بی وطن
"رضای لبنانی که سکوتِ او را می بیند، سرِ حرف را باز می کند:
- راستی، روزه که هستی؟ به خاطر مزرعه ی اَندی که روزه ات را باز نکردی؟
- روزه ام
- دائم السفری ها ارمیا! دائم السفر وطن ندارد ...
- وطن ندارم. روزه ی بی وطن همیشه درست است ..."*
باید دانه دانه، یکی یکی، شاید هم مشت مشت و خروار خروار، بکنی بندازی دور. همه ی چیزهایی که دلت بهشان چسبیده را. نمیدانم چه مرضی ست که از همه ی کارهای عالَم، از همه ی بگیر و ببندهای این طرفی و آن طرفی، از همه ی واحدهای درسی، همیشه دوست دارم سخت ترین هاش را بردارم برای خودم. مثل آن سال که هیچ کس با استاد ح.ف درس برنداشت، یا وقتی که رفتم نشستم سرِ کلاسِ استاد سین. یا وقتی که با خاله اینها رفتم بیمارستان، یا وقتی که عروسکم را دادم به رها، یا وقتی که شیرینی لطیفه خوردم. یا وقتی که با آقاجون حرف زدم. یا وقتی که با مالیدنِ پیهِ همه چیز به تنم همه چیز را به مامان گفتم. یا وقتی که ... . من همیشه سخت ها را انتخاب کرده ام. به دلیلِ نامعلومی، حالا هم بی وطن می شوم، به دلیلِ نامعلومی.
* بی وتن، رضا امیرخانی، فصلِ زبان.