تو جانِ سالم از از بَغَلِِ من نمیبری ...
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۲۷ ق.ظ
به گمانم پریدن ، بال میخواست شازده ، دو تا ، یکی رویِ کِتفِ راست ، یکی رویِ کِتفِ چپ ، از همان ها که کفترهای ممـمد مرغی دارند ، باد بندازی زیرشان و بال بزنی و بپری ، از این بام به آن بام ، از این آسمان به آن آسمان ، تا اینکه دیروز ، سرِ گذرِ حاج ملّا قُلی خان ، چشمم به جمالت روشن شد ، ...ماشاالله هزار ماشاالله چشم نیست که شازده ، انگبین است ، شهد است ، عسلِ وحشی ست ، چشمِ بد کور و دِل بد دور ، ... همان دیروز ، سرِ گذر ، بعد از صلاتِ ظهر ، جلویِ مسجد ، پیشِ چشمِ خلایق ، سرِ دلم را گذاشتم لبِ جوی و به جرعه آبی دهانش را خیساندم و بسم الله ی و رو به قبله و تمام ، ...دلم را عقیقهء چشمهات کردم شازده ، ...