مجردها حواستان بیشتر باشد
ما ازدواج میکنیم چون:
دوستش دارم
اما
باید ازدواج کنیم چون:
با او میتوانم چگونه فرزندی برای "امام" تربیت کنم.
ما ازدواج میکنیم چون:
دوستش دارم
اما
باید ازدواج کنیم چون:
با او میتوانم چگونه فرزندی برای "امام" تربیت کنم.
حقیقت این است که ما پدر و مادرها در خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان در زندگی مشترک نقشِ بسزایی داریم. (هنوز رویِ در زندگی غیرِ مشترک تحقیق نکرده ام). این به معنی تامینِ پول و جهیزیه و مسکن و ماشین و ... نیست. حتی به معنی تامینِ عاطفی فرزندان پس از ازدواج هم نیست. باید بگویم که ربطی به حمایت و پشتیبانیِ خانوادگی هم ندارد.
ما پدر و مادرها در میزانِ احساسِ خوشبختی و بدبختیِ فرزندانمان پس از ازدواج و در زندگیِ مشترک، نقشِ بسزایی داریم. چون تمامِ ترس ها، نگرانی ها، خوشی ها، احساساتِ خوب و بد، استرس ها و اضطراب ها و لبخندها و تشویق ها و تنبیه های ما را مستقیم با خودشان به خانه ی همسرانشان می برند. یک مثال می زنم:
اگر شما در تمامِ عمر فرزندتان را از شب بیداری بعد از یک ساعتِ خاص منع کرده باشید و اگر فرزندتان را دعوا کرده باشید و با تنبیه و توبیخ در خواباندنش تلاش کرده باشید، این حسِ بد، حسِ تنبیه، حسِ توبیخ را با خودش به زندگی مشترکش می برد و حتی اگر همسرش آزادیِ کامل برایش فراهم کند، وقتی بی هیچ قانون و اجباری از طرفِ مقابل شب را بیدار می ماند، حسِ خوشی ندارد. دقیقا همان احساسی که موقع تنبیه های شما داشت، همان احساسی که موقع توبیخ های شما داشت و همه ی آن احساس بد را خواهد داشت بی هیچ تنبیه و توبیخ و جرّ و بحثی. و آن حس بد را به همسرش، فرزندش، خانه و کاشانه و زندگی اش منتقل خواهد کرد. و این انتقال ادامه خواهد یافت و در بلند مدت به سردی عاطفی در شخص و زندگی اش منجر خواهد شد. مگر اینکه تلاشِ مجدانه ای در اصلاحِ احساساتِ خویش به کار گیرد.
این اجبار را تعمیم دهید به نظم، به مطالعه، به سحرخیزی، به نماز، به خوشرویی، به مسواک زدن، به واکس زدن کفش ها قبل از بیرون رفتن از منزل، این اجبار را تعمیم دهید به هر چیزی که با ملایمت و ملاطفت هم می شود گفت، تعمیم دهید به هر رفتار بدی که با تغافل هم می شود حذفش کرد. بیایید از امروز به فرزندانمان احساسِ خوشبختی هدیه کنیم.
وجه دیگرِ مساله که خطرناک تر هم هست، این که، فرزندِ ما از ما یاد میگیرد که چطور به خواسته هایش برسد، با دعوا، با محدود کردن طرفِ مقابل، با تنبیه، با توبیخ، با لجبازی، با داد و بیداد، ... و وقتی سرِ این چیزها به ما گلایه کرد، وقتی از ما راهکار خواست، یا دستمان خالی ست. یا با راهکارهایمان زندگی اش را بدتر می کنیم، و جامعه می شود اینی که امروز شده است و آمار طلاق و اختلافات و ...
داشتم به این فکر می کردم که: "چه چیز در زندگی مشترک باعث رشد میشه؟"
فکر کردم به اینکه، مرتب کردن خونه و زندگی، نهار و شام پختن، خوش اخلاق و مهربان بودن، احترام گذاشتن و رعایت حق و حقوق دیگری و حتی خوش زبان و آراسته بودن و هر کار خوب و نیک دیگری که در زندگی مشترک انجام میدیم، هیچ کدوم در شرایط عادی باعث رشد ما نمیشه. خب خوب بودن و مهربان بودن و آراسته بودن و اصلا عمل نیکو انجام دادن در شرایط ایده آل اصلا کار سختی نیست. خوش زبان بودن و خوش رو بودن و رعایت حق و حقوق و حرمت نگه دار بودن هم اصلا سخت نیست. وقتی دو نفر با هم ازدواج می کنند و همدیگه رو خیلی دوست دارند و صبح تا شب دارن قربون صدقه هم میرن، هیچ کدوم اینها سخت نیست ، هیچ زن یا شوهری هم در این شرایط هنر به خرج نداده اگر همه ی اعمال و رفتارش خوب و نیکو باشه.
وقتی همه ی کارهایی که بالا گفتم میشه هنر، میشه باعث رشد، میشه باعث بزرگ شدن و چیز یاد گرفتن، که زندگی بیفته رو یه دنده ی ناجور، بیفته رو ساز ناکوک. وقتی که فقر، بیماری، مشکلات، بلاها و ابتلائات به زندگی رو بیارن و زن و شوهر بتونن مثل قبل مهربان و حرمت نگهدار باشند و خونه و زندگی رو مرتب نگه دارند و ... هنر کردند.
اما
کاری که اکثر آدم ها می کنند چیه؟ دقیقا تو همین موقعیت ها به خودشون حق میدن که "خوب" نباشند، چرا؟ "چون من تو شرایط سختی بودم" این جمله، حرف تمام کسانیه که یه جایی تو زندگی کم آوردند، و اون جا دقیقا همون جایی بوده که نباید کم میاوردند، یعنی یه جایی بوده نزدیکیای خط پایان، که اگر دو قدم دیگه، دووم میاوردند، میرسیدند به اون جایی که باید، به اون نقطه ای که بخاطرش ازدواج کرده بودند، به اون حدی که از خودشون برای رشد انتظار داشتند ولی ... عرفِ غلط و حرفهای خاله زنک گونه به افراد این اجازه رو نمیده که اون چند قدم رو دووم بیارند.
بیایید به جای توجه به عرفِ غلط و حرفهای این و اون، یه کم، فقط یه کم به حرفهای خدا و پیغمبر توجه کنیم. توصیه هایی که در مورد بخشش و محبت و اعمال نیک گفته شده، در مرحله ی اول برای خانه و خانواده و همسر و فرزند گفته شده، اعمال نیکی که ما فقط در حق همسایه و همکار و دوست و فامیل انجام میدیم.
این چند خط رو به خودم میگم: میشه تمام بدخلقی ها رو ندید و عکس العمل در مقابلشون نشون نداد و بیخیال سیاست های زنانه شد که خیلی ها حرفش رو می زنند، میشه حتی وقتی دو شب پشت هم بخاطر گریه های بچه نخوابیدی، کار خونه رو بیخیال بشی و اجازه بدی ظرفهای نشسته روی هم تلنبار بشن ولی بخندی، یا حداقل اگر نمیخندی برج زهرمار نباشی. میشه مهربون بود، میشه قضاوت نکرد، میشه بیخیال شد، همونجوری که بیخیال بی حرمتی های خیلی از آدم ها تو فامیل میشی با این توجیه که: "من کی ام که انتظار حرمت داشته باشم". میشه خوب بود. میشه. فقط باید انقدر خودت رو نبینی، یه کم این آینه ای که دستت گرفتی رو بذار زمین، دنیا به جز تو چیزهای قشنگ تری هم برای دیدن داره، به اونها هم نگاه کن.
من اسمش را میگذارم خسته-خمیده. مثل وقت های از اینجا رانده از آنجا مانده شدگی. در حالی که هیچ کدامِ این اتفاق ها نیفتاده ولی کاملا از اینجا رانده از آنجا مانده شده با تعریفِ کاملا علمی و ملموسِ لغاتی همچون خشم، عجز و تنهایی مینشینی سرِ سجاده و های های های اشک میریزی و نمیدانی چرا، مثلا الان العفو بگویی؟ مثلا برای فلان گناه توبه کنی؟ مثلا برای کارهای خیرِ عقب افتاده؟ برای غیبت های کرده؟ گریه میکنی برای دلی که نمیدانی و یادت نیست چرا و کی و چطور شکسته؟ اصلا شکسته؟ چرا گریه میکنی؟
خسته-خمیده خودت را پرت کرده ای تویِ بغلِ خدا ولی انگار نمیتوانی باور کنی که هست. یک چیزی سدّ راهِ آرامشت شده، یک چیزی سدّ راهِ همه ی قدرتِ محکمِ همیشگی ات برای توکل شده. یک چیزی آمده رویِ شانه هایت، رویِ بازوهایت، رویِ زانوهایت، رویِ تمامِ نقاطِ اتکایِ بدنت نشسته که مانع میشود راحت خودت را و همه ی چیزی که میدانی و نمیدانی چیست را بسپری به او و یک "آخیش" عمیق بگویی و همان سرِ سجاده بخوابی و خلاص. یک چیزی بختک تر از بختک نشسته رویِ قلبت و خیلی آرام توی گوشت میخواند که این خدا دیگر آن خدا نیست، این خدا با خدای دو سال پیش فرق کرده، با خدایِ مهربانِ پارسال تفاوت کرده، دیگر از آن همه مهربانی خبری نیست. با خودت فکر میکنی که چرا؟ من که فلان کار و بهمان کار را گذاشتم کنار من که فلان مساله را رعایت کردم، من که ... و انقدر من که من که من که میکنی که وقتی به خودت میایی که سجاده را جمع کردی و داری ظرف های نشسته ی تویِ آشپزخانه را میچینی تویِ سینک.
خسته-خمیده یعنی یک دفعه دنیا تو را یک غول بی شاخ و دم به خودت معرفی کند. این تویی که میتوانی جلویِ این دعوا را بگیری، تویی که میتوانی این مرد را بخندانی، تویی که میتوانی با زنگ زدن به این پیرزن دلش را شاد کنی، تویی که میتوانی توی این مهمانی خودت را در دل همه جا کنی، تویی که ... .
خسته-خمیده یعنی ازدواج، یعنی موقعیتی که تلویحاً به تو میگوید تا الان هرچه بود گذشت از اینجا به بعد تو هستی که باید عاطفه و مهر و محبت و پول و مال و رحمت و برکت را به خانه بیاوری. خسته-خمیده یعنی هم خودت و هم همه ی اطرافیان انقدر توقعشان از تو بالا میرود که یادت میرود خدا هنوز سرش برای تو خلوت است. هنوز دوستت دارد، هنوز نگاهت میکند، هنوز ما ودعک ربک و ما قلی ست.
+ چادرنمازی که برای زندگی جدید گرفتم، سبز است، سبزِ پررنگِ گلدار، هر کس دید نپسندید چون هیچ ربط و شباهتی به ملاحت یک عروس ندارد، ولی مرا یاد گنبد خضرا میندازد، یاد بغلِ مهربانِ رسول الله، یادِ نگاهِ پررنگِ خدا، یادِ دامنِ ام البنین ...