و ما هیچ نمی دانیم
هر وقت زلزله می آید، یا سیل، یا هر به قول کتاب جغرافیا "مخاطرات طبیعی" دیگری. یاد داستان خضر و موسی می افتم. و فکر می کنم ما همه موسی ایم و خدا خضر؛ و می داند چه می کند و قطعا جز خیر نمی کند ... و ما نمی دانیم.
هر وقت زلزله می آید، یا سیل، یا هر به قول کتاب جغرافیا "مخاطرات طبیعی" دیگری. یاد داستان خضر و موسی می افتم. و فکر می کنم ما همه موسی ایم و خدا خضر؛ و می داند چه می کند و قطعا جز خیر نمی کند ... و ما نمی دانیم.
مشهد رفتنِ زمانِ مادری اصلا قابل قیاس با مشهد رفتن های بی قید و بندِ زمانِ دانشجویی نیست. این را وقتی فهمیدم که سهمم از ایوانِ مقصوره یک آسمانِ بی ستاره ی سیاهِ بی گنبد بود و کودکی که در آغوشم بعد از ساعاتِ پرواز و رسیدن به هتل و جابجا شدن و ... خوابیده بود و کوچکترین حرکتم چرتِ شیرینش را پاره می کرد. و وقتی فهمیدم که همه رفتند زیارت جز من که دخترکم پیشِ کسی آرام نمی گرفت، حتی پدرش. مشهد رفتنِ زمانِ مادری خیلی فرق دارد با وقتی که بی هیچ قید و بندی تا نیمه های شب در حرم می نشینی، فرق دارد با وقتی که می روی زیر پله های دارالحجه و جایی برای نشستن پیدا می کنی و اشک می شوی و اشک؛ مشهد رفتنِ زمانِ مادری شیرین تر است از تمامِ مشهد رفتن های قبل، چون انگار حالا یک بهانه ی درست و حسابی داری برای حرف زدن، برای از هر دری سخن گفتنِ با آقا، برای از راهِ دور زیارت کردن، یک بهانه ی درست و حسابی داری برای از زندگی حرف زدن، مشهد رفتن های زمانِ مادری شاید انقدر سخت باشد که تا یکی دو هفته ی بعد از دست درد و کمر درد، آرام نگیری ولی شیرین تر از تمامِ مشهد رفتن های قبل است، انگار تازه می فهمی صاحبِ این صحن و سرا تا به حال چجوری و چه شکلی و به چه کیفیتی هوایت را داشته.
اخیراً موجودی در من متولد شده که دوستش دارم، هر سوالی به ذهنم می رسد، قبل از اینکه بگوید: از یک نفر بپرس
می گوید: "صبر کن با هم به جوابش می رسیم".
و شاید باور نکنید
یا می رسیم
یا از تفکر در سوال انقدر غرق در لذت می شویم که ابوابِ بیشتری به رویمان گشوده می شود.
فرض کنید کتابی آمده باشد، یا یک رشته ی دانشگاهی باشد که همه ی اصول و قواعد "انسان بودن" در آن آموزش داده شده باشد. فرق تمام صفات خوب و بد و راهِ سعادت و شقاوت و همه و همه را گفته باشد و در کل بگوید اگر طبق این اصولی که من می گویم رفتار کنید به سعادت خواهید رسید.
بعد یک نفر بیاید بگوید "من استادِ این کتاب هستم"، "من می توانم این کتاب را تدریس کنم". بگوید اگر می خواهید بفهمید این کتاب چه می گوید، اگر می خواهید این رشته ی دانشگاهی را یاد بگیرید، بیایید پیشِ من.
شما از آن آدم چه توقعی دارید؟ توقع ندارید خودش در همه چیز اول باشد؟ توقع ندارید همه چیز زندگی خودش بیست باشد؟ توقع ندارید وقتی آن آدم، استادِ آن درسِ "همه چیز شمول" است، خودش در "همه چیز" عالی باشد؟
من نمی توانم بدقولی را از یک "معلم" قرآن قبول کنم، من نمی توانم غیبت کردن را از یک معلم قرآن بپذیرم، من نمی توانم داد و هوار کردن به اسم امر به معروف را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم قبول کنم یک معلم قرآن نگاهِ منفی نگر به زندگی را تجویز کند، نمی توانم محدودیت پذیری در خواسته ها و نیازهای عالی و خوب را از یک معلم قرآن ببینم، نمی توانم ببینم یک معلم قرآن تلاشِ اقتصادی نکند.
اصلا و ابدا هم با این استدلال که : "نباید به آدم ها صفر و صدی نگاه کرد"، در این زمینه موافق نیستم و کوتاه نمی آیم، کسی که ادعا می کند "معلم" قرآن است، کسی که می گوید بیایید قرآن را برایتان طوری بگویم که بفهمید، بیایید روش های فهم قرآن را بهتان آموزش بدهم، باید صدِ صدِ صد باشد، وگرنه اسمش را بگذارد مثلا پژوهشگر قرآنی، محقق قرآنی، دانشجویِ قرآنی ... یک همچین چیزی ... اینجوری بهتر و راحت تر باهاش کنار می آیم و قبول می کنم صفر و صدی نگاهش نکنم.
خیلی دوست داشتم می شد آدم ها را برنامه نویسی کرد. مثلا یکی را طوری می نوشتی که وقتی سردرگمی، با یک کلمه حرف خاک مالت نکند، یا دیگری را طوری که وقتی داری از احساس خوشحالی و خوشبختی منفجر می شوی با مغز از آسمانِ دنیا پرتت نکند پایین. واقعا آدم ها اگر کمی ملاحظه دار تر (؟) بودند چه دنیای زیبایی داشتیم. آدم ها اگر فکر می کردند، اگر فکر می کردند که ممکن است فکر نکنند، چقدر راحت تر زندگی می کردیم. آدم ها اگر این همه فقط و فقط خودشان را قبول نداشتند و گاهی فکر می کردند ممکن است اشتباه کنند، چقدر دنیا زیباتر بود.
خب
تا فردا صبح هم که بخواهم از این حرفها بزنم، هست. از این حرفها زیاد است که ای کاش دنیا جور دیگری بود و آدم ها جور دیگری بودند ولی تهش که چی؟ بنظرم "که چی؟" دار ترین کاری که آدم ها می کنند همین انتقاد از دنیا و آدم هایش است، همین که صبح تا شب همه چیز را بمباران کنند و همه ی نظریاتِ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و ... را به باد انتقاد بگیرند. فکر می کنند کارِ خوب و مهمی ست، فکر می کنند این یعنی آرمانی زندگی کردن، این یعنی خوب بودن، این یعنی کمک به جامعه ی بشری ... هه. کاش به جای این همه انگشت که به طرف همه جا گرفته ایم، کمی هم به خودمان نگاه می کردیم.
چای دم نکرده ام، ما خیلی اهلِ چای نیستیم، ولی بساطِ ناهار آماده است سیب و گلابی میان وعده مان را هم خورده ایم. دخترم خط کش فلزی پنجاه سانتی ام را برداشته و احتمالا بنظر خودش کشف خیلی بزرگی کرده "یک چیزِ براقِ بلند". خانه کاملا جارو و گردگیری شده و جان می دهد برای یک مهمانی حسابی. نصف بیشتر برنامه های امروز انجام شده و من لبریز از حس خوشبختی،دخترم را که حالا حوصله اش از خط کش سررفته و بغل مرا می خواهد بغل می کنم و باقی متن را با یک دست تایپ می کنم. او هم غرق دنیای نور و تصویر نقش کلمات را نگاه میکند و چون هیچ نمی فهمد با سکوت و حیرت، آرام میگیرد. فکر میکنم کاش ما آدم ها هم کمی در سکوت به دنیا نگاه میکردیم و غرق حیرت میشدیم از نعماتش.