انارماهی

بسم الله

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسندگی» ثبت شده است

- استاد من فکرامو کردم، این موضوع بهتره که رمان بشه، اگر لطف کنید و در این زمینه کمکم کنید ممنون میشم

: تو چند سالته دخترم؟

- بیست و چهار سال

: برای رمان نوشتن هنوز خیلی زوده، باید سرد و گرم روزگار رو بچشی، از نویسنده های زیادی کتاب بخونی، متن بنویسی برای چارتا مجله ای اینوری اونوری، نوشته هات بره، رد بشه، فعلا به همین داستان کوتاه نوشتن قناعت کن

+ ایشون اون مراحل رو رد کردن آقای الف جان

: بله این روزها این جوونا چارتا جشنواره میرن چند تا به به چه چه میشنون دیگه فکر میکنن کسی شدن و نیازی به نقد شنیدن ندارن

+ خب ایشون اگر اینجوری بود که هی نمیومد اینجا پیگیر کارش بشه و بده من و شما کارشون رو بخونیم که، در ثانی شما هنوز نخوندید نوشته هاشو

: خوندن نداره، ایشون هنوز به سنی نرسیده که بخواد رمان بنویسه، اصن این خانم چجور نویسنده ایه که اسم من و آقای صاد رو تا حالا نشنیده؟ [با خنده ای به شدت مضحک]

+ کتابای دیگه خونده، دیگران رو میشناسه، اسم چند نفر رو بگو

- خب من امیرخانی و شجاعی و نصر آباد و فیض و مستور و موذنی و دانشور و بیضایی و آوینی و ابراهیمی و قدس و جعفریان و آل احمد و گلی ترقی رو خوندم ، و خیلی های دیگه چون نثر خاصی رو میپسندم و تو کلاس های آموزش نویسندگی شرکت نکردم که اسم همه به گوشم خورده باشه ...

: شما باید این کلاس ها رو شرکت کنی، بنویسی، یک درصد بنویسی و نود و نه درصد بخونی



آقای الف و آقای صاد حق داشتند، من نباید خیلی صادقانه ابراز میکردم که نمیشناسمشان و تا به حال نه اسمشان را شنیده ام و نه کتابی ازشان خوانده ام ... اما از این خیلی خوشم آمد که وقتی این دو نفر رفتند استاد با اینکه مخالف نظرشان بود زیرابشان را نزد و فقط به من گفت :

این دوستان هر کدوم هیوده هجده تا کتاب چاپ کردند حق دارند که اینجوری صحبت کنند ولی این انتقادها سازنده س برای شما


القصه قرار شد با دو نفر دیگر تماس بگیرم و کمک بخواهم برای رمان کردن نوشته ای که به نظر استاد همینجوری هم میشود چاپش کرد ولی من دوست دارم رمان باشد تا بماند. برای این اثر دعا کنید. نه برای من، برای اثری که به این عالم پا گذاشته و نیاز به مراقبت دارد وگرنه مثل نعمت هایی که کفرانش میکنیم ازمان دریغ میشود.

  • انارماهی : )

بیست و شش: حرف حق را باید زد

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ب.ظ

کتاب را داده بودم خانم صاد خوانده بود. کتابی که اگر صد درصدش را نه، هشتاد درصدش را با تمامِ عقاید و تفکرات و کمیات و کیفیاتِ خودم نوشته بودم. کتابی که به بند بندِ آن هشتاد درصدش عمل میکردم، اعتقاداتم را تشکیل میداد، بنیادِ خیلی از حرفها و عملهایم میشد و دو دوتا چهارتاهایم را در حد و اندازه ی خودم جواب میداد. خانم صاد خوانده بود و مرا خواسته بود که باهام حرف بزند، بعد از جلسه مرا کشانده بود کنار و شروع کرده بود گفتنِ اینکه "همه از این مقدمه ها این نتایج را نمیگیرند، کتاب با یک جور سوگیری خاص نوشته شده و فقط یک قشرِ خاص میتوانند مخاطبش باشند و این چیزهایی که نوشته ای آن چیزهایی نیست که باید باشد و ..." و من هم با دهانی تا فرقِ سر باز گفته بودم "ععععععَ من اصلا به این بعدش توجه نکرده بودم، حق با شماست، باید تغییرش بدم" و بعد او یک سیستم خاص را گفته بود و یک خروار مساله ی دیگر به کتاب اضافه کرده بود و تاکید کرده بود که همه ی اینها باید در کتاب باشد و من هم گفته بودم باشه و بعد قرار شده بود هر بخش کتاب را که نوشتم بفرستم بخواند و بعد نظر بدهد و بعد ادامه بدهیم. بعد از این صحبت خیلی احساس پوچ بودن کرده بودم، احساسِ خاک بر سر بودن، احساس اینکه چرا همه ی اعتقاداتم آن چیزی نبوده که مورد تاییدِ او قرار بگیرد و بعد با همان حسی که مثل یک پتک مدام مرا تویِ زمین فرو میبرد یک دفعه حوالی ایستگاه مترو خانم صاد را دیدم. با هم هم مسیر شدیم.

از ترمِ سه ی دانشگاه سوارِ واگنِ ویژه ی بانوان شدن برایم یک اصل پذیرفته شده بود، بودن در واگن مختلط تا قبل از آن یکجور روشنفکر بازیِ خاص محسوب میشد و احترام به حقوقِ انسان هایی که در همه چیز مثلِ من بودند الا جنسیت ولی از ترمِ سوم بدونِ هیچ حرف و سخنی از سمتِ کسی و بدونِ اینکه حتی کسی از خانواده بفهمد و بخواهد تذکری بدهد، حس کردم در من چیزی هست که نباید در واگنِ مختلط حراج شود و دیگر پا به آن قسمت نگذاشتم، تا آن روز. آن روز که خانم صاد همه ی بنیان های فکری و عقیدتی مرا برده بود زیرِ تریلی هیژده چرخ و من با دهان باز نگاهش کرده بودم و در بهتی خاص نفهمیده بودم چه میگوید و فقط قبول کرده بودم، با خانم صاد سوارِ مترو و واگن مختلط شدیم و من تمامِ آن چند ایستگاه به این فکر کردم که "خب لابد اشکالی نداره" و تمامِ طولِ راه حس کردم اعصابم دارد جویده میشود ولی سعی کردم بی اعتنا باشدم چون "لابد خانم صاد هرچه بگوید درست است، چون خانم صاد نویسنده است، خانم صاد اِل است، خانم صاد فلان جا کار میکند، خانم صاد ..." وقتی از مترو پیاده شدم حس کردم لختم، نه از نظر ظاهری، حسِ کسی را داشتم که دیگر هیچ چیزی برای پوشاندن ندارد، نه عقیده ای، نه فکری، نه هیچی، یک شیشه که دارد راه میرود و بی هیچی بی هیچی ست. پر از هیچ شده بودم، لُختِ لُخت. یک هفته ی تمام فکر کردم که چطوری کتاب را آن طوری که خانم صاد گفته بنویسم؟ نمیشد، با هیچ جایِ وجودم جور در نمیامد، حتی راهکارهایی که خانم صاد برای زندگی ام گفته بود هم از یک جایی به بعد دیگر جواب نمیداد، با عقایدم جور نبود که آن طوری که او میگفت شب را به روز و روز را به شب برسانم، به من نمیامد ...

به جای نوشتنِ کتابِ جدید، به مطالبِ کتاب فکر کردم، به خودم فکر کردم، به خانم صاد فکر کردم، به دوست هایم، خانواده ام، اطرافیانم، به اهدافم، به جایگاهی که دوست دارم در این عالم داشته باشم، به خدایم، به پیامبرم، به امامم، به جای نوشتنِ کتابِ جدید به همه ی اینها فکر کردم و دیدم خیلی زشت است که وقتی خدا به من شعور و قوه ی تشخیص و شناخت داده بخواهم مثل یک نفرِ دیگر فکر کنم، بخواهم خودم را برای خوشامد یک نفر دیگر یا عده ای دیگر تغییر دهم، دیدم خیلی زشت است که شبیهِ خودم نباشم و هی بخواهم مثلِ خانم صاد و آقایِ عین و فلانی و بهمانی فکر کنم. خب خیلی ها این نتیجه را از کتاب نمیگیرند، خب نگیرند، مگر همه به این دنیا آمده اند یک یک نتیجه بگیرند؟ مگر همه به این عالم آمده اند که یک جور زندگی کنند؟ مگر همه آمده اند که از یک راه به خدا برسند و از یک راه خدا را بشناسند؟ وقتی اثرِ انگشت هر کدام از ما با آن یکی، مطابقت نمیکند، پس چطور میشود که ما بتوانیم عینِ هم فکر کنیم و نتیجه بگیریم و به مقصد برسیم؟

عالَم، عالَم فراوانی ست، عالَمِ کثرتِ در عینِ وحدت است، اصلا اگر کثرت نباشد وحدت معنا ندارد، پس چرا باید تلاش کنیم عینِ هم باشیم تا بتوانیم کاری کنیم؟ چرا باید تلاش کنیم عین هم فکر کنیم، پا در کفشِ هم کنیم و به اصرار دستِ دیگران را بگیریم و دنبالِ خودمان بکشیم تا مثلا حرفِ حقی را به گوش برسانیم؟ چرا باید مثلِ چارپایان دنباله یک نفر عینِ خودمان راه بیفتیم و بعد عین او فکر کنیم و عین او بخواهیم و عینِ او بزاییم؟ خدا به انسان شعور داده و حسنِ خلق، به انسان رحمت داده و عقل، به انسان قلب داده و چشم، چرا نباید بخواهد که خودش باشد؟ بدونِ اینکه بخواهد بقیه را شبیهِ خودش کند. حرف حق را بزند به صرفِ حق بودن نه برای اینکه فلانی و فلانی ها قبولش کنند.

  • انارماهی : )

سید مهدی شجاعی

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ
شاید اهلِ فن اسمش رو بذارن تقلید
یا شاید بد بدونن این مساله رو
ولی من
وقتی استاد یک خط از نوشته هام رو خوند و گفت عینِ نثرِ فلانیه، همه ی خستگیِ عمرم از تنم بیرون رفت.
آخه
فلانی، نویسنده ی معروف، کسی بود که با نوشته هاش به عرش رفته بودم، از کودکی اسمش تویِ خونه مون بود، همیشه مامان کتاباش رو میخوند و توصیه میکرد، نقدهاش، طنزهاش، مقاله هاش، داستان هاش، رمان هاش، انقدر اسمِ این نویسنده تویِ خونه ی ما بود و بود و بود که من آرزوم بود یه روزی شبیهش بنویسم.

این حرفِ استاد ادبیات رو میزارم کنارِ حرفِ یه نویسنده که بهم گفته بود: شما نثرِ مخصوص به خودتون رو دارید، از کسی وام نگرفتید.

راستش، حرفِ امروزِ استاد، شیرین تر بود برام. خیلی شیرین تر.

  • انارماهی : )

و هی منتظرم اساتیدِ فن نظرشون رو بدن

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ

فکر میکنم واقعا میتونم حسِ مادرهایی که برای اولین بار مادر شدن و هی دکتر عوض میکنن و تا اومدنِ جوابِ آزمایش و سونوگرافی کلی دلهره دارن رو درک کنم، چون در آستانه ی تولدِ اولین کتابم هستم.


التماس دعای فراووووون


  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۳۳ ب.ظ
توی زندگی تون از یه چیزهایی و یه جاهایی و یه اتفاقاتی یه جایی که هیشکی نره سراغش جز خودتون یه چیزهایی رو نگه دارید بنویسیدشون که وقتی که میخواید سر به کوه و بیابون بزارید ، وقتی که تمام اجزاء عالم دست به دستِ هم دادن تا شما برید بشینید گوشهء صفحهء آفرینش و تکون نخورید از جاتون ...اون نوشته رو بخونید و غرق لذت بشید و یادتون بره در حال حاضر دارید میمیرید و اتفاقی براتون افتاده که هیچی ازتون رو باقی نزاشته ...: )
  • انارماهی : )