نمیدونم قبلا در این باره نوشتم یا نه ولی این چند وقته صحبت های اطرافیان در مورد خواستگار و معیار و ... فکرم رو سخت مشغول کرده و لازم میدونم حتی اگر قبلا چیزی در این باره نوشتم باز هم بیام و بنویسم.
یکی از مهم ترین مساله هایی که این روزها ضمن بحث مشکلات و مسائل سرِ راهِ ازدواجِ جوانان به گوش میرسد، بحثِ خواستگار داشتن یا نداشتنِ دختران است. این مساله به قدری خانواده ها را نگران کرده که گاها میشنوم در همین تهرانِ متمدنِ متمولِ مملو از امکانات و کلاس های خاص تربیتی و فرهنگی و ورزشی و ... و در محله های موجه و نه زاغه نشین و در خانواده های سطح بالا و نه پایین چه از نظرِ فرهنگی و چه از نظرِ اقتصادی و ... دخترها را در سنِ دوازده و چهارده سالگی (دو موردی که اخیرا شنیدم) شوهر داده اند. از طرفی شاهد آن هستیم که دخترهای به سنِ خوبِ ازدواج رسیده در سنین 20 تا 27 سالگی همین طور هی خواستگار را بررسی نکرده رد می کنند، چرا؟ چون فرد مورد نظر با معیارهایشان جور نیست، میپرسیم معیارهایتان چیست؟ جواب میشنویم که:
- سطح مالیش به ما بخوره
- تو محله ای که ما زندگی میکنیم زندگی کنن و اهل فلان جا و فلان جای شهر نباشن
- سطح تحصیلاتش از ما بالاتر باشه یا حداقل هم سطح باشیم
- حتما باید شغل دولتی یا حتما باید شغل آزاد داشته باشه
- حتما تو شهری که ما زندگی میکنیم زندگی کنه
- حتما خونه و ماشین داشته باشه
- بتونه یه جشن عروسی مفصل بگیره
- از نظر فرهنگی و تحصیلی و اقتصادی خانواده شون شبیه خانواده ما باشن
- اهل همین شهر و دیاری باشه که ما هستیم و جای دیگه نباشه
- سنش از این سال تا اون ساله باشه و اگر بیشتر باشه نمیشه
- قدش انقدر سانتیمتر باشه و لباسهاش این مدلی باشند
- اهل مطالعه باشه
- روشنفکر باشه و بتونه با من به کافه گردی و قدم زدن بیاد
- دوستای متمدنی داشته باشه که بشه باهاشون رفت و آمد کرد
- و ...
اگر از منظر عقل، فقط و فقط عقل و نه هیچ دریچه ی دیگری همین معیارها را بررسی کنیم آیا واقعا عقلانی ست؟ آیا شخص مورد نظر باید همه ی اینها را داشته باشد تا بتواند ما را خوشبخت کند؟ معنای خوشبختی چیست؟ آیا پدر و مادر ما که نزدیک ترین و پر مهر و محبت ترین اشخاص جامعه نسبت به ما هستند توانسته اند در ما احساس خوشبختی یا بدبختی ایجاد کنند که یک شخصِ ثالثی بتواند؟ آیا احساس خوشبختی و بدبختی به خودِ ما و درونِ ما و نوعِ نگاهِ ما به زندگی برنمیگردد؟ بارها نشده که همه ی اعضایِ خانواده خوشبخت و خوشحال و بشاش و سرزنده بوده اند و برای خوشحال کردن ما تلاش کرده اند و ما چون "نخواسته ایم" خوشحال و خوشبخت باشیم ، پس نبوده ایم؟
آیا نمیشود با کسی از شهر و دیار دیگر خوشبخت بود؟ آیا نمیشود انتظار خانه و ماشین را از خدا داشت و به مرور زمان به دست آورد؟ آیا نمیشود شخصی که در شهر و محله ی ما زندگی نمی کند را بررسی کرد شاید واقعا آدم خوبی بود و میشد کنارش آرامش داشت؟ آیا اساتیدِ دانشگاه که همه شان از نظر تحصیلی از ما بالاتر بودند لزوما قابل تحمل و مهربان و با اخلاق و با گذشت بودند که می خواهیم همسرمان هم از نظرِ تحصیلی از ما بالاتر یا هم سطح باشد؟ آیا جشن عروسی مفصل کسی را خوشبخت یا بدبخت می کند؟ آیا کسی که از نظر سطح فرهنگ و تحصیلاتِ خانوادگی شبیه ما نیست نمی تواند همسرِ خوبی برای ما باشد؟ چه تضمینی هست که شخصی که شغل اداری دارد تا ابد در آن اداره بماند یا کسی که شغلِ آزاد دارد تا ابد رو به پیشرفت و ثروت و ... باشد؟ آیا دوستانِ ما نقش موثری در خوشبختی یا بدبختی ما دارند که دوستان همسرمان داشته باشند؟ آیا اهل مطالعه بودن یعنی آدمِ خوبی بودن؟ روشنفکر بودن را چطور معنا می کنیم؟ بدونِ کافه گردی و پیاده روی نمیشود خوشبخت بود؟ هر پسری سنش کمی بالا بود دیگر نباید بررسی اش کرد؟ تیپ و قیافه ی شما چقدر در خوشبختی و حال ِخوبتان موثر است که تیپ و قیافه ی همسرتان موثر باشد؟
مرحله ی بعد آن جایی ست که دختر خانم معمولا متقاعد میشود که معیارهایش کمی عقلانی نیست و میگوید: خانواده م رو چیکار کنم؟ خانواده م اجاز نمیدن بیاد، خانواده م دوست دارن دامادشون اینجوری باشه، خانواده م فلان، خانواده م بهمان ...
کسی که نمیتواند با خانواده ی خودش، که از محله و شهر و دیار خودش هستند، بینِ آنها بزرگ شده، نسبت به ایشان محبت و مهر و عطوفت دارد و کنارِ آنها احساس امنیت و آسایش می کند؛ صحبت کند و آنها را راضی کند که خواستگاری که از خصوصیاتِ نسبتا خوبِ عقلانی و نه معیارهای بالا، برخوردار است را یک بار به خانه راه داده و بررسی کنند، چطور می خواهد یک زندگی را اداره کند؟ چطور می خواهد با یک نفر غریبه احساس خوشبختی کند؟ چطور می خواهد نیازهایش را در زندگی مشترک بیان کند؟ چطور میخواهد یک زندگی را با هزار و یک مشکل سر راه بسازد؟
عده ای از دختران هم هستند که سنشان بالا رفته ولی هنوز با ملاک های سال
های گذشته ی خود گزینش می کنند در حالیکه باید توجه داشت که وقتی مدتی گذشت
و چند سالی اضافه شد باید چند تا ملاک را حذف کنند و آمادگی ازدواج با شخص
طلاق گرفته و یا دارای دو یا چند فرزند را هم پیدا کنند.
بهتر نیست قبل از بد و بیراه گفتن به زمانه و خواستگارها و آن کسانی که خواستگار بد می فرستند کمی به خودمان و معیارهایمان فکر کنیم؟ بهتر نیست کمی عقلمان را دخیل در معیارهایمان کنیم و معیارهایمان را فقط از صافیِ "من دوست دارم ..." رد نکنیم؟ آیا همه ی آنچه "من دوست دارم" برایم مفید و نتیجه بخش است؟
بهتر نیست وقتی که می دانیم عاقل کسی نیست که فقط فرق خوب و بد را بداند بلکه عاقل کسی ست که فرق بد و بدتر را بفهمد*؛ بین انواع مشکلاتی که در زندگی ما و همه وجود دارد یکسری از مشکلات را بپذیریم تا به گرفتاری های سخت تر و بالاتر دچار نشویم؟ و خوب زندگی کردن در کنار انواع مسائل ریز و درشت و عبور و گذشت از بسیاری موضوعات ساده را تمرین کنیم؟
خوب است دخترخانم های مجرد این سوالات را از خودشان بپرسند و کمی با خودشان خلوت کنند.
* سخن امیرالمومنین علی علیه السلام: لَیْسَ الْعاقِلُ مَنْ یَعْرِفُ الْخَیْرَ مِنَ الشَّرِّ وَ لکِنَّ الْعاقِلَ مَنْ یَعْرِفُ خَیْرَ الشَّرَّیْنِ؛
عاقل، آن نیست که خوب را از بد تشخیص دهد. عاقل، کسى است که از میان دو بد،آن را که ضررش کمتر است، بشناسد.