14. یکی از همانها که ندارم را میپوشم
سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ
دلم یک بار آن پیراهنِ حریرِ گلبهی یقه شلِ تا بالای زانو را خواست ، آستین های کوتاهی داشت ، نیمه بود فقط یک ذره از بازوهام را میپوشاند ،با دامنِ کلوشِ لَخت ، روی باسنم خیلی خوب وایمیستاد ، یک روز هم آن پیراهنِ کوتاهِ پنج انگشت بالای زانوی سورمه ای را که یک کمربند طلایی داشت و یقه اش شبیه یقهء لباسِ ملیحه تویِ عروسی مریم بود را دلم خواست که برای مجلس ختمِ مادرش بپوشم ... اشکال دارد آدم تو مجلسِ ختم مادرشوهرش سورمه ای بپوشد ؟ خب خیلی ناراحت نمیشوم از مرگش ، دفعهء بعد تنِ مانکنِ سمتِ راستی یک بلوز دامنِ شوکولاتیِ روشن بود با آستین های کوتاه ، جان میداد برای پوشیدن توی خانهء مژگان که هی راه برود و قربانِ قد و بالام برود و از ساق پاهام تعریف کند ، دامنش یک وجب بالای زانو بود ، دلم آن پیراهنِ سبز و سورمه ای و گلبهی با زمینهء سفید را هم خواست ، شبیه مادرها میشدم وقتی توی تنم تصورش میکردم ، گلِ سینهء طلاییِ پروانه شکلِ روی لبهء چپِ یقه ش هم خیلی بهش میامد ، راستی برای مجلس عروسی اکرم هم لباس داشت ، یک پیراهنِ ماکسیِ قرمز ، از آنها که سادهء ساده بود و به قولِ کُبی هیکلم را خیلی خوب نشان میداد ... من خب خیلی ماکسی نمیپوشم ولی کُبی از روزِ نامزدی م که مرا با ماکسی دیده هی میگوید ماکسی توی تنت خوش مینشیند ... اما این خاک بر سرِ خیککی یک بار رد نگاه مرا دنبال نکرد ، همه ش هربار داشتیم از جلوی مغازهء لباسهای من رد میشدیم داشت دربارهء فلان قرارداد ساختِ فلان برج توی فلان خیابان حرف میزد [اسم هارا نمینویسم که برای خیککی تبلیغ نکرده باشم] یا داشت از قرارش با مهندس کوفتیان توی نایب میگفت که چه ارتباطاتی بینشان هست و چه وام هایی که برای پروژهء یکی از برج های خراب شده اش نمیتواند بگیرد ، یا از قرارش با دکتر زهرماریانِ خاک تو سر که انگار بدتر از این خاک بر سرِ خیککی زن و بچه ندارد که فرت و فرت با این خیککی قرار میگذارد که نقشه فلان برج را بکشد یا فلان پاساژ را ال کند و بِل کند ...حالا دیشب آمده خانه یک برجِ زهر مار برایم وسطِ پذیرایی رویِ مبل علم کرده و میگه : فردا برای مراسم چهلم زهرماریان دعوتیم نمیدانم کدام کوفتستانی لباس خوب بپوش ، میگم چی بپوشم ، میگه : یکی از همانها که داری را ...