[عنوان ندارد]
خیلی دلم میخواهد حرف بزنم. بی واسطه، از آوارگی این روزها، از آزمون مزخرف مدیریت که خودم را انداختم توش و دویست و بیست و پنج هزار تومان پول بی زبان را حرام کردم، که چه؟ که کارت مدیریت بگیرم، حالا نگیرم چه میشود؟ نمیدانم. حرف بزنم از سوال های بی سر و ته فامیل، چرا ازدواج نمیکنی؟ چرا سر کار نمیری؟ چرا ارشد نمیخونی؟ تو که نمیخواستی بری سر کار چرا رفتی دانشگاه؟ این کیفا رو کسی هم میخره اونوقت؟ کِیسِ مناسبتونو پیدا کردید؟ نمیدانم مثلا دانشگاه رفتنم جای کدامشان را تنگ کرده بوده یا سر کار نرفتنم روزی کدام یکی را عقب انداخته یا ارشد نخواندم موجب تنزل رتبه ی کدام یکی میشود یا ازدواج نکردنم نسل کدام یکی را قطع کرده یا کدامشان را مجبور کرده ام کیف هایم را ببینند و نظر بدهند یا اصلا مگر روی کول آنها سوار میشوم و به قول خودشان این همه رااااااه میروم مدرسه قرآن ... کاش جواب این سوال ها را پیدا میکردم.
چیه آقا؟ توقع نداشتی امروز "بعد منزل نبود در سفر روحانی"طور دلم مشهد بخواهد و از اینها با تو سخن بگویم ، نه؟ راستش خودم هم باورم نمیشد. باورم نمیشد یک روزی برسد که من با شما از این حرفهای صد من یک غاز بزنم. ولی خب امروز از آن روزها بود ... راستی چرا صله رحم خوب است؟ ما در فامیلمان هرچه بدبختی میکشیم از همین صله رحم است، مثلا عروسی پسر عمو بهم خورد چون بنظر عمو و زن عمو که صد البته نظر هیچ شخص دیگری برایشان مهم نیست، عروس جهاز در شانی نیاورده بود و اگر دختر خاله ی عمو دست دختر و عروسش را بگیرد ببرد خانه ی پسر عمو و ببیند یخچالش ایرانی ست، آبروی عمو میرود....
راستش مخم داغ کرده. از دعای ان شاالله عروسی ملیکا جون خسته ام و حوصله ی توضیح اینکه چرا ارشد نمیخوانم و سر کار نمیروم را هم ندارم. دلم لج کرده، میخواهم بنشینم صحن انقلاب، پشت به گنبد و زار بزنم، انقدر زار بزنم تا دلتان به رحم بیاید و خلاصم کنید .
مثلا تمهیدی
تولد دوباره ای
خسته ام آقا. از تکرار بی دلیل روزها خسته ام. از اینکه چند جلسه ای ست استاد حرفم را نمیفهمد، از اینکه قلمم خشک شده، از اینکه نمیدانم ولی مان کجاست و چه میکند و از اینکه از حال و روز خودم بیشتر از همه بی خبرم، خسته ام.
کاش تبری بود، تیشه ای، اره ای ... تا این شاخ و برگ های نمیدانم چه را از خودم جدا میکردم.
دست رأفت میخواهم ...
حتی شده نیم ساعت اونجا باشم
روبروی گنبد طلا