مرا که با تو شادم ...
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون بنظرم آدم هیچ چیز از خودِ خودِ تنهایی اش ندارد، هر چه دارد از همان نفخت فیه من روحی ست، و وقتی بخواهد از آن هم فاصله بگیرد و به خودش بگوید من خیلی بلد هستم و خیلی میدانم و اینها، از یک جایی به بعد کم میاورد، از آنجایی که می خواهد هی به فکرهای دلش گوش نکند، هی به حرفهای دلش گوش نکند، آدم دقیقا از آنجاست که کم میاورد و زندگی برایش سخت می شود. بیا و دست مرا بگیر و با خودت ببر. مثل قبل، به همان جایی که برده بودی، به همان روزهای شیرین. من این روزهای مزخرفِ بی هیچی را نمی خواهم، این روزهای گوش به حرفهای مسخره و مضحک یک نفر که هیچ چیز از خودش ندارد را نمی خواهم. من همان روزهایی را می خواهم که از همین کنج خانه وصل می شدم به ایوانِ طلای شما، وصل میشدم به پنجره فولاد و شفا می گرفتم. من همان روزها را می خواهم.
حتما یادتان هست که می گفتم دوست دارم از خودم خط و ربطی داشته باشم، حالا دیگر نمی خواهم آقا، من همان خط و ربطِ شما را داشته باشم برای همه ی عمرم کافی ست. دلم همان درد و دل های با خانم ام البنین را می خواهد و همان شجاعت سابقِ دعا برای شهادت سیده خانم. دلم همان رهایی قبل از خودم و چسبندگی شدید به شما را می خواهد. دوست دارم برگردم به همان روزها که قلبم فقط عشق می شناخت ولاغیر. البته روزهای خیلی دوری نیست، به تقویم اگر نگاه کنی ده دوازده ماه است که شده ام این دیوانه ی زنجیری بی هیچی، پس بیا تا دیرتر و دورتر از این نشدم دوباره مرا بگیر، ببر به همان دنیایی که دلخوشی اش نذرِ غذایِ روزانه ی منزل بود و نیتِ نشستن سرِ سفره ی امام جواد. مرا ببر به همان دنیایی که می خواست خانه اش حرم باشد، از این اداهای روشنفکری بیرونم بکش و دور کن آن کسی که آمد و عزیز بودن جانش شد بلای جانم و حرفهایش خودِ برای خودم دوست داشتنی ام را از خودم دور و دورتر کرد.
از خود آن روزهایم اگر بپرسی سراسر استعاره بود، نه این کلماتِ خشکِ بی احساسِ بی معنی. بیا و دوباره آب سقاخانه به من بچشان و بگذار یله صحن رضوی را بدوم و خاک کفش داری سرمه ی چشم کنم و جانی دوباره بگیرم از روزهات، لحظه هات، و ذراتِ معلق در هوایِ با تو بودن.