انارماهی

بسم الله

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

خدا هنوز هست

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۴ ب.ظ
یه مدت بود زندگی خیلی شیرین شده بود. اونم مدت زمانی بود که من به واسطه ی نشستن سرِ کلاس اساتیدی یاد گرفته بودم: "إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ" و این مساله رو با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم. پس همه چیز سهل و راحت بود و حرص خوردن برای رسیدن به هیچ چیزی معنایی نداشت. راحت و رها زندگی م رو میکردم و بی هیچ استرس یا اضطرابی امور پیش میرفت و من یقین داشتم آنچه که پیش میاد اگرچه در ظاهر سخت و دشوار "خیر"ِ محضِ برام.

اما از اونجایی که تفکراتِ خوب و مثبت و باورهای قلبی هم درست مثل یک زبانِ بیگانه فرّار هستند و اگر یه مدت اونها رو به کار نگیری و ازشون استفاده نکنی خاک خورده میشن، طوری که انگار هیچوقت نبودن، من هم یادم رفت همچین قانونی در عالم هست که میشه بهش تکیه کرد. پس همه ی نقاط اتکای زندگی و وجود و بود و نبودم رو از دست دادم و شدم یه پر کاهِ رها که به هیچ جایی وصل نیست و فقط خودش رو به در و دیوار میکوبه.

حالا باز این قانون یادم اومده، یادم اومده که هیچی دستِ من نیست، من فقط باید مومن باشم، همین و باز اون آرامش قبل برگشته. شما هم اگر یک باره همه ی آرامش و تکیه ی زندگی تون رو از دست دادید یادتون باشه خدایی هست که فقط به خیر اراده میکنه و وقتی هم اراده کنه هیچ چیز نمیتونه جلوش رو بگیره.

  • انارماهی : )

نشسته باز دلم پشت دربِ بسته ی آنجا

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۰۷ ب.ظ

روزهای آخر همیشه بد میگذرند، یعنی یک طورِ بدی میگذرند که اعصابت را حسابی جویده میکنند. دیگر آنقدر عاقل شده ای که نتوانی یا نخواهی حالِ بدت را سرِ خواهرِ کوچکتر و در و دیوار خالی کنی ولی هنوز انقدر کوچکی که به هر بهانه ای گریه میکنی. از طرفی دلت برای خانه ای که با عشق چیدی و شروع یک زندگی جدید و یک زنانگیِ بزرگ تنگ میشود و از طرفی دلت میخواهد تویِ بغلِ مامانت بخوابی. روزهای آخر سخت و بد و فلاکت بار میگذرند. لحظه هایی که ایستاده ای لب پرتگاه و منتظری از این آخری هم کاملا پرتت کنند پایین، منتظری نوبت به تو برسد.


همیشه در روزهای سخت و موقعیت های سخت و لحظه های چلانده شدگی سرم رو به بالا بوده و آبیِ همیشگیِ آسمان دلم را گرم کرده ولی نمیدانم چرا این روزها سر به زیر ترین موجودِ عالم شده ام. یک غمِ عمیق که هیچوقت با کسی ازش حرف نزدم و جایی هم ننوشتم وجودم را گرفته، احساس میکنم خیلی مظلومم که مدینه نرفتم. احساس میکنم خیلی بدبختم که شاید بمیرم و آرزوی یک درد و دل بیست و پنج ساله با رسول الله در روضه ی رضوان را به گور ببرم. احساس میکنم ما مردم بدبختی هستیم که راهِ مدینه به رویمان بسته شد دلایل سیاسی اجتماعی ش هم هیچ برایم مهم نیست. ما نسلِ سوخته ای هستیم که همین که نوبت دانشجو شدنمان رسید عمره ی دانشجویی دخترانِ مجرد هم حذف شد. احساس میکنم خیلی بدبختم که نرفتم مدینه و معلوم نیست بروم یا نه. البته این ربطی به شروع یک زندگی تازه ندارد ولی ... ولی ... ولی نمیدانم چه. فقط میدانم دلم این روزهای آخری یک مدینه میخواهد.


بنشینم پایین پله های بقیع و بیست و پنج سال را هوار بزنم. دوست داشتم سبک شده باشم و بعد بروم سرِ یک زندگی تازه. دوست داشتم احرام بپوشم و بروم بقیع رسول الله مرا در لباس احرام ببیند. دوست داشتم راهِ مدینه باز باشد، بازِ بازِ باز. البته این هیچ ربطی به شروع یک زندگیِ تازه ندارد ولی من واقعا دلم برای مدینه تنگ شده. دلم برای یک درد و دل جانانه در محضر رسول الله تنگ شده، من دلم برای رسول الله به اندازه ی دلم برای مامانم تنگ شده. نمیدانم چرا این روزها آنچه مرا به آسمان وصل میکرد مدام به زمین میخواند، نمیدانم چرا انگار هرچه سیم و کابل و مدل ارتباطی بود حالا به جایِ پرواز مرا به خزیدن و خزیدن و خزیدن در مرکز زمین میخواند، نمیدانم چرا پهنِ زمین شده ام.


روزهای آخر خیلی سخت میگذرند چون از هیچ تازه عروسی توقع نمیرود که بنشیند یک گوشه و زار زار گریه کند تا خلاص شده باشد از غم، تا رها شده باشد از تنهایی، تا خالی شده باشد از حرفهایی که فقط میشود با حضرتِ بابا گفت. چون تازه عروس ها باید بخندند، شاد باشند. چون من همیشه فقط وقتی آرام گرفته ام که همه ی حرفم را به رسول الله گفته باشم. آره من دلم گرفته رسول الله، میخواهم دلم را بیاورم محضرِ شما و آنقدر بگویم که سبکِ سبک، آرامِ آرام بروم سرِ زندگیِ جدید. لطفا فرصتی روزی کنید تا از همین گوشه کنارها با شما حرف بزنم، آنقدر حرف بزنم که سبک شده باشم، خیلی سبک. انقدر سبک که با خیالِ راحت بروم به خانه ای که سبزِ گلدار است.


  • انارماهی : )