انارماهی

بسم الله

بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

غم، شاید کلمه میافریند...*

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۴، ۱۰:۵۳ ب.ظ

یادم نمی‌آید آخرین بار کی بود که شب شد، همه خوابیدند، سکوت و تاریکی دلچسبی خانه را فراگرفت و من خزیدم پشت لب‌تاپِ روی میز و با خیال رااااحت خودم را کلمه کردم روی صفحه‌ی وُرد. خییییلی گذشته از روزهایی که من با کلمات و کلمات با من دوست بودیم. بعد از آن آخرین روزها که یادم نیست کی بود چهار یا شاید پنج دوره‌ی نویسندگی با رویکردهای متفاوت شرکت کردم تا دوباره با کلمات دوست شوم، از نادر ابراهیمی و دولت آبادی و دانشور و آل احمد گرفته تا نویسنده‌هایی که هیچ اسمی ازشان به یاد ندارم را خواندم تا کلمات بار دیگر کنارم بنشینند، نشد. دست به دامن نذر و نیاز و این امام‌زاده و آن عارف واصل شدم، نشد. خیلی کارها کردم که الان حتی یادم نیست ولی نشد.

 

یکی از دخترهایم بزرگ شده، آن یکی ماه دیگر یک ساله می‌شود، ذهن سیالم بعدی و بعدی را هم تصور می‌کند و جسم خسته ام سیگار گوشه‌ی لبش را جابجا میکند و پوزخند می‌زند، بعد از نوشتن همین جمله فکر میکنم که مگر میشود جسم جدای از من برای خودش فکر و خیال داشته باشد؟ مگر می‌شود من باشم و دو جسم؟ یکی خسته باشد و سیگار بکشد و لبخند بزند، یکی بیخیال بودن میز و لب‌تاپ و خاموشی و سکوت خانه زیر پتو با ۱۵ درصد شارژ گوشی یک دفعه تصمیم بگیرد بنویسد؟ اصالت با روح است یا جسم؟ نکند اصالت با خیال باشد؟ اصلا به من چه بگذار دانشجوهای فلسفه به این چیزها فکر کنند.

 

شد ده ماه و بیست و دو روز که دارو نخورده ام، که بی دارو خندیده ام، بی قرص گریه کرده ام، بی کپسول فکر کرده ام، خوابیده ام، بیدار شده ام، بی دارو به‌هم زده ام و بی دارو به‌هم دوخته‌ام، بعد از ۱۷ مهر ۹۹ فکر میکردم دیگر نشود بدون دارو زندگی کرد ولی این ده ماه و بیست و دو روزی که در آن پوست انداختم به من ثابت کرد که می‌شود. ده ماه و بیست و دو روزی که از من کس دیگری ساخته که شاید سازنده‌اش هنوز پرده از آن برنداشته باشد ولی این من قطعا منِ دیگری ست.

 

اولش با وابستگی شدییید به مامان شروع شد، وابستگی ای که از فردای زایمان دختر دومم به مشامم خورد، چیزی که قبل از آن در خودم سراغ نداشتم، من؟ وابستگی؟؟؟ دلتنگی؟؟؟ انگار با تولد دختر دومم از من، منِ دیگری متولد شده بود. منی که از تنهایی میترسید، ترس نه، وحشت، وحشت هم نه شاید واژه ای که بلدش نیستم. منی که مدام و مدام و مدام مامان میخواست ... و نوزادی که با آنچه یک بار تجربه کرده بودم تمممماماً متفاوت بود. و دکتری که اصراااار داشت "هنوز علائمت به حدی نیست که نیاز به دارو باشه" و جنگ ... که مادرم را اگرچه جسما از من نگرفت ولی با ضربه ای که به روح و روان و کاشانه‌ی مادرم زد به من نشان داد نبود مادر چه شکلی است. مادری که هست، راه می‌رود، کمی میخندد، حرف می‌زند، حتی آشپزی می‌کند ولی بعد از آن چهل دقیقه‌ی لعنتی که روز اول حمله‌ی این جغد شوم و نحس زیر بمباران مانده، دیگر آن مادر قبل نیست. من فکر میکردم مادرها باید مراقب بچه‌ها باشند که نیفتند، مادرها باید محکم باشند که بچه ها به آن ها تکیه کنند، فکر میکردم مادرها باید بزرگ باشند، بسیط باشند، آغوششان کشششش بیاد تا همه‌ی غربت دخترهاشان را در خودش جا کند... من فکر نمیکردم روزی برسد که مادرها هم نیاز به مادر داشته باشند. مادری از جنس دخترشان...

 

می‌گفتم، اولش با وابستگی شدید به مامان شروع شد، مامانی که قبل از آن با انتخاب زندگی در غربت ثابت کرده بودم بهش وابسته نیستم، اما بعد فهمیدم نه تنها وابسته ام که تمام ادای استقلال و استحکام وجودم هم از تکیه به درخت ریشه‌دارِ وجود او بوده. حالا که شاخه‌ای از وجود مادرم ترک برداشته، دارم طعم غربت، طعم ناتوانی، طعم گنگ و گسِ بی مادری را می‌چشم... انگار کن خدایم خواسته نشانم بده بی او، که قلدرانه خودم را بهتر و کامل‌تر و مادرتر از او می‌دانستم، هیییچ نیستم.

انگار که خواسته این یکی را هم از من بگیرد تا خودش بیشتر و بیشتر به میدان بیاید ... کاش میدان را خالی کنم، کاش بلد باشم میدان را خالی کنم. باید یاد بگیرم میدان را خالی کنم... این شاید شروعی است برای واپسین سالهای جوانی ...

 

* غمِ عمیق البته... 

  • انارماهی : )