دنیا
حرفهایت، نقطه نظراتت و همه ی آنچه که این روزها از تو به گوشم رسید، به اضافه ی همه ی چیزی که خودم دیدم؛ از رابطه ی بینِ آدم ها ناامیدم کرد. شاید من توقع زیادی داشتم که فکر میکردم این روزهایم را بیشتر از بقیه هستی. شاید تقصیر من بود که توقع داشتم خوشحال شوی، بتابی، بخندی ... نمیدانی اما هر یک خبری که از تو به گوشم میرسد میشود خنجرِ گداخته، فرو میرود تویِ جگرم. دوست داشتم اینها را با خودت هم بگویم ولی میدانم که نمیفهمی. یا من حرف زدن بلد نیستم یا تو گوش دادن نمیدانی ولی مطمئنم مثلِ همیشه حرفم را نمیفهمی و بدتر از بد میشود حرف زدنِ این روزها، برای همین سکوت کرده ام.
سکوت کرده ام تا به خودم بگویم "غم" جزء جدایی ناپذیر زندگیِ دنیایی ست و درد موقعیت شناس نیست. سکوت کرده ام تا به خودم بفهمانم همه چیز رفتنی ست، مثلِ رابطه ی خوبِ من و تو. مثلِ همه ی درد و دل هایمان. سکوت کرده ام تا به خودم بفهمانم سکوت کردن بهترین کارِ تمامِ این سالها بود و نکردم.
ای کاش میشد نیش زبانت را عمل کرد، مثلِ دماغت، مثلِ چروکِ چشمت، مثلِ گونه هایت، ببینم اهالیِ اینجا شما دکتری را سراغ دارید که بتواند نیشِ زبان را بردارد؟ مثلِ قسمتی از معده، روده، مغز ...