بیاید از چیزهای خوب زندگی مون حرف بزنیم ... بیخیالِ دنیا
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۴ ب.ظ
امروز یک عالمه چیزهایی خوندم و به جاهایی سر زدم که دلم میخواد از همه ش بنویسم ، از همهء همهء همه ش ولی خب نمیشه ، مثلن از استعفا دادنِ داش بهی خیلی خوشحال شدم ، نمیدونم چرا ... ولی خب خوشحال شدم ، کلن از خبر استعفا دادنِ هرکسی از سرِ کارش خوشحال خواهم شد ، یا یک پستی خواندم درباره دختری که میخواست خودش را به لباس مامانبزرگش سنجاق کند و از آن هم خوشحال شدم ، خیلی خوب است که آدم به لباس مامانبزرگش سنجاق شود نه ؟ بعدم یهو نگاهم به عکسِ کودکی هایم روی میز خاطره افتاد و از دیدنِ لباسی که تنم بود یادِ کفش های گلبهی ستِ همان لباس افتادم و باقی ادواتِ زنانه ای که مامان با لباسهام ست میکرد و باز خوشحال شدم ... و خندیدم به اینکه مثلن چه فرقی میکرد زیرِ جوراب شلواریِ سفیدِ زیرِ دامنِ بلند پیراهن شورتِ دخترانهء کوچکم گلبهی باشد یا بنفش یا خاکستری ؟ پیدا نبود که ... اما مامان حواسش به گلبهی بودنِ شورتِ دخترانهء زیرِ جوراب شلواری هم بود ... بعد یادِ پارسال همین موقع ها اوفتادم ، اولین برفِ سال آمده بود که من از سرِ کلاسِ حسابرسی زد به سرم که بلند شوم و بروم بیرون و وقتی رفتم بیرون به سرم زد که بروم پیشِ نضال و ... با هم ذرت مکزیکی خوردیم و من بعد از سالیان سال قدم به پارک ساعی گذاشتم از این هم خوشحال شدم و بعد نگاهم به دو خط بالاتر افتاد و دیدم به جای افتادم نوشته ام اوفتادم و از این اشتباهِ به جا خوشحال شدم . بد نیست برایتان بگویم که حل مسائل پژوهش عملیاتی یک به روش سیمپلکس را هم یاد گرفته ام از این هم خوشحال هستم ، الان یادم افتاد که یک عالمه برنامه ریزیِ رنگی رنگی برای پانزده روز تعطیلاتِ بین دو ترم دارم و باز خوشحال شدم ...یادِ حرفِ دوستی افتادم : این همه چیز هست برای خوب بودن و خوشحال بودن ، تو باید بچسبی به چیزهای بد و احمقانه همش ؟بعد تصمیم گرفتم غروبِ جمعهء تنهایِ شلوغِ پر از درس و کار و بارِ خوبی را برای خودم بسازم ، این وسطها شاید به حق کارهای نکرده یک کیک هم پختم و شب با چای برای مامان آوردم و اجازه دادم ستاره ای را که هر صد هزار سال یک بار در زندگی ام هلول میکند را ببیند ...: )شما هم از چیزهای خوبِ زندگی تان بگویید ...