همیشه بهار
این پنجاه و سومین بار بود که
دستانش را میشست، کرم میزد و با تمام قدرت مقابل بینی میگرفت و بو میکرد و در
ذهنش جملهی مادر مرور میشد: "دستاتُ همیشه جوون و با طراوت حفظ کن، دستها شناسنامهی
زنها هستند"، و پاسخ همیشگی خودش که: "واااای مامان چه حرفها میزنی،
حالا کی به دستهای من نگاه می کنه؟!". اما حالا انگار که همهی جهان چشم به دستهای
او دوخته باشند با وسواس خاصی تلاش میکرد تا بویِ گوشت را از دستانش پاک کند.
انگار دنیا شده بود بینی و او تنها بویِ موجود رویِ زمین، میخواست خوش باشد. وقتی
خیالش از بابت دستها راحت شد رفت سراغِ کمدِ لباسها، بلوزِ سفید و دامنِ آبی و
روسریِ آبی-صورتی را برداشت و گذاشت کنارِ جورابِ پشمیِ نازکبافتِ رویِ تخت که از
حراجیهای لحظه آخریِ شبِ عیدِ سالِ گذشته خریده بود، چادر گلدار و کفشهای
روفرشی را تویِ کیف گذاشت و بعد از پوشیدن لباسها و براندازِ خودش در آینه، راضی
از نقشی که از وجودش بر آینه بسته بود، خرامان از اتاق بیرون رفت، هفتسین را
دوباره نگاه کرد، چیزی کم داشت، چیزی شبیهِ یک سنبلِ جگریرنگ ناب، نبود، سنبل
پیدا نکرده بود، هرچه گشته بود همه یا جگری نبودند یا سر خم کرده بودند و او
سربلندی را دوست داشت، پس گلدانِ کوچکِ سفالی که هدیهی مادر شوهرش برای اولین
تولدش بود را برداشت، شکوفهای از درخت سیبِ حیاط چید و تویِ گلدان گذاشت و گلدان
را نشاند کنارِ تنگِ ماهی و با رضایت تمام نشست منتظرِ "حاجآقا" که
بیاید.
حاجآقا، لقبی که بعد از ازدواج رویِ همسرش گذاشته بود. آنها اگرچه جوان بودند و جزوِ زن و شوهرهای همین دوره و زمانه بهحساب میآمدند و حاجآقا اگرچه هنوز حاجی نشده بود، اما او دوست داشت برخی سنتها را حفظ کند، سنتی مثلِ حفظِ یک حریم و حیایِ همیشگی بینِ او و همسرش؛ و چه چیزی بهتر از کلام برای حفظِ این حریمِ نازکِ شکستنی؟ حاجآقا بالاخره آمده بود، او را که زیرکانه دورتر ایستاده بود و خودش را مشغول ماهیهای هفتسین نشان داده بود تا فرصت یک براندازِ جانانه را به همسرش داده باشد، دیده بود و با کلام و نگاه تحسینش کرده بود؛ پیراهنِ لیمویی و کتوشلوار سورمهای را پوشیده بود و کفشهای واکسخوردهی مشکی را به پا کرده بود و باهم راهیِ اولین عید دیدنیِ سال شده بودند. منزلِ بزرگترها، بعد خاله و دایی و عمه و عمو و بعد خواهرها و برادرها، در زندگیِ او هر چیز ترتیبِ خاصِ خودش را داشت...
اینها تمام صحنههایی بود که در ذهنش مرور میشد. سالهای گذشته، بهار، تمیزیِ خانه، بویِ خوشِ وایتکس و پودر لباسشویی و شیشهشوی، برق زدنِ فرشهای نمدار بعد از کشیدنِ شامپو فرش، دیوارهای تر و بویِ تمیزی و پاکی و نویی، خیابانهای شلوغ و بویِ زندگی، هفتسین، که باید قشنگ چیده میشد و سادهی سادهی ساده میبود، او عاشق سادگی بود و شلوغی و هیاهویی که بویِ زندگی نداشته باشد و دنبالِ خریدنِ نگاهِ تحسینِ دیگران باشد را نمیپسندید. لیست کتابهای خوانده و نخوانده برای سالِ جدید، برنامهها و قرارهای صفحهی اولِ سررسید و از همه مهمتر مراسم انتخابِ سررسید که حتماً میبایست صفحهی جمعههایش کامل بود، چون او هزارتا حرف داشت که با جمعهها بزند. و سبزه، که حتماً باید گندم میبود و حتماً باید خودش سبز میکرد، با بسمالله و قرائت حمد و دعایِ خیر و برکت در روزِ بیستمِ اسفند، ده روز مانده به بهار.
حالا اما دیوارها نصفهکاره مانده بود، شیشهها را فقط از داخل تمیز کرده بود، سعی کرده بود خودش را قانع کند که پردهها تمیز است و ظرفهای تویِ بوفه خاک نگرفته و همینکه خودِ بوفه را گردگیری کند کافیست، لباسها بهاندازهی رفع نیاز اتو شده بودند، هنوز ظرف نشسته تویِ سینک ظرفشویی بود و گردوغبار نشسته رویِ میزها خودنمایی میکرد، حتی شاید دستانش هنوز بویِ گوشت و مرغ و سبزی و ماهی میداد. برای هفتسین تخم مرغ رنگ نکرده بود و سبزهاش کوتاهتر از هرسال به چشم میآمد، روز اول نرسیده بود به خانهی بزرگترها برود و روزِ دوم در خانه مانده بود و روز سوم را با برنامهای خلافِ هر سال و زیارتِ امامزادهی محله گذرانده بود. سررسیدی در کار نبود، و برنامهای و کتابی برای خواندن، از آخرین کتابی که نصفهنیمه رها کرده بود چند روزی میگذشت، همان روزی که فهمید حالا حالاها نمیتواند کتاب بخواند و غرق داستان و دنیای کلمات شود، فهمیده بود حالا خودش بهتنهایی یک کتاب است، یک رمان، یک دیوانِ شعر، و شاید اصلاً یک کتابخانه بود با تمامِ بخشهای اجتماعی و فرهنگی و ادبی و هنری و سیاسی.
حالا این بهار نبود که سالِ او را نو میکرد، بهار نبود که لحظههای زندگیاش را رنگ میداد و گرد کهنگی از روزهایش میگرفت، حالا این فقط بهار نبود که جزئینگری او را به رخ تمامِ دنیا میکشید، بهار نبود که روزهایش را سبز میکرد، بهار نبود که آغازِ دوبارهای در پسِ روزها خمودگی و حسرت و تکرار و کهنگی بود. حالا تقویمِ سالهایش و ساعتِ روزهایش فرق کرده بود. برای او بهار به وقتِ مادری میگذشت، به رنگِ رویش شکوفهی لبخند به لبهای دخترِ کوچکش. حالا پاییز و زمستان و تابستانش هم بهار بود، حتی اگر نمیخواست لحظهلحظهی زندگیاش بویِ رویشی تازه میداد، بویِ شکوفههای سفید و صورتی و زرد، بویِ بودن، بویِ بهار. یک لبخند در دهروزگی، یک لبخند بازتر در چهلوپنج روزگی، بلند کردنِ سر در سه ماه و هفتروزگی ... حالا تمام لحظههایش شروعی تازه بود، نو کردنی تمامنشدنی و یک پاکی ماندگار بر صفحهی آفرینش از بودنی که او را مادر کرده بود، او را برای همیشه بهار کرده بود.