیح داد و هی جدول تی جدولِ تی کرد و من هی سوال پرسیدم و وقتی دستِ آخر گویا تنها کسی که نفهمیده بود جدولِ تی چیست من بودم، طبق آنچه از دفاترِ حسابداری مامان یادم مانده بود، صفحه ی آخرِ سررسیدم را نگاه کردم و گفتم: "استاد منظورتون از جدولِ تی همین جدول های حسابدرایه که آخر سررسیدها هم هست؟" و سررسید را گرفتم بالا که به استاد نشان دهم و او بدونِ اینکه نگاهی به سررسید کند گفت: "سررسید برای نوشتنِ جزوه و خاطره س عزیزم نه ثبتِ وقایع حسابداری".
و خندیده بود
و با او تمامِ کلاس خندیده بودند
و من، من که تمام سالهای عمرم قبل از آن، یک دانه نتیجه و یک دانه نوه و یک دانه فرزند و یک دانه بیستِ مدرسه و بالاترین ترازِ تست های کنکور بودم، انگار که با مغز پرت شدم تویِ دیوار، قبل از آن کسی به من نخندیده بود، قبل از آن بهترین سوالها را من کرده بودم و بهترین جواب ها را من گرفته بودم، قبل از آن من بودم که تنهایی در قله دست هایم را پشتم حلقه کرده بودم و به روبرو نگاه کرده بودم و قدم زده بودم .
بعد از آن روز، تمامِ چهار سالِ دانشگاه، کسی که گوشه ی کلاس می نشست، کسی که ساکت میرفت و ساکت میامد، کسی که نه از کسی سوال میکرد و نه حتی حضور چندانی تویِ کلاس ها داشت، کسی که نه میخندید و نه گریه میکرد و اصلا تنها کسی که حتی در جشنِ فارغ التحصیلی هم شرکت نکرد و تا یک سال بعد به خانواده هم نگفت که چنین جشنی وجود داشته، من بودم . یکی از اساتید به کنایه موقع حضور و غیاب میگفت : "خانم مشتاقی"
من از گوشه ترین گوشه س کلاس و کمی پشتِ دیوار: "بله استاد"
استاد: "گویا شما خیلی مشتاقی به درس"
و لبخندِ تلخِ همیشگی من و قهقهه ی تلخ و مزخرفِ همیشگیِ بچه ها
چهار سال مثلِ جهنم گذشت و من در تمام چهار سال فکر کردم چققققققدر خنگم، فکر کردم خنگم که نمیفهمم چطور باید به حداکثر سود برسیم، فکر کردم خیلی کم هوش و نفهمم که نمیتوانم ارزشِ هزار تومان را در بیست سالِ آینده از فرمول های مهندسی اقتصادی به دست بیاورم، فکر کردم خیلی خنگم که نمیتوانم قیمتِ سایه را حساب کنم، خیلی خنگم که واقعا نمیتوانم سرِ کلاسِ مدیریت مالی برای افزایشِ سودِ شرکت راهکار بدهم و خیلی خنگم که نمیتوانم قواعد و قوانین ال سی بانکی را ایرادگیری کنم و مثلا پایین برگه ی سوئیفت 700 بنویسم کشور مبدا اسرائیل است و ایران نمیتواند با اسرائیل روابط مالی داشته باشد چون این کشور را به رسمیت نمیشناسد پس این سوئیفت از طرفِ کشور ما رد شده است و کشور دیگری را برای مبداء خود انتخاب کنید.
من باور کردم که کم هوش، خنگ، نفهم و بی استعدادم، فکر کردم همه ی بخشِ یادگیری مغزم را برای کنکور و قبولی در رشته ی فلان و دانشگاه فلان از دست داده ام ، روزهای خیلی زیادی را با این فکر زندگی کردم و حتی از ترسِ نفهمیدنِ دروس برای ارشد خواندن را تعطیل کردم
امروز اما
سرِ کلاسِ تدبر در قرآن همه چیز فرق کرد، من میفهمیدم استاد چه میگوید، میتوانستم طرِح سوال کنم، میتوانستم بحث کنم، میتوانستم به حرفِ استاد ایراد وارد کنم، اصلا من میتوانستم با گوشی بازی نکنم، میتوانستم گذرِ زمان را حس نکنم، من توانستم چهار ساعت مداوم سرِ کلاس بنشینم و با حوصله یادداشت بردارم و بفهمم استاد چه میگوید و آنچه میگوید را بفهمم.
امروز فهمیدم خنگ نیستم
نبودم
نشدم
من فقط آدمِ بحث های اقتصادی دانشگاه نبودم، من آدمِ رشته ای که با عشق انتخابش کرده بودم نبودم. خدا را شاکرم که الان در بیست و چهار سالگی این را فهمیدم نه در زمانی خیلی خیلی دورتر.
تعمیراتِ ساختمانِ دانشکده ی مدیریت که آن روزها خیلی هم شیک و تر و تمیز شده بود هنوز به پایان نرسیده بود و تخته ی عجیب و غریبِ بعضی از کلاس ها هنوز نصب نشده بود، پس ما در کلاسِ بدونِ تخته ای در طبقه ی دومِ دانشکده نشستیم تا استاد بیاید، استاد آمد و شروع کرد به حرف زدن، من با خودم یک سررسید برده بودم و دقیق هرچه استاد میگفت را مینوشتم تا جایی که درس رسید به ماهیتِ حسابِ بدهکار و بستانکار. استاد که دقیقا مثلِ بقیه ی اساتیدِ حسابداری و مشتقاتش که آن سالها در دانشگاه دیدم، کت و شلوارِ براق و خیلی گرانی به تن داشت، در هوا دست تکان میداد و بدهکار و بستانکار را توضیح میداد، و هی از چیزی به نامِ "جدولِ تی" حرف میزد. استاد هی بدهکار و بستانکار را توضیح داد و هی جدول تی جدولِ تی کرد و من هی سوال پرسیدم و وقتی دستِ آخر گویا تنها کسی که نفهمیده بود جدولِ تی چیست من بودم، طبق آنچه از دفاترِ حسابداری مامان یادم مانده بود، صفحه ی آخرِ سررسیدم را نگاه کردم و گفتم: "استاد منظورتون از جدولِ تی همین جدول های حسابدرایه که آخر سررسیدها هم هست؟" و سررسید را گرفتم بالا که به استاد نشان دهم و او بدونِ اینکه نگاهی به سررسید کند گفت: "سررسید برای نوشتنِ جزوه و خاطره س عزیزم نه ثبتِ وقایع حسابداری".
و خندیده بود
و با او تمامِ کلاس خندیده بودند
و من، من که تمام سالهای عمرم قبل از آن، یک دانه نتیجه و یک دانه نوه و یک دانه فرزند و یک دانه بیستِ مدرسه و بالاترین ترازِ تست های کنکور بودم، انگار که با مغز پرت شدم تویِ دیوار، قبل از آن کسی به من نخندیده بود، قبل از آن بهترین سوالها را من کرده بودم و بهترین جواب ها را من گرفته بودم، قبل از آن من بودم که تنهایی در قله دست هایم را پشتم حلقه کرده بودم و به روبرو نگاه کرده بودم و قدم زده بودم .
بعد از آن روز، تمامِ چهار سالِ دانشگاه، کسی که گوشه ی کلاس می نشست، کسی که ساکت میرفت و ساکت میامد، کسی که نه از کسی سوال میکرد و نه حتی حضور چندانی تویِ کلاس ها داشت، کسی که نه میخندید و نه گریه میکرد و اصلا تنها کسی که حتی در جشنِ فارغ التحصیلی هم شرکت نکرد و تا یک سال بعد به خانواده هم نگفت که چنین جشنی وجود داشته، من بودم . یکی از اساتید به کنایه موقع حضور و غیاب میگفت : "خانم مشتاقی"
من از گوشه ترین گوشه س کلاس و کمی پشتِ دیوار: "بله استاد"
استاد: "گویا شما خیلی مشتاقی به درس"
و لبخندِ تلخِ همیشگی من و قهقهه ی تلخ و مزخرفِ همیشگیِ بچه ها
چهار سال مثلِ جهنم گذشت و من در تمام چهار سال فکر کردم چققققققدر خنگم، فکر کردم خنگم که نمیفهمم چطور باید به حداکثر سود برسیم، فکر کردم خیلی کم هوش و نفهمم که نمیتوانم ارزشِ هزار تومان را در بیست سالِ آینده از فرمول های مهندسی اقتصادی به دست بیاورم، فکر کردم خیلی خنگم که نمیتوانم قیمتِ سایه را حساب کنم، خیلی خنگم که واقعا نمیتوانم سرِ کلاسِ مدیریت مالی برای افزایشِ سودِ شرکت راهکار بدهم و خیلی خنگم که نمیتوانم قواعد و قوانین ال سی بانکی را ایرادگیری کنم و مثلا پایین برگه ی سوئیفت 700 بنویسم کشور مبدا اسرائیل است و ایران نمیتواند با اسرائیل روابط مالی داشته باشد چون این کشور را به رسمیت نمیشناسد پس این سوئیفت از طرفِ کشور ما رد شده است و کشور دیگری را برای مبداء خود انتخاب کنید.
من باور کردم که کم هوش، خنگ، نفهم و بی استعدادم، فکر کردم همه ی بخشِ یادگیری مغزم را برای کنکور و قبولی در رشته ی فلان و دانشگاه فلان از دست داده ام ، روزهای خیلی زیادی را با این فکر زندگی کردم و حتی از ترسِ نفهمیدنِ دروس برای ارشد خواندن را تعطیل کردم
امروز اما
سرِ کلاسِ تدبر در قرآن همه چیز فرق کرد، من میفهمیدم استاد چه میگوید، میتوانستم طرِح سوال کنم، میتوانستم بحث کنم، میتوانستم به حرفِ استاد ایراد وارد کنم، اصلا من میتوانستم با گوشی بازی نکنم، میتوانستم گذرِ زمان را حس نکنم، من توانستم چهار ساعت مداوم سرِ کلاس بنشینم و با حوصله یادداشت بردارم و بفهمم استاد چه میگوید و آنچه میگوید را بفهمم.
امروز فهمیدم خنگ نیستم
نبودم
نشدم
من فقط آدمِ بحث های اقتصادی دانشگاه نبودم، من آدمِ رشته ای که با عشق انتخابش کرده بودم نبودم. خدا را شاکرم که الان در بیست و چهار سالگی این را فهمیدم نه در زمانی خیلی خیلی دورتر.