به یک کاغذ بزرگ نیاز دارم، یک کاغذ خیلی خیلی بزرگ، مثلا بیست و پنج متر مربع، که در مرکزش بنشینم و فکرها و ایده هایم را بنویسم. فکرهایی که چند روزی ست دوباره موتورش روشن شده. دوباره بعد از حدود سه سال. باید قدرِ این موتورِ روشن را بدانم، چون وقتی روشن می شود خاموش نمی شود؛ مگر در اثرِ اتفاقِ ناگواری. حالا که خبر از هیچ اتفاق ناگواری نیست و بی بهانه روشن شده، باید بنویسمش، نقشش را بکشم و به هم وصل کنم بعد رویِ نقش های کاغذ بخوابم، خوابی عمیق که عینِ بیداری باشد.
پ.ن: قبل تر ها به تئوریِ توریست وار زندگی کردن رسیده بودم و حالا رسیده ام به اینکه آدم باید بیداری هایش عینِ خواب باشد، رها، آزاد، پر از پرِ پرواز.
خوب است که یک جایی باشد که هر چند وقت یک بار آدم خودش را در آن ببیند. خودِ رد کرده اش را. ببیند که از چه راهی، از کدام کوچه ها، با چه کسانی و از میان کدام کلمه ها و حس ها رسیده است به اینجا.
گه گاهی که گذشته ی این وبلاگ را مثلِ امشب ورق می زنم. دلم به خودم گرم می شود. به روزهایی که الان نفس می کشم، به لحظه هایی که فی الحال دارم، به نقطه هایی که الان رویشان می ایستم. خوب است آدم گاهی سرش را برگرداند و ببیند این راه را چطور آمده و چگونه آمده و بعد به وسوسه های شیطان که می گوید:
از این شاخه به آن شاخه پریدی
به اون که در گوشت زمزمه می کند: هیچ راهِ مشخصی نداشتی
بگویی نه، همین بوده، اتفافا من الان دقیقا همان جایی هستم که دوست داشتم باشم، درست در همان نقطه ای که انتظارش را می کشیدم، بگویی دهانت را ببند و سرِ جایت بنشین، من همانی هستم که دوست داشتم باشم.
در خوانده ها رسیدم به خوابی که دیده بودم، خوابِ دنبالِ یخ گشتن برای رویِ جنازه ی خودم. خواب ها شاید از یاد آدم برود، ولی حسش می ماند. حسِ لحظاتِ اضطراری که دنبالِ یک یخ بزرگ می گشتم برای رویِ جنازه ی خودم. اصلا ترکیبِ جالبی ست نه؟ جنازه ی خودم. من می خواستم جنازه ی خودم را زنده کنم، و کردم.
از فردا سال نود و هفت رسما شروع می شود. یعنی انگار تا الان همش تئوری بوده، انقدر که این طرف و آن طرف درباره ی تصمیمات سال جدید خوانده ایم و شنیده ایم و نوشته ایم باورمان شده که تا امروز هر چه بود تئوری بوده و از فردای سیزده بدر رسما باید برویم پی تصمیماتمان. گرچه امسال برای من سال جدید و برنامه هایش از ابتدای اسفند شروع شد اما این یک ماه و اندی که گذشت محک خوبی بود برای اینکه ببینم برای برنامه هایی که ریخته ام چند مرده حلاجم؟ و خب دیدم این بار صد و بیست هندوانه را با یک دست بلند نکرده ام و صد البته این بار وقتی شوق شروع کاری به سراغم آمد اول دفترچه ای که برنامه هایم را در آن نوشته بودم دست گرفتم و وقتی دیدم تاریخ شروعش چند ماه یا حتی چند سال دیگر است به خودم گفتم صبر کن و هی تند باش و زود باش برای خودم دست و پا نکردم. این تعطیلات که امسال برای من به عنوان یک مادر خانه دار واقعا تعطیلات بود بس که بیشتر مهمان بودم تا میزبان فرصت خوبی بود برای تمرکز بر حواشی زندگی که گاها آزاردهنده می شود و وادارم کرد چند تصمیم مهم بگیرم، یکی بستن نظرات اینجا به روی کسانی بود که کاربر بیان نیستند و دیگری عزم جدی بر اینکه جوابِ آدم های ناشناس را به صورت کتبی ندهم؛ چون آدم بیمار واقعا زیاد شده و من هم دکتر نیستم که جوابِ هر بیماری را خوب و مودبانه بدهم. از طرفی واقعا درک نمی کنم چطور انقدر راحت و مسخره با آدم احساس صمیمت می کنند.
از این حرفها که بگذریم بنظرم نود و هفت سالِ خوبی ست. من کلا هفت و نه را همیشه خیلی دوست داشتم و این ترکیب دوست داشتنی در کنار هم می تواند کلی سرخوشیِ الکی به دلم بیندازد. پس پیش به سویِ نود و هفت با تمام متعلقاتش.
راستی
مدتی ست نظراتِ اینجا برای خودم دست نخورده می ماند، آنها که حس کنم نیاز به جواب دارد به شخص نظردهنده جواب می دهم.
اکثریتِ ما زن ها یک مساله را ندیده می گیریم و رها می کنیم، و اصلا حسش نمی کنیم، برای همین من کسی را در اطرافم ندارم که متوجه منظورم باشد و حالم را درک کند وقتی که می گویم: "نمی دانم بینِ رفع دلتنگیِ مادرم و حفظِ آرامشِ زندگی ام، در هر لحظه کدام را انتخاب کنم؟" و نگوید: خب مادر است دیگر ... یا نگوید: عادت می کنند خب ... یا اینکه: پر روش کردی ... یا ... هزار و یک حرف نسنجیده ی دیگر
بعضی ها کلا بی خیال اولی هستند و بعضی ها کلا بی خیال دومی، من اما جدای از این دو دسته کاملا گیر کرده ام که چه کنم و در حال حاضر فقط یک نفسِ عمیق و یک خوابِ عمیییییق تر می تواند فکرم را خلاص کند.
حسابش از دستم رفته. میایی، می دوی، مثلِ مرغِ سرکنده دنبالم می کنی، کمک می خواهی، صدایم می کنی، دستانت را دراز می کنی، می گیرمت، با من یکی می شوی، میایی میایی میایی بعد یک باره می روی، از من به در می شوی و میروی، سرگشته تر، گمنام تر، ناآرام تر، سر کَنده تر.
حالِ من بعد از رفتنت؟ یک آرامِ منتظر، انگار می دانم بر خواهی گشت، انگار مطمئنم جز من جای دیگری نداری که بمانی، درخت دیگری نداری که لانه بسازی بر شاخه اش، تکیه بر دیواری یا میانه ی راهی می ایستم، آرام و راحت و منتظر؛ و مطمئن حتی.
حکایت این خواب های تکراری بعد از تو چیست؟ چرا خوابهام را صاحب شده ای؟