آشوب*
گاهی دلم برای زمانِ مدرسه و حال و هوایِ اون دوران تنگ میشه. روزهایی که مطمئن بودی غروبِ جمعه به دلهره ی مشقِ ریاضیِ شنبه میگذره و شبِ سه شنبه به دلشوره ی امتحانِ عربیِ فردا صبح به سر میرسید. روزهایی که همه ی خستگی های عالم از تنت با ناهارِ خوشمزه ی مامان در میشد و همه ی زندگی ت خلاصه میشد تو اینکه سرِ صف کدوم سوره رو با صوت بخونی. وقتی فکر میکنم برا خاطرِ یه سرودِ ساده تو دهه ی فجر یا یه تواشیح قشنگ تو میلادِ امام حسن چققققدر حرص خوردم خنده م میگیره. چه روزهای عجیبی بود. شاید از یه نظر بشه بهش گفت روزهای بی دغدغگیِ محض. اون روزها ما کاری به نرخ دلار نداشتیم، سانتریفیوژ برامون هیچ معنا و مفهومی نداشت و اوجِ اوجِ روشنفکری مون این بود که بریم از دانشجوهای فیزیکِ فامیل یه چیزهایی درباره نانوذرات بپرسیم و بیایم سرِ کلاسِ علوم پز بدیم که بععععله مام یه چیزی حالیمونه. اوج مبارزه ی فرهنگی مون این بود که معلم دینیِ بدبختمون رو به چالش بکشیم که "بنظرِ شما دوستیِ دختر و پسر اشکال داره؟" و اون بنده خدام بحث رو به هزار و یک جا بکشونه که نخواد درباره چیزی که دوست نداره حرف بزنه. کارِ خلافمون دزدیدنِ گلدونای اتاقِ خانم مدیر بود و چیدنِ اونا لبِ پنجره ی کلاس و رد و بدل کردنِ چند تا فیلم و مجله و این آخریام گوشی بردن اوجِ اوجِ قدرتمون بود. یادش بخیر اون موقعی که این جوراب کوتاه ها تازه مد شده بود تو مدرسه ما ممنوع بود پوشیدنش، کلیپس نباید میزدیم به سرمون و باید موهامون رو فقط با کش میبستیم. هنوز هیچ کدوممون فرقِ ریاضی و انسانی و تجربی رو نمیدونستیم، نمیدونستیم به محضِ اینکه پامون برسه به دانشگاه صد و هشتاد درجه فرق میکنیم و وای به حال اونایی که نتونستن تو دانشگاه فرق کنن و خون دل خوردن و خوردن و خوردن و هی دلشون خواست برگردن به همون دنیایِ پاک روزهای مدرسه ولی دیگه ممکن نبود. دانشگاه ازمون آدم های دیگه ای ساخت. آدم های سبز، آدمهای بنفش، آدم های سفید، ما دیگه نتونستیم دستِ هم رو محکم فشار بدیم و تغذیه مون رو با هم نصف کنیم. دیگه نتونستیم کاپشن و کیفمون رو با هم عوض کنیم و بریم خونه و قرقرهای مامان رو با افتخار تحمل کنیم. ما دیگه نتونستیم با هم سرِ یه سفره افطاری ساده بشینیم بدون اینکه یادمون باشه فلانی یواشکی روزه ش رو خورد. دانشگاه همه مون رو تغییر داد. شل و سفت گرفتنِ چادر شد معیار و ملاکِ دوستی هامون، رنگِ مو و مارکِ شلوار برامون شد ارزش، دیگه برامون افت داشت به نرگسی که دیروز با هم رویِ یه نیمکت مینشستیم به همون چشم نگاه کنیم. ولی امان ... امان از اونایی که بازم نتونستن تغییر کنن.
من یکی از اونام. یکی از اونایی که هنوز به مرجان به چشمِ همون رفیقِ روزهای پونزده سالگی نگاه میکنم و به درسا به چشمِ یه بغل دستیِ مهربون. هانیه برام هنوز یه دخترِ دیوانه ی مشنگه و پردیس یه دخترِ بیش از حد حساس، مرضیه بنظرم بیش از حد سفته و زهرا نرم ... ولی هیچ کدوم دیگه اونجوری که من بهشون نگاه میکنم نیستن. عوض شدن، راه هاشون فرق کرده، نگرششون به دنیا یه مدلِ دیگه شده. دیگه دوست ندارن با هم یه مجله بزنیم ... یا شاید دیگه نمیتونیم با هم یه مجله بزنیم.
*قرار بود اسم مجله مون باشه، ولی انگار شد دنیامون.