ناهار نرگسی پخته ام، یک نرگسیِ دو نفری
حنّانه ی مامان. روزهایی میرسد که بی برو برگرد پریشانی. تشویش از سر و رویت میبارد. بین ماندن و رفتن و گفتن و نگفتن و خوردن و نخوردن و گوش کردن و گوش نکردن هاج و واج مانده ای. آن روز احتمالِ قریب به یقین هیچ کدامِ حرفهای مرا نفهمی و آن قسم را هم که متوجه میشوی متفاوت با دنیایت میپنداری و مرا دور از روزهایِ خودت تصور میکنی و با غیظی فروخورده به اتاقت پناه میبری تا بهترین تصمیم را بگیری. آن روزها انسان هایی هستند به قدرِ وسعِ خود فهیم و دانا و ترش و تلخ چشیده و نظریاتی دارند که تو را بیش از آنچه من و بابا بگوییم خوش خواهد آمد. حرفهایی که در نظرت به دنیای تو شبیه تر است و نگاه هایی که برایت تحسین برانگیزتر است از آنچه در خانه داشته ای، آنها را من حیث المجموع بهتر از ما خواهی دید.
اما
نورِ دیده ام، فکر کن، آنها که خریدارِ حرفهایِ بی مثالشانی، مادران و پدرانی هستند، چون ما که حرفشان در تنورِ خانه ی خودشان خریدار نداشته، نه که کم کار بوده باشند، یا به قصد و غرضی تو را از آنچه هستی به میلِ خود بکشانند، نه، آنها در تنورِ دیگری با گِلِ دیگری از رنگ و لعاب و قانونِ دیگری پخته اند، که تو غیر از آنها بوده ای. پس جانِ دلم، راهت را خودت انتخاب کن. حرفها را بشنو، پندها را به خاطر بسپار و پیشنهاداتِ ریز و درشت و خرد و کلانِ زندگی ات را بررسی کن، ولی نگذار رای و نظرِ دیگری راهِ تو را انتخاب کند. که اگر به راهِ انتخابیِ دیگران پا بگذاری، خسته و نالان هرجا که باشی مجبوری برگردی و از اول شروع کنی.
نگذار راهِ رویاهای دیگران، دنیایت را بسازد.