کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز ...
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۳ ق.ظ
به دیوانگی فکر میکنم ، به بی مرز بودن ، به بی انتها بودن ، به بودنی شبیهِ نبودن ، به ظرفیت های عظیمِ آدم ها ... که اگر این انسان توی وجودش حسادت و بغض و کینه و عناد و کفر و تمسخر و ناامیدی و در جا زدن و هر کدام اینها با هر شدت و غلظتی ، کم یا زیاد ، یک اپسیلون یا اِن مقدار ، وجود داشت ، دیگر "تبارک الله ..." نداشت . به این فکر میکنم که انسان اگر قرار بود نتواند ، "خلیفة الله ..." نداشت . اگر قرار بود نخواهد "ظلوماً جهولا ..." نبود . به این فکر میکنم که به کجا چنین شتابانیم ما ... برای چه نشسته ایم و هیچ ... هیچ ... هیچ نمیکنیم که نمیتوانم که نمیشود که ... به فردایی فکر میکنم که بیاید و همین جوری مثلِ الان بایستم توی رویِ آقایم و در جوابِ امری بگویم : نمیشود آقا ... سعی کردم ولی نشد ، میدانید نباید بشود ، قرار نیست که من این کار را بکنم ، من از کودکی حسود بودم ، از وقتی که مامانم برادرِ بزرگترم را بیشتر دوست داشت یک سلسله مسائلی پیش آمد که من حسود شدم ، میدانید آقا ... اصلن ببینم شما کتاب های آلبرت آلیس را خوانده اید آقا ؟ آقا شما اسکاول شین را مطالعه کرده اید ؟ خب توی آنها تمام رفتارهای من توجیه شده ، ببینید آقا من نمیتوانم به خواهرم محبت کنم ، خب او مرا دوست ندارد ، ما بخاطرِ اختلاف سلایق پدر و مادرمان با هم خیلی دچار اختلاف شدیم ، بعد ... خب همین جوری ست که من هی بهش بی محلی میکنم و میزنمش زمین و حوصله اش را ندارم ، اصلن او از من متنفر است ، توی کتابِ باربارا دی آنجلیس تمام این رفتارهای من توجیه شده ، بخاطرِ بدرفتاری هایی که توی کودکی کشیده ام الان اصلن و ابداً تحمل مادر شوهرم را ندارم آقا ، راستی شما برایان تریسی میخوانید ؟ آثار رابینز را چطور ؟ پس باید به من حق بدهید که الان نتوانم چیزی که ازم میخواهید را انجام دهم ... نمیتوانم ببخشم آقا ، تحملِ بی احترامی را ندارم ، چون توی کودکی همش به من بی احترامی شده حالا حق دارم به همه بی احترامی کنم ، بچه که بودم مامانم هیچوقت برام عروسک نخرید ، برای همین دلم خواست به قیافهء بچهء جاری م تیکه بندازم و بگم که چقدر بچه اش شبیه گلابی ست ، ... بهم حق میدهید آقا ... میدانم ، حق میدهید که الان تنهایتان بگذارم و بروم پیِ عقده ها و مسخره بازی های دنیای خودم ... + دلم پر است شازده .