روزهای آخر همیشه بد میگذرند، یعنی یک طورِ بدی میگذرند که اعصابت را حسابی جویده میکنند. دیگر آنقدر عاقل شده ای که نتوانی یا نخواهی حالِ بدت را سرِ خواهرِ کوچکتر و در و دیوار خالی کنی ولی هنوز انقدر کوچکی که به هر بهانه ای گریه میکنی. از طرفی دلت برای خانه ای که با عشق چیدی و شروع یک زندگی جدید و یک زنانگیِ بزرگ تنگ میشود و از طرفی دلت میخواهد تویِ بغلِ مامانت بخوابی. روزهای آخر سخت و بد و فلاکت بار میگذرند. لحظه هایی که ایستاده ای لب پرتگاه و منتظری از این آخری هم کاملا پرتت کنند پایین، منتظری نوبت به تو برسد.
همیشه در روزهای سخت و موقعیت های سخت و لحظه های چلانده شدگی سرم رو به بالا بوده و آبیِ همیشگیِ آسمان دلم را گرم کرده ولی نمیدانم چرا این روزها سر به زیر ترین موجودِ عالم شده ام. یک غمِ عمیق که هیچوقت با کسی ازش حرف نزدم و جایی هم ننوشتم وجودم را گرفته، احساس میکنم خیلی مظلومم که مدینه نرفتم. احساس میکنم خیلی بدبختم که شاید بمیرم و آرزوی یک درد و دل بیست و پنج ساله با رسول الله در روضه ی رضوان را به گور ببرم. احساس میکنم ما مردم بدبختی هستیم که راهِ مدینه به رویمان بسته شد دلایل سیاسی اجتماعی ش هم هیچ برایم مهم نیست. ما نسلِ سوخته ای هستیم که همین که نوبت دانشجو شدنمان رسید عمره ی دانشجویی دخترانِ مجرد هم حذف شد. احساس میکنم خیلی بدبختم که نرفتم مدینه و معلوم نیست بروم یا نه. البته این ربطی به شروع یک زندگی تازه ندارد ولی ... ولی ... ولی نمیدانم چه. فقط میدانم دلم این روزهای آخری یک مدینه میخواهد.
بنشینم پایین پله های بقیع و بیست و پنج سال را هوار بزنم. دوست داشتم سبک شده باشم و بعد بروم سرِ یک زندگی تازه. دوست داشتم احرام بپوشم و بروم بقیع رسول الله مرا در لباس احرام ببیند. دوست داشتم راهِ مدینه باز باشد، بازِ بازِ باز. البته این هیچ ربطی به شروع یک زندگیِ تازه ندارد ولی من واقعا دلم برای مدینه تنگ شده. دلم برای یک درد و دل جانانه در محضر رسول الله تنگ شده، من دلم برای رسول الله به اندازه ی دلم برای مامانم تنگ شده. نمیدانم چرا این روزها آنچه مرا به آسمان وصل میکرد مدام به زمین میخواند، نمیدانم چرا انگار هرچه سیم و کابل و مدل ارتباطی بود حالا به جایِ پرواز مرا به خزیدن و خزیدن و خزیدن در مرکز زمین میخواند، نمیدانم چرا پهنِ زمین شده ام.
روزهای آخر خیلی سخت میگذرند چون از هیچ تازه عروسی توقع نمیرود که بنشیند یک گوشه و زار زار گریه کند تا خلاص شده باشد از غم، تا رها شده باشد از تنهایی، تا خالی شده باشد از حرفهایی که فقط میشود با حضرتِ بابا گفت. چون تازه عروس ها باید بخندند، شاد باشند. چون من همیشه فقط وقتی آرام گرفته ام که همه ی حرفم را به رسول الله گفته باشم. آره من دلم گرفته رسول الله، میخواهم دلم را بیاورم محضرِ شما و آنقدر بگویم که سبکِ سبک، آرامِ آرام بروم سرِ زندگیِ جدید. لطفا فرصتی روزی کنید تا از همین گوشه کنارها با شما حرف بزنم، آنقدر حرف بزنم که سبک شده باشم، خیلی سبک. انقدر سبک که با خیالِ راحت بروم به خانه ای که سبزِ گلدار است.