سه نقطه
نمیدانم کجایی، چه میکنی، مشغولِ توبه ای یا غرقِ گناه، پشیمانی یا مغرور، مخالفی یا موافق؛ هیچ کدامِ اینها را در موردِ تو نمیدانم. آنچه فی الحال بر تو میگذرد، به من که برسد گذشته ای ست که مربوط به من نیست، ما قرار است آینده مان را با هم بسازیم. نمیدانم روزی برایت خواهم گفت یا نه. این روزهای بی تویی، محضِ دلتنگی و تنهایی و عاشقانه بازی های الکی سخت نیست، سخت است چون نظامِ دنیا این ریختی ست که مرا و تو را آبدیده میکند تا به هم برساندمان؛ و من، بی حوصلهِ دخترکِ نازپرورده، گاه خسته میشوم. خسته میشوم از این حضورِ زیاد و کمِ آدم ها. از این آمدن ها و رفتن هایی که میدانم هیچ کدامشان برایِ من نیست. از این روزهایی که برایش یک توجیه دارم و آن هم تجربه است، تجربه ی چی نمیدانم. وقتی روزیِ مرا معلوم کرده اند، جُفتِ مرا قرار داده اند و قدرِ معلومی برایش گذاشته اند، این تجربه های آمدنی و رفتنی کی و کجا قرار است به دردم بخورد؟ نمیدانم.
الآن فقط میدانم بیش از حد خسته ام.
نمیدونم