ملیکا را از کی کلید بزنم؟
يكشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۵ ق.ظ
من تا بیست و پنج سالگی ام را رویاپردازی کرده بودم
تا بیست و پنج سالگی ام را گفته بودم اینجوری باشد و آنجوری نباشد
تا بیست و پنج سالگی ام را خواسته بودم مثلِ آدم های تویِ کتابها زندگی کنم، البته از شدتِ تمایل به خلافِ جهتِ آب شنا کردن، خواسته بودم مثلِ آدم "سخت"های کتابها زندگی کنم. از آنها که یک راز دارند که با خودشان میبرند به گور، از آنها که هیچ کس نمیفهمد بالاخره کدام طرفی اند، از آنها که یک عالمه حرف دارند و یک خروار سکوت می کنند، از آنها که هیچوقت نمیتوانند بگویند دقیقا کدام طرفی اند، از آنها که تا عرشِ خدا مهربانی می کنند و بعد با مغز میروند تویِ دیوار، از آنها که از یک جایی به بعدِ قصه هیچ کس نمیفهمد که فلانی چه شد ... من تا بیست و پنج سالگی ام را دیوانگی خواسته بودم ... کم کم میرسم به بیست و پنج سالگی، برای بعدش چه ؟
یعنی قرار است در بیست و پنج سالگی بمیرم؟ قرار بود تویِ هواپیما بمیرم چون بنظرم میشد چند لحظه قبلش شهادتین گفت، بعد از شهادت مرگِ در هواپیما را انتخاب کرده بودم . بعدش چی ؟
اگر بعد از بیست و پنج سالگی زنده ماندم، بعدش چی؟
این روزها حالِ کارمندی را دارم که چند ماه قبل از بازنشستگی همه ی کارهای عقب افتاده و عقب نیفتاده اش را انجام داده و میاید اداره فقط برای در خانه نماندن.
البته هنوز کارهایی مانده که نکردم، مثلا کتابم را ننوشتم، میشود همان طور که سه تا کتاب را همزمان میخوانم سه تا کتاب را همزمان بنویسم؟ برنامه ام را هم نبرده ام جلوی دوربین، مثلا نبرم چه میشود؟هنوز ارشد هم نخوانده ام، نخوانم چه می شود؟ خیلی از کتابهایی که دوست دارم بخوانم را نخوانده ام و هنوز خیاطی یاد نگرفته ام، هنوز تنبلی را کنار نگذاشته ام، هنوز اسم دخترم را نگذاشته ام ریحان و پسرم را رئوف صدا نکرده ام، هنوز برای دخترم نامه ننوشته ام و برای پسرم دختری را نپسندیده ام، هنوز ... البته قرار هم نبود تا بیست و پنج سالگی هیچ کدام این کارها را بکنم، تا بیست و پنج سالگی قرار بود مثلِ تویِ کتابها زندگی کنم، ترکیبی از ارمیا و علی فتاح و مازی جون و کنت مونت کریستو و جودی آبوت و آنی شرلی و ساری کورو و کیمیا خاتون و آن پسره ی توی نه آبی نه خاکی که عاشق خانم ث بود و سید مرتضی و سید موسی ، قرار بود همه ی اینها باشم. بودم ... ترکیبی از همه ی اینها شدم و زندگی شان کردم ولی ... از این به بعد چه ؟ ملیکا از کی شروع میشود ؟
تا بیست و پنج سالگی ام را گفته بودم اینجوری باشد و آنجوری نباشد
تا بیست و پنج سالگی ام را خواسته بودم مثلِ آدم های تویِ کتابها زندگی کنم، البته از شدتِ تمایل به خلافِ جهتِ آب شنا کردن، خواسته بودم مثلِ آدم "سخت"های کتابها زندگی کنم. از آنها که یک راز دارند که با خودشان میبرند به گور، از آنها که هیچ کس نمیفهمد بالاخره کدام طرفی اند، از آنها که یک عالمه حرف دارند و یک خروار سکوت می کنند، از آنها که هیچوقت نمیتوانند بگویند دقیقا کدام طرفی اند، از آنها که تا عرشِ خدا مهربانی می کنند و بعد با مغز میروند تویِ دیوار، از آنها که از یک جایی به بعدِ قصه هیچ کس نمیفهمد که فلانی چه شد ... من تا بیست و پنج سالگی ام را دیوانگی خواسته بودم ... کم کم میرسم به بیست و پنج سالگی، برای بعدش چه ؟
یعنی قرار است در بیست و پنج سالگی بمیرم؟ قرار بود تویِ هواپیما بمیرم چون بنظرم میشد چند لحظه قبلش شهادتین گفت، بعد از شهادت مرگِ در هواپیما را انتخاب کرده بودم . بعدش چی ؟
اگر بعد از بیست و پنج سالگی زنده ماندم، بعدش چی؟
این روزها حالِ کارمندی را دارم که چند ماه قبل از بازنشستگی همه ی کارهای عقب افتاده و عقب نیفتاده اش را انجام داده و میاید اداره فقط برای در خانه نماندن.
البته هنوز کارهایی مانده که نکردم، مثلا کتابم را ننوشتم، میشود همان طور که سه تا کتاب را همزمان میخوانم سه تا کتاب را همزمان بنویسم؟ برنامه ام را هم نبرده ام جلوی دوربین، مثلا نبرم چه میشود؟هنوز ارشد هم نخوانده ام، نخوانم چه می شود؟ خیلی از کتابهایی که دوست دارم بخوانم را نخوانده ام و هنوز خیاطی یاد نگرفته ام، هنوز تنبلی را کنار نگذاشته ام، هنوز اسم دخترم را نگذاشته ام ریحان و پسرم را رئوف صدا نکرده ام، هنوز برای دخترم نامه ننوشته ام و برای پسرم دختری را نپسندیده ام، هنوز ... البته قرار هم نبود تا بیست و پنج سالگی هیچ کدام این کارها را بکنم، تا بیست و پنج سالگی قرار بود مثلِ تویِ کتابها زندگی کنم، ترکیبی از ارمیا و علی فتاح و مازی جون و کنت مونت کریستو و جودی آبوت و آنی شرلی و ساری کورو و کیمیا خاتون و آن پسره ی توی نه آبی نه خاکی که عاشق خانم ث بود و سید مرتضی و سید موسی ، قرار بود همه ی اینها باشم. بودم ... ترکیبی از همه ی اینها شدم و زندگی شان کردم ولی ... از این به بعد چه ؟ ملیکا از کی شروع میشود ؟