دستانم را حنا بگیر با انار
دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ
پاییز که به نیمه میرسید، دست هایت از پاکتِ انار خالی نبود، من دانه میکردم، تو نگاه. هی میگفتم: "خب بخور" میگفتی با هم میخوریم. انارها که تمام میشد، کاسه ی بلورِ مادر بزرگ که پر میشد، دست هایم را میگرفتی تویِ دست و میگفتی "دستاتُ اناری دوست تر دارم"، اناریِ سیاه. دستهام را حناگیرِ انار میکردی و بعد مینشستی به نگاه کردن.
یاد هزار و یک چیز میفتادی با دست هام، هزار و یک قصه، ما پاییزها هر شب هزار و یک شب داشتیم.
مرد
کجایی؟
پاییز کم کم به پایان میرسد
دستهام سفیدِ سفید مانده، رنگِ موهام.
راستی، هیچوقت نگفتی، سه تا بمب را چطور زیرِ بدن جا دادی؟ لابد با دست هات هم؟؟
یاد هزار و یک چیز میفتادی با دست هام، هزار و یک قصه، ما پاییزها هر شب هزار و یک شب داشتیم.
مرد
کجایی؟
پاییز کم کم به پایان میرسد
دستهام سفیدِ سفید مانده، رنگِ موهام.
راستی، هیچوقت نگفتی، سه تا بمب را چطور زیرِ بدن جا دادی؟ لابد با دست هات هم؟؟