کاش خوش اخلاق تر بودم
آمده بودی، درست مثلِ همه ی هیبتی که تویِ عکس ها و فیلم هایت دیده ام. مطمئن و آرام آمده بودی. نشسته بودی و حرف زده بودی و رفته بودی، من قامتت را از دور، از پشت سر، دیده و شناخته بودم. اما تا به خودم بجنبم وقتِ ملاقات تمام شده بود. باید صبر میکردم. مجال فکر کردن به اینکه تو چطور از سیزده خرداد شصت و هشت برگشته ای به سال نود و پنج نبود، مهم این بود که در این دیارِ بی کسی آمده بودی. آمده بودی و دوباره همه دورت حلقه زده بودند. نه جایی مثلِ جماران، در خانه ای ساده تر، مال یک نفر از اقوامِ ما. همانجا سکنی گزیده بودی و هرازچندگاهی میامدی برای حرف زدن، برای گفتن، با همان هیبتِ مردانه. عمامه ی سیاه و چشم های نافذ و کلماتی که انگار از آسمان بر زمین میبارید.
نزدیک ترین جا به تو را برای نشستن انتخاب کردم، نشستم، خیلی ها بودند، منتظر نشستیم، از جایی که نشسته بودم با تو هیچ فاصله ای نبود، هم خوب میشد دیدت و هم صدایت را شنید. آمدی، حرف زدی و رفتی و این ماجرا چند بارِ دیگر در همان خانه تکرار شد تا یک نفر آمد که از ما نبود، تمامِ حرفهایش وقتی که نبودی یکباره در ذهنم ریشه دواند. تمسخرهای همیشگی، تهمت ها، افترا، فحاشی ها و حرفهایی که تو نبودی و تو را به آنها نسبت داده بودند. درگیر شدم، لفظی، میخواستم از تو دفاع کنم، آمدنت به تاخیر افتاد، دعوا بینِ همه زیاد شد، دنیا را دعوا برداشت، دعوا سرِ دوست داشتن و نداشتنِ تو. جنگِ بزرگی درگرفت و تو رفتی با یک یادداشت:
شما هنوز به رشدِ اخلاقیِ ظهورِ امام زمانتون نرسیدید.
و من بیدار شدم با دنیایی از سوال، که نه نماز، نه روزه، نه زکات، نه خمس، نه حج، نه حجاب، ... ما برای نداشتن اخلاق محروم شده ایم ...